کی خسرو و کی کاووس برای دست یافتن به افراسیاب به نیایش می پردازند و یک ماه در آتشکده مشغول راز و نیاز با پروردگار می شوند. از طرف دیگر حال و روز افراسیاب دگرگون می شود و دائم در هراس از گوشه ای به گوشه ای می گریزد تا اینکه سرانجام به غاری در دل کوهی بلند پناه می برد
ازان پس چنان بد که افراسیاب
همی بود هر جای بی خورد و خواب
نه ایمن بجان و نه تن سودمند
هراسان همیشه ز بیم گزند
همی از جهان جایگاهی بجست
که باشد بجان ایمن و تن درست
بنزدیک بردع یکی غار بود
سرکوه غار از جهان نابسود
ندید ازبرش جای پرواز باز
نه زیرش پی شیر و آن گراز
خورش برد وز بیم جان جای ساخت
بغار اندرون جای بالای ساخت
زهر شهر دور و بنزدیک آب
که خوانی ورا هنگ افراسیاب
از قضا در این کوه مرد زاهدی زندگی می کرده به نام هوم که صدای ناله افراسیاب را می شنود و متوجه می شود که صدا باید متعلق به افراسیاب باشد. می گردد و او را پیدا می کند. کمندی بدورش می اندازد و اینگونه افراسیاب بدست هوم گرفتار می شود
یکی مرد نیک اندران روزگار
ز تخم فریدون آموزگار
+++
پرستشگهش کوه بودی همه
ز شادی شده دور و دور از رمه
کجا نام این نامور هوم بود
پرستنده دور از بروبوم بود
+++
بترکی چو این ناله بشنید هوم
پرستش رهاکردو بگذاشت بوم
چنین گفت کین ناله هنگام خواب
نباشد مگر آن افراسیاب
چو اندیشه شد بر دلش بر درست
در غار تاریک چندی بجست
زکوه اندر آمد بهنگام خواب
بدید آن در هنگ افراسیاب
بیامد بکردار شیر ژیان
زپشمینه بگشاد گردی میان
کمندی که بر جای زنار داشت
کجا در پناه جهاندار داشت
بهنگ اندرون شد گرفت آن بدست
چو نزدیک شد بازوی او ببست
همی رفت واو را پس اندر کشان
همی تاخت با رنج چون بیهشان
افراسیاب می گوید از من چه می خواهی، من کسی نیستم که تو منو اسیر کردی. هوم هم پاسخ می دهد تو همان شاه برادر کشی
چو آن شاه راهوم بازو ببست
همی بردش از جایگاه نشست
بدو گفت کای مرد باهوش و باک
پرستار دارنده یزدان پاک
چه خواهی زمن من کییم درجهان
نشسته بدین غار بااندهان
+++
بدو گفت هوم این نه آرام تست
جهانی سراسر پراز نام تست
زشاهان گیتی برادر که کشت
که شد نیز با پاک یزدان درشت
افراسیاب می گوید در این جهان بی گناهی سراغ داری؟ این تقدیر من بوده و خواست خداوند که با آن نمی شود جنگید. حالا هم به من رحم کن و آزادم ساز. هوم هم می گوید دست من نیست که چه بلایی سرت میاید. آینده تو دست کی خسروست. ولی سرانجام ناله های افراسیاب در هوم اثر می کند باعث می شود هوم بند دست و پای افراسیاب را شل کند. به محض اینکه بند اسفندیار کمی سست می شود، او از فرصت استفاده می کند و خود را در دریا می اندازد و از چنگ هوم فرار می کند
بدو گفت کاندر جهان بیگناه
کرا دانی ای مرد با دستگاه
چنین راند برسر سپهر بلند
که آید زمن درد ورنج و گزند
زفرمان یزدان کسی نگذرد
وگردیده اژدها بسپرد
ببخشای بر من که بیچاره ام
وگر چند بر خود ستمکاره ام
نبیره فریدون فرخ منم
زبند کمندت همی بگسلم
کجابرد خواهی مرابسته خوار
نترسی ز یزدان بروزشمار
+++
بدو گفت هوم ای بد بدگمان
همانا فراوان نماندت زمان
سخنهات چون گلستان نوست
تراهوش بردست کیخروست
بپیچد دل هوم را زان گزند
برو سست کرد آن کیانی کمند
+++
بپیچد دل هوم را زان گزند
برو سست کرد آن کیانی کمند
+++
بپیچد وزو خویشتن درکشید
بدریا درون جست و شد ناپدید
از قضا گودرز و جمعی از همراهانش از آن محل می گذشتند، گودرز هوم را با کمند لب دریا می بیند و تعجب می کند. نزدیک او می رود و می گوید ای پرهیزکار تو از دریا چی صید می کنی
چنان بد که گودرز کشوادگان
همی رفت باگیو و آزادگان
گرازان و پویان بنزدیک شاه
بدریا درون کرد چندی نگاه
بچشم آمدش هوم با آن کمند
نوان برلب آب برمستمند
+++
بدل گفت کین مرد پرهیزگار
زدریای چیچست گیرد شکار
نهنگی مگر دم ماهی گرفت
بدیدار ازو مانده اندر شگفت
+++
بدو گفت کای مرد پرهیزگار
نهانی چه داری بکن آشکار
ازین آب دریا چه جویی همی
مگر تیره تن را بشویی همی
هوم هم ماجرای اسیر کردن افراسیاب و گریختن او به دریا را به گودرز می گوید. گودرز که ماجرا را می شنود مثل دیوانگان به سمت آتشکده می تازد و ماجرا را برای کی کاووس و کی خسرو تعریف می کند
شب تیره بر پیش یزدان بدم
همه شب زیزدان پرستان بدم
بدانگه که خیزد ز مرغان خروش
یکی ناله زارم آمد بگوش
+++
ز بس ناله و بانگ و سوگند اوی
یکی سست کردم همی بند اوی
+++
بدین آب چیچست پنهان شدست
بگفتم ترا راست چونانک هست
+++
چو گودرز بشنید این داستان
بیادآمدش گفته راستان
+++
از آنجا بشد سوی آتشکده
چنانچون بود مردم دلشده
+++
همانگه نشستند شاهان براسب
برفتند زایوان آذر گشسب
هوم به کیکاووس می گوید که افراسیاب در آب مخفی شده ولی ما گرسیوز را در چنگ داریم. اگر ما او را شکنجه کنیم برای نجات گرسیوز هم شده افراسیاب از آب بیرون میاید
بب اندرست این زمان ناپدید
پی او ز گیتی بباید برید
ورا گر ببرد باز گیرد سپهر
بجنبد بگرسیوزش خون و مهر
چو فرماند دهد شهریار بلند
برادرش را پای کرده ببند
بیارند بر کتف او خام گاو
بدوزند تاگم کند زور وتاو
چو آواز او یابد افراسیاب
همانا برآید ز دریای آب
بفرمود تا روزبانان در
برفتند باتیغ و گیلی سپر
ببردند گرسیوز شوم را
که آشوب ازو بد بر و بوم را
بدژخیم فرمود تا برکشید
زرخ پرده شوم رابردرید
گرسیوز را می آورند و شکنجه می کنند، ناله ی او بلند می شود. افراسیاب که فریاد برادر را می شنود آشفته و ناراحت است و شروع به گریه و زاری می کند. هوم ولی در این میان بدنبال افراسیاب بوده و جای دقیق او را تشخیص می دهد. او را از آب بیرون می کشد و تحویل ایرانیان می دهد و خود از دیده پنهان می شود
همی دوخت برکتف او خام گاو
چنین تانماندش بتن هیچ تاو
+++
ز خشکی چو بانگ برادر شنید
برو بتر آمد ز مرگ آنچ دید
چو گرسیوز او را بدید اندر آب
دو دیده پر از خون و دل پر شتاب
فغان کرد کای شهریار جهان
سر نامداران و تاج مهان
+++
چو بشنید بگریست افراسیاب
همی ریخت خونین سرشک اندر آب
+++
نبیره ی فریدون و پور پشنگ
برآویخته سر بکام نهنگ
همی پوست درند بر وی بچرم
کسی را نبینم بچشم آب شرم
+++
زبان دو مهتر پر از گفت و گوی
روان پرستنده پر جست و جوی
چو یزدان پرستنده او را بدید
چنان نوحه ی زار ایشان شنید
ز راه جزیره برآمد یکی
چو دیدش مر او را ز دور اندکی
گشاد آن کیانی کمند از میان
دو تایی بیامد چو شیر ژیان
بینداخت آن گرد کرده کمند
سر شهریار اندر آمد ببند
بخشکی کشیدش ز دریای آب
بشد توش و هوش از رد افراسیاب
کی خسرو هم بلافاصله شمشیر را برای کشتن افراسیاب بلند می کند. افراسیاب می گوید آخر چرا می خواهی پدربزرگ خودت را بکشی؟ کی خسرو هم فریاد می زند که این همه بدی کردی حالا موقع مکافات رسیده. افراسیاب می گوید که حداقل بگذار تا اول مادرت (که دختر خود افراسیاب بوده) را ببینم. کی خسرو می گوید تو اگر خواهان مادرم بودی این همه بلا سر مادرم زمانی که مرا باردار بود نمیاوردی. حالا هم روز جزا است. سپس کی خسرو سر افراسیاب را می زند
بیامد جهاندار با تیغ تیز
سری پر ز کینه دلی پر ستیز
چنین گفت بی دولت افراسیاب
که این روز را دیده بودم بخواب
سپهر بلند ار فراوان کشید
همان پرده ی رازها بردرید
بواز گفت ای بد کینه جوی
چرا کشت خواهی نیا را بگوی
+++
چنین داد پاسخ که ای بدکنش
سزاوار پیغاره و سرزنش
+++
بکردار بد تیز بشتافتی
مکافات آن بد کنون یافتی
+++
بدو گفت شاها ببود آنچ بود
کنون داستانم بباید شنود
بمان تا مگر مادرت را بجان
ببینم پس این داستانها بخوان
بدو گفت گر خواستی مادرم
چرا آتش افروختی بر سرم
پدر بیگنه بود و من در نهان
چه رفت از گزند تو اندر جهان
سر شهریاری ربودی که تاج
بدو زار گریان شد و تخت عاج
کنون روز بادا فره ایزدیست
مکافات بد را ز یزدان بدیست
بشمشیر هندی بزد گردنش
بخاک اندر افگند نازک تنش
ز خون لعل شد ریش و موی سپید
برادرش گشت از جهان ناامید
تهی ماند زو گاه شاهنشهی
سرآمد برو روزگار مهی
گرسیوز را هم پیش جلاد می برند. کی خسرو از سیاوش می گوید و به گرسیوز یاداوری می کند که چگونه سر سیاوش را بریده. سپس به جلاد دستور می دهد تا گرسیوز را بکشد
بگرسیوز آمد ز کار نیا
دو رخ زرد و یک دل پر از کیمیا
کشیدندش از پیش دژخیم زار
ببند گران و ببد روزگار
+++
شهنشاه ایران زبان برگشاد
و زآن تشت و خنجر بسی کرد یاد
+++
بدژخیم فرمود تا تیغ تیز
کشید و بیامد دلی پر ستیز
میان سپهبد بدو نیم کرد
سپه را همه دل پر از بیم کرد
حال با از بین رفتن اسفندیار و گرسیوز وضعیت چه می شود می ماند برای جلسه بعدی شاهنامه خوانی در منچستر
لغاتی که آموختم
خام = چرم دباغت نکرده
پیغاره = بیغاره = سرزنش، سرکوفت
باد (پاد) افره = بازخواست، سزای گناه
ابیانی که خیلی دوست داشتم
پیغاره = بیغاره = سرزنش، سرکوفت
باد (پاد) افره = بازخواست، سزای گناه
ابیانی که خیلی دوست داشتم
چو خونریز گردد سرافراز
بتخت کیان برنماند دراز
ز کردار بد بر تنش بد رسید
مجو ای پسر بند بد را کلید
چو جویی بدانی که از کار بد
بفرجام بر بدکنش بد رسد
سپهبد که با فر یزدان بود
همه خشم او بند و زندان بود
چو خونریز گردد بماند نژند
مکافات یابد ز چرخ بلند
چنین گفت موبد ببهرام تیز
که خون سر بیگناهان مریز
چو خواهی که تاج تو ماند بجای
مبادی جز آهسته و پاک رای
نگه کن که خود تاج با سر چه گفت
که با مغزت ای سر خرد باد جفت
قسمت های پیشین
ص 903 ببودند یک روز و یک شب بپای
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment