Tuesday, 17 October 2017

پشت در بسته

گاه در، درست در لحظه ای که فکر می کنی نوبت توست تا عبور کنی، به رویت بسته می شود. تو می مانی و نگاهی ممتد که بر در بسته قفل شده و آن سوی دیوار که با وجود همه نزدیکی اش بس دست نیافتنی است. پنجه بر در بسته می کشی، حسرت لمس آن غیر قابل دسترس بر دلت چون غبار می نشیند، همانگونه که وجودت به دلهره. دوباره دست گیره ی در را که در وفور همگامی با سماع مچها از جلا افتاده  به پیچشی فرا می خوانی و او ذره ای راه نمیاید. پیشانیت را بر در تکیه می دهی، زیر لب دعایی می خوانی و به امید گشایش توکل می کنی ... قدمی عقب و نفسی عمیق می کشی و باز امتحان می کنی. این چرخه را با ترکیب امید و ناباوری بارها و بارها تکرار می کنی. لحظه ای می ایستی و دوباره دستگیره را می چرخانی، این بار محکم تر و خشن تر. در با لرزشی خفیف پذیرای خشمت می شود ولی همچنان بسته می ماند.  
وقتی قبول کردی که گیر افتادی، مشتی به در می کوبی و از آنجا که  توان ایستادن را هم نداری، همانجا دوزانو می نشینی، به در ماتت می برد و به تصور آنچه می شد بشود و نشد قطره ای اشک که کم کم به رشته ای پیوسته مبدل می شود می ریزی. این انفرادی ناگزیر محبسی اسفناک و مضطربانه است و تحملش بس دشوار. اما یقین داشته باش که پشت در بسته ماندنت بایدی نیست پایدار گر بتوانی شور عبور را در خاطرت بپرورانی  و قدرت لبخند بی پروایش را بی وقفه مرور کنی.


© All rights reserved

No comments: