Wednesday, 27 December 2017

The 1st lovestory

The story of Adam and Eve, more than anything, is a story of love. The story of desire stronger than the fear of banishing from the Garden of Eden.

قصه آدم و حوا پبش از هر چیز قصه عشق است. قصه خواستن معشوق حتی به قیمت رانده شدن از بهشت


© All rights reserved

Monday, 25 December 2017

هدیه



آرامش لحظه
گر با نگاهی تسخیر
با آتش دل تبخیر
و به سردی مژگان تقطیر
شود
تو بر گونه هایم خواهی غلتید
#شهیره_سنگریزه 🌻
کریسمس ۲۰۱۷ منچستر

© All rights reserved

کریسمس مبارک

Happiness


© All rights reserved

Saturday, 16 December 2017

شاهنامه خوانی در منچستر - 120

داستان تا جایی رسید که گشتاسپ (پسر لهراسب، پادشاه ایران) و کتایون (دختر قیصر روم) با هم ازدواج کردند. این وصلت بدون آگاهی از اصل و نصب گشتاسپ صورت گرفت و کتایون او را بدون آنکه بداند کیست (به واسطه خوابی که دیده) انتخاب کرده

گشتاسپ با هیشوی {که به گشتاسپ کمک کرد و او را از آب عبور داد تا به روم برسد}دوست می شود

همه کار گشتاسپ نخچیر بود 
همه ساله با ترکش و تیر بود
چنان بد که روزی ز نخچیرگاه 
مر او را به هیشوی بر بود راه 
ز هرگونه یی چند نخچیر داشت 
همی رفت و ترکش پر از تیر داشت 
همه هرچ بود از بزرگان و خرد 
هم از راه نزدیک هیشوی برد
چو هیشو بدیدش بیامد دوان 
پذیره شدش شاد و روشن روان
به زیرش بگسترد گستردنی
بیاورد چیزی که بد خوردنی
 برآسود گشتاسپ و چیزی بخورد
بیامد به نزد کتایون چو گرد
 چو گشتاسپ هیشوی را دوست کرد 
به دانش ورا چون تن و پوست کرد
چو رفتی به نخچیر آهو ز شهر 
به ره بر به هیشوی دادی دو بهر
دگر بهره ی مهتر ده بدی 
هرانکس کزان روستا مه بدی 
چنان شد که گشتاسپ با کدخدای 
       یکی شد به خورد و به آرام و رای 

از طرفی میرین، از بزرگان روم و از دوستان هیشوی، خواستگار دختر دوم قیصر می شود. قیصر که گمان می کند گشتاسپ (داماد اولش) مردی بی نام و نشان است می گوید، داشتن دامادی چون گشتاسپ کافی است از این به بعد اگر کسی خواهان یکی از دختران من است باید کار شایسته ای انجام دهد تا نشان دهد لایق دامادی قیصر هست

یکی رومی بود میرین به نام 
سرافراز و به ارای و با گنج و کام 
فرستاد نزدیک قیصر پیام 
که من سرفرازم به گنج و به نام 
به من ده دل آرام دخترت را 
به من تازه کن نام و افسرت را
چنین گفت قیصر که من زین سپس 
نجویم بدین روی پیوند کس
کتایون و آن مرد ناسرفراز 
مرا داشتند از چنان کار باز 
کنون هرک جویند خویشی من
وگر سر فرازد به پیشی من 
 یکی کار بایدش کردن بزرگ
  که خوانندش ایدر بزرگان سترگ 

قیصر به میرین می گوید اگر می خواهی داماد من شوی به بیشه ی فاسقون برو و گرازی هیولا مانند که در آن بیشه جای دارد و خیلی ازبزرگان و سواران مرا از بین برده بکش

شود تا سر بیشه ی فاسقون 
بشوید دل و دست و مغزش به خون
یکی گرگ بیند به کردار نیل 
تن اژدها دارد و زور پیل 
سرو دارد و نیشتر چون گراز 
نیارد شدن پیل پیشش فراز 
بران بیشه بر نگذرد نره شیر 
نه پیل و نه خونریز مرد دلیر
هر آنکس که بر وی بدرید پوست 
  مرا باشد او یار و داماد و دوست 

میرین شروع به طالع بینی می کند تا آینده خود را دریابد. می بیند که بزرگی از ایران میاید و سه کار بزرگ را انجام میدهد. داماد قیصر می شود و دو هیولا را می کشد. او می دانست که داماد قیصر (گشتاسپ) دوست هیشوی است. میرین به نزد هیشوی می رود و می گوید که گشتاسپ از بزرگان است. بعد هر دو منتظر آمدن گشتاسپ می شوند

نوشته بیاورد و بنهاد پیش 
همان اختر و طالع و فال خویش 
چنان دید کاندر فلان روزگار 
از ایران بیاید یکی نامدار 
به دستش برآید سه کار گران 
کزان باز گویند رومی سران
یکی انک داماد قیصر شود
همان بر سر قیصر افسر شود 
 پدید آید از روی کشور دو دد
که هرکس رسد از بد دد به بد
 شود هردو بر دست او بر هلاک 
ز هر زورمندی نیایدش باک 
ز کار کتایون خود آگاه بود 
که با نیو گشتاسپ همراه بود 
ز هیشوی و آن مهتر نامجوی
که هر سه به روی اندر آرند روی
 بیامد به نزدیک هیشوی تفت 
سراسر بگفت آن سخنها که رفت 
وزان اختر فیلسوفان روم  
شگفتی که آید بدان مرز و بوم 
بدو گفت هیشوی کامروز شاد 
بر ما همی باش با مهر و داد
که این مرد کز وی تو دادی نشان
    یکی نامداریست از سرکشان 
+++
چو میرین بدیدش به هیشوی گفت 
که این را به گیتی کسی نیست جفت
بدین شاخ و این یال و این دستبرد
 ز تخمی بود نامبردار و گرد  
 هنرها ز دیدار او بگذرد 
همان شرم و آزردگی و خرد
چو گشتاسپ تنگ آمد این هر دو مرد 
 پیاده ببودند ز اسپ نبرد
نشستی نو آراست بر پیش آب 
 یکی خوان نو ساخت اندر شتاب

با آمدن گشتاسپ، هیشوی جشنی راه می اندازد و گشتاسپ و میرین (که از نوادگان سلم بوده) را به هم معرفی می کند و جریان خواسته ی قیصر را به گشتاسپ می گوید و ازگشتاسپ می خواهد تا به میرین کمک کند

چو رخ لعل گشت از می لعل فام 
به گشتاسپ هیشوی گفت ای همام 
مرا بر زمین دوست خوانی همی 
جز از من کسی را ندانی همی 
کنون سوی من کرد میرین پناه 
یکی نامدارست با دستگاه 
دبیرست با دانش و ارجمند 
بگیرد شمار سپهر بلند 
+++
هم از گوهر سلم دارد نژاد
پدر بر پدر نام دارد به یاد  
 به نزدیک اویست شمشیر سلم 
که بودی همه ساله در زیر سلم 
سواریست گردافکن و شیر گیر
عقاب اندر آرد ز گردون به تیر 
برین نیز خواهد که بیشی کند 
چو با قیصر روم خویشی کند 
+++
کنون گر تو این را کنی دست پیش 
منت بنده ام وین سرافراز خویش 
بدو گفت گشتاسپ کری رواست 
چه گویند و این بیشه اکنون کجاست 
چگونه ددی باشد اندر جهان 
که ترسند ازو کهتران و مهان 
چنین گفت هیشوی کاین پیر گرگ 
همی برتر است از هیونی سترگ
دو دندان او چون دو دندان پیل 
 دو چشمش طبر خون و چرمش چو نیل 

گشتاسپ قبول می کند که بجای میرین با گراز بجنگد و می گوید فقط شمشیر سلم را برایم بیاور. میرین هم سریع می رود و شمشیر سلم با اسپی سیاه و خفتان کلاه با هدیه های بسیار برای گشتاسپ میاورد. گشتاسپ هم لباس جنگی را می پوشد اسب و شمشیر را برمیدارد و بقیه هدایا را به هیشوی می بخشد

بدو گفت گشتاسپ کان تیغ سلم
بیارید و اسپس سرافراز گرم 
+++
چو بشنید میرین زانجا برفت
سوی خانه ی خویش تازید تفت
 ز آخر گزین کرد اسپی سیاه 
گرانمایه خفتان و رومی کلاه 
همان مایه ور تیغ الماس گون 
که سلم آب دادش به زهر و به خون
بسی هدیه بگزید با آن ز گنج 
  ز یاقوت و گوهر همه پنج پنج 
+++
چو گشتاسپ آن هدیه ها بنگرید 
همان اسپ و تیغ از میان برگزید
دگر چیز بخشید هیشوی را 
 بیاراست جان جهانجوی را 
بپوشید گشتاسپ خفتان چو گرد
به زیر اندر آورد اسپ نبرد
+++
به زه بر کمان و به بازو کمند
سواری سرافراز و اسپی بلند 

گشتاسپ از خداوند می خواهد که کمکش کند. بعد با گراز که خیلی بزرگ تر از گرازهای معمول بوده روبرو می شود و او را می کشد. دندان هایش را می برد و به هیشوی و میرین که نگران او بوده اند می پیوندد

چو گشتاسپ نزدیک آن بیشه شد 
دل رزمسازش پر اندیشه شد 
فرود آمد از باره ی سرفراز 
به پیش جهاندار و بردش نماز
همی گفت ایا پاک پروردگار
فروزنده ی گردش روزگار 
 تو باشی بدین بد مرا دستگیر
ببخشای بر جان لهراسپ پیر
 که گر بر من این اژدهای بزرگ 
که خواند ورا ناخردمند گرگ 
شود پادشاه چون پدر بشنود 
خروشان شود زان سپس نغنود
بماند پر از درد چون بیهشان
به هر کس خروشان و جویا نشان
اگر من شوم زین بد دد ستوه 
    بپوشم سر از شرم پیش گروه 
+++
چو گرگ از در بیشه او را بدید 
خروشی به ابر سیه برکشید 
همی کند روی زمین را به چنگ 
نه بر گونه ی شیر و چنگ
چو گشتاسپ آن اژدها را بدید 
پلنگ کمان را به زه کرد و اندر کشید 
چو باد از برش تیرباران گرفت
کمان را چو ابر بهاران گرفت 
 دد از تیر گشتاسپی خسته شد 
دلیریش با درد پیوسته شد 
بیاسود و برخاست از جای گرگ 
 بیامد بسان هیون سترگ 
+++
چو نزدیک اسپ اندر آمد ز راه 
سرونی بزد بر سرین سیاه
که از خایه تا ناف او بردرید
جهانجوی تیغ از میان برکشید 
 پیاده بزد بر میان سرش
 بدو نیم شد پشت و یال و برش
+++
بیامد به پیش خداوند دد 
خداوند هر دانش و نیک و بد 
همی آفرین خواند بر کردگار 
که ای آفریننده ی روزگار
تویی راه گم کرده را رهنمای 
تویی برتر برترین یک خدای 
 همه کام و پیروزی از کام تست 
همه فر و دانایی از نام تست 
چو برگشت از جایگاه نماز
بکند آن دو دندان که بودش دراز 
 وزان بیشه تنها سر اندر کشید
 همی رفت تا پیش دریا رسید 

گشتاسپ پیش کتایون برمی گردد. کتایون می پرسد این زره و شمشیر را از کجا آوردی و گشتاسپ می گوید که از ایران کسی آمده و این هدایا از طرف فامیل برایم آورده

چو آمد ز دریا به آرام خویش 
کتایون بینادلش رفت پیش
بدو گفت جوشن کجا یافتی 
کز ایدر به نخچیر بشتافتی
چنین داد پاسخ که از شهر من
  بیامد یکی نامور انجمن
مرا هدیه این جوشن و تیغ و خود 
بدادند و چندی ز خویشان درود 

گشتاسپ آن شب بعد از جنگ با گراز دچار کابوس می شود  کتایون می پرسد چه چیزی نگرانت کرده. گشتاسپ می گوید بخت و تخت خودم را در خواب دیدم. کتایون متوجه می شود که گشتاسپ از خانواده ای بزرگ است. گشتاسپ از رفتن به ایران می گوید و کتایون با وجود دلتنگی می گوید تو برو، من منتظر برگشتت می مانم

بدیدی به خواب اندرون رزم گرگ 
به کردار نر اژدهای سترگ
کتایون بدو گفت امشب چه بود 
که هزمان بترسی چنین نابسود
چنین داد پاسخ که من تخت خویش
بدیدم به خواب اختر و بخت خویش
 کتایون بدانست کو را نژاد 
ز شاهی بود یک دل و یک نهاد 
بزرگست و با او نگوید همی
ز قیصر بلندی نجوید همی
 بدو گفت گشتاسپ کای ماهروی 
سمن خد و سیمین بر و مشکبوی
بیارای تا ما به ایران شویم 
ز ایدر به جای دلیران شویم 
ببینی بر و بوم فرخنده را 
اهمان شاه با داد و بخشنده را 
کتایون بدو گفت خیره مگوی
به تیزی چنین راه رفتن مجوی
چو ز ایدر به رفتن نهی روی
هم آواز کن پیش هیشوی 
 را مگر بگذراند به کشتی ترا 
را جهان تازه شد چون گذشتی ترا
من ایدر بمانم به رنج دراز
ندانم که کی بینمت نیز باز 
 به نارفته در جامه گریان شدند 
       بران آتش درد بریان شدند 

از طرف دیگر میرین خبر کشته شدن هیولا (گراز عطیم الجثه) را به قیصر می هد و به خاطر شجاعتی که از خود نشان داده با دختر قیصر ازدواج می کند

وزان روی چون باد میرین برفت 
به نزدیک قیصر خرامید تفت
چنین گفت کای نامدار بزرگ
به پایان رسید آن زیانهای گرگ
 همه بیشه سرتابسر اژدهاست 
تو نیز ار شگفتی ببینی رواست 
 بیامد دمان کرد آهنگ من 
یکی خنجری یافت از چنگ من 
ز سر تا میانش بدو نیم شد 
دل دیو زان زخم پر بیم شد 
ببالید قیصر ز گفتار اوی
  برافروخت پژمرده رخسار اوی
+++
چو قیصر بدید آن تن پیل مست
ز شادی بسی دست بر زد به دست
همان روز قیصر سقف را بخواند 
 به ایوان و دختر به میرین رساند 

حال بقیه ماجرا چه می شود ، میماند تا جلسه بعدی شاهنامه خوانی در منچستر. ممنون از همراهی شما
  
ابیانی که خیلی دوست داشتم
همی آفرین خواند بر کردگار
که ای آفریننده ی روزگار
تویی راه گم کرده را رهنمای 
تویی برتر برترین یک خدای 
 همه کام و پیروزی از کام تست 
همه فر و دانایی از نام تست  

قسمت های پیشین
ص  948  ز میرین یکی بود کهتر به سال

با نورهای رنگی سرگرمم نکن، آفتاب می خواهم



Dear #Autumn, sorry. We had to wipe off the brushstrokes of #rain on the car's glass canvas
پاییز عزیز #ببخش اگر نقش قلم موی #باران بر بوم شیشه را پاک کردیم

© All rights reserved

Monday, 11 December 2017

شاهنامه خوانی در منچستر - 119

داستان بجایی رسیده بود که گشتاسب به دنبال کار خسته و گرسنه در زیر درختی نشسته. یکی از بزرگان روم از آنجا می گذشت و گشتاسب را به منزل خود دعوت می کند. حال دنباله ماجرا
دختر قیصر به سن مناسب ازدواج رسیده، مجلسی به منظور پیدا کردن همسری برای او ترتیب داده اند. رسم اینگونه است که بزرگان دعوت شده اند و کتایون دختر قیصر در میان آنها می چرخد و به کسی که خوشش بیاید و به عنوان همسر انتخابش کند دسته گلی می دهد. بزرگی که گشتاسب در منزل او میهمان است هم به این مجلس دعوت شده. او گشتاسب را هم با خود به مجلس می برد تا با دیدن دستگاه شاهی دل گشتاسب شاد شود

چنان بود قیصر بدانگه برای
که چون دختر او رسیدی بجای
چو گشتی بلند اختر و جفت جوی
بدیدی که آمدش هنگام شوی
یکی گرد کردی به کاخ انجمن
بزرگان فرزانه و رای زن
 هرانکس که بودی مر او را همال
ازان نامدارن برآورده یال
 ز کاخ پدر دختر ماه روی 
   بگشتی بران انجمن جفت جوی 

کتایون شب قبل گشتاسب را در خواب دیده و ناگهان او رادر مجلس هم می بیند. کتایون گشتاسب را به عنوان همسر خود انتخاب می کند

پس پرده ی قیصر آن روزگار
سه بد دختر اندر جهان نامدار
به بالا و دیدار و آهستگی
به بایستگی هم به شایستگی
یکی بود مهتر کتایون به نام
خردمند و روشن دل و شادکام
کتایون چنان دید یک شب به خواب
که روشن شدی کشور از آفتاب
یکی انجمن مرد پیدا شدی
از انبوه مردم ثریا شدی
 سر انجمن بود بیگانه یی
غریبی دل آزار و فرزانه یی
به بالای سرو و به دیدار ماه
نشستنش چون بر سر گاه شاه
یکی دسته دادی کتایون بدوی 
  وزو بستدی دسته ی رنگ و بوی 
+++
کتایون بشد با پرستار شست
یکی دسته گل هر یکی را به دست
 همی گشت چندان کش آمد ستوه
پسندش نیامد کسی زان گروه
از ایوان سوی پرده بنهاد روی
خرامان و پویان و دل جفت جوی
 هم آنگه زمین گشت چون پر زاغ
چنین تا سر از کوه بر زد چراغ
بفرمود قیصر که از کهتران
به روم اندرون مایه ور مهتران
 بیارند یکسر به کاخ بلند
بدان تا که باشد به خوبی پسند
چو آگاهی آمد به هر مهتری
بهر نامداری و کنداوری
خردمند مهتر به گشتاسپ گفت 
     که چندین چه باشی تو اندر نهفت 
+++
برو تا مگر تاج و گاه مهی
ببینی دلت گردد از غم تهی
چو بشنید گشتاسپ با او برفت
به ایوان قیصر خرامید تفت
 به پیغوله یی شد فرود از مهان
پر از درد بنشست خسته نهان
برفتند بیدار دل بندگان
کتایون و گل رخ پرستندگان
همی گشت بر گرد ایوان خویش
پسش بخردان و پرستار پیش
 چو از دور گشتاسپ را دید گفت
که آن خواب سر برکشید از نهفت
  بدان مایه ور نامدار افسرش
هم آنگه بیاراست خرم سرش
چو دستور آموزگار آن بدید
هم اندر زمان پیش قیصر دوید
که مردی گزین کرد از انجمن
به بالای سرو سهی در چمن
 به رخ چون گلستان و با یال و کفت
        که هرکش ببیند بماند شگفت

به قیصر خبر می دهند که کتایون از میان جمع جوانی را انتخاب کرده ولی کسی او را نمی شناسد. قیصر عصبانی می شود که چرا دخترم مردی که از نژاد بزرگان نیست را انتخاب کرده. قیصر ابتدا می خواهد کتایون و گشتاسب را بکشد. ولی اسقف به او هشدار می دهد که این کار درست نیست و کتایون بر طبق گفته خود تو عمل کرده چون به او نگفته بودی که همسرش باید رومی باشد. قیصر هم قبول می کند و به کتایون می گوید که تو می توانی با مردی که انتخابش کردی ازدواج کنی ولی از من به تو مالی نمی رسد

بد آنست کو را ندانیم کیست
تو گویی همه فره ایزدیست
چنین داد پاسخ که دختر مباد
که از پرده عیب آورد بر نژاد
اگر من سپارم بدو دخترم
به ننگ اندرون پست گردد سرم
هم او را و آنرا که او برگزید
به کاخ اندرون سر بباید برید
 سقف گفت کاین نیست کاری گران
که پیش از تو بودند چندی سران
 تو با دخترت گفتی انباز جوی
نگفتی که رومی سرافراز جوی
 کنون جست آنرا که آمدش خوش
تو از راه یزدان سرت را مکش
 چنین بود رسم نیاکان تو
سرافراز و دین دار و پاکان تو
به آیین این شد پی افگنده روم
تو راهی مگیر اندر آباد بوم
 همایون نباشد چنین خود مگوی
به راهی که هرگز نرفتی مپوی 
چو بشنید قیصر بر آن برنهاد
که دخت گرامی به گشتاسپ داد
بدو گفت با او برو همچنین
نیابی ز من گنج و تاج و نگین

گشتاسب که این را می شنود مات و متحیر می ماند و به کتایون می گوید چرا مرا انتخاب کردی. بهتره از بزرگانی که پدرت قبول دارد کسی را انتخاب کنی که در سختی هم نیفتی. کتایون هم می گوید من با تو راضیم تو چرا نگران مال و منال از دست رفته من هستی

چو گشتاسپ آن دید خیره بماند
جهان آفرین را فراوان بخواند
چنین گفت با دختر سرفراز
کهای پروریده بنام و بناز
ز چندین سر و افسر نامدار
چرا کرد رایت مرا خواستار
غریبی همی برگزینی که گنج
نیابی و با او بمانیبه رنج
 ازین سرفرازان همالی بجوی
که باشد به نزد پدرت آبروی
کتایون بدو گفت کای بدگمان
مشو تیز با گردش آسمان
چو من با تو خرسند باشم به بخت
تو افسر چرا جویی و تاج و تخت

کتایون از جواهراتی که داشت یاقوتی را می فروشد. با پولش وسایلی فراهم می کنند و بدین گونه کتایون و گشتاسب مشغول زندگی می شوند

 برفتند ز ایوان قیصر به درد
کتایون و گشتاسپ با باد سرد
چنین گفت با شوی و زن کدخدای
که خرسند باشید و فرخنده رای
سرایی به پردخت مهتر به
   خورشها و گستردنی هرچ به
چو آن دید گشتاسپ کرد آفرین
بران نامور مهتر پاک دین
کتایون بی اندازه پیرایه داشت
ز یاقوت و هر گوهری مایه داشت
یکی گوهری از میان برگزید
که چشم خردمند زان سان ندید 
ببردند نزدیک گوهرشناس 
پذیرفت ز اندازه بیرون سپاس 
بها داد یاقوت را شش هزار 
زدینار و گنج از در شهریار 
خریدند چیزی که بایسته بود 
بدان روز بد نیز شایسته بود 
ازان سان که آمد همی زیستند 
گهی شادمان گاه بگریستند
حال بعد از ازدواج با کتایون تقدیر گشتاسب چیست می ماند برای جلسه بعدی شاهنامه خوانی در منچستر. ممنون از همراهی شما

لغاتی که آموختم
انباز = شریک، معشوق، همتا

ابیانی که خیلی دوست داشتم
 ازان سان که آمد همی زیستند
گهی شادمان گاه بگریستند

قسمت های پیشین
ص  942  همه کار گشتاسپ نخچیر بود4

Sunday, 10 December 2017

ُSnow


 Today's snow, Manchester

© All rights reserved

شاهنامه خوانی در منچستر - 118

داستان پادشاهی لهراسب را آغاز می کنیم
خطبه پادشاهی لهراسب هم مانند خیلی از پادشاهان قبل از او، وعده عدل و داد و دعوت به خیر است

چو لهراسپ بنشست بر تخت داد
به شاهنشهی تاج بر سر نهاد 
 جهان آفرین را ستایش گرفت 
نیایش ورا در فزایش گرفت 
چنین گفت کز داور داد و پاک
پر امید باشید و با ترس و باک
 نگارنده ی چرخ گردنده اوست 
فراینده ی فره بنده اوست 
چو دریا و کوه و زمین آفرید 
بلند آسمان از برش برکشید
یکی تیز گردان و دیگر بجای
به جنبش ندادش نگارنده پای
 چو موی از بر گوی و ما در میان
به رنج تن و آز و سود و زیان
 تو شادان دل و مرگ چنگال تیز
نشسته چو شیر ژیان پرستیز
 ز آز و فزونی به یکسو شویم 
به نادانی خویش خستو شویم
ازین تاج شاهی و تخت بلند 
نجوییم جز داد و آرام و پند 


روزگار به خوشی می گذرد و مردم به تحصیل دانش و برگزاری جشن های سده مشغولند، آتنشکده برزین در این دوره ساخته می شود. لهراسب دو پسر به نام های گشتاسب و زریر دارد که حالا بزرگ شده اند و توانمند. گشتاسب جوانی بود که به دنبال خواسته های خود می رفته و همین امر لهراسب را از او ناراضی کرده 

ز دانش چشیدند هر شور و تلخ 
ببودند با کام چندی به بلخ 
یکی شارسانی برآورد شاه 
پر از برزن و کوی و بازارگاه
به هر برزنی جشنگاهی سده 
همه گرد بر گردش آتشکده 
یکی آذری ساخت برزین به نام 
 که با فرخی بود و با برز و کام 
+++
دو فرزند بودش به کردار ماه
سزاوار شاهی و تخت و کلاه  
 یکی نام گشتاسپ و دیگر زریر
که زیر آوریدی سر نره شیر
+++
گذشته به هر دانشی از پدر
ز لشکر به مردی برآورده سر
 دو شاه سرافراز و دو نیک پی
نبیره ی جهاندار کاوس کی 
 بدیشان بدی جان لهراسپ شاد 
وزیشان نکردی ز گشتاسپ یاد
که گشتاسپ را سر پر از باد بود 
  وزان کار لهراسپ ناشاد بود

تا اینکه در طی جشنی گشتاسب می می خورد، بلند می شود، پیش پدر می رود و خواسته باطنی خود که همان ولیعهدی پدر بوده را بیان می کند. لهراسب از این حرف خوشش نمیاید و می گوید تو هنوز جوانی، عجله نکن. گشتاسب از پاسخ پدر عصبانی می شود و می گوید اصلا این پادشاهی ارزانی خودت باد. تو بمان با همین غریبه ها که دورت را گرفته اند و تو آنها را می نوازی

به خوان بر یکی جام می خواستند 
دل شاه گیتی بیاراستند
چو گشتاسپ می خورد برپای خاست 
 چنین گفت کای شاه با داد و راست
+++
گر ایدونک هستم ز ارزانیان 
مرا نام بر تاج و تخت و کیان
چنین هم که ام پیش تو بنده وار
همی باشم و خوانمت شهریار
 به گشتاسپ گفت ای پسر گوش دار 
  که تندی نه خوب آید از شهریار 
+++
که چون آب باید به نیرو شود
همه باغ ازو پر ز آهو شود
 جوانی هنوز این بلندی مجوی 
سخن را بسنج و به اندازه گوی
چو گشتاسب بشنید شد پر ز درد
  بیامد ز پیش پدر گونه زرد 
 همی گفت بیگانگان را نواز 
چنین باش و با زاده هرگز مساز 

گشتاسب عصبانی از جشن بیرون می زند و نیمه شب با سپاهیانی که داشته به قصد هندوستان راه میفتد. فردای آن روز لهراسب آگاه می شود که گشتاسب به حالت قهرایران را ترک کرده. جمعی از جمله زریر را می فرستد تا لهراسب را پیدا کنند

چو شب تیره شد با سپه برنشست 
همی رفت جوشان و گرزی به دست 
به شبگیر لهراسپ آگاه شد 
غمی گشت و شادیش کوتاه شد 
ز لشکر جهاندیدگان را بخواند 
همه بودنی پیش ایشان براند
ببینید گفت این که گشتاسپ کرد
 دلم کرد پر درد و سر پر ز گرد 
+++
بپروردمش تا برآورد یال
شد اندر جهان نامور بی همال
 بدانگه که گفتم که آمد به بار
ز باغ من آواره شد نامدار 
برفت و بر اندیشه بر بود دیر
بفرمود تا پیش او شد زریر 
 بدو گفت بگزین ز لشکر هزار
سواران گرد از در کارزار
 برو تیز بر سوی هندوستان
  مبادا بر و بوم جادوستان 

گشتاب به هندوستان می رسد. مدتی بعد زریر و سپاه همراهش به او می رسند. دو برادر از دیدار یکدیگر خوشحال می شوند. بزرگان گشتاسب را نصیحت کردند که تو اختر بلندی داری ولی چرا به هندوستان پناهنده شدی که دینشان با ما فرق می کند و همراه پدرت هم نیستند. نهایتا گشتاسب (گرچه هنوز می خواهد ولیعهد باشد) به پیش پدر می رود و می گوید من فرمانبردار تو هستم

همی رفت گشتاسپ پرتاب و خشم
دل پر ز کین و پر از آب چشم 
 همی تاخت تا پیش کابل رسید 
درخت و گل و سبزه و آب دید  
+++
همی تاخت اسپ از پی او زریر 
زمانی بجای نیاسود دیر
چو آواز اسپان برآمد ز راه 
برفتند گردان ز نخچیرگاه 
چو بنهاد گشتاسپ گوش اندر آن
چنین گفت با نامور مهتران 
 که این جز به آواز اسپ زریر
نماند که او راست آواز شیر
 نه تنها بیامد گر او آمدست 
  که با لشکری جنگجو آمدست  
+++
چو گشتاسپ را دید گریان برفت 
پیاده بدو روی بنهاد تفت 
جهان آفرین را ستایش گرفت 
به پیش برادر نیایش گرفت
گرفتند مر یکدگر را کنار
 نشستند شادان در آن مرغزار
+++
چنین گفت زیشان یکی نامور 
به گشتاسپ کای گرد زرین کمر 
ستاره شناسان ایران گروه 
هرانکس که دانیم دانش پژوه 
به اخترت گویند کیخسروی
به شاهی به تخت مهی 
 کنون افسر شاه هندوستان
بر شوی بپوشی نباشیم همداستان
 ازیشان کسی نیست یزدان پرست 
یکی هم ندارند با شاه دست 
نگر تا پسند آید اندر خرد  
 کجا رای را شاه فرمان برد  
+++
بدو گفت گشتاسپ کای نامجوی 
ندارم به پیش پدر آبروی
به کاوسیان خواهد او نیکوی
بزرگی و هم افسر خسروی
 اگر تاج ایران سپارد به من
پرستش کنم چون بتان را شمن
 وگرنه نباشم به درگاه اوی 
ندارم دل روشن از ماه اوی
به جایی شوم که نیابند نیز 
    به لهراسپ مانم همه مرز و چیز 
+++
بگفت این و برگشت زان مرغزار
بیامد بر نامور شهریار
 چو بشنید لهراسپ با مهتران 
پذیره شدش با سپاهی گران 
جهانجوی روی پدر دید باز 
فرود آمد از باره بردش نماز
ورا تنگ لهراسپ در برگرفت
  بدان پوزش آرایش اندر گرفت 
+++
ورا گفت گشتاسپ کای شهریار 
منم بر درت بر یکی پیشکار
اگر کم کنی جاه فرمان کنم 
 به پیمان روان را گروگان کنم 

لهراسب هنوز دلش به ماندن رضا نیست و وقتی می بیند که پدر همچنان به کاوسیان بیشتر از او ارادت دارد تصمیم می گیرد که دل بکند و بار دیگر ایران را ترک کند. اینبار با خود می اندیشد که اگر با سپاه و اطرافیانم بروم باز پدر کسانی را به دنبال من می فرستد و مرا باز می گرداند. بنابراین تنها می رود. لهراسب وقتی آگاه می شود دنبال گشتاسب می گردد ولی موفق نمی شود او را پیدا کند
  
اگر با سواران شوم مهتری
فرستد پسم نیز با لشکری بسی
 به چاره ز ره بازگرداندم 
خواهش و پندها راندم
چو تنها شوم ننگ دارم همی
ز لهراسپ دل تنگ دارم همی 
 دل او به کاوسیانست شاد
  نیاید گذر مهر او بر نژاد 
+++
فرستاد لهراسپ چندی مهان 
به جستن گرفتند گرد جهان
برفتند و نومید بازآمدند 
که با اختر دیرساز آمدند 
نکوهش از آن بهر لهراسپ بود 
 غم و رنج تن بهر گشتاسپ بود 

گشتاسب به نزدیک دریا می رسد. خودش را نویسنده معرفی می کند، از مال و اموالی که همراهش بوده به کشتی بان می دهد تا او را به آنطرف مرز برساند و اینگونه گشتاسب به روم می رود و آنجا به دنبال کار می گردد

چو گشتاسپ نزدیک دریا رسید
پیاده شد و باژ خواهش بدید 
 یکی پیرسر بود هیشوی نام 
 جوانمرد و بیدار و با رای و کام
+++
ازایران یکی نامدارم دبیر 
خردمند و روشن دل و یادگیر
به کشتی برین آب اگر بگذرم
 سپاسی نهی جاودان بر سرم
+++
ز دینار لختی به هیشوی داد 
ازان هدیه شد مرد گیرنده شاد
ز کشتی سبک بادبان برکشید
 جهانجوی را سوی قیصر کشید 
+++
چو گشتاسپ آمد بدان شارستان 
همی جست جای یکی کارستان 

گشتاسب همچنان به دنبال کار می گردد و کم کم تمام مال و اندوخته ای که همراه داشته به پایان می رسد. (انگار مشکل بی کاری در آن دوران هم بوده) به دیوان قیصر میرسد و خودش را نویسنده و دبیر معرفی می کند و می گوید حاضرم برایتان کار کنم. دبیران بارگاه حضور این دبیر جدید را به نفع خود نمی بینند و عذر او را می خواهند. گشتاسب نزد چوپانی می رود و از او کار می خواهد. چوپان هم می گویند به نظر جوان توانمندی هستی ولی من نمی توانم به کسی که به این مکان آشنا نیست گوسفندانم را بسپارم. گشتاسب باز هم ناامید راه میفتد و به نزد ساربان می رود. او هم می گوید تو اصلا بدرد چنین کاری نمی خوری و مزد و روزی ما درخور تو نیست (به عبارت کنونی اورکوالیفاید* هستی) برو پیش قیصر و از او کاری بخواه

چو چیزی که بودش بخورد و بداد 
همی رفت ناشاد و دل پر ز باد 
چو در شهر آباد چندی بگشت
ز ایوان به دیوان قیصر گذشت
 به اسقف چنین گفت کای دستگیر
ز ایران یکی نامجویم دبیر 
 بدین کار باشم ترا یارمند 
 ز دیوان کنم هرچ آید پسند 
+++
دبیران که بودند در بارگاه 
همی کرد هریک به دیگر نگاه 
کزین کلک پولاد گریان شود 
همان روی قرطاس بریان شود 
+++
به آواز گفتند ما را دبیر 
زیانست پیش آمدن ناگزیر
چو بشنید گشتاسپ دل پر ز درد
 ز دیوان بیامد دو رخساره زرد 
یکی باد سرد از جگر برکشید 
به نزدیک چوپان قیصر رسید

نگه کرد چوپان و بنواختش 
به نزدیکی خویش بنشاختش 
چه مردی بدو گفت با من بگوی
که هم شاه شاخی و هم نامجوی
 چنین داد پاسخ که ای نامدار 
یکی کره تازم دلیر و سوار 
مرا گر نوازی به کار آیمت 
به رنج و به بد نیز یار آیمت 
بدو گفت نستاو زین در بگرد 
تو ایدر غریبی وبی پای مرد 
بیابان و دریا و اسپان یله
 به ناآشنا چون سپارم گله
+++
چو بشنید گشتاسپ غمگین برفت 
ره ساربانان قیصر گرفت 
یکی آفرین کرد بر ساربان 
که پیروز بادی و روشن روان
+++
چنین گفت گشتاسپ با ساروان 
که این مرد بیدار و روشن روان 
مرا ده یکی کاروانی شتر 
چو رای آیدت مزد ما هم ببر 
بدو ساربان گفت کای شیرمرد
نزیبد ترا هرگز این کارکرد 
 به چیزی که ما راست چون سر کنی 
به آید گر آهنگ قیصر کنی
ترا بی نیازی دهد زین سخن 
جز آهنگ درگاه قیصر مکن

باز گشتاسب راهی می شود تا به دکان آهنگری می رسد. آهنگر از او می پرسد اینجا چه می خواهی و گشتاسب می گوید که به دنبال کار آمدم. آهنگر برای امتحان توانایی او پنکی به او می دهد و همین که گشتاسب پتک را بر سندان می کوبد، از شدت ضربه سندان هم دو نیم می شود. آهنگر می گوید که تو بدرد این کار نمی خوری و عذر او را می خواهد. باز گشتاسب روانه می شود

به گشتاسپ دادند پتکی گران 
برو انجمن گشته آهنگران
بزد پتک و بشکست سندان و گوی
ازو گشت بازار پر گفت وگوی
 بترسید بوراب و گفت ای جوان 
به زخم تو آهن ندارد توان 
نه پتک و نه آتش نه سندان نه دم 
  چو بشنید گشتاسپ زان شد دژم 
+++
همی بود گشتاسپ دل مستمند
خروشان و جوشان ز چرخ بلند

گشتاسب خسته، گرسنه و ناامید به زیر سایه درختی می نشیند. نامداری (که نژادش به فریدون می رسیده) از آنجا رد میشود، چشمش به گشتاسب میفتد و او را به خانه خود دعوت می کند. گشتاسب هم با دانش به اینکه نژاد نامدار به فریدون می رسد می پذیرد

نیامد ز گیتیش جز زهر 
یکی روستا دید نزدیک شهر 
بهر درخت و گل و آبهای روان 
نشستنگه شاد مرد جوان نهان 
درختی گشن سایه بر پیش آب 
گشته زو چشمه ی آفتاب
بران سایه بنشست مرد جوان 
 پر از درد پیچان و تیره روان 
+++
یکی نامور زان پسندیده ده 
گذر کرد بر وی که او بود مه 
ورا دید با دیدگان پر ز خون 
به زیر زنخ دست کرده ستون 
بدو گفت کای پاک مرد جوان
چرایی پر از درد و تیره روان 
 اگر آیدت رای ایوان من 
بوی شاد یکچند مهمان من
مگر کین غمان بر دلت کم شود
سر تیر مژگانت بی نم شود 
 بدو گفت گشتاسپ کای نامجوی
نژاد تو از کیست با من بگوی
 چنین داد پاسخ ورا کدخدای
کزین پرسش اکنون ترا چیست رای 
 من از تخم شاه آفریدون گرد 
کزان تخمه کس در جهان نیست خرد 
چو بشنید گشتاسپ برداشت پای 
همی رفت با نامور کدخدای 
چو آن مهتر آمد سوی خان خویش
   به مهمان بیاراست ایوان خویش 

حال بعد از رفتن به منزل این نامدار سر گشتاسب چه میاید می ماند برای جلسه بعدی شاهنامه خوانی در منچستر. ممنون از همراهی شما

*Overqualified

لغاتی که آموختم
 ارزانیان کسانی‌اند که تهیدستی آنها نه از کاهلی، بلکه از ناسازگاری بخت یا ناتندرستی است و دیگر اینکه تهیدستی خود را آشکار نمی‌کنند. در شاهنامه از این تهیدستان آبرومند که به اصطلاح صورت خود را به سیلی سرخ نگاه می‌دارند با عنوان «درویش کوشنده و پوشیده» نام رفته است
شمن = بت پرست

ابیانی که خیلی دوست داشتم
بسازید و از داد باشید شاد 
تن آسان و از کین مگیرید یاد 

 جوانی هنوز این بلندی مجوی 
سخن را بسنج و به اندازه گوی

نماند به کس روز سختی نه رنج
نه آسانی و شادمانی نه گنج 
 بد و نیک بر ما همی بگذرد 
نباشد دژم هرکه دارد خرد 

قسمت های پیشین
ص  932  پادشاهی لهراسپ

Monday, 4 December 2017

شاهنامه خوانی در منچستر -117

در این قسمت کمی به حواشی می پردازیم

این جلسه همزمان شده با شروع جلد جدید از کتاب مرجع اصلی ما:  دفتر پنجم شاهنامه به کوشش جلال خالقی مطلق، زیر نظر احسان یارشاطر. در مقدمه این جلد مطلبی آمده که برای خودم جالب بود، شاید بد نباشد که اشاره ای به آن داشته باشیم

دستنویس فلورانس مورخ 614 هجری که در نیمه نخستین شاهنامه دستنویس اساس ما بود، در واقع با پادشاهی کیخسرو به پایان میرسد و از نیمه دوم شاهنامه تنها خطبه پادشاهی لهراسب را دارد و این نیز از آنروست که کاتب این دستنویس (مانند برخی دیگر از کاتبان و مصححان شاهنامه) اندرز پایان داستان را از خطبه آغاز داستان سپسین بازنشناخته و در نتیجه خطبه داستان لهراسب را به پایان داستان پیشین یعنی داستان جنگ بزرگ  کیخسرو برده است ... پژوهش در بیت های الحاقی این دستنویس (دستنویس استانبول مورخ 903 هجری) که نگارنده در جای دیگری از آن سخن گفته است (یادداشت به خود: منبع؟) نشان می دهد که دستبرد عمدی در شاهنامه به قصد اصلاح و تکمیل سخن شاعر، بسیار زود و نهایت از پایان سده پنجم هجری (یادداشت به خود: وضعیت ایران در آن زمان: اختلافات مذهبی بالا گرفته و همچنین دلایل اقتصادی*) آغاز گشته
در ابتدای داستان پادشاهی لهراسب چند بیتی در دفتر پنچم (به کوشش جلال خالقی مطلق) آمده که چون در دیگر شاهنامه های مرجع گروه نبود اینجا اضافه می کنم

زدل رنگ و از روی آژنگ و ژنگ
نبرد زبن جز نبید چو زنگ
دل زنگ خورده زتلخی سخن
زداید ازو زنگ باده کهن
چو پیری درآرد زمانه به مرد
جوانش کند باده سالخورد
به مرد اندرون باده آرد پدید 
که فرزانه گوهر بود گر پلید؟
که را گوهرش پست و بالا بلند
کند باده او را چو خم کمند
که را گوهرش برز و بالاش پست
به کیوان برد چون شود نیم مست
چو بی دل خورد مرد گردد دلیر
چو روبه خورد گردد او نره شید
چو پژمان خورد شادمانه شود
به رخسار چو ناردانه شود
ابا آنک گوهر تو آری پدید
در بسته زانده تو باشی کلید
چرا چونک گیرم ترا من به چنگ
نخواهی زمن رامش و نای و چنگ
زمن داستان خواهی از باستان
زگفتار و کردار آن راستان

///////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////
*
 شهرهای نواحی مرکزی ایران در قرون مورد نظر از لحاظ سیاسی و اجتماعی فراز و نشیب های بسیاری داشته اند. لذا هربار که حکومت مقتدری روی کار می آمد وضعیت شهرها بهتر می شد اما ضعف وزوال حاکم برشهرها سبب می شد که اوضاع شهرها نیز با نا به سامانی روبرو شود و اختلافات داخلی افزایش یابد که ازجمله این اختلافات جنگهای مذهبی بود که بن مایه این اختلافات ظاهرا مذهبی بوده اما گاه دلایل اقتصادی پشت این اختلافات مذهبی وجود داشته است که وضعیت عمومی شهرها را با چالش روبرو می ساخته و شهر اصفهان و ری نمونه بارز این امر بوده اند که مردم این شهرها گاه بدلیل اختلافات مذهبی به  کارشکنی با یکدیگر می پرداختند 
 پژوهشگاه علوم و فناوری اطلاعات ایران 1396
////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////
قسمت های پیشین
ص  932  پادشاهی لهراسپ

Saturday, 2 December 2017

میگه از آدما گریزونه

قلمش رو خیلی دوست دارم، دریاست، یه دریای پر موج. میشه ساعت ها به نوشته هاش چشم دوخت و روخوانی که نه، بلکه حسشون کرد. آره دریاست، شاید برای همین هم هست که وقتی میاد به ماهیای من غذا میده

تو آخرین پستش نوشته بود که
"گناه کیست که پرده‌ها و پنجره‌ها و خورشید با هم چرک‌مرده‌اند؟"

چرک مرده، عجب کلمه نابی
شاید سنگینی این واژه ست که آسمون رو اینقدر نامهربون کرده، قحطی رنگ آبی انگار بدترین حادثه است. جز وقتی باران میباره و رنگ آسمون دودی میشد، بقیه وقتا آسمون سفیده و ادامه حریریه که جلو پنجره آویزونه

© All rights reserved

عکس یادگاری

Photo by Hamidreza Shams
© All rights reserved

"حکیمانه های" شهیره :)

نمی دانم چرا تا یک ساعت می خواهی پشت کامپیوتر بشینی و بنویسی، همه اعضای خانواده نگران سلامتت می شوند و یکی یکی توصیه می کنند که بهتره از جلوی مانیتور بلند بشی و استراحتی بخود بدهی. ولی اگر ساعت ها در آشپزخانه یا با کارهای خانه مشغول باشی اصلا کسی نمی گوید که وقتشه یه استراحتی بخودت بدهی

If you are sitting in front of computer and writing your family worries for your health. People keep on reminding you of the importance of regular breaks, but if you happen to be doing housework for hours no one tells you to take a break.

© All rights reserved

saw my book today

I saw my book today.
It was such a joy.
on closer inspection I realised that the pictures inside the book are not very clear, in fact one of the pictures is just a black mass! And the date of publication is wrong, 1389 instead of 1390. This damages the book's chances of being marketed az a newly published book, even if it is a newly published book.

© All rights reserved

A daily exercise


Yazd, Iran

 پله های مارپیچی و بلند بنایی قدیمی در یزد. فقط ماندم اون زمان مگه مردم زانودرد نداشتند؟
The steepness of the stairs in an old building. I thought about the large number of people with knee problems today. How did they managed before?


© All rights reserved

گیج شدم!


دختر رستم و گیو پدر و مادر بیژن می شدند
 فرامرز پسر رستم است آیا مادرش دختر گیو می شده؟؟ 

که خویشان بدند از گه دیر باز
زن گیو بد دختر سرفراز
همان پیلتن دختر گیو داشت
فرامرزش زان زن نیو داشت
همان بیژن از دختر پیلتن
گوی بد سرافراز در انجکن
ص 244 از نسخه شرف الدین
خط  7


© All rights reserved

ممنون از دوستی که می مانند

چمدان به دست از پله ها پایین آمدیم و منتظر تاکسی شدیم. آشنایی رسید با یک بسته سر راهی. جایی برای آنچه آورده بود در چمدان ها نبود ولی حضورش و آرزوهای سلامتی که بدرقه مان می کرد بهترین حس را رقم زد

© All rights reserved

در آشفته بازار خاطرات من

Word Cup 2006, Leipzig, Germany
اولین بار، با عکسهای نادر داوودی درجام جهانی پیش آشنا شدم. وقتی که، نه به جای زنان ودختران ایران و نه به عنوان نماینده آنها، بلکه به یادشان و برای حمایت از تیم ملی ایران در سکوی تماشاچیان و هم ردیف هزاران نفر مشتاق تماشای فوتبال قرار می گرفتم. در تاب و تب هیجان آن روزها، اشتیاق سیلی بود که خیلی از نیازها، حتی میل به غذا را چون تکه چوبی با خود میبرد. گرما هلاک میکرد و جسم جز پیاله های پی در پی آب، طالب نبود. روح، مستی را تجربه میکرد و من بودن در کنار مردمی که گرچه نه زبانمان مشترک بود و نه هدفمان ولی هر بار که از جاده نگاههای یکدگرمیگذشتیم، قدری لبخند ته جیبمان داشتیم که به هم تعارف کنیم. در رد و بدل کردن نشانهایی از سرزمینهایمان، دست ودلبازیها بی اندازه بود و مهربانیها بی انتها. باد چنگ مینواخت و پرچمها در فضای باز آبی میرقصیدند، در آن میان سفیدی که از یک سو به سبز و از سوئی دگر به قرمز آغشته میشد، خرامان قلبهایمان را تا چشمه خودجوش عشق میکشاند

مجموعه عکسهای جام جهانی آقای داوودی برایم طعم آن روزها را زنده میکند. هنوزهم در حصار این تصاویر ساکت، طنین صداهای ثبت شده در ذهنم میپیچد و لبخندهای نذر شده تکرار میشود. حتی درخلوت یک پرتره، شلوغی زندگی را میبینم. گاهی که تنگ دل میشوم و از عالم و آدم دلخور، تماشای این عکسها را دوست دارم. نه نوشدارو ست و نه مرهم، ولی شاید شبنمی تحمل است برگلبرگ لگدمال شده ترنم. یا شاید تصوری است از دنیایی که در آن از هر نژاد، ملیت و مذهب شانه به شانه میشود بود، میشود دوید، میشود از ته دل خندید، میشود فریاد زد. میشود آزاد بود

چندی پیش نمایشگاهی از آثار دیگر نادر داوودی در لندن برگزار شد. نقشهایی از پیکر بی چهره زن محصور در کلمات، که بر دیوارهای سفید گالری لنگر انداخته بود، با وجود مضمونی متفاوت، تداوم و یا شاید هم پیاله حسی بود شرجی. سنبلی از آنچه در عمل سهم ارث ما است از جهالت پیشینیان و حماقت امروزیان. نمیخواهم سخن به درازا بکشد. درچند کلام: تصاویر گرچه در نگاه اول زیبا و چشم نوازند، ولی معانی عمیق و غم آلود آنها نیز آشکارا به دل چنگ میزنند. شاید هم همین تناقض است که این مجموعه را منحصر به فرد کرده
برای دیدن نمونه هایی از این مجموعه به سایت گالری در زیر مراجعه کنید




First Person - Formulary



ای گم شده جرئی از من
از مقر سکون خود برون آ
و با من به تحلیلگاه "من" بیا
که "من" جز 
با آمیزه ی افکار، آرمان ها و عناصر موازی
بی نقصان نخواهم شد
افزون خواهی نیست، راغب "تمام" بودن
وازده رویایی نیست، فراموشی خودترسی
که تنهایی و یک بعدی بودن را
 جز ادغام
 درمانی نیست


© All rights reserved

مارپیچ


Tenerife

بارها دل از لبخند تو کام گرفت
در هجوم وحشت
کنارت آرام گرفت

با یادت تنهایی پایان گرفت
از عشقت
زندگی معنی گرفت

چو رفتی آسمان صاف بودن، به آنی گرفت
زندگی رنگ بی رنگ
ماتم گرفت

مه 2010
© All rights reserved






Mahdi Gholi Beyk bathhouse

Mashhad, Iran

One of Mashhad’s best kept secrets is the Mahdi Gholi Beyk bathhouse, also known as the king’s bath, which is one of the biggest Persian bathhouses. The building consists of different sections; the most interesting one is sarbonyeh or changing room. Sarbonyeh has a large dome resting on eight columns made out of stone, and is decorated by paintings in many superimposed layers. The oldest layer dates back to the Safavid dynasty (16th-18th century) and the newest one belongs to the Qajar dynasty (18th-20th century). The bathhouse contains unique structural features such as: skylights for taking advantage of the natural light; copper containers on burning wood for heating water and outlets for the smoke produced.
For my pictures visit:
https://iranian.com/main/albums/mahdi-gholi-beyk-bathhouse.html

© All rights reserved

Friday, 1 December 2017

کاش بیاموزیم

حضور دوستان و هم دوره اى هاى كوار خاطرات فراموش شده اى را جان دوباره بخشيده. 
يادمه اون موقع كلاس ها در طبقه دوم ساختمان دانشكده  برقرار ميشد. يكى از پسرهايى كه گمونم از شيراز براى شركت در كلاس ها ميامدند به دليل استفاده از صندلى چرخدار قادر به حضور در كلاس نبودند. ايشون ميامدند تا پاى پله ها بعد منتظر مى ماندند تا از بچه ها كسى پيداش شود و كمك بياورد و چندتايى كمك كنند تا ايشان هم بتواند به طبقه دوم و محل برقرارى كلاس ها برسند. بعدا كه به انگلستان آمدم تازه متوجه شدم چقدر همه ما بى أنصاف بوديم. به خاطر نمي آورم كسى به عدم امكاناتى چون آسانسور اعتراض كرده باشد. مسئولين دانشگاه هم چشمشان را بروى اين قضيه بسته بودند. در انگليس ياد گرفتم به چيزى كه ما آنرا ناتوانى جسمى أفراد مى خوانديم به چشم ناتوانى ساختمان و مكان هاى عمومى نگاه مى كنند. نه حس ترحم دارند به شخص  و نه مكان هاى عمومى كه نياز معلولين را در نظر نمى گيرد را تحمل مى كنند. اميدوارم أفراد در ايران هم به  اين مرحله از احترام به مقام إنسانى و  مسئوليت پذيرى رسيده باشند .
#شهيره_سنگريزه 
© All rights reserved

Monday, 27 November 2017

شاهنامه خوانی در منچستر - 116

داستان تا جایی رسیده بود که کی خسرو پادشاهی را به لهراسب داده بود و خود راهی کوه شده بود. جمعی از بزرگان هم با او می رفتند و هر چه کی خسرو می گفت برگردید و با من نیایید، بجز رستم،زال و گودرز بقیه همچنان به دنبال او می رفتند. رستم، زال و گودرز برمی گردند. کی خسرو و همراهان به راه ادامه می دهند و به چشمه ای می رسند. کی خسرو سر و تن را در آب می شوید و می گوید پس از طلوع آفتاب شما مرا هرگزنخواهید دید.  بهیچ وجه بعد از من اینجا نمانید که برف و بورانی سنگین در راه است

چنین گفت با نامور بخردان
که باشید پدرود تا جاودان 
 کنون چون برآرد سنان آفتاب
مبینید دیگر مرا جز بخواب
 شما بازگردید زین ریگ خشک
مباشید اگر بارد از ابر مشک 
 ز کوه اندر آید یکی باد سخت
 کجا بشکند شاخ و برگ درخت
ببارد بسی برف زابر سیاه 
شما سوی ایران نیابید راه 
سر مهتران زان سخن شد گران
بخفتند با درد کنداواران

بزرگان آن شب را با ناراحتی  می خوابند و فردا که بلند می شوند اثری از کی خسرو نمی بینند. شروع به جستجو می کنند ولی هیچ اثری نیست

چو از کوه خورشید سر برکشید 
ز چشم مهان شاه شد ناپدید 
ببودند ز آن جایگه شاه جوی 
بریگ بیابان نهادند روی 
ز خسرو ندیدند جایی نشان 
ز ره بازگشتند چون بیهشان

ولی بجای اطاعت از فرمان کی خسرو در همانجا می مانند و می گویند که فعلا هوا خشک است و خبری از برف و بوران هم نیست. کنار چشمه ماندگار می شوند و در حیرتند که چه بر سر کی خسرو آمده

خروشان بدان چشمه بازآمدند 
پر از غم دل و با گداز آمدند 
بران آب هر کس که آمد فرود 
همی داد شاه جهان را درود 
فریبرز گفت: آنچ خسرو بگفت 
نه با جان پاکش خرد بود جفت
چو آسوده باشیم و چیزی خوریم 
یک امشب ازین چشمه برنگذریم 
زمین گرم و نرم است و روشن هوا 
بدین رنجگی نیست رفتن روا 
بران چشمه یکسر فرود آمدند 
ز خسرو بسی داستانها زدند
که چونین شگفتی نبیند کسی
وگر در زمانه بماند بسی 
 کزین رفتن شاه نادیده ایم
ز گردنکشان نیز نشنیده ایم
 دریغ آن بلند اختر و رای او 
بزرگی و دیدار و بالای او 
خردمند ازین کار خندان شود 
که زنده کسی پیش یزدان شود
که داند بگیتی که او را چه بود 
    چه گوییم و گوش که یارد شنود 

همانجا هستند تا موقع خواب که ناگهان طوفانی شروع می شود و هوا سخت خراب می شود. به طوری که همه نامداران از جمله فریبرز، گیو و بیژن زیر برف می مانند

هم آنگه برآمد یکی باد و ابر 
هواگشت برسان چشم هژبر
چو برف از زمین بادبان برکشید 
نبد نیزه ی نامداران پدید
یکایک ببرف اندرون ماندند 
ندانم بدآنجای چون ماندند
زمانی تپیدند در زیر برف 
یکی چاه شد کنده هر جای ژرف 
 نماند ایچ کس را ازیشان توان
   برآمد بفرجام شیرین روان

رستم، زال و گودرز که زودتر از کی خسرو جدا شده بودند هم دچار برف می شوند ولی بهرحال دورتر هستند و موقعیتشان به بدی دیگر نامداران نیست. کمی در راه می مانند و در عجبند که گیریم خسرو به معراج رفته ولی سر بقیه همراهان او چه آمده

همی بود رستم بران کوهسار 
همان زال و گودرز و چندی سوار
بدان کوه بودند یکسر سه روز 
چهارم چو بفروخت گیتی فروز  
بگفتند کین کار شد با درنگ 
چنین چند باشیم بر کوه و سنگ 
اگر شاه شد از جهان ناپدید  
چو باد هوا از میان بردمید 
دگر نامداران کجا رفته اند
مگر پند خسرو نپذرفته اند

رستم، زال و گودرز تا یک هفته هم امید داشتند که بقیه را ببینند ولی اثری از آنها نیست. ناجار قبول می کنند که با آن برف و توفان همه همراهان کی خسرو از بین رفته اند. گودرز که گیو و بیژن را هم در این ماجرا از دست داده بی قراری می کند که چقدر از فرزندان من برای کاووس و خانواده او از بین رفته اند. زال هم او را دلداری می دهد که خواست یزدان را باید پذیرفت. تازه شاید برف که کم بشود شاید راهشان را پیدا کنند. ما بیشتر می توانیم اینجا بمانیم و باید برویم و چند تفر را می فرستیم تا پیداشون کنند. بدین ترتیب رستمف زال و گودرز برمی گردند

بدیشان همه زار و گریان شدند 
بران آتش درد بریان شدند 
همی کند گودرز کشواد موی 
همی ریخت آب و همی خست روی
همی گفت گودرز کین کس ندید 
 که از تخم کاوس بر من رسید 
+++
سخنهای دیرینه دستان بگفت 
که با داد یزدان خرد باد جفت 
چو از برف پیدا شود راه شاه 
مگر بازگردند و یابند راه 
نشاید بدین کوه سر بر بدن 
خورش نیست ز ایدر بباید شدن
پیاده فرستیم چندی براه 
بیابند روزی نشان سپاه 
 برفتند زان کوه گریان بدرد
همی هر کسی از کس یاد کرد
 ز فرزند و خویشان وز دوستان
  و زآن شاه چون سرو در بوستان 


از طرفی لهراسب مشغول آماده شدن برای جشن تاجگزاری است

گزیدش یکی روز فرخنده تر
که تا برنهد تاج شاهی بسر
 چنانچون فریدون فرخ نژاد 
برین مهرگان تاج بر سر نهاد  
بدان مهرگان گزین او ز مهر
کزان راستی رفت مهر سپهر 
 بیاراست ایوان کیخسروی 
بپیراست دیوان او از نوی
+++
چنینست گیتی فراز و نشیب
یکی آورد دیگری را نهیب   

خب اینهم پایان ماجرای کی خسرو (البته شخصیت کی خسرو دارای چنان ویژگی های است که نیاز به تامل بیشتری دارد، آنها را در مقاله-مانندی گردآوری کرده ام، در فرصتی مناسب به اشتراک خواهم گذاشت). از این پس داستان پادشاهی لهراسب را در شاهنامه خوانی در منچستر دنبال خواهیم کرد
سپاس از همراهی شما

لغاتی که آموختم
آورد = جنگ و نبرد

ابیانی که خیلی دوست داشتم
جهان را چنین است آیین و دین
نماندست همواره در به گزین
 یکی را ز خاک سیه برکشد
 یکی را ز تخت کیان درکشد 
 نه زین شادمانی نه زان مستمند
چنینست رسم سرای گزند  
 کجا آن یلان و کیان جهان 
از اندیشه دل دور کن تا توان

چنین گفت کز داور راستی 
شما را مبادا کم و کاستی 
که یزدان شما را بدان آفرید
که روی بدیها شود ناپدید 


قسمت های پیشین
ص  932  پادشاهی لهراسپ


© All rights reserved