سپاه ایران (که به خونخواهی سیاوش راه افتاده) به فرماندهی فرامرز پسر رستم به توران می رسد و با ورازاد پهلوان توران می جنگد و او را می کشد
سپه را فرامرز بد پیش رو
که فرزند گو بود و سالار نو
+++
فرامرز گفت ای گو شوربخت
منم بار آن خسروانی درخت
که از نام او شیر پیچان شود
چو خشم آورد پیل بیجان شود
مرا با تو بدگوهر دیوزاد
چرا کرد باید همی نام یاد
گو پیلتن با سپاه از پس است
که اندر جهان کینه خواه او بس است
به کین سیاوش کمر بر میان
ببست و بیامد چو شیر ژیان
برآرد ازین مرز بی ارز دود
هوا گرد او را نیارد بسود
+++
همی شد فرامرز نیزه به دست
ورازاد را راه یزدان ببست
+++
یکی نامه بنوشت نزد پدر
ز کار ورازاد پرخاشخر
که چون برگشادم در کین و جنگ
ورا برگرفتم ز زین پلنگ
به کین سیاوش بریدم سرش
برافروختم آتش از کشورش
افراسیاب چون آگاه می شود که سپاه ایران برای انتقام آمده سرخه پسر خود را پیش می خواند و از او می خواهد که به جنگ رستم رود
فرستاد و مر سرخه را پیش خواند
ز رستم بسی داستانها براند
بدو گفت شمشیرزن سی هزار
ببر نامدار از در کارزار
نگه دار جان از بد پور زال
به رزمت نباشد جزو کس همال
تو فرزندی و نیکخواه منی
ستون سپاهی و ماه منی
چو بیدار دل باشی و راه جوی
که یارد نهادن بروی تو روی
کنون پیش رو باش و بیدار باش
سپه را ز دشمن نگهدار باش
سرخه به جنگ سپاه ایران میرود ولی به دست فرامرز (فرزند رستم) اسیر می شود
فرامرز چون سرخه را یافت چنگ
بیازید زان سان که یازد پلنگ
گرفتش کمربند و از پشت زین
برآورد و زد ناگهان بر زمین
پیاده به پیش اندر افگند خوار
به لشکرگه آوردش از کارزار
سرخه را فرامرز دست بسته به سپاه ایران میاورد، رستم فرامرز را تحسین می کند و دستور می دهد سر سرخه را مانند سر سیاوش ببرند. طوس برای بریدن سر سرخه می رود ولی دلش برای سرخه سوخته، به پیش رستم برمی گردد. اینبار زواره تشت را به روزبان لشکر می دهد و سرانجام ایرانیان سر سرخه را همانگونه که سر سیاوش را بریده بودند، می برند
سپاه آفرین خواند بر پهلوان
بران نامبردار پور جوان
تهمتن برو آفرین کرد نیز
به درویش بخشید بسیار چیز
یکی داستان زد برو پیلتن
که هر کس که سر برکشد ز انجمن
خرد باید و گوهر نامدار
هنر یار و فرهنگش آموزگار
چو این گوهران را بجا آورد
دلاور شود پر و پا آورد
+++
بفرمود پس تا برندش به دشت
ابا خنجر و روزبانان و تشت
ببندند دستش به خم کمند
بخوابند بر خاک چون گوسفند
بسان سیاوش سرش را ز تن
ببرند و کرگس بپوشد کفن
خبر به افراسیاب رسید که سرخه کشته شده، او هم برای مقابله با ایرانیان لشکرش را بسیج می کند. پیلسم از افراسیاب می خواهد که سپاهی در اختیار وی گذارد تا او به جنگ رستم رود. افراسیاب هم به پیلسم چنانچه پیروز شود قول ازدواج با دخترش و بخشیدن قسمتی از ایران و توران را می دهد
همه شهر ایران جگر خسته ان
به کین سیاوش کمر بسته اند
نگون شد سر و تاج افراسیاب
همی کند موی و همی ریخت آب
همی گفت رادا سرا موبدا
ردا نامدارا یلا بخردا
دریغ ارغوانی رخت همچو ماه
دریغ آن کیی برز و بالای شاه
خروشان به سر بر پراگند خاک
همه جامه ها کرد بر خویش چاک
+++
سپهدار ترکان برآراست جنگ
گرفتند گوپال و خنجر به چنگ
بیامد سوی میمنه بارمان
سپاهی ز ترکان دنان و دمان
سوی میسره کهرم تیغ زن
به قلب اندرون شاه با انجمن
وزین روی رستم سپه برکشید
هوا شد ز تیغ یلان ناپدید
بیاراست بر میمنه گیو و طوس
سواران بیدار با پیل و کوس
چو گودرز کشواد بر میسره
هجیر و گرانمایگان یکسره
به قلب اندرون رستم زابلی
زره دار با خنجر کابلی
تو گفتی نه شب بود پیدا نه روز
نهان گشت خورشید گیت یفروز
+++
بیامد ز قلب سپه پیلسم
دلش پر ز خون کرده چهره دژم
چنین گفت با شاه توران سپاه
که ای پرهنر خسرو نیک خواه
گر ایدونک از من نداری دریغ
یکی باره و جوشن و گرز و تیغ
ابا رستم امروز جنگ آورم
همه نام او زیر ننگ آورم
به پیش تو آرم سر و رخش او
همان خود و تیغ جهان بخش او
ازو شاد شد جان افراسیاب
سر نیزه بگذاشت از آفتاب
بدو گفت کای نام بردار شیر
همانا که پیلت نیارد به زیر
اگر پیلتن را به چنگ آوری
زمانه برآساید از داوری
به توران چو تو کس نباشد به جاه
به گنج و به تیغ و به تخت و کلاه
به گردان سپهر اندرآری سرم
سپارم ترا دختر و کشورم
از ایران و توران دو بهر آن تست
همان گوهر و گنج و شهر آن تست
رستم در میانه نبرد متوجه می شود که دلاوری که به خوبی مبارزه می کند نمی تواند کسی جز پیلسم باشد و می داند که فقط خود او همپای پیلسم است. رستم به مبارزه با پیلسم می رود و پیروز می شود... جنگ همچنان ادامه دارد
چنین گفت کای نامور پیلسم
مرا خواستی تا بسوزی به دم
همی گفت و می تاخت برسان گرد
یکی کرد با او سخن در نبرد
یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی
ز زین برگرفتش به کردار گوی
همی تاخت تا قلب توران سپاه
بینداختش خوار در قلبگاه
چنین گفت کاین را به دیبای زرد
بپوشید کز گرد شد لاژورد
عنان را بپیچید زان جایگاه
بیامد دمان تا به قلب سپاه
ببارید پیران ز مژگان سرشک
تن پیلسم دور دید از پزشک
رستم و افراسیاب یکدیگر را می شناسند و شروع به نبرد رودررو می کنند. افراسیاب باز هم می بیند که حریف رستم نیست. از چنگ او می گریزد
چو افراسیاب آن درفش بنفش
نگه کرد بر جایگاه درفش
بدانست کان پیلتن رستمست
سرافراز وز تخمه ی نیرمست
برآشفت برسان جنگی پلنگ
بیفشارد ران پیش او شد به جنگ
چو رستم درفش سیه را بدید
به کردار شیر ژیان بردمید
به جوش آمد آن نامبردار گرد
عنان بار هی تیزتگ را سپرد
برآویخت با سرکش افراسیاب
به پیگار خون رفت چون رود آب
یکی نیزه سالار توران سپاه
بزد بر بر رستم کینه خواه
سنان اندر آمد ببند کمر
به ببر بیان بر نبد کارگر
تهمتن به کین اندر آورد روی
یکی نیزه زد بر سر اسپ اوی
تگاور ز درد اندر آمد به سر
بیفتاد زو شاه پرخاشخر
همی جست رستم کمرگاه او
که از رزم کوته کند راه او
نگه کرد هومان بدید از کران
به گردن برآورد گرز گران
بزد بر سر شانه ی پیلتن
به لشکر خروش آمد از انجمن
ز پس کرد رستم همانگه نگاه
بجست از کفش نامبردار شاه
برآشفت گردافگن تا جبخش
بدنبال هومان برانگیخت رخش
بتازید چندی و چندی شتافت
زمانه بدش مانده او را نیافت
سپهدار ترکان نشد زیر دست
یکی بار هی تیزتگ برنشست
ایرانیان گرچه به افراسیاب دست نیافتند و او هنوز فراری است در میدان جنگ پیروز می شوند
به لشکرگه خویش گشتند باز
سپه یکسر از خواسته بی نیاز
همه دشت پر آهن و سیم و زر
سنان و ستام و کلاه و کمر
لغاتی که آموختم
نوند = پیک
ابیاتی که دوست داشتم
چنین گفت کاینت سر کین نخست
پراگنده شد تخم پرخاش و رست
از آتش نبینی جز افروختن
جهانی چو پیش آیدش سوختن
همه کینه را چشم روشن کنید
نهالی ز خفتان و جوشن کنید
خرد باید و گوهر نامدار
هنر یار و فرهنگش آموزگار
چو این گوهران را بجا آورد
دلاور شود پر و پا آورد
شجره نامه
کی خسرو، پسر فرنگیس و سیاوش
فرامرز، پسر رستم
سرخه پسر افراسیاب
پیلسم، برادر پیران؟
سرخه پسر افراسیاب
پیلسم، برادر پیران؟
قسمت های پیشین
ص 423 لشکر کشیدن ایرانیان به کین سیاوش
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment