با فرار افراسیب و شکست لشکر توران ، سرزمین افراسیاب به تسخیر ایرانیان در آمد. افراسیاب که می داند که ممکن است رستم چنانچه از وجود کی خسرو (فرزند سیاوش) آگاه شود و به او دست یابد او را با خود به ایران می برد و بر تاج شاهی می نشاند، پیکی می فرستد و کی خسرو و مادرش (فرنگیس، دختر افراسیاب) را با او روانه ختن می کند
.
پس آگاهی آمد به پرخاشجوی
که رستم به توران در آورد روی
به پیران چنین گفت کایرانیان
بدی را ببستند یکسر میان
کنون بوم و بر جمله ویران شود
به کام دلیران ایران شود
کسی نزد رستم برد آگهی
ازین کودک شوم بی فرهی
هم آنگه برندش به ایران سپاه
یکی ناسزا برنهندش کلاه
نوندی برافگن هم اندر زمان
بر شوم پی زاده ی بدگمان
که با مادر آن هر دو تن را به هم
بیارد بگوید سخن بیش و کم
از طرفی رستم که به توران می رسد، در ابتدا مردم را می بخشد و می گوید که تا زمانی که آنها یاد از افراسیاب نکردند با ایشان مشکلی نداریم و مناطق مختلف و اموال بدست آمده را بین سرداران خود تقسیم می کند
یکی طوس را داد زان تخت عاج
همان یاره و طوق و منشور چاچ
ورا گفت هر کس که تاب آورد
وگر نام افراسیاب آورد
همانگه سرش را ز تن دور کن
ازو کرگسان را یکی سور کن
کسی کاو خرد جوید و ایمنی
نیازد سوی کیش آهرمنی
چو فرزند باید که داری به ناز
ز رنج ایمن از خواسته بی نیاز
تو درویش را رنج منمای هیچ
همی داد و بر داد دادن بسیچ
+++
یکی تاج پرگوهر شاهوار
دو تا یاره و طوق با گوشوار
سپیجاب و سغدش به گودرز داد
بسی پند و منشور آن مرز داد
ستودش فراوان و کرد آفرین
که چون تو کسی نیست ز ایران زمین
بزرگی و فر و بلندی و داد
همان بزم و رزم از تو داریم یاد
ترا با هنر گوهرست و خرد
روانت همی از تو رامش برد
روا باشد ار پند من بشنوی
که آموزگار بزرگان توی
+++
فریبرز کاووس را تاج زر
فرستاد و دینار و تخت و کمر
بدو گفت سالار و مهتر توی
سیاووش رد را برادر توی
میان را به کین برادر ببند
ز فتراک مگشای بند کمند
به چین و ختن اندرآور سپاه
به هر جای از دشمنان کینه خواه
میاسای از کین افراسیاب
ز تن دور کن خورد و آرام و خواب
تا اینکه روزی زواره با راهنمای از ترکان به شکارگاه می رود، وقتی می فهمد که آنجا شکارگاه سیاوش بوده کینه قدیم را بیاد میاورد و داغ دل او تازه می شود.عصبانی به نزد رستم می رود که ما به قصد انتقام و به خونخواهی سیاوش آمده ایم
نباید بگذاریم که خون او پایمال شود و در این مرز و بوم کسی زنده بماند. رستم هم به تحریک او همان کاری را می کند که او می خواسته
چنان بد که روزی زواره برفت
به نخچیر گوران خرامید تفت
یکی ترک تا باشدش رهنمای
به پیش اندر افگند و آمد بجای
یکی بیشه دید اندران پهن دشت
که گفتی برو بر نشاید گذشت
ز بس بوی و بس رنگ و آب روان
همی نو شد از باد گفتی روان
پس آن ترک خیره زبان برگشاد
به پیش زواره همی کرد یاد
که نخچیرگاه سیاوش بد این
برین بود مهرش به توران زمین
بدین جایگه شاد و خرم بدی
جز ایدر همه جای با غم بدی
+++
زواره یکی سخت سوگند خورد
فرو ریخت از دیدگان آب زرد
کزین پس نه نخچیر جویم نه خواب
نپردازم از کین افراسیاب
نمانم که رستم برآساید ایچ
همی کینه را کرد باید بسیچ
همانگه چو نزد تهمتن رسید
خروشید چون روی او را بدید
+++
بدو گفت کایدر به کین آمدیم
و گر لب پر از آفرین آمدیم
چو یزدان نیکی دهش زور داد
از اختر ترا گردش هور داد
چرا باید این کشور آباد ماند
یکی را برین بوم و بر شاد ماند
فرامش مکن کین آن شهریار
که چون او نبیند دگر روزگار
برانگیخت آن پیلتن را ز جای
تهمتن هم آن کرد کاو دید رای
همان غارت و کشتن اندر گرفت
همه بوم و بر دست بر سر گرفت
ز توران زمین تا به سقلاب و روم
نماندند یک مرز آباد بوم
همی سر بریدند برنا و پیر
زن و کودک خرد کردند اسیر
بزرگان توران پیش رستم آمدند که اگر افراسیاب سیاوش را کشته ما گناهی نداریم. از طرف دیگر هم خردمندان اطراف رستم گفتند که ما همه اینجا هستیم و کاووس بی دست و پا در ایران تنهاست. ممکن است که افراسیاب از غیبت ما سوءاستفاده کند و به ایران حمله کندو رستم هم پذیرفت و با سپاه به ایران برگشت
ازان خون که او ریخت بر بیگناه
کسی را نبود اندر آن روی راه
کنون انجمن گر پراگنده ایم
همه پیش تو چاکر و بنده ایم
چو چیره شدی بیگنه خون مریز
مکن چنگ گردون گردنده تیز
ندانیم ماکان جفاگر کجاست
به ابرست گر در دم اژدهاست
چو بشنید گفتار آن انجمن
بپیچید بینادل پیلتن
سوی مرز قچغار باشی براند
سران سپه را سراسر بخواند
شدند انجمن پیش او بخردان
بزرگان و کارآزموده ردان
که کاووس بی دست و بی فر و پای
نشستست بر تخت بی رهنمای
گر افراسیاب از رهی ب یدرنگ
یکی لشکر آرد به ایران به جنگ
بیابد بران پیر کاووس دست
+++
تهمتن بران گشت همداستان
که فرخنده موبد زد این داستان
چنین گفت خرم دل رهنمای
که خوبی گزین زین سپنجی سرای
بنوش و بناز و بپوش و بخور
ترا بهره اینست زین رهگذر
سوی آز منگر که او دشمنست
دلش برده ی جان آهرمنست
نگه کن که در خاک جفت تو کیست
برین خواسته چند خواهی گریست
تهمتن چو بشنید شرم آمدش
برفتن یکی رای گرم آمدش
+++
ز گنج سلیح و ز تاج و ز تخت
به ایران کشیدند و بربست رخت
ز توران سوی زابلستان کشید
به نزدیک فرخنده دستان کشید
سوی پارس شد طوس و گودرز و گیو
سپاهی چنان نامبردار و نیو
نهادند سر سوی شاه جهان
همه نامداران فرخ نهان
افراسیاب وقتی فهمید که سپاه ایران از توران رفته به ان سرزمین برگشت ولی با دیدن خرابی هایی که ایرانیان برجا گذاشته بودند تصمیم به تلافی گرفت، سپاهی جور کرد و به ایران تاخت. این همزمان شد با دوران خشکی و قحطی
وزان پس چو بشنید افراسیاب
که بگذشت رستم بران روی آب
شد از باختر سوی دریای گنگ
دلی پر ز کینه سری پر ز جنگ
همه بوم زیر و زبر کرده دید
مهان کشته و کهتران برده دید
نه اسپ و نه گنج و نه تاج و نه تخت
نه شاداب در باغ برگ درخت
جهانی به آتش برافروخته
+++
ز دیده ببارید خونابه شاه
چنین گفت با مهتران سپاه
که هر کس که این را فرامش کند
همی جان بیدار خامش کند
همه یک به یک دل پر از کین کنید
سپر بستر و تیغ بالین کنید
به ایران سپه رزم و کین آوریم
به نیزه خور اندر زمین آوریم
+++
همی سوخت آباد بوم و درخت
به ایرانیان بر شد آن کار سخت
ز باران هوا خشک شد هفت سال
دگرگونه شد بخت و برگشت حال
شد از رنج و سختی جهان پر نیاز
برآمد برین روزگار دراز
روزی گودرز خواب می بیند که فرزند سیاوش که در توران است چنانچه به ایران برسد به خونخواهی از پدر با افراسیاب به جنگ برخواهد خاست و توران را نابود خواهد کرد و تنها کسی هم که می تواند او را بیابد گیو است
به توران یکی نامداری نوست
کجا نام آن شاه کیخسروست
ز پشت سیاوش یکی شهریار
هنرمند و از گوهر نامدار
ازین تخمه از گوهر کیقباد
ز چرخ آنچ پرسد دهد پاسخش
چو آید به ایران پی فرخش
ز چرخ آنچ پرسد دهد پاسخش
میان را ببندد به کین پدر
کند کشور تور زیر و زبر
+++
ز گردان ایران و گردنکشان
نیابد جز از گیو ازو کس نشان
گودرز گیو را می خواند و مراتب را به او اطلاع می دهد. گیو هم قبول مسئولیت می کند
سپهبد نشست از بر تخت عاج
بیاراست ایوان به کرسی ساج
پر اندیشه مر گیو را پیش خواند
وزان خواب چندی سخنها براند
+++
بدو گفت گیو ای پدر بند ه ام
بکوشم به رای تو تا زند ه ام
خریدارم این را گر آید بجای
به فرخنده نام و پی رهنمای
به ایوان شد و ساز رفتن گرفت
ز خواب پدر مانده اندر شگفت
گیو تصمیم می گیرد تا تنها به توران برای جستجوی کی خسرو برود. از پدر خداحافظی می کند و پسر کوچکش بیژن را به او می سپارد. صحنه خداحافظی گودرز و گیو هم از صحنه های پر احساس شاهنامه است
کمندی و اسپی مرا یار بس
نشاید کشیدن بدان مرز کس
+++
تو مر بیژن خرد را در کنار
بپرور نگهدارش از روزگار
ندانم که دیدار باشد جزین
که داند چنین جز جهان آفرین
تو پدرود باش و مرا یاد دار
روان را ز درد من آزاد دار
چو شویی ز بهر پرستش رخان
به من بر جهان آفرین را بخوان
مگر باشدم دادگر رهنمای
به نزدیک آن نامور کدخدای
به فرمان بیاراست و آمد برون
پدر دل پر از درد و رخ پر ز خون
پدر پیر سر بود و برنا دلیر
دهن جنگ را باز کرده چو شیر
ندانست کاو باز بیند پسر
ز رفتن دلش بود زیر و زبر
لغاتی که آموختم
سپیجاب = بر سر حد ترکستانست و اندر وی شهرها و ناحیه و روستاها ست
قار = قیر
ابیاتی که دوست داشتم
همه ساله در جوشن کین بود
شب و روز در جنگ بر زین بود
مکن با جهاندار یزدان ستیز
سرانجام بستر جز از خاک نیست
ازو بهره زهرست و تریاک نیست
چو دانی که ایدر نمانی دراز
به تارک چرا بر نهی تاج آز
ترا زین جهان شادمانی بس است
کجا رنج تو بهر دیگر کس است
تو رنجی و آسان دگر کس خورد
سوی گور و تابوت تو ننگرد
برو نیز شادی سرآید همی
سرش زیر گرد اندر آید همی
ز روز گذر کردن اندیشه کن
پرستیدن دادگر پیشه کن
بترس از خدا و میازار کس
ره رستگاری همین است و بس
شجره نامه
کی خسرو = پسر فرنگیس و سیاوش
فریبرز= پسر کاووس؟ برادر سیاوش
مهین؟ مهان؟ = دختر رستم و همسر گیو
گودرز = پدر گیو
بیيژن = فرزند گیو ومهین، نوه دختری رستم و نوه ی پسری گوردز
قسمت های پیشین
ص 430 رفتن گیو به ترکستان به جستن شاه کیخسرو
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment