Friday, 9 February 2018

شاهنامه خوانی در منچستر 125

داستان تا جایی رسید که سپاه ارجاسپ به سمت ایران می تازد و ایران هم به مقابله با او راه می افتد. گشتایپ شاه از جاماسپ می خواهد تا آینده جنگ را مشخص کند

که چون باشد آغاز و فرجام جنگ
کرا بیشتر باشد اینجا درنگ 
 نیامد خوش آن پیر جاماسپ را
به روی دژم گفت گشتاسپ را 

جاماسپ از تقاضای شاه ناراخت می شود و می گوید که اگر به این دانش و آگاهی دسترسی نداشتم حالا شاه چنین کار سختی را از من نمی خواست. اگر می خواهی آینده جنگ را بدانی باید قول بدهی که از چیزی که می شنوی برآشفته نشوی و نه خودت بمن آزاری برسانی و نه دستور بدی دیگری بلایی سر من بیاورد. گشتاسپ هم به جان فزرندش افراسیاب قسم می خورد که صدمه ای به جاماسپ بابت پیش گوییش نخواهد زد

مرا گر نبودی خرد شهریار
نکردی زمن بودنی خواستار
مگر با من از داد پیمان کند
که نه بد کند خود نه فرمان کند
جهانجوی گفتا به نام خدای
بدین و به دین آور پاک رای
 به جان زریر آن نبرده سوار
به جان گرانمایه اسفندیار
که نه هرگزت روی دشمن کنم
نفرمایمت بد نه خود من کنم
تو هرچ اندرین کار دانی بگوی 
   که تو چاره دانی و من چاره جوی 

جاماسپ هم اینچنین پیش بینی می کند که جنگ خونینی در پیش است و خیلی ها کشته می شوند. اولین نفر اردشیر خواهد بود و بعد شیدسپ و بستور پسر زریر، بعد هم خود زریر به دست بیدرفش کشته خواهد شد

بسی بی پدر گشته بینی پسر
بسی بی پسر گشته بینی پدر
 نخستین کس نام دار اردشیر
پس شهریار آن نبرده دلیر
 به پیش افگند اسپ تازان خویش 
  به خاک افگند هر ک آیدش پیش 
+++
ولیکن سرانجام کشته شود 
نکونامش اندر نوشته شود 
+++
پس آزاده شیدسپ فرزند شاه
چو رستم درآید به روی سپاه
پس آنگاه مر تیغ را برکشد 
 بتازد بسی اسپ و دشمن کشد 
+++
سرانجام بختش کند خاکسار
برهنه کند آن سر تاجدار
+++
ابر کین شیدسپ فرزند شاه
به میدان کند تیز اسپ سیاه شه
بسی رنج بیند به رزم اندرون 
 خسروان را بگویم که چون 
+++
سرانجام در جنگ کشته شود
نکو نامش اندر نوشته شود
پس ازاده بستور پور زریر
به پیش افگند اسپ چون نره شیر
 بسی دشمنان را کند ناپدید 
  شگفتی تر از کار او کس ندید 
+++
سرانجام ترکان به تیرش زنند
تن پیلوارش به خاک افگنند
بیاید پس آن نره شیر دلیر
سوار دلاور که نامش زریر
 به پیش اندر آید گرفته کمند
نشسته بر اسفندیاری سمند
 ابا جوشن زر درخشان چو ماه 
  بدو اندرون خیره گشته سپاه 
+++
سرانجام گردد برو تیره بخت
بریده کندش آن نکو تاج و تخت
 بیاید یکی نام او بیدرفش 
 به سرنیزه دارد درفش بنفش 
+++
پس از دست آن بیدرفش پلید
شود شاه آزادگان ناپدید
 به ترکان برد باره و زین اوی
بخواهد پسرت آن زمان کین اوی
 پس آن لشکر نامدار بزرگ
به دشمن درافتد چو شیر سترگ
همی تازند این بر آن آن برین 
   ز خون یلان سرخ گردد زمین

با کشته شدن زریر فرزند تو اسفندیار به خونخواهی زریر به میدان می رود و بیدرفش را از پا درمیاورد

بیاید پس آن فرخ اسفندیار
سپاه از پس پشت و یزدانش یار
ابر بیدرفش افگند اسپ تیز
برو جامه پر خون و دل پر ستیز
مر او را یکی تیغ هندی زند 
 ز بر نیمه ی تنش زیر افگند 

در اینجا پیشگویی جاماسپ پایان می پذیرد . جاماسپ می گوید من جز حقیقت چیزی به تو نگفتم. شاه که متوجه می شود عزیزانش را در این جنگ از دست خواهد داد ناراحت می شود و نمی داند چه کند. به جاماسپ می گوید پس من برادرم زریر را با خودم نمی برم چون می دانم که او کشته خواهد شد و این خبر را چگونه مادرم می تواند تحمل کند. اصلا از جوانان خاندانمان کسی را نمی فرستم به جنگ چون می دانم همگی کشته خواهند شد

که من آنچ گفتم نگفتم مگر
به فرمانت ای شاه پیروزگر
+++
چو شاه جهاندار بشنید راز
بران گوشه ی تخت خسپید باز
 ز دستش بیفتاد زرینه گرز 
 تو گفتی برفتش همی فر و برز 
+++
چه باید مرا گفت شاهی و گاه
که روزم همی گشت خواهد سیاه
+++
که آنان که بر من گرامی ترند
گزین سپاهند و نامی ترند
همی رفت و خواهند از پیش من
ز تن برکنند این دل ریش من
 به جاماسپ گفت ار چنینست کار
به هنگام رفتن سوی کارزار
نخوانم نبرده برادرم را 
   نسوزم دل پیر مادرم را 
+++
کیان زادگان و جوانان من
که هر یک چنانند چون جان من
بخوانم همه سربسر پیش خویش 
 زره شان نپوشم نشانم به پیش 

جاماسپ پاسخ می دهد که اگر تو این پهلوانان را از جلوی سپاه برداری، کسی باقی نمی ماند که در مقابل تورانیان بایستد و ضمنا با تقدیر خداند نمی شود مبارزه کرد. آنچه تقدیر است انجام خواهد شد. بدان که خداوند ستمکار نیست تقدیرت را بپذیر و خودت را به آفریدگار بسپار

خردمند گفتا به شاه زمین
که ای نیک خو مهتر بافرین
گر ایشان نباشند پیش سپاه
نهاده بسر بر کیانی کلاه
که یارد شدن پیش ترکان چین 
 که بازآورد فره پاک دین 
+++
که داد خدایست وزین چاره نیست
خداوند گیتی ستمگاره نیست
 ز اندوه خوردن نباشدت سود
کجا بودنی بود و شد کار بود
مکن دلت را بیشتر زین نژند 
  بداد خدای جهان کن بسند 

گشتاسپ هم که می بیند چاره ای ندارد، زریر را می خواند و به او می گوید به آرایش جنگی سپاه مشغول شود تا بجنگند

نشست از برگاه و بنهاد دل
به رزم جهانجوی شاه چگل
+++
پس آزاده گشتاسپ شاه دلیر
سپهبدش را خواند فرخ زریر
 درفشی بدو داد و گفتا بتاز
بیارای پیلان و لشکر بساز
سپهبد بشد لشکرش راست کرد 
 همی رزم سالار چین خواست کرد 

از طرف مقابل هم ارجاسپ به آرایش جنگی سپاهش می پردازد

پس ارجاسپ شاه دلیران چین
بیاراست لشکرش را همچنین
 جدا کرد از خلخی سی هزار
جهان آزموده نبرده سوار
فرستادشان سوی آن بیدرفش 
که کوس مهین داشت و رنگین درفش 

دو سپاه مقابل هم قرار می گیرند و رزم شروع می شود. همانگونه که جاماسپ پیش بینی کرده بزرگان ایران یکی یکی در میدان کشته می شوند

بشد آفتاب از جهان ناپدید
چه داند کسی کان شگفتی ندید
بپوشیده شد چشمه ی آفتاب
ز پیکانهاشان درفشان چو آب
تو گفتی جهان ابر دارد همی
وزان ابر الماس بارد همی
وزان گرزداران و نیزه وران
همی تاختند آن برین این بران
هوازی جهان بود شبگون شده
زمین سربسر پاک گلگون شده
بیامد نخست آن سوار هژیر
پس شهریار جهان اردشیر
به آوردگه رفت نیزه به دست 
      تو گفتی مگر طوس اسپهبدست 
+++
بیامد یکی ناوکش بر میان
گذارنده شد بر سلیح کیان
 ز بور اندر افتاد خسرو نگون 
 تن پاکش آلوده شد پر ز خون 
+++
بیامد پسش باز شیدسپ شاه
که ماننده ی شاه بد همچو ماه
 یکی دیزه یی بر نشسته چو نیل
به تگ همچو آهو به تن همچو پیل
 به آوردگه گشت و نیزه بگاشت 
  چو لختی بگردید نیزه بداشت 
+++
یکی ترک تیری برو برگماشت
ز پشتش سر تیر بیرون گذاشت
 دریغ آن شه پروریده به ناز
بشد روی او باب نادیده باز
بیامد سر سروران سپاه
پسر تهم جاماسپ دستور شاه
نبرده سواری گرامیش نام 
 به ماننده ی پور دستان سام 
+++
بگشتند هر دو سوار هژیر 
به گرز و به نیزه به شمشیر و تیر 

در میان رزم درفش کاویان بر خاک می افتد . گرامی (پسر جاماسپ) به میدان میرود، پرچم را برمیدارد و خاکش را پاک می کند. تورانیان که این را می بینند به سمت او یورش می برند و دستش را قطع می کنند. او هم پرچم را به دندان می گیرد و باز می جنگد ولی نهایتا کشته می شود

سپاه از دو رو بر هم آویختند
و گرد از دو لشکر برانگیختند
+++
بدان شورش اندر میان سپاه
ازان زخم گردان و گرد سیاه
 بیفتاد از دست ایرانیان
درفش فروزنده ی کاویان
 گرامی بدید آن درفش چو نیل
که افگنده بودند از پشت پیل
فرود آمد و بر گرفت آن ز خاک
بیفشاند از خاک و بسترد پاک
 چو او را بدیدند گردان چین
که آن نیزه ی نامدار گزین
 ازان خاک برداشت و بسترد و برد
به گردش گرفتند مردان گرد
 ز هر سو به گردش همی تاختند
به شمشیر دستش بینداختند
 درفش فریدون به دندان گرفت
همی زد به یک دست گرز ای شگفت
 سرانجام کارش بکشتند زار
     بران گرم خاکش فگندند خوار 
+++
زمینها پر از کشته و خسته شد
سراپرده ها نیز بربسته شد
در و دشتها شد همه لاله گون
به دشت و بیابان همی رفت خون
چنان بد ز بس کشته آن رزمگاه 
  که بد می توانست رفتن به راه 

زریر وارد نبرد می شود و خیلی از تورانیان را از پا درمیاورد. ارجاسپ که چنین می بیند به سپاهش می گوید که زریر خیلی از تورانیان را کشته چه کسی از شما به جنگ او می رود. هر کسی او را بکشد من دختر و لشکرم را به او می دهم ولی کسی از توزانیان پا پیش نمی گذارد. ارجاسپ سه بار این پرسش را می پرسد تا اینکه سرانجام بی درفش داوطلب می شود

به پیش اندر آمد نبرده زریر
سمندی بزرگ اندر آورده زیر
 به لشکرگه دشمن اندر فتاد 
 چو اندر گیا آتش و تیز باد 
 +++
کنون اندر آمد میانه زریر
چو گرگ دژآگاه و شیر دلیر
بکشت او همه پاک مردان من 
سرافراز گردان و ترکان من 
+++
کدامست مرد از شما نام خواه
که آید پدید از میان سپاه
یکی ترگ داری خرامد به پیش 
خنیده کند در جهان نام خویش 
+++
من او را دهم دختر خویش زا
سپارم بدو لشکر خویش را
سپاهش ندادند پاسوخ باز 
 بترسیده بد لشکر سرفراز 
+++
چو ارجاسپ دید آن چنان خیره شد
که روز سپیدش شب تیره شد
دگر باره گفت ای بزرگان من
تگینان لشکر گزینان من
 ببینید خویشان و پیوستگان 
  ببینید نالیدن خستگان 
+++
کدامست مرد از شما چیره دست 
که بیرون شود پیش این پیل مست 
+++
همیدون نداد ایچ کس پاسخش
بشد خیره و زرد گشت آن رخش
 سه بار این سخن را بریشان براند
چو پاسخ نیامدش خامش بماند
 بیامد پس آن بیدرفش سترگ
پلید و بد و جادوی و پیر گرگ
به ارچاسپ گفت ای بلند آفتاب
به زور و به تن همچو افراسیاب
به پیش تو آوردم این جان خویش 
   سپر کردم این جان شیرینت پیش

ارجاسپ خوشحال می شود و اسب و زین خودش را به او می دهد. همچنین نیزه ای که نوکش به زهر کشنده ای آلوده شده را به او می دهد. بی درفش که جرات روبرو شدن با زریر را ندارد گوشه ای مخفی می شود و نیزه ی زهرالود را به سمت او پرتاب می کند. اینچنین بی درفش زریر را می کشد و پرچم درنشان و زره او را برمی دارد 

ازو شاد شد شاه و کرد آفرین
بدادش بدو باره ی خویش و زین
بدو داد ژوپین زهرابدار 
 که از آهنین کوه کردی گذار 
+++
نیارست رفتنش بر پیش روی
ز پنهان همی تاخت بر گرد اوی
بینداخت ژوپین زهرابدار
ز پنهان بران شاهزاده سوار
گذاره شد از خسروی جوشنش
به خون غرقه شد شهریاری تنش
ز باره در افتاد پس شهریار 
   دریغ آن نکو شاهزاده سوار
+++
فرود آمد آن بیدرفش پلید 
سلیحش همه پاک بیرون کشید
سوی شاه چین برد اسپ و کمرش 
 درفش سیه افسر پرگهرش 

گشتاسپ که از بالای کوه نبرد را مشاهده می کرده، زریر را نمی بیند. دلش شور میفتد و کسی را می فرستد تا از زریر خبر بیاورد. نهایتا خبر میاوردند کهزریر کشته شده

چو گشتاسپ از کوه سر بنگرید
مر او را بدان رزمگه بر ندید
+++
هیونی بتازید تا رزمگاه
به نزدیکی آن درفش سیاه
ببینید کان شاه من چون شدست
کم از درد او دل پر از خون شدست
به دین اندرون بود شاه جهان
که آمد یکی خون ز دیده چکان
به شاه جهان گفت ماه ترا
   نگهدار تاج و سپاه ترا
+++
جهان پهلوان آن زریر سوار
سواران ترکان بکشتند زار
 سر جادوان جهان بیدرفش 
 مر او را بیفگند و برد آن درفش 

گشتاسپ خیلی ناراحت می شود و می گوید به پدرم لهراسپ چه بگویم. بعد به سپاهیانش می گوید که چه کسی به کینه خواهی از زریر برمی خیزد. هر که برای این مهم برخیزد دخترم را به او می دهم. از میان سپاه ایران هم کسی پا پیش نمی گذارد. خبر به افراسیاب می رسد که زریر کشته شده

چو آگاهی کشتن او رسید
به شاه جهانجوی و مرگش بدید
همه جامه تا پای بدرید پاک
بران خسروی تاج پاشید خاک
همی گفت گشتاسپ کای شهریار
چراغ دلت را بکشتند زار
 ز پس گفت داننده جاماسپ را
چه گویم کنون شاه لهراسپ را
 چگونه فرستم فرسته بدر
  چه گویم بدان پیر گشته پدر 
+++
بیارید گلگون لهراسپی
نهید از برش زین گشتاسپی
 بیاراست مر جستن کینش را
به ورزیدن دین و آیینش را
جهاندیده دستور گفتا به پای
به کینه شدن مر ترا نیست رای
به فرمان دستور دانای راز
فرود آمد از باره بنشست باز
به لشکر بگفتا کدامست شیر
که باز آورد کین فرخ زریر
 که پیش افگند باره بر کین اوی 
   که باز آورد باره و زین اوی 
+++
که هر کز میانه نهد پیش پای
مر او را دهم دخترم را همای
 نجنبید زیشان کس از جای
ز لشکر نیاورد کس پای پیش
 خویش پس آگاهی آمد به اسفندیار
  که کشته شد آن شاه نیزه گزار
+++
کی نامور دست بر دست زد 
بنالید ازان روزگاران بد 

اسفندیار به خونخواهی زریر درفش همایون را به دست می گیرد و راه میافتد. گشتاسپ هم فریاد می زند اگر بخت با من یار باشد و پیروز برگردیم پادشاهی را همانگونه که پدرم به من داد به اسفندیار می سپارم

که کشت آن سیه پیل نستوه را
که کند از زمین آهنین کوه را
 درفش و سرلشکر و جای خویش 
 برادرش را داد و خود رفت پیش 
+++
به پیش اندر آمد میان را ببست
گرفت آن درفش همایون به دست 
+++
بدین اندرون بود اسفندیار
که بانگ پدرش آمد از کوهسار
که این نامداران و گردان من
همه مر مرا چون تن و جان من
مترسید از نیزه و گرز و تیغ
که از بخش مان نیست روی گریغ
به دین خدا ای گو اسفندیار
به جان زریر آن نبرده سوار
که آید فرود او کنون در بهشت
که من سوی لهراسپ نامه نوشت
 پذیرفتم اندرز آن شاه پیر
که گر بخت نیکم بود دستگیر
که چون بازگردم ازین رزمگاه
به اسفندیارم دهم تاج و گاه
سپه را همه پیش رفتن دهم
ورا خسروی تاج بر سر نهم
چنانچون پدر داد شاهی مرا
دهم همچنان پادشاهی ورا
چو اسفندیار آن گو تهمتن
خداوند اورنگ با سهم و تن
 ازان کوه بشنید بانگ پدر
به زاری به پیش اندر افگند سر
خرامیده نیزه به چنگ اندرون
ز پیش پدر سر فگنده نگون
یکی دیزه یی بر نشسته بلند
بسان یکی دیو جسته ز بند
 بدان لشکر دشمن اندر فتاد
         چنان چون در افتد به گلبرگ باد

حال اسفندیار چه می کند و آیا گشتاسپ به قولش وفا می کند می ماند برای جلسه ی بعدی شاهنامه خوانی در منچستر. ممنون از همراهی شما

در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می شود. در صورت تمایل به ما بپیوندید

لغاتی که آموختم
چگل = چگل [ چ ِ گ ِ ] (اِخ ) ناحیتی است و اصل او از خلخ است و لکن ناحیتی است بسیارمردم و مشرق او و جنوب او حدود خلخ است مغرب وی حدود تخس است و شمال وی ناحیت خرخیز است
شولک = اسب
نبرده = [ ن َ ب َ دَ / دِ ] (ص نسبی ) (از: نبرد + ه ، پسوند نسبت و اتصاف ). (حاشیه ٔ برهان قاطع معین ). شجاع .دلیر. دلاور
گذار = عبور

ابیانی که خیلی دوست داشتم

نگر تا نترسید از مرگ و چیز
که کس بی زمانه نمردست نیز
 کرا کشت خواهد همی روزگار
چه نیکوتر از مرگ در کارزار 
 بدانید یکسر که روزیست این 
 که کافر پدید آید از پاک دین 

که داد خدایست وزین چاره نیست
خداوند گیتی ستمگاره نیست
 ز اندوه خوردن نباشدت سود
کجا بودنی بود و شد کار بود
مکن دلت را بیشتر زین نژند
بداد خدای جهان کن بسند 

قسمت های پیشین
ص  989  چنانچون پدر داد شاهی مرا

No comments: