Tuesday, 31 October 2017

Monday, 30 October 2017

شاهنامه خوانی در منچستر 113

داستان تا آنجا رسید که بعد از سالها جنگ و گریز بین ایران و توران بالاخره افراسیاب به دست کی خسرو کشته می شود و کی کاوس و کی خسرو به خواسته ی خود که همان انتقام گرفتن خون سیاوش بود می رسند. پس از آن آرامش در کل جهان برقرار می شود

نبشتند نامه بهر کشوری 
بهر نامداری و هر مهتری 
ز خاور بشد نامه تا باختر
بجایی که بد مهتری با گهر
 که روی زمین از بد اژدها 
 بشمشیر کیخسرو آمد رها 
بنیروی یزدان پیروزگر 
نیاسود و نگشاد هرگز کمر 
روان سیاوش را زنده کرد
جهان را بداد و دهش بنده کرد 
 همی چیز بخشید درویش را 
پرستنده و مردم خویش را 
ازان پس چنین گفت شاه جهان 
که ای نامداران فرخ مهان 
زن و کودک خرد بیرون برید 
خورشها و رامش بهامون برید
بپردخت زان پس برامش نهاد
 برفتند گردان خسرو نژاد 

کی کاوس با خدای خود خلوت می کند و به پروردگار می گوید که اکنون دیگر کاری در جهان ندارد و آماده رفتن است. سپس از جهان می رود و او را به خاک می سپارند

چو سالم سه پنجاه بر سر گذشت 
سر موی مشکین چو کافور گشت
همان سرو یازنده شد چون کمان 
ندارم گران گر سرآید زمان
بسی برنیامد برین روزگار
  کزو ماند نام از جهان یادگار 
+++
جهاندار کیخسرو آمد بگاه
نشست از بر زیرگه با سپاه 
 از ایرانیان هرک بد نامجوی 
پیاده برفتند بی رنگ و بوی
همه جامه هاشان کبود و سیاه 
دو هفته ببودند با سوگ شاه 
ز بهر ستودانش کاخی بلند 
بکردند بالای او ده کمند 
ببردند پس نامداران شاه
دبیقی و دیبای رومی سیاه 
 برو تافته عود و کافور و مشک
تنش را بدو در بکردند خشک
 نهادند زیراندرش تخت عاج
بسربر ز کافور وز مشک تاج 
 چو برگشت کیخسرو از پیش تخت 
در خوابگه را ببستند سخت
کسی نیز کاوس کی را ندید 
   ز کین و ز آوردگاه آرمید 

بعد از چهل روز کی خسرو تاج شاهی را بر سر می گذارد و بطور رسمی به پادشاهی می رسد

چهل روز سوگ نیا داشت شاه
ز شادی شده دور وز تاج و گاه
 پس آنگه نشست از بر تخت عاج
بسر برنهاد آن دل افروز تاج
سپاه انجمن شد بدرگاه شاه 
ردان و بزرگان زرین کلاه
بشاهی برو آفرین خواندند 
  بران تاج بر گوهر افشاندند 
بشاهی برو آفرین خواندند
یکی سور بد در جهان سربسر 

ولی پس از مدتی که کی خسرو به هر آنچه می خواسته رسیده انگار یک دلسردی بر روحش حکم فرما می شود. می داند که یزرگانش روحیه و رفتاری کاملا متضاد با هم داشتند یعنی هم اوج خوبی و هم اوج بدی در سرشتش است (که برای من نشانی از الگوی انسانی اوست برعکس پدرش سیاوش که همه فرشته خو است). هراسی به دل کی خسرو می افتد که نکند گول اهریمن رابخورم. به خلوت می رود، در را به روی همه می بندد و به نیایش می نشیند تا جایی که توان داشته به نیایش می پردازد

پراندیشه شد مایه ور جان شاه 
ازان رفتن کار و آن دستگاه
همی گفت ویران و آباد بوم
ز چین و ز هند و توران و روم
 هم از خاوران تا در باختر
ز کوه و بیابان وز خشک و تر
 سراسر ز بدخواه کردم تهی 
مرا گشت فرمان و گاه مهی 
جهان از بداندیش بی بیم شد 
دل اهرمن زین به دو نیم شد
ز یزدان همه آرزو یافتم 
وگر دل همه سوی کین تافتم 
روانم نباید که آرد منی 
بداندیشی و کیش آهرمنی 
شوم همچو ضحاک تازی و جم
که با سلم و تور اندر آیم بزم 
 بیک سو چو کاوس دارم نیا 
دگر سو چو توران پر از کیمیا 
چو کاوس و چون جادو افراسیاب 
که جز روی کژی ندیدی بخواب
بیزدان شوم یک زمان ناسپاس 
بروشن روان اندر آرم هراس
ز من بگسلد فره ایزدی 
گر آیم بکژی و راه بدی 
ازان پس بران تیرگی بگذرم
بخاک اندر آید سر و افسرم
 بگیتی بماند ز من نام بد تبه
همان پیش یزدان سرانجام بد 
 گرددم چهر و رنگ رخان 
       بریزد بخاک اندرون استخوان
+++
من اکنون چو کین پدر خواستم 
جهانی بخوبی بیاراستم 
بکشتم کسی را که بایست کشت
که بد کژ و با راه یزدان درشت 
بباد و ویران درختی نماند 
که منشور تخت مرا برنخواند 
بزرگان گیتی مرا کهترند 
وگر چند با گنج و با افسرند
سپاسم ز یزدان که او داد فر 
همان گردش اختر و پای و پر 
کنون آن به آید که من راه جوی 
شوم پیش یزدان پر از آب روی
مگر هم بدین خوبی اندر نهان
پرستنده ی کردگار جهان
 روانم بدان جای نیکان برد 
که این تاج و تخت مهی بگذرد
نیابد کسی زین فزون کام و نام
بزرگی و خوبی و آرام و جام 
 رسیدیم و دیدیم راز جهان  
    بد و نیک هم آشکار و نهان 
کشاورز دیدیم گر تاجور 
سرانجام بر مرگ باشد گذر
+++
بسالار نوبت بفرمود شاه 
که هر کس که آید بدین بارگاه 
ورا بازگردان بنیکو سخن 
همه مردمی جوی و تندی مکن 
ببست آن در بارگاه کیان 
خروشان بیامد گشاده میان
ز بهر پرستش سر وتن بشست 
بشمع خرد راه یزدان بجست 
  بپوشید پس جامه ی نو سپید
 نیایش کنان رفت دل پر امید 
  بیامد خرامان بجای نماز
همی گفت با داور پاک راز
 همی گفت کای برتر از جان پاک 
 برآرنده ی آتش از تیره خاک
مرا بین و چندی خرد ده مرا
هم اندیشه ی نیک و بد ده مرا 
 ترا تا بباشم نیایش کنم 
بدین نیکویها فزایش کنم 
بیامرز رفته گناه مرا 
ز کژی بکش دستگاه مرا 
بگردان ز جانم بد روزگار 
همان چاره ی دیو آموزگار 
بدان تا چو کاوس و ضحاک و جم 
نگیرد هوا بر روانم ستم
چو بر من بپوشد در راستی
بنیرو شود کژی و کاستی 
 بگردان ز من دیو را دستگاه 
بدان تا ندارد روانم تباه 
نگه دار بر من همین راه و سان 
روانم بدان جای نیکان رسان
شب و روز یک هفته بر پای بود   
  تن آنجا و جانش دگر جای بود  
سر هفته را گشت خسرو نوان
 بجای پرستش نماندش توان

بزرگان و رادمردان که این را می بینند با کی خسرو به صحبت می پردازند و از او می پرسند که توهمه چیز داری، چه دردی رنجورت کرده؟ از چه رو چنین غمگینی؟ اگر کسی ناراحتت کرده بما بگو تا حسابش را برسیم

نترسی ز رنج و ننازی بگنج
بگیتی ز گنجت فزونست رنج 
 همه پهلوانان ترا بنده ایم 
سراسر بدیدار تو زنده ایم
همه دشمنان را سپردی بخاک 
نماندت بگیتی ز کس بیم و باک 
بهر کشوری لشکر و گنج تست
بجایی که پی برنهی رنج تست 
 ندانیم کاندیشه ی شهریار 
 چرا تیره شد اندرین روزگار
+++
نهانی که دارد بگوید بما 
همان چاره ی آن بجوید ز ما 
بدیشان چنین گفت پس شهریار
که با کس ندارید کس کارزار 
 بگیتی ز دشمن مرا نیست رنج 
نشد نیز جایی پراکنده گنج 
نه آزار دارم ز کار سپاه 
نه اندر شما هست مرد گناه
ز دشمن چو کین پدر خواستم 
بداد وبدین گیتی آراستم 
بگیتی پی خاک تیره نماند 
که مهر نگین مرا برنخواند 
شما تیغها در نیام آورید 
 می سرخ و سیمینه جام آورید 

کی خسرو از مرگ صحبت می کند که چطور پیر و جوان و فقیر و پادشاه نمی شناسد ولی علت خاصی برای ناراحتیش و گوشه گیریش نمی دهد. به پهلوانان می گوید شما ناراحت نباشین و آنها را مرخص می کند. ولی باز به سالار بار یا همان پرده دار می گوید که کسی را به بارگاه من راه نده و باز کی خسرو گوشه گیر می شود. یک هفته دیگه هم خبری از کی خسرو نمی شود. کم کم همه بزرگان نگران می شوند

بدانید کین چرخ ناپایدار 
نداند همی کهتر از شهریار 
همی بدرود پیر و برنا بهم 
ازو داد بینیم و زو هم ستم 
همه پهلوانان ز نزدیک شاه 
برون آمدند از غمان جان تباه 
بسالار بار آن زمان گفت شاه 
که بنشین پس پرده ی بارگاه 
کسی را مده بار در پیش من 
ز بیگانه و مردم خویش من 
بیامد بجای پرستش بشب 
بدادار دارنده بگشاد لب
+++
چو یک هفته بگذشت ننمود روی 
برآمد یکی غلغل و گفت و گوی
همه پهلوانان شدند انجمن
بزرگان فرزانه و رای زن
 چو گودرز و چون طوس نوذرنژاد 
سخن رفت چندی ز بیداد و داد 
ز کردار شاهان برتر منش 
  ز یزدان پرستان وز بدکنش 

گودرز به پسرش گیو می گوید که حتما کی خسرو هم مثل کیکاووس دچار اهریمن شده که اینطور عمل می کند. بهترین کار این است تا به سوی رستم روی و او را با خود بیاوری. تنها اوست که می تواند کمک کند

پدر گیو را گفت کای نیکبخت 
همیشه پرستنده ی تاج و تخت 
از ایران بسی رنج برداشتی
بر و بوم و پیوند بگذاشتی
 بپیش آمد اکنون یکی تیره کار 
که آن را نشاید که داریم خوار
بباید شدن سوی زابلستان
سواری فرستی بکابلستان
 بزابل برستم بگویی که شاه  
   ز یزدان بپیچید و گم کرد راه 
در بار بر نامداران ببست 
همانا که با دیو دارد نشست

 گیو هم به دستور پدرش راه می افتد و  جریان را به زال و رستم می گوید. آنها هم از شنیدن ماجرا ناراحت می شوند و با جمعی از ستاره شناسان و خردمندان به نزد کی خسرو می روند

سخنهای گودرز بشنید گیو 
ز لشکر گزین کرد مردان نیو
برآشفت و اندیشه اندر گرفت
ز ایران ره سیستان برگرفت
 چو نزدیک دستان و رستم رسید 
  بگفت آن شگفتی که دید و شنید  
+++
غمی گشت پس نامور زال گفت 
که گشتیم با رنج بسیار جفت
برستم چنین گفت کز بخردان
ستاره شناسان و هم موبدان 
 ز زابل بخوان و ز کابل بخواه 
بدان تا بیایند با ما براه
شدند انجمن موبدان و ردان
  ستاره شناسان و هم بخردان 
+++
ز در پرده برداشت سالار بار
نشست از بر تخت زر شهریار 
 همه پهلوانان ابا موبدان
برفتند نزدیک شاه جهان  

حال عکس العمل زال و رستم در قبال ناراحتی کی خسرو چیست و این ماجرا چگونه به پایان می رسد می ماند برای جلسه بعدی شاهنامه خوانی در منچستر

لغاتی که آموختم
دبیق = حریر

ابیانی که خیلی دوست داشتم
چنینست رسم سرای سپنج 
نمانی درو جاودانه مرنج 
نه دانا گذر یابد از چنگ مرگ
نه جنگ آوران زیر خفتان و ترگ
 اگر شاه باشی وگر زردهشت 
نهالی ز خاکست و بالین ز خشت
چنان دان که گیتی ترا دشمنست 
  زمین بستر و گور پیراهنست

قسمت های پیشین
ص  879 در صفحه 911 یکی آرزو خواست روشن دلم
© All rights reserved
© All rights reserved

Sunday, 29 October 2017

چند سال دیگه هم صبر می کنم


هشتاد و چند سالگی وقتیه که هر چیزی معنای واقعی خودش رو پیدا می کنه، جای چشم زیبا رو نگاه می گیره، جای لب های غنچه رو لبخند و جای دست های لطیف رو نوازش. ادوارد هشتم پادشاهی بریتانیا رو واسه بودن با زنی که نمی تونست ملکه بشه رها کرد. جای کاخ های لندن رو اتاق اون زن گرفت، جای ثروت اسکاتلند رو لبخندش، جای سفرهای دور و دراز رو قدم زدن باهاش، جای مجلل ترین رستوران ها رو یک فنجان چای همراهش، ص203
قهوی سرد آقای نویسنده، روزبه معین، نشر نیماژ چاپ 25، 1396


حیف که آموخته ایم تا از واقعیت ها فراری باشیم به هر بهانه ای. واقعیت این است که دوستت دارم فراوان ولی شاید بهتر باشد دیدار بعدی ما بماند تا تو هشتاد و چند ساله شوی و من هزاران ساله
:)

© All rights reserved

Saturday, 28 October 2017

نقش تلگرام در اخلاق


مى دونم رو ظاهر نبايد قضاوت كرد ولى برام عجيبه بعضى ها كه به خاطر أخلاق و طرز فكرشون در زندگى حقيقى ازشون فرارى هستى تو تلگرام چه دوست داشتنى به نظر ميان! يا اينكه با كسي در فضاى مجازى آشنا ميشى كه وقتى آنها را در واقعيت مى بينى، متوجه ميشى با شخصيتى كه پست هايشان معرف آنند از زمين تا آسمان فرق دارند. گمونم اين عده به كتاب لقمان حكيم در باب اداب تلگرام (كه به تازگى در ميان اثار برجا مانده از كتابخانه سوخته كشف شده)* دست پيدا كردند. بنا به گفته لقمان حكيم:
"پسر چون به تلگرام پيوستي بدان و آگاه باش كه اينجا سرزمين شهد است و شكر، پس كلامت را به زور تملق هم شده شيرين كن تا پست هايت همه مثبت گردد و مرتب در گروه ها به اشتراك گذاشته شوند."

بارى تا حالا فكر كرين اگه همه شبيه پست هاشون مي شدن و خودشون هم به آنچه پست مي گرداند معتقد بودند و عمل مى كردن جه عالى ميشد؟
////////////////////////////////////
*سلب مسئوليت: لطفا قبل از اينكه بخواهين در مورد كشف كتابخانه سوخته جستجو كنين كمى فكر كنين. سنگريزه هيچ گونه مسئوليتى را در قبال صحت مطالب نوشته شده نمى پذيرد.

#شهيره #سنگريزه 

© All rights reserved

Monday, 23 October 2017

شاهنامه خوانی در منچستر 112

کی خسرو و کی کاووس برای دست یافتن به افراسیاب به نیایش می پردازند و یک ماه در آتشکده مشغول راز و نیاز با پروردگار می شوند. از طرف دیگر حال و روز افراسیاب دگرگون می شود و دائم در هراس از گوشه ای به گوشه ای می گریزد تا اینکه سرانجام به غاری در دل کوهی بلند پناه می برد 

ازان پس چنان بد که افراسیاب
همی بود هر جای بی خورد و خواب
نه ایمن بجان و نه تن سودمند
هراسان همیشه ز بیم گزند
همی از جهان جایگاهی بجست
که باشد بجان ایمن و تن درست
بنزدیک بردع یکی غار بود
سرکوه غار از جهان نابسود
ندید ازبرش جای پرواز باز
نه زیرش پی شیر و آن گراز
خورش برد وز بیم جان جای ساخت
بغار اندرون جای بالای ساخت
زهر شهر دور و بنزدیک آب
که خوانی ورا هنگ افراسیاب

از قضا در این کوه مرد زاهدی زندگی می کرده به نام هوم که صدای ناله افراسیاب را می شنود و متوجه می شود که صدا باید متعلق به افراسیاب باشد. می گردد و او را پیدا می کند. کمندی بدورش می اندازد و اینگونه افراسیاب بدست هوم گرفتار می شود

یکی مرد نیک اندران روزگار
ز تخم فریدون آموزگار
+++
پرستشگهش کوه بودی همه 
ز شادی شده دور و دور از رمه
کجا نام این نامور هوم بود
 پرستنده دور از بروبوم بود
+++
 بترکی چو این ناله بشنید هوم 
پرستش رهاکردو بگذاشت بوم 
 چنین گفت کین ناله هنگام خواب 
نباشد مگر آن افراسیاب 
چو اندیشه شد بر دلش بر درست
در غار تاریک چندی بجست
 زکوه اندر آمد بهنگام خواب 
بدید آن در هنگ افراسیاب
بیامد بکردار شیر ژیان 
   زپشمینه بگشاد گردی میان
کمندی که بر جای زنار داشت 
کجا در پناه جهاندار داشت
بهنگ اندرون شد گرفت آن بدست 
چو نزدیک شد بازوی او ببست 
همی رفت واو را پس اندر کشان
 همی تاخت با رنج چون بیهشان

 افراسیاب می گوید از من چه می خواهی، من کسی نیستم که تو منو اسیر کردی. هوم هم پاسخ می دهد تو همان شاه برادر کشی

چو آن شاه راهوم بازو ببست 
همی بردش از جایگاه نشست 
بدو گفت کای مرد باهوش و باک 
پرستار دارنده یزدان پاک
چه خواهی زمن من کییم درجهان
 نشسته بدین غار بااندهان 
+++
بدو گفت هوم این نه آرام تست
جهانی سراسر پراز نام تست 
 زشاهان گیتی برادر که کشت
 که شد نیز با پاک یزدان درشت

افراسیاب می گوید در این جهان بی گناهی سراغ داری؟ این تقدیر من بوده و خواست خداوند که با آن نمی شود جنگید. حالا هم به من رحم کن و آزادم ساز. هوم هم می گوید دست من نیست که چه بلایی سرت میاید. آینده تو دست کی خسروست. ولی سرانجام ناله های افراسیاب در هوم اثر می کند باعث می شود هوم بند دست و پای افراسیاب را شل کند. به محض اینکه بند اسفندیار کمی سست می شود، او از فرصت استفاده می کند و خود را در دریا می اندازد و از چنگ هوم فرار می کند

بدو گفت کاندر جهان بیگناه 
کرا دانی ای مرد با دستگاه
چنین راند برسر سپهر بلند 
که آید زمن درد ورنج و گزند 
زفرمان یزدان کسی نگذرد
 وگردیده اژدها بسپرد
ببخشای بر من که بیچاره ام 
وگر چند بر خود ستمکاره ام
نبیره فریدون فرخ منم 
زبند کمندت همی بگسلم
کجابرد خواهی مرابسته خوار
  نترسی ز یزدان بروزشمار 
+++
بدو گفت هوم ای بد بدگمان 
همانا فراوان نماندت زمان
سخنهات چون گلستان نوست 
تراهوش بردست کیخروست
بپیچد دل هوم را زان گزند 
  برو سست کرد آن کیانی کمند
+++
بپیچد دل هوم را زان گزند
برو سست کرد آن کیانی کمند 
+++
بپیچد وزو خویشتن درکشید 
بدریا درون جست و شد ناپدید 

از قضا گودرز و جمعی از همراهانش از آن محل می گذشتند، گودرز هوم را با کمند لب دریا می بیند و تعجب می کند. نزدیک او می رود و می گوید ای پرهیزکار تو از دریا چی صید می کنی

چنان بد که گودرز کشوادگان 
همی رفت باگیو و آزادگان  
گرازان و پویان بنزدیک شاه 
بدریا درون کرد چندی نگاه
بچشم آمدش هوم با آن کمند
     نوان برلب آب برمستمند
+++
بدل گفت کین مرد پرهیزگار 
زدریای چیچست گیرد شکار 
نهنگی مگر دم ماهی گرفت 
بدیدار ازو مانده اندر شگفت
+++
بدو گفت کای مرد پرهیزگار
نهانی چه داری بکن آشکار
 ازین آب دریا چه جویی همی 
 مگر تیره تن را بشویی همی

هوم هم ماجرای اسیر کردن افراسیاب و گریختن او به دریا را به گودرز می گوید. گودرز که ماجرا را می شنود مثل دیوانگان به سمت آتشکده می تازد و ماجرا را برای کی کاووس و کی خسرو تعریف می کند

شب تیره بر پیش یزدان بدم 
همه شب زیزدان پرستان بدم 
بدانگه که خیزد ز مرغان خروش 
یکی ناله زارم آمد بگوش 
+++
ز بس ناله و بانگ و سوگند اوی 
یکی سست کردم همی بند اوی 
+++
بدین آب چیچست پنهان شدست
بگفتم ترا راست چونانک هست
+++
چو گودرز بشنید این داستان
بیادآمدش گفته راستان 
+++
از آنجا بشد سوی آتشکده 
چنانچون بود مردم دلشده 
+++
همانگه نشستند شاهان براسب
برفتند زایوان آذر گشسب

هوم به کیکاووس می گوید که افراسیاب در آب مخفی شده ولی ما گرسیوز را در چنگ داریم. اگر ما او را شکنجه کنیم برای نجات گرسیوز هم شده افراسیاب از آب بیرون میاید


بب اندرست این زمان ناپدید
پی او ز گیتی بباید برید
 ورا گر ببرد باز گیرد سپهر 
بجنبد بگرسیوزش خون و مهر
چو فرماند دهد شهریار بلند
برادرش را پای کرده ببند 
 بیارند بر کتف او خام گاو 
بدوزند تاگم کند زور وتاو 
چو آواز او یابد افراسیاب 
همانا برآید ز دریای آب 
بفرمود تا روزبانان در 
  برفتند باتیغ و گیلی سپر
ببردند گرسیوز شوم را 
که آشوب ازو بد بر و بوم را
بدژخیم فرمود تا برکشید
 زرخ پرده شوم رابردرید 

گرسیوز را می آورند و شکنجه می کنند، ناله ی او بلند می شود. افراسیاب که فریاد برادر را می شنود آشفته و ناراحت است و شروع به گریه و زاری می کند. هوم ولی در این میان بدنبال افراسیاب بوده و جای دقیق او را تشخیص می دهد. او را از آب بیرون می کشد و تحویل ایرانیان می دهد و خود از دیده پنهان می شود

همی دوخت برکتف او خام گاو
چنین تانماندش بتن هیچ تاو
+++
ز خشکی چو بانگ برادر شنید 
برو بتر آمد ز مرگ آنچ دید 
چو گرسیوز او را بدید اندر آب
دو دیده پر از خون و دل پر شتاب
 فغان کرد کای شهریار جهان
 سر نامداران و تاج مهان
+++
چو بشنید بگریست افراسیاب
همی ریخت خونین سرشک اندر آب 
+++
نبیره ی فریدون و پور پشنگ
برآویخته سر بکام نهنگ 
 همی پوست درند بر وی بچرم 
کسی را نبینم بچشم آب شرم  
+++
زبان دو مهتر پر از گفت و گوی 
روان پرستنده پر جست و جوی 
چو یزدان پرستنده او را بدید
چنان نوحه ی زار ایشان شنید
 ز راه جزیره برآمد یکی 
چو دیدش مر او را ز دور اندکی
گشاد آن کیانی کمند از میان 
دو تایی بیامد چو شیر ژیان
بینداخت آن گرد کرده کمند 
سر شهریار اندر آمد ببند 
بخشکی کشیدش ز دریای آب 
   بشد توش و هوش از رد افراسیاب 

کی خسرو هم بلافاصله شمشیر را برای کشتن افراسیاب بلند می کند. افراسیاب می گوید آخر چرا می خواهی پدربزرگ خودت را بکشی؟ کی خسرو هم فریاد می زند که این همه بدی کردی حالا موقع مکافات رسیده. افراسیاب می گوید که حداقل بگذار تا اول مادرت (که دختر خود افراسیاب بوده) را ببینم. کی خسرو می گوید تو اگر خواهان مادرم بودی این همه بلا سر مادرم زمانی که مرا باردار بود نمیاوردی. حالا هم روز جزا است. سپس کی خسرو سر افراسیاب را می زند

بیامد جهاندار با تیغ تیز 
سری پر ز کینه دلی پر ستیز
چنین گفت بی دولت افراسیاب 
 که این روز را دیده بودم بخواب
سپهر بلند ار فراوان کشید 
همان پرده ی رازها بردرید 
بواز گفت ای بد کینه جوی
چرا کشت خواهی نیا را بگوی 
+++
چنین داد پاسخ که ای بدکنش 
سزاوار پیغاره و سرزنش
+++
بکردار بد تیز بشتافتی
مکافات آن بد کنون یافتی 
+++
بدو گفت شاها ببود آنچ بود
کنون داستانم بباید شنود
 بمان تا مگر مادرت را بجان
ببینم پس این داستانها بخوان 
 بدو گفت گر خواستی مادرم
چرا آتش افروختی بر سرم 
 پدر بیگنه بود و من در نهان 
چه رفت از گزند تو اندر جهان 
سر شهریاری ربودی که تاج
بدو زار گریان شد و تخت عاج 
 کنون روز بادا فره ایزدیست
مکافات بد را ز یزدان بدیست
 بشمشیر هندی بزد گردنش
بخاک اندر افگند نازک تنش
 ز خون لعل شد ریش و موی سپید 
برادرش گشت از جهان ناامید 
تهی ماند زو گاه شاهنشهی 
   سرآمد برو روزگار مهی 

گرسیوز را هم  پیش جلاد می برند. کی خسرو از سیاوش می گوید و به گرسیوز یاداوری می کند که چگونه سر سیاوش را بریده. سپس به جلاد دستور می دهد تا گرسیوز را بکشد
  
بگرسیوز آمد ز کار نیا 
دو رخ زرد و یک دل پر از کیمیا
کشیدندش از پیش دژخیم زار
 ببند گران و ببد روزگار
+++
شهنشاه ایران زبان برگشاد
و زآن تشت و خنجر بسی کرد یاد 
+++
بدژخیم فرمود تا تیغ تیز 
کشید و بیامد دلی پر ستیز 
میان سپهبد بدو نیم کرد 
سپه را همه دل پر از بیم کرد 
  
حال با از بین رفتن اسفندیار و گرسیوز وضعیت چه می شود می ماند برای جلسه بعدی شاهنامه خوانی در منچستر 

لغاتی که آموختم
خام = چرم دباغت نکرده
پیغاره = بیغاره = سرزنش، سرکوفت
باد (پاد) افره = بازخواست، سزای گناه

ابیانی که خیلی دوست داشتم

چو خونریز گردد سرافراز
بتخت کیان برنماند دراز

ز کردار بد بر تنش بد رسید
مجو ای پسر بند بد را کلید 
چو جویی بدانی که از کار بد 
 بفرجام بر بدکنش بد رسد 

سپهبد که با فر یزدان بود 
همه خشم او بند و زندان بود
چو خونریز گردد بماند نژند 
مکافات یابد ز چرخ بلند 
چنین گفت موبد ببهرام تیز
که خون سر بیگناهان مریز
چو خواهی که تاج تو ماند بجای
 مبادی جز آهسته و پاک رای 
نگه کن که خود تاج با سر چه گفت
  که با مغزت ای سر خرد باد جفت

قسمت های پیشین
ص 903 ببودند یک روز و یک شب بپای
© All rights reserved

gain

باردارعشق #تو ام
Pregnant with your #LOVE

© All rights reserved

Thursday, 19 October 2017

منتظر

قرارى بگذار با من در آفتابگيرترين نقطه، در بلنداى تپه اى كه شهر را در چشم اندازش و خاطرات رهايى در عين پايبندى را در پيچي گنجانده. قرارى بگذار و اگر شد همراهت يك بغل لبخند و يك بستنى نونى به تحفه برايم داشته باش

© All rights reserved
https://www.instagram.com/p/BabOJEzj-8Z/
Toothbrush stick / miswak (natural) http://naturalspasupplies.co.uk/shop-2/toothbrush-stick-miswak-siwak-peelu-chewing-stick/


ديروز يه رفيق قديمى رو ديدم، از بچه هاى سوماليه. از كيفم كه از جنس قاليه تعريف كرد. گفتم مى دونم كليشه است ولى دوسش دارم. گفت كليشه كه بد نيست، اتفاقا ما بايد كليشه هامون رو حفظ كنيم. دست كرد تو جيبش و تكه اى چوب دراورد. گفت منم اين كليشه رو همراه دارم. پرسيدم حالا اين چى چى هست. گفت چوب مسواك. يادم امد قديما ما هم تو ايران چوب مسواك داشتيم. گفتم تو كه با اين مسواك نمى كنى، مى كنى؟ گفت اتفاقا اين بهتر از هر مسواك و خميردندونيه. حالا بايد يك فروشگاه افريقايى پيدا كنم و يه چوب مسواك بگيرم و امتحان كنم ببينم واقعا به اون خوبى كه دوستم مى گفت هست يا نه. جالبه كه با اختراعات جديد خيلى از وسايل قديمى از دور خارج ميشن و كم كم از اونا يادمون ميره، بعد ميشينيم به دلسوزى كه پيش از اختراع فلان وسيله مردم طفلكيا چكار مى كردن؟

اتفاقا از شهر 
Bath
 كه يه حموم (مدل خزينه هاى قديم ايران) باقى مونده از دوران رومى ها داره، ديدن مى كرديم. راهنما قسمت هاى مختلف حمام رو نشون ميداد و مى گفت اون موقع صابون نبوده و بهداشت رو نمى توانستن رعايت كنن. ياد سدر، گل شستشو و ديگر شوينده هاى سنتى افتادم كه شايد براى ما خيلى آشنا نباشن، ولى عدم شناخت ما دليل نبودن اونا نميشه، ميشه؟ تازه خيلي از ماسك هاى ارايشى و بهداشتى امروز هم از همون مواد درش بكار رفته

نتيجه اخلاقى: سنتى يا نوپا بودن يك روش، دليل خوب يا بد بودن اون نيست. در هيچ زمينه اى 
#شهيره #سنگريزه 


© All rights reserved

Tuesday, 17 October 2017

پشت در بسته

گاه در، درست در لحظه ای که فکر می کنی نوبت توست تا عبور کنی، به رویت بسته می شود. تو می مانی و نگاهی ممتد که بر در بسته قفل شده و آن سوی دیوار که با وجود همه نزدیکی اش بس دست نیافتنی است. پنجه بر در بسته می کشی، حسرت لمس آن غیر قابل دسترس بر دلت چون غبار می نشیند، همانگونه که وجودت به دلهره. دوباره دست گیره ی در را که در وفور همگامی با سماع مچها از جلا افتاده  به پیچشی فرا می خوانی و او ذره ای راه نمیاید. پیشانیت را بر در تکیه می دهی، زیر لب دعایی می خوانی و به امید گشایش توکل می کنی ... قدمی عقب و نفسی عمیق می کشی و باز امتحان می کنی. این چرخه را با ترکیب امید و ناباوری بارها و بارها تکرار می کنی. لحظه ای می ایستی و دوباره دستگیره را می چرخانی، این بار محکم تر و خشن تر. در با لرزشی خفیف پذیرای خشمت می شود ولی همچنان بسته می ماند.  
وقتی قبول کردی که گیر افتادی، مشتی به در می کوبی و از آنجا که  توان ایستادن را هم نداری، همانجا دوزانو می نشینی، به در ماتت می برد و به تصور آنچه می شد بشود و نشد قطره ای اشک که کم کم به رشته ای پیوسته مبدل می شود می ریزی. این انفرادی ناگزیر محبسی اسفناک و مضطربانه است و تحملش بس دشوار. اما یقین داشته باش که پشت در بسته ماندنت بایدی نیست پایدار گر بتوانی شور عبور را در خاطرت بپرورانی  و قدرت لبخند بی پروایش را بی وقفه مرور کنی.


© All rights reserved