Saturday, 16 December 2017

شاهنامه خوانی در منچستر - 120

داستان تا جایی رسید که گشتاسپ (پسر لهراسب، پادشاه ایران) و کتایون (دختر قیصر روم) با هم ازدواج کردند. این وصلت بدون آگاهی از اصل و نصب گشتاسپ صورت گرفت و کتایون او را بدون آنکه بداند کیست (به واسطه خوابی که دیده) انتخاب کرده

گشتاسپ با هیشوی {که به گشتاسپ کمک کرد و او را از آب عبور داد تا به روم برسد}دوست می شود

همه کار گشتاسپ نخچیر بود 
همه ساله با ترکش و تیر بود
چنان بد که روزی ز نخچیرگاه 
مر او را به هیشوی بر بود راه 
ز هرگونه یی چند نخچیر داشت 
همی رفت و ترکش پر از تیر داشت 
همه هرچ بود از بزرگان و خرد 
هم از راه نزدیک هیشوی برد
چو هیشو بدیدش بیامد دوان 
پذیره شدش شاد و روشن روان
به زیرش بگسترد گستردنی
بیاورد چیزی که بد خوردنی
 برآسود گشتاسپ و چیزی بخورد
بیامد به نزد کتایون چو گرد
 چو گشتاسپ هیشوی را دوست کرد 
به دانش ورا چون تن و پوست کرد
چو رفتی به نخچیر آهو ز شهر 
به ره بر به هیشوی دادی دو بهر
دگر بهره ی مهتر ده بدی 
هرانکس کزان روستا مه بدی 
چنان شد که گشتاسپ با کدخدای 
       یکی شد به خورد و به آرام و رای 

از طرفی میرین، از بزرگان روم و از دوستان هیشوی، خواستگار دختر دوم قیصر می شود. قیصر که گمان می کند گشتاسپ (داماد اولش) مردی بی نام و نشان است می گوید، داشتن دامادی چون گشتاسپ کافی است از این به بعد اگر کسی خواهان یکی از دختران من است باید کار شایسته ای انجام دهد تا نشان دهد لایق دامادی قیصر هست

یکی رومی بود میرین به نام 
سرافراز و به ارای و با گنج و کام 
فرستاد نزدیک قیصر پیام 
که من سرفرازم به گنج و به نام 
به من ده دل آرام دخترت را 
به من تازه کن نام و افسرت را
چنین گفت قیصر که من زین سپس 
نجویم بدین روی پیوند کس
کتایون و آن مرد ناسرفراز 
مرا داشتند از چنان کار باز 
کنون هرک جویند خویشی من
وگر سر فرازد به پیشی من 
 یکی کار بایدش کردن بزرگ
  که خوانندش ایدر بزرگان سترگ 

قیصر به میرین می گوید اگر می خواهی داماد من شوی به بیشه ی فاسقون برو و گرازی هیولا مانند که در آن بیشه جای دارد و خیلی ازبزرگان و سواران مرا از بین برده بکش

شود تا سر بیشه ی فاسقون 
بشوید دل و دست و مغزش به خون
یکی گرگ بیند به کردار نیل 
تن اژدها دارد و زور پیل 
سرو دارد و نیشتر چون گراز 
نیارد شدن پیل پیشش فراز 
بران بیشه بر نگذرد نره شیر 
نه پیل و نه خونریز مرد دلیر
هر آنکس که بر وی بدرید پوست 
  مرا باشد او یار و داماد و دوست 

میرین شروع به طالع بینی می کند تا آینده خود را دریابد. می بیند که بزرگی از ایران میاید و سه کار بزرگ را انجام میدهد. داماد قیصر می شود و دو هیولا را می کشد. او می دانست که داماد قیصر (گشتاسپ) دوست هیشوی است. میرین به نزد هیشوی می رود و می گوید که گشتاسپ از بزرگان است. بعد هر دو منتظر آمدن گشتاسپ می شوند

نوشته بیاورد و بنهاد پیش 
همان اختر و طالع و فال خویش 
چنان دید کاندر فلان روزگار 
از ایران بیاید یکی نامدار 
به دستش برآید سه کار گران 
کزان باز گویند رومی سران
یکی انک داماد قیصر شود
همان بر سر قیصر افسر شود 
 پدید آید از روی کشور دو دد
که هرکس رسد از بد دد به بد
 شود هردو بر دست او بر هلاک 
ز هر زورمندی نیایدش باک 
ز کار کتایون خود آگاه بود 
که با نیو گشتاسپ همراه بود 
ز هیشوی و آن مهتر نامجوی
که هر سه به روی اندر آرند روی
 بیامد به نزدیک هیشوی تفت 
سراسر بگفت آن سخنها که رفت 
وزان اختر فیلسوفان روم  
شگفتی که آید بدان مرز و بوم 
بدو گفت هیشوی کامروز شاد 
بر ما همی باش با مهر و داد
که این مرد کز وی تو دادی نشان
    یکی نامداریست از سرکشان 
+++
چو میرین بدیدش به هیشوی گفت 
که این را به گیتی کسی نیست جفت
بدین شاخ و این یال و این دستبرد
 ز تخمی بود نامبردار و گرد  
 هنرها ز دیدار او بگذرد 
همان شرم و آزردگی و خرد
چو گشتاسپ تنگ آمد این هر دو مرد 
 پیاده ببودند ز اسپ نبرد
نشستی نو آراست بر پیش آب 
 یکی خوان نو ساخت اندر شتاب

با آمدن گشتاسپ، هیشوی جشنی راه می اندازد و گشتاسپ و میرین (که از نوادگان سلم بوده) را به هم معرفی می کند و جریان خواسته ی قیصر را به گشتاسپ می گوید و ازگشتاسپ می خواهد تا به میرین کمک کند

چو رخ لعل گشت از می لعل فام 
به گشتاسپ هیشوی گفت ای همام 
مرا بر زمین دوست خوانی همی 
جز از من کسی را ندانی همی 
کنون سوی من کرد میرین پناه 
یکی نامدارست با دستگاه 
دبیرست با دانش و ارجمند 
بگیرد شمار سپهر بلند 
+++
هم از گوهر سلم دارد نژاد
پدر بر پدر نام دارد به یاد  
 به نزدیک اویست شمشیر سلم 
که بودی همه ساله در زیر سلم 
سواریست گردافکن و شیر گیر
عقاب اندر آرد ز گردون به تیر 
برین نیز خواهد که بیشی کند 
چو با قیصر روم خویشی کند 
+++
کنون گر تو این را کنی دست پیش 
منت بنده ام وین سرافراز خویش 
بدو گفت گشتاسپ کری رواست 
چه گویند و این بیشه اکنون کجاست 
چگونه ددی باشد اندر جهان 
که ترسند ازو کهتران و مهان 
چنین گفت هیشوی کاین پیر گرگ 
همی برتر است از هیونی سترگ
دو دندان او چون دو دندان پیل 
 دو چشمش طبر خون و چرمش چو نیل 

گشتاسپ قبول می کند که بجای میرین با گراز بجنگد و می گوید فقط شمشیر سلم را برایم بیاور. میرین هم سریع می رود و شمشیر سلم با اسپی سیاه و خفتان کلاه با هدیه های بسیار برای گشتاسپ میاورد. گشتاسپ هم لباس جنگی را می پوشد اسب و شمشیر را برمیدارد و بقیه هدایا را به هیشوی می بخشد

بدو گفت گشتاسپ کان تیغ سلم
بیارید و اسپس سرافراز گرم 
+++
چو بشنید میرین زانجا برفت
سوی خانه ی خویش تازید تفت
 ز آخر گزین کرد اسپی سیاه 
گرانمایه خفتان و رومی کلاه 
همان مایه ور تیغ الماس گون 
که سلم آب دادش به زهر و به خون
بسی هدیه بگزید با آن ز گنج 
  ز یاقوت و گوهر همه پنج پنج 
+++
چو گشتاسپ آن هدیه ها بنگرید 
همان اسپ و تیغ از میان برگزید
دگر چیز بخشید هیشوی را 
 بیاراست جان جهانجوی را 
بپوشید گشتاسپ خفتان چو گرد
به زیر اندر آورد اسپ نبرد
+++
به زه بر کمان و به بازو کمند
سواری سرافراز و اسپی بلند 

گشتاسپ از خداوند می خواهد که کمکش کند. بعد با گراز که خیلی بزرگ تر از گرازهای معمول بوده روبرو می شود و او را می کشد. دندان هایش را می برد و به هیشوی و میرین که نگران او بوده اند می پیوندد

چو گشتاسپ نزدیک آن بیشه شد 
دل رزمسازش پر اندیشه شد 
فرود آمد از باره ی سرفراز 
به پیش جهاندار و بردش نماز
همی گفت ایا پاک پروردگار
فروزنده ی گردش روزگار 
 تو باشی بدین بد مرا دستگیر
ببخشای بر جان لهراسپ پیر
 که گر بر من این اژدهای بزرگ 
که خواند ورا ناخردمند گرگ 
شود پادشاه چون پدر بشنود 
خروشان شود زان سپس نغنود
بماند پر از درد چون بیهشان
به هر کس خروشان و جویا نشان
اگر من شوم زین بد دد ستوه 
    بپوشم سر از شرم پیش گروه 
+++
چو گرگ از در بیشه او را بدید 
خروشی به ابر سیه برکشید 
همی کند روی زمین را به چنگ 
نه بر گونه ی شیر و چنگ
چو گشتاسپ آن اژدها را بدید 
پلنگ کمان را به زه کرد و اندر کشید 
چو باد از برش تیرباران گرفت
کمان را چو ابر بهاران گرفت 
 دد از تیر گشتاسپی خسته شد 
دلیریش با درد پیوسته شد 
بیاسود و برخاست از جای گرگ 
 بیامد بسان هیون سترگ 
+++
چو نزدیک اسپ اندر آمد ز راه 
سرونی بزد بر سرین سیاه
که از خایه تا ناف او بردرید
جهانجوی تیغ از میان برکشید 
 پیاده بزد بر میان سرش
 بدو نیم شد پشت و یال و برش
+++
بیامد به پیش خداوند دد 
خداوند هر دانش و نیک و بد 
همی آفرین خواند بر کردگار 
که ای آفریننده ی روزگار
تویی راه گم کرده را رهنمای 
تویی برتر برترین یک خدای 
 همه کام و پیروزی از کام تست 
همه فر و دانایی از نام تست 
چو برگشت از جایگاه نماز
بکند آن دو دندان که بودش دراز 
 وزان بیشه تنها سر اندر کشید
 همی رفت تا پیش دریا رسید 

گشتاسپ پیش کتایون برمی گردد. کتایون می پرسد این زره و شمشیر را از کجا آوردی و گشتاسپ می گوید که از ایران کسی آمده و این هدایا از طرف فامیل برایم آورده

چو آمد ز دریا به آرام خویش 
کتایون بینادلش رفت پیش
بدو گفت جوشن کجا یافتی 
کز ایدر به نخچیر بشتافتی
چنین داد پاسخ که از شهر من
  بیامد یکی نامور انجمن
مرا هدیه این جوشن و تیغ و خود 
بدادند و چندی ز خویشان درود 

گشتاسپ آن شب بعد از جنگ با گراز دچار کابوس می شود  کتایون می پرسد چه چیزی نگرانت کرده. گشتاسپ می گوید بخت و تخت خودم را در خواب دیدم. کتایون متوجه می شود که گشتاسپ از خانواده ای بزرگ است. گشتاسپ از رفتن به ایران می گوید و کتایون با وجود دلتنگی می گوید تو برو، من منتظر برگشتت می مانم

بدیدی به خواب اندرون رزم گرگ 
به کردار نر اژدهای سترگ
کتایون بدو گفت امشب چه بود 
که هزمان بترسی چنین نابسود
چنین داد پاسخ که من تخت خویش
بدیدم به خواب اختر و بخت خویش
 کتایون بدانست کو را نژاد 
ز شاهی بود یک دل و یک نهاد 
بزرگست و با او نگوید همی
ز قیصر بلندی نجوید همی
 بدو گفت گشتاسپ کای ماهروی 
سمن خد و سیمین بر و مشکبوی
بیارای تا ما به ایران شویم 
ز ایدر به جای دلیران شویم 
ببینی بر و بوم فرخنده را 
اهمان شاه با داد و بخشنده را 
کتایون بدو گفت خیره مگوی
به تیزی چنین راه رفتن مجوی
چو ز ایدر به رفتن نهی روی
هم آواز کن پیش هیشوی 
 را مگر بگذراند به کشتی ترا 
را جهان تازه شد چون گذشتی ترا
من ایدر بمانم به رنج دراز
ندانم که کی بینمت نیز باز 
 به نارفته در جامه گریان شدند 
       بران آتش درد بریان شدند 

از طرف دیگر میرین خبر کشته شدن هیولا (گراز عطیم الجثه) را به قیصر می هد و به خاطر شجاعتی که از خود نشان داده با دختر قیصر ازدواج می کند

وزان روی چون باد میرین برفت 
به نزدیک قیصر خرامید تفت
چنین گفت کای نامدار بزرگ
به پایان رسید آن زیانهای گرگ
 همه بیشه سرتابسر اژدهاست 
تو نیز ار شگفتی ببینی رواست 
 بیامد دمان کرد آهنگ من 
یکی خنجری یافت از چنگ من 
ز سر تا میانش بدو نیم شد 
دل دیو زان زخم پر بیم شد 
ببالید قیصر ز گفتار اوی
  برافروخت پژمرده رخسار اوی
+++
چو قیصر بدید آن تن پیل مست
ز شادی بسی دست بر زد به دست
همان روز قیصر سقف را بخواند 
 به ایوان و دختر به میرین رساند 

حال بقیه ماجرا چه می شود ، میماند تا جلسه بعدی شاهنامه خوانی در منچستر. ممنون از همراهی شما
  
ابیانی که خیلی دوست داشتم
همی آفرین خواند بر کردگار
که ای آفریننده ی روزگار
تویی راه گم کرده را رهنمای 
تویی برتر برترین یک خدای 
 همه کام و پیروزی از کام تست 
همه فر و دانایی از نام تست  

قسمت های پیشین
ص  948  ز میرین یکی بود کهتر به سال

No comments: