You have stumbled across a floating bottle. Are you interested enough to read the content of the message inside? مهم نیست که کی هستم و چی هستم. سخنی دارم با سنگ صبور قلم؛ آنرا بشنو، اگر مایلی
Friday, 28 November 2014
نمط ده دلی
هفته ی آخر نوامبری پرمشغله ولی کم غوغاست. جز بی خوابی های مزمن، حاصل آماس فکری، جراحت های دیگر بظاهر التیام یافته می آیند. هسته ی بیهقی خوانی دوباره شکل گرفته و پس از مدتها انتظار دوره ی دوم این جلسات دیشب در همجواری مشتاقانی بیش از آنچه که نشست اول بخود جلب کرده بود، کرانه شد. باز قلم بیهقی همان حس نامانوس، که نمی دانم چه باید بخوانمش، را تهییج می کند و لاجرم هیجان هنگامه ای بر انگیخته شده ای که جز با نبشتن مدروس یا دست کم آرام نگردد با چاشنی ب ی ه ق ی طعم می گیرد
نَمط = روش، سبک
ده دلی = پریشان خاطری
کرانه کردن = سپری کردن
مَدروس نگردد = از بین نرود
مَدروس نگردد = از بین نرود
© All rights reserved
Tuesday, 25 November 2014
در کنار شاهنامه خوانی در کانون
یکی از شخصیت های مثبت شاهنامه فریدون است. فردوسی در دنیایی که به نظر به نژاد و اصلیت افراد بهای زیادی داده می شود، حتی "فریدون شدن" را با عدل و داد و کمک به همنوع ممکن می داند
فریدون فرخ فرشته نبود"
ز مشک و عنبر سرشته نبود
بداد و دهش یافت آن نیکویی
"تو داد و دهش کن فریدون تویی
همه مسئول اعمال خود هستیم
درختی که نشاندی آمد ببار"
بیابی هم اکنون برش بر کنار
گرش بار خار است خود کشته ای
"گر پرنیان است خود رشته ای
با تشکر از آقا کیومرث
© All rights reserved
Monday, 24 November 2014
شاهنامه خوانی در منچستر 48
به داستان سیاوش رسیدیم. بین طوس و گیو بر سر زیبارویی که در بیشه دیده بودند دعوا می شود، هر یک او را می خواستند. کسی بین آنها میانجیگری می کند که دعوای خود را پیش شاه ببرید و هر چه او گفت گردن نهید. آنها هم پیش کی کاووس می روند. ولی وقتی کی کاووس آگاه می شود که دختر از نوادگان فریدون است و زیبایی او را می بیند، او را به عقد خود درمیاورد (این هم برای خود نوعی عدل و داد است،البته از نوع کیانی!). چندی بعد پسری بدنیا میاد بنام سیاوش. رستم پیشنهاد می دهد که فرزند کی کاووس را بدو بسپارند تا وی تربیتش کند. این ماجرا بعد از کشته شدن سهراب اتفاق میفتد و احتمالا رستم هم برای کنار آمدن با احساسات سوکوب شده ی پدرانه خود به پرورش پسری بجای سهراب نیازمند بوده
بگفتند با شاه کاووس کی
که برخوردی از ماه فرخنده پی
یکی بچ هی فرخ آمد پدید
کنون تخت بر ابر باید کشید
جهان گشت ازان خوب پر گفت و گوی
کزان گونه نشنید کس موی و روی
جهاندار نامش سیاوخش کرد
برو چرخ گردنده را بخش کرد
+++
چنین گفت کاین کودک شیرفش
مرا پرورانید باید به کش
چو دارندگان ترا مایه نیست
مر او را بگیتی چو من دایه نیست
رستم به سیاوش همه هنرهای رزمی و بزمی را می آموزد. پس از چندی سیاوش به پیش شاه برمی گردد و همه شیفته ی او می شوند از جمله سودابه که احتمالا از زنان کی کاووس بوده
هنرها بیاموختش سر به سر
بسی رنج برداشت و آمد به بر
سیاوش چنان شد که اندر جهان
به مانند او کس نبود از مهان
چو یک چند بگذشت و او شد بلند
سوی گردن شیر شد با کمند
چنین گفت با رستم سرفراز
که آمد به دیدار شاهم نیاز
بسی رنج بردی و دل سوختی
هنرهای شاهانم آموختی
پدر باید اکنون که بیند ز من
هنرهای آموزش پیلتن
+++
یکی سور فرمود کاندر جهان
کسی پیش از وی نکرد از مهان
به یک هفته زان گونه بودند شاد
به هشتم در گنجها برگشاد
ز هر چیز گنجی بفرمود شاه
ز مهر و ز تیع و ز تخت و کلاه
از اسپان تازی به زین پلنگ
ز بر گستوان و ز خفتان جنگ
سودابه پیغامی به سیاوش می فرستد (خودمونیم ولی کسانی که در آن زمان پیغام ها را جابجا می کردند حکم تلفن های همراه امروزه را داشتند و احتمالا رمزگشایی آنها هم به سادگی تلفن های همراه امروزه نبوده). باری، سیاوش از اینکار سودابه ناراحت می شود و به او پاسخ منفی میدهد. سودابه اینبار به سراغ می کاووس می رود و از او می خواهد تا فرزند خود را به خواهرانش بنمایاند. شاه هم قبول می کند، سیاوش را می خواند و از او می خواهد تا سری به شبستان بزند و خواهران و سودابه که چون مادر اوست را ببیند و دل آنها را شاد کند. سیاوش خرسند نیست، ولی نهایتا می پذیرد
برآمد برین نیز یک روزگار
چنان بد که سودابه ی پرنگار
ز ناگاه روی سیاوش بدید
پراندیشه گشت و دلش بردمید
چنان شد که گفتی طراز نخ است
وگر پیش آتش نهاده یخ است
کسی را فرستاد نزدیک اوی
که پنهان سیاووش را این بگوی
که اندر شبستان شاه جهان
نباشد شگفت ار شوی ناگهان
فرستاده رفت و بدادش پیام
برآشفت زان کار او نیکنام
بدو گفت مرد شبستان نیم
مجویم که بابند و دستان نیم
+++
نه اندر زمین کس چو فرزند تو
جهان شاد بادا به پیوند تو
فرستش به سوی شبستان خویش
بر خواهران و فغستان خویش
+++
سپهبد سیاووش را خواند و گفت
که خون و رگ و مهر نتوان نهفت
پس پرده ی من ترا خواهرست
چو سودابه خود مهربان مادرست
ترا پاک یزدان چنان آفرید
که مهر آورد بر تو هرکت بدید
به ویژه که پیوسته ی خون بود
چو از دور بیند ترا چون بود
پس پرده پوشیدگان را ببین
زمانی بمان تا کنند آفرین
+++
چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه
به خوبی و دانش به آیین و راه
مرا موبدان ساز با بخردان
بزرگان و کارآزموده ردان
دگر نیزه و گرز و تیر و کمان
که چون پیچم اندر صف بدگمان
دگرگاه شاهان و آیین بار
دگر بزم و رزم و می و میگسار
چه آموزم اندر شبستان شاه
بدانش زنان کی نمایند راه
سیاوش به شبستان می رود و سودابه را در آنجا می بیند که بر تخت نشسته. سودابه تا سیاوش را می بیند از تخت پایین میاید و سیاوش را در آغوش می گیرد. سیاوش به بهانه دیدن خواهران از معرکه می گریزد
چو برداشت پرده ز در هیربد
سیاوش همی بود ترسان ز بد
شبستان همه پیشباز آمدند
پر از شادی و بزم ساز آمدند
همه جام بود از کران تا کران
پر از شادی و بزم ساز آمدند
درم زیر پایش همی ریختند
عقیق و زبرجد برآمیختند
+++
سیاوش چو نزدیک ایوان رسید
یکی تخت زرین درفشنده دید
برو بر ز پیروزه کرده نگار
به دیبا بیراسته شاهوار
بران تخت سودابه ماه روی
بسان بهشتی پر از رنگ و بوی
+++
سیاوش چو از پیش پرده برفت
فرود آمد از تخت سودابه تفت
بیمد خرامان و بردش نماز
به بر در گرفتش زمانی دراز
همی چشم و رویش ببوسید دیر
نیمد ز دیدار آن شاه سیر
+++
که کس را بسان تو فرزند نیست
همان شاه را نیز پیوند نیست
سیاوش بدانست کان مهر چیست
چنان دوستی نز ره ایزدیست
به نزدیک خواهر خرامید زود
که آن جایگه کار ناساز بود
سودابه باز دیگر سعی می کند که از دری دیگر وارد شود. به کی کاووس می گوید که فرزند تو لایق همسری از میان دختران من است
بدو گفت سودابه گر گفت من
پذیره شود رای را جفت من
هم از تخم خویشش یکی زن دهم
نه از نامداران برزن دهم
که فرزند آرد ورا در جهان
به دیدار او در میان مهان
مرا دخترانند مانند تو
ز تخم تو و پاک پیوند تو
کی کاووس با سیاوش به گفت و گو می نشیند و می گوید یکی را از سراپرده من به همسری اختیار کن. سیاوش هم انتخاب را به خود پدر می سپارد و می گوید مرا با سودابه و شبستان او کار نیست و از رفتن به شبستان سرباز می زند. از آن سو سودابه هنوز در تب و تاب است
پدر با پسر راز گفتن گرفت
ز بیگانه مردم نهفتن گرفت
همی گفت کز کردگار جهان
یکی آرزو دارم اندر نهان
که ماند ز تو نام من یادگار
ز تخم تو آید یکی شهریار
+++
کنون از بزرگان یکی برگزین
نگه کن پس پرده ی کی پشین
+++
بدو گفت من شاه را بند ه ام
به فرمان و رایش سرافگند ه ام
هرآن کس که او برگزیند رواست
جهاندار بربندگان پادشاست
نباید که سودابه این بشنود
دگرگونه گوید بدین نگرود
به سودابه زین گونه گفتار نیست
مرا در شبستان او کار نیست
ز گفت سیاوش بخندید شاه
نه آگاه بد ز آب در زیرکاه
گزین تو باید بدو گفت زن
ازو هیچ مندیش وز انجمن
که گفتار او مهربانی بود
به جان تو بر پاسبانی بود
+++
نهانی ز سودابه ی چاره گر
همی بود پیچان و خسته جگر
بدانست کان نیز گفتار اوست
همی زو بدرید بر تنش پوست
لغاتی که آموختم
چلیپا = صلیب
آهو = زشتی، ناپلیدی
بیت هایی که خیلی دوست داشتم
سخن چون برابر شود با خرد
روان سراینده رامش برد
کسی را که اندیشه ناخوش بود
بدان ناخوشی رای اوگش بود
ولیکن نبیند کس آهوی خویش
ترا روشن آید همه خوی خویش
قسمت های پیشین
شجره نامه
کی کاووس
.
.
سیاوش
ص 325 رفتن سیاوش به شبستان دو دیگر بارد
© All rights reserved
شب نوشته
باز چندی است که بی خوابی مهمان اکثر شبهایم است
مثل همیشه اول سعی کردم اعتنایی نکنم ولی بعد از دو ساعتی چرخیدن در تختخواب، شکست را قبول کردم و از تخت پایین آمدم. نه! امشب هم انگار خواب در توان من نیست
شعر سعدی در ذهنم چرخ می خورد
ورتحمل نکنم جور زمان را چه کنم"
"داوری نیست که از وی بستاند دادم
عکسی پیش چشمانم و لیوانی شیر در دست! همه ی دلیل مستی من
دانی از دولت وصلت چه طلب دارم، هیچ"
"یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم
راستی سعدی با بی خوابی چطور کنار میامده؟ دنبال واژه سعدی و بی خوابی گشتم، ابیاتی چند نمایان شد
تو مست شراب و خواب و ما را"
1"بیخوابی کشت در تیاقت
به خوابی آرزومندم ولیکن"
2"سر بی دوست چون باشد به بالین
نتیجه گیری: بی خوابی توان را می ساید ولی برای دلخوشی هم شده باید گفت که برای خود عالمی دارد
تو مست شراب و خواب و ما را"
1"بیخوابی کشت در تیاقت
به خوابی آرزومندم ولیکن"
2"سر بی دوست چون باشد به بالین
نتیجه گیری: بی خوابی توان را می ساید ولی برای دلخوشی هم شده باید گفت که برای خود عالمی دارد
1.http://ganjoor.net/saadi/divan/tarjee-band/
2. http://ganjoor.net/saadi/divan/ghazals/sh475/
© All rights reserved
Sunday, 23 November 2014
Friday, 21 November 2014
بعد از ظهر یک جمعه پاییزی
روی فرش دراز کشیده بود و مرتب کانال های تلوزیون را عوض می کرد. خودش هم چندان مطمئن نبود دنبال چه می گیرد. ولی تصویرش در فنجان چای من به وضوح نمایان بود
کم کم چشمان او را خواب می رباید و چایم عطر هل و طعم دارچین می گیرد
کم کم چشمان او را خواب می رباید و چایم عطر هل و طعم دارچین می گیرد
© All rights reserved
Thursday, 20 November 2014
Monday, 17 November 2014
شاهنامه خوانی در منچستر 47
تا اینجا دیدیم که مصلحت اندیشی باعث شد که سهراب با وجود سعی بسیار نتواند رستم را بشناسد و حتی رستم هم خودش را نه رستم بلکه پهلوانی نه چندان بزرگ معرفی کرد
باری رستم و سهراب رو در رو شدند و شروع به جنگ کردند. برابری جسمانی آنها جنگ را طولانی کرد و هر دو خسته شدند
تن از خوی پر آب و همه کام خاک
زبان گشته از تشنگی چاک چاک
یک از یکدگر ایستادند دور
پر از درد باب و پر از رنج پور
جهانا شگفتی ز کردار تست
هم از تو شکسته هم از تو درست
ازین دو یکی را نجنبید مهر
خرد دور بد مهر ننمود چهر
همی بچه را باز داند ستور
چه ماهی به دریا چه در دشت گور
نداند همی مردم از رنج و آز
یکی دشمنی را ز فرزند باز
+++
همی گفت رستم که هرگز نهنگ
ندیدم که آید بدین سان به جنگ
مرا خوار شد جنگ دیو سپید
ز مردی شد امروز دل ناامید
جوانی چنین ناسپرده جهان
نه گردی نه نام آوری از مهان
به سیری رسانیدم از روزگار
دو لشکر نظاره بدین کارزار
+++
به سستی رسید این ازان آن ازین
چنان تنگ شد بر دلیران زمین
رستم برای نبرد روز بعد خود را آماده می کند ولی به زواره می گوید چنانچه من کشته شدم سپاه را به زابلستان برگردانید، مادرم را دلداری دهید و از زال بخواهید تا به شاه خشم نگیرد و پشت شاه را خالی نکند
و گر خود دگرگونه گردد سخن
تو زاری میاغاز و تندی مکن
مباشید یک تن برین رزمگاه
مسازید جستن سوی رزم راه
یکایک سوی زابلستان شوید
از ایدر به نزدیک دستان شوید
تو خرسند گردان دل مادرم
چنین کرد یزدان قضا بر سرم
بگویش که تو دل به من در مبند
که سودی ندارت بودن نژند
+++
اگر سال گشتی فزون ازهزار
همین بود خواهد سرانجام کار
چو خرسند گردد به دستان بگوی
که از شاه گیتی مبرتاب روی
اگر جنگ سازد تو سستی مکن
چنان رو که او راند از بن سخن
همه مرگ راییم پیر و جوان
به گیتی نماند کسی جاودان
سهراب که هنوز شک دارد که هماورد او رستم است با هومان در مورد شکش صحبت می کند، هومان هم که وظیفه داشته نگذارد سهراب رستم را بشناسد، بار دیگر حقیقت را کتمان می کند
به هومان چنین گفت کاین شیر مرد
که با من همی گردد اندر نبرد
ز بالای من نیست بالاش کم
برزم اندرون دل ندارد دژم
بر و کتف و یالش همانند من
تو گویی که داننده بر زد رسن
نشانهای مادر بیابم همی
بدان نیز لختی بتابم همی
گمانی برم من که او رستمست
که چون او بگیتی نبرده کمست
+++
بدو گفت هومان که در کارزار
رسیدست رستم به من اند بار
+++
بدین رخش ماند همی رخش اوی
ولیکن ندارد پی و پخش اوی
ز کف بفگن این گرز و شمشیر کین
نشنیم هر دو پیاده به هم
به پیش جهاندار پیمان کنیم
همان تا کسی دیگر آید به رزم
دل من همی با تو مهر آورد
همانا که داری ز گردان نژاد
با این حال هنوز سهراب شک داشته و جایی در ذهن خود رستم را شناخته بوده در جنگ روز بعد او را به صلح و آشتی دعوت می کند و بار دیگر از نژاد او می پرسد. ولی رستم صحبت های سهراب را فریب حساب می کند و تن در نمی دهد. سهراب هم مجبور به مبارزه می شود
ز کف بفگن این گرز و شمشیر کین
بزن جنگ و بیداد را بر زمین
نشنیم هر دو پیاده به هم
به می تازه داریم روی دژم
به پیش جهاندار پیمان کنیم
دل از جنگ جستن پشیمان کنیم
همان تا کسی دیگر آید به رزم
تو با من بساز و بیارای بزم
دل من همی با تو مهر آورد
همی آب شرمم به چهر آورد
همانا که داری ز گردان نژاد
کنی پیش من گوهر خویش یاد
+++
بدو گفت رستم که ای نامجوی
نبودیم هرگز بدین گفت وگوی
ز کشتی گرفتن سخن بود دوش
نگیرم فریب تو زین در مکوش
نه من کودکم گر تو هستی جوان
به کشتی کمر بسته ام بر میان
بکوشیم و فرجام کار آن بود
که فرمان و رای جهانبان بود
+++
بدو گفت سهراب کز مرد پیر
نباشد سخن زین نشان دلپذیر
مرا آرزو بد که در بسترست
برآید به هنگام هوش از برت
کسی کز تو ماند ستودان کند
بپرد روان تن به زندان کند
اگر هوش تو زیر دست منست
به فرمان یزدان بساییم دست
سهراب در کشتی با رستم پیروز می شود و او را بر زمین می اندازد و خود روی سینه او می نشیند تا سرش را از تن جدا سازد. رستم به او می گوید که رسم ما چنین است که وقتی پشت پهلوانی را برزمین زدی او را در شکست اول نمی کشی و به او فرصت دیگری می دهی. سهراب هم قبول می کند و رستم را آزاد می گذارد
بزد دست سهراب چون پیل مست
برآوردش از جای و بنهاد پست
به کردار شیری که بر گور نر
زند چنگ و گور اندر آید به سر
نشست از بر سینه ی پیلتن
پر از خاک چنگال و روی و دهن
+++
یکی خنجری آبگون برکشید
همی خواست از تن سرش را برید
به سهراب گفت ای یل شیرگیر
کمندافگن و گرد و شمشیرگیر
دگرگون هتر باشد آیین ما
جزین باشد آرایش دین ما
کسی کاو بکشتی نبرد آورد
سر مهتری زیر گرد آورد
نخستین که پشتش نهد بر زمین
نبرد سرش گرچه باشد به کین
گرش بار دیگر به زیر آورد
ز افگندنش نام شیر آورد
بدان چاره از چنگ آن اژدها
همی خواست کاید ز کشتن رها
دلیر جوان سر به گفتار پیر
بداد و ببود این سخن دلپذیر
یکی از دلی و دوم از زمان
سوم از جوانمردیش بی گمان
هومان جریان نبرد را از سهراب می پرسد و چون تو از جریان آگاه می شود می گوید که خامی کرده ای که رستم را نکشتی. در نبرد بعدی رستم پیروز می شود
بدو گفت هومان گرد ای جوان
به سیری رسیدی همانا ز جان
دریغ این بر و بازو و یال تو
میان یلی چنگ و گوپال تو
هژبری که آورده بودی بدام
رها کردی از دام و شد کار خام
نگه کن کزین بیهده کارکرد
چه آرد به پیشت به دیگر نبرد
+++
هرآنگه که خشم آورد بخت شوم
کند سنگ خارا به کردار موم
سرافراز سهراب با زور دست
تو گفتی سپهر بلندش ببست
غمی بود رستم ببازید چنگ
گرفت آن بر و یال جنگی پلنگ
خم آورد پشت دلیر جوان
زمانه بیامد نبودش توان
زدش بر زمین بر به کردار شیر
بدانست کاو هم نماند به زیر
سبک تیغ تیز از میان برکشید
بر شیر بیدار دل بردرید
سهراب پس از آنکه زخمی کاری خورده می گوید که پدرم رستم انتقام مرا از تو خواهد گرفت
کنون گر تو در آب ماهی شوی
و گر چون شب اندر سیاهی شوی
وگر چون ستاره شوی بر سپهر
ببری ز روی زمین پاک مهر
بخواهد هم از تو پدر کین من
چو بیند که خاکست بالین من
رستم آن موقع متوجه می شود که فرزند خود را از پای درآورده
چو بشنید رستم سرش خیره گشت
جهان پیش چشم اندرش تیره گشت
بپرسید زان پس که آمد به هوش
بدو گفت با ناله و با خروش
که اکنون چه داری ز رستم نشان
که کم باد نامش ز گردنکشان
بدو گفت ار ایدونکه رستم تویی
بکشتی مرا خیره از بدخویی
ز هر گونه ای بودمت رهنمای
نجنبید یک ذره مهرت ز جای
چو برخاست آواز کوس از درم
بیامد پر از خون دو رخ مادرم
همی جانش از رفتن من بخست
یکی مهره بر بازوی من ببست
مرا گفت کاین از پدر یادگار
بدار و ببین تا کی آید به کار
کنون کارگر شد که بیکار گشت
پسر پیش چشم پدر خوار گشت
همان نیز مادر به روشن روان
فرستاد با من یکی پهلوان
بدان تا پدر را نماید به من
سخن برگشاید به هر انجمن
چو آن نامور پهلوان کشته شد
مرا نیز هم روز برگشته شد
کنون بند بگشای از جوشنم
برهنه نگه کن تن روشنم
چو بگشاد خفتان و آن مهره دید
همه جامه بر خویشتن بردرید
رستم بنا به خواسته سهراب به سپاه برگشت و از آنان خواست تا بجنگ برنخیزند و مجددا پیش سهراب برگشت و گودرز را فرستاد تا نوشدارو را از کی کاووس بگیرد. کی کاووس هم اندیشید که بهتر است سهراب زنده نماند چون برای بارگاه او همکاری رستم و سهراب خطری خواهد بود
چنین گفت با سرفرازان که من
شما جنگ ترکان مجویید کس
همین بد که من کردم امروز بس
چو برگشت ازان جایگه پهلوان
بیامد بر پور خسته روان
نه دل دارم امروز گویی نه تن
بزرگان برفتند با او بهم
چو طوس و چو گودرز و چون گستهم
+++
یکی دشنه بگرفت رستم به دست
که از تن ببرد سر خویش پست
بزرگان بدو اندر آویختند
ز مژگان همی خون فرو ریختند
بدو گفت گودرز کاکنون چه سود
که از روی گیتی برآری تو دود
تو بر خویشتن گر کنی صدگزند
چه آسانی آید بدان ارجمند
+++
به گودرز گفت آن زمان پهلوان
کز ایدر برو زود روشن روان
پیامی ز من پیش کاووس بر
بگویش که مارا چه آمد به سر
به دشنه جگرگاه پور دلیر
دریدم که رستم مماناد دیر
گرت هیچ یادست کردار من
یکی رنجه کن دل به تیمار من
ازان نوشدارو که در گنج تست
کجا خستگان را کند تن درست
به نزدیک من با یکی جام می
سزد گر فرستی هم اکنون به پی
مگر کاو ببخت تو بهتر شود
چو من پیش تخت تو کهتر شود
+++
بدو گفت کاووس کز انجمن
اگر زنده ماند چنان پیلتن
شود پشت رستم به نیرو ترا
هلاک آورد ب یگمانی مرا
+++
شنیدی که او گفت کاووس کیست
گر او شهریارست پس طوس کیست
کجا باشد او پیش تختم به پای
کجا راند او زیر فر همای
رستم وقتی امتناع کی کاووس را شنید خودش برای گرفتن نوشدارو براه افتاد ولی زمان مجالش نداد. گویا این که ما می گوییم "نوشدارو پس از مرگ سهراب رسید" درست نیست و اصلا رسیدنی در کار نبوده. کی کاووس هم مانند سیاست مداران دوران ما عمل کرده و فقط مناقع خود را دیده و بس
بفرمود رستم که تا پیشکار
یکی جامه افگند بر جویبار
جوان را بران جامه آن جایگاه
بخوابید و آمد به نزدیک شاه
گو پیلتن سر سوی راه کرد
کس آمد پسش زود و آگاه کرد
که سهراب شد زین جهان فراخ
همی از تو تابوت خواهد نه کاخ
پدر جست و برزد یکی سرد باد
بنالید و مژگان به هم بر نهاد
همی گفت زار ای نبرده جوان
سرافراز و از تخمه پهلوان
نبیند چو تو نیز خورشید و ماه
نه جوشن نه تخت و نه تاج و کلاه
کرا آمد این پیش کامد مرا
بکشتم جوانی به پیران سرا
نبیره جهاندار سام سوار
سوی مادر از تخمه ی نامدار
بریدن دو دستم سزاوار هست
جز از خاک تیره مبادم نشست
+++
که دانست کاین کودک ارجمند
بدین سال گردد چو سرو بلند
به جنگ آیدش رای و سازد سپاه
به من برکند روز روشن سیاه
بفرمود تا دیبه ی خسروان
کشیدند بر روی پور جوان
+++
زبان بزرگان پر از پند بود
تهمتن به درد از جگربند بود
چنینست کردار چرخ بلند
به دستی کلاه و به دیگر کمند
چو شادان نشیند کسی با کلاه
بخم کمندش رباید ز گاه
مراسم خاکسپاری سهراب
پس آنگه سوی زابلستان کشید
چو آگاهی از وی به دستان رسید
همه سیستان پیش باز آمدند
به رنج و به درد و گداز آمدند
چو تابوت را دید دستان سام
فرود آمد از اسپ زرین ستام
تهمتن پیاده همی رفت پیش
دریده همه جامه دل کرده ریش
گشادند گردان سراسر کمر
همه پیش تابوت بر خاک سر
همی گفت زال اینت کاری شگفت
که سهراب گرز گران برگرفت
نشانی شد اندر میان مهان
نزاید چنو مادر اندر جهان
همی گفت و مژگان پر از آب کرد
زبان پر ز گفتار سهراب کرد
چو آمد تهمتن به ایوان خویش
خروشید و تابوت بنهاد پیش
ازو میخ برکند و بگشاد سر
کفن زو جدا کرد پیش پدر
تنش را بدان نامداران نمود
تو گفتی که از چرخ برخاست دود
مهان جهان جامه کردند چاک
به ابر اندر آمد سر گرد و خاک
همه کاخ تابوت بد سر به سر
غنوده بصندوق در شیر نر
تو گفتی که سام است با یال و سفت
غمی شد ز جنگ اندر آمد بخفت
بپوشید بازش به دیبای زرد
سر تنگ تابوت را سخت کرد
همی گفت اگر دخمه زرین کنم
ز مشک سیه گردش آگین کنم
چو من رفته باشم نماند بجای
وگرنه مرا خود جزین نیست رای
یکی دخمه کردش ز سم ستور
جهانی ز زاری همی گشت کور
لغاتی که آموختم
گشن = روی گرداندن، گاهی به معنی انبوه هم آمده
سم = خانه و سوراخ و سمبه، جاییرا گویند که در زمین یا در کوه بکنند و چنان سازند که درون آن توان ایستادن و خفتن
زوار = پرستار، یار و همدم
سم = خانه و سوراخ و سمبه، جاییرا گویند که در زمین یا در کوه بکنند و چنان سازند که درون آن توان ایستادن و خفتن
زوار = پرستار، یار و همدم
انوشه = بی مرگ، جاوید
بیت هایی که خیلی دوست داشتم
همه تلخی از بهر بیشی بودمبادا که با آز خویشی بود
هرآنگه که تشنه شدستی به خون
بیالودی آن خنجر آبگون
زمانه به خون تو تشنه شود
براندام تو موی دشنه شود
شکاریم یکسر همه پیش مرگ
سری زیر تاج و سری زیر ترگ
اگر چرخ را هست ازین آگهی
همانا که گشتست مغزش تهی
چنان دان کزین گردش آگاه نیست
که چون و چرا سوی او راه نیست
قسمت های پیشین
ص 316 داستان سیاوش
© All rights reserved
Sunday, 16 November 2014
سرگیجه
دامنه ی ارتباطات گسترده می شود و خواسته ها وسیع لاجرم، کارها عقب می افتند و جز با تارک دنیا شدن امکان رسیدگی به زندگی نیست
به عبارتی باید از دنیا برید تا بتوان به کارهای دنیوی رسید
© All rights reserved
Saturday, 15 November 2014
I have to get over this
After a period of illness, treating yourself can work as a short term fix. Today some retail-therapy and a new hair cut improved my mood.
© All rights reserved
Thursday, 13 November 2014
Pondering
I guess I have done not much more than the usual marching on spot if not retreating, during the ten years that took Philae http://en.wikipedia.org/wiki/Philae_(spacecraft) to land on its destination comet.
© All righ ts reserved
Tuesday, 11 November 2014
11/11
ساعت 11 صبح بود، رادیو آغاز دو دقیقه سکوت به مناسبت 11 ماه 11 (میلادی) را اعلام کرد. خوبه که کسانی که در جنگ جهانی کشته شده اند را به خاطر بیاوریم ولی فراموش نکنیم که انسانهای بیشماری در دنیا هر روزه با جنگ دست به گریبانند و زیر پرچم جنگ به راحتی هر نوع جنایتی مشروعیت پیدا می کند
Wish for the peace
© All rights reserved
Monday, 10 November 2014
شاهنامه خوانی در منچستر - 46
داستان رستم و سهراب را دنبال کردیم. هنوز به مبارزه ی رستم و سهراب نرسیده ایم، با این حال صحنه ی غمناکی را پشت سر گذاشتیم، تازه هنوز تراژدی اصلی اتفاق نیفتاده. در طول داستان سهراب سعی کرده تا پیش از مبارزه با ایرانیان هر جوری شده رستم را بشناسد، چون می دانسته که او پدر وی است و اصولا برای همدستی با او به ایران تاخته. (شاید گاهی باید به آنچه خود می پنداریم و به حساب دو دوتایی خود ایمان بیاوریم، جدا از آنچه دیگران می گویند). رستم که بدلیل ناآشنایی با پهلوانی که به ایران حمله کرده، قبل از جنگ مخفیانه به خیمه گاه ترکان می رود تا ببیند که این جنگجوی جوان کیست، با دیدن سهراب به شباهت او با سام پی میبرد و در گزارشی که به کی کاووس می دهد به همین موضوع اشاره می کند. با این حال گمان نمی برد که او فرزند خودش باشد
وزان جایگه رفت نزدیک شاه
ز ترکان سخن گفت وز بزم گاه
ز سهراب و از برز و بالای اوی
ز بازوی و کتف دلارای اوی
که هرگز ز ترکان چنین کس نخاست
بکردار سروست بالاش راست
به توران و ایران نماند به کس
تو گویی که سام سوارست و بس
سهراب به دفعات در جمع به دنبال رستم گشته. در وحله اول از هجیر که قبلا (نبرد دژ سپید) به اسارت گرفته شده بود می خواهد که به لشگرگاه ایرانیان نظر بیفکند و یک به یک پهلوانان ایران زمین (که هر یک در مقر خود و تحت بیرقی خاص بودند) را به او نشان دهد
بفرمود تا رفت پیشش هجیر
بدو گفت کژی نیاید ز تیر
نشانه نباید که خم آورد
چو پیچان شود زخم کم آورد
به هر کار در پیشه کن راستی
چو خواهی که نگزایدت کاستی
سخن هرچه پرسم همه راست گوی
متاب از ره راستی هیچ روی
چو خواهی که یابی رهایی ز من
سرافراز باشی به هر انجمن
از ایران هر آنچت بپرسم بگوی
متاب از ره راستی هیچ روی
سپارم به تو گنج آراسته
بیابی بسی خلعت و خواسته
ور ایدون که کژی بود رای تو
همان بند و زندان بود جای تو
+++
بدو گفت کز تو بپرسم همه
ز گردنکشان و ز شاه و رمه
همه نامداران آن مرز را
چو طوس و چو کاووس و گودرز را
ز بهرام و از رستم نامدار
ز هر کت بپرسم به من برشمار
+++
بگو کان سراپرده ی هفت رنگ
یکی مهد پیروزه برسان نیل
+++
یکی برز خورشید پیکر درفش
سرش ماه زرین غلافش بنفش
+++
بدو گفت کان شاه ایران بود
بدرگاه او پیل و شیران بود
وزان پس بدو گفت بر میمنه
سواران بسیار و پیل و بنه
سراپرده ای بر کشیده سیاه
زده گردش اندر ز هر سو سپاه
+++
زده پیش او پیل پیکر درفش
به در بر سواران زرینه کفش
چنین گفت کان طوس نوذر بود
درفشش کجاپیل پیکر بود
+++
یکی شیر پیکر درفشی به زر
درفشان یکی در میانش گهر
چنین گفت کان فر آزادگان
جهانگیر گودرز کشوادگان
+++
یکی گرگ پیکر درفش از برش
برآورده از پرده زرین سرش
بدو گفت کان پور گودرز گیو
که خوانند گردان وراگیو نیو
+++
نشسته سپهدار بر تخت عاج
نهاده بران عاج کرسی ساج
ز هودج فرو هشته دیبا جلیل
غلام ایستاده رده خیل خیل
بر خیمه نزدیک پرد هسرای
به دهلیز چندی پیاده به پای
بدو گفت کاو را فریبرز خوان
که فرزند شاهست و تاج گوان
+++
بپرسید کان سرخ پرد هسرای
به دهلیز چندی پیاده به پای
به گرد اندرش سرخ و زرد و بنفش
ز هرگونه ای برکشیده درفش
درفشی پس پشت پیکرگراز
سرش ماه زرین و بالا دراز
چنین گفت کاو را گرازست نام
که در چنگ شیران ندارد لگام
هجیر از همه ی دلاوران تک به تک نام می برد ولی صحبتی از رستم بمیان نمی آید. سهراب با اینکه از نشانه هایی که مادرش داده رستم را می شناسد، به اینکه او رستم است شک می کند و می خواهد که هجیر شک او را تایید کند ولی به قول فردوسی تقدیر اینگونه رقم نخورده بود: نبشته به سر بر دگرگونه بود//ز فرمان نکاهد نخواهد فزود. از هجیر مستقیما در مورد پهلوانی که می پنداشته رستم است می پرسد، ولی هجیر حقیقت را کتمان می کند و او را پهلوانی جدید معرفی می کند که نامش را نمی داند. سهراب مجددا در مورد پهلوانی که گمان می کند رستم است می پرسد، باز هم هجیر کتمان می کند
درفشی بدید اژدها پیکرست
بران نیزه بر شیر زرین سرست
چنین گفت کز چین یکی نامدار
بنوی بیامد بر شهریار
بپرسید نامش ز فرخ هجیر
بدو گفت نامش ندارم بویر
بدین دژ بدم من بدان روزگار
کجا او بیامد بر شهریار
+++
غمی گشت سهراب را دل ازان
که جایی ز رستم نیامد نشان
نشان داده بود از پدر مادرش
همی دید و دیده نبد باورش
همی نام جست از زبان هجیر
مگر کان سخنها شود دلپذیر
+++
نشان پدر جست و با او نگفت
همی داشت آن راستی در نهفت
تو گیتی چه سازی که خود ساختست
جهاندار ازین کار پرداختست
زمانه نبشته دگرگونه داشت
چنان کاو گذارد بباید گذاشت
دگر باره پرسید ازان سرفراز
ازان کش به دیدار او بد نیاز
ازان پرد هی سبز و مرد بلند
وزان اسپ و آن تاب داده کمند
ازان پس هجیر سپهبدش گفت
که از تو سخن را چه باید نهفت
گر از نام چینی بمانم همی
ازان است کاو را ندانم همی
سهراب اینبار مستقیم از رستم می پرسد حتی به هجیر می گوید که من با رستم هم پیمانم ولی امان از مصلحت اندیشی. حتی مصلحت اندیشی که از سر شجاعت باشد. هجیر نگران است که رستم بدست این پهلوان کشته شود. وقتی باز هم هجیر رستم را معرفی نمی کند، سهراب با وعده بی نیاز کردن هجیر در صورت همکاری و تهدید به کشتن در صورت کتمان واقعیت، دگر بار ازهجیر می خواهد تا رستم را به او نشان دهد
بدو گفت سهراب کاین نیست داد
ز رستم نکردی سخن هیچ یاد
کسی کاو بود پهلوان جهان
میان سپه در نماند نهان
+++
چنین داد پاسخ مر او را هجیر
که شاید بدن کان گو شیرگیر
کنون رفته باشد به زابلستان
که هنگام بزمست در گلستان
بدو گفت سهراب کاین خود مگوی
که دارد سپهبد سوی جنگ روی
به رامش نشیند جهان پهلوان
برو بر بخندند پیر و جوان
مرا با تو امروز پیمان یکیست
بگوییم و گفتار ما اندکیست
اگر پهلوان را نمایی به من
سرافراز باشی به هر انجمن
ترا بی نیازی دهم در جهان
گشاده کنم گنجهای نهان
ور ایدون که این راز داری ز من
گشاده بپوشی به من بر سخن
سرت را نخواهد همی تن به جای
نگر تا کدامین به آیدت رای
هجیر با خود می اندیشید که نجات رستم جز از راه مخفی نمودن او از سهراب میسر نیست و تصمیم می گیرد تا خود را قربانی کند
به دل گفت پس کاردیده هجیر
که گر من نشان گو شیرگیر
بگویم بدین ترک با زور دست
چنین یال و این خسروانی نشست
ز لشکر کند جنگ او ز انجمن
برانگیزد این باره ی پیلتن
برین زور و این کتف و این یال اوی
شود کشته رستم به چنگال اوی
از ایران نیاید کسی کینه خواه
بگیرد سر تخت کاووس شاه
چنین گفت موبد که مردن به نام
به از زنده دشمن بدو شادکام
اگر من شوم کشته بر دست اوی
نگردد سیه روز چون آب جوی
چو گودرز و هفتاد پور گزین
همه پهلوانان با آفرین
نباشد به ایران تن من مباد
چنین دارم از موبد پاک یاد
که چون برکشد از چمن بیخ سرو
سزد گر گیا را نبوید تذرو
هجیر به سهراب هشدار می دهد و او را از مقابله کردن با رستم می ترساند. سهراب هم عصبانی می شود، هجیر را با ضربه ای از پای می اندازد و به سپاه ایران می تازد
به سهراب گفت این چه آشفتنست
همه با من از رستمت گفتنست
نباید ترا جست با او نبرد
برآرد به آوردگاه از تو گرد
همی پیلتن را نخواهی شکست
همانا که آسان نیاید به دست
+++
چو بشنید این گفتهای درشت
نهان کرد ازو روی و بنمود پشت
ز بالا زدش تند یک پشت دست
بیفگند و آمد به جای نشست
در میان لشکر ایران کسی هماورد سهراب نیست جز رستم. او را می خوانند و مجددا همان شخصیت خاص رستم (با غرولند و اعتراض به شیوه های کی کاووس در عین فرمانبرداری از وی) نمایان می شود
ازان پس دلیران شدند انجمن
بگفتند کاینت گو پیلتن
نشاید نگه کردن اسان بدوی
که یارد شدن پیش او جنگجوی
ازان پس خروشید سهراب گرد
همی شاه کاووس را بر شمرد
چنین گفت با شاه آزاد مرد
که چون است کارت به دشت نبرد
چرا کرده ای نام کاووس کی
که در جنگ نه تاو داری نه پی
تنت را برین نیزه بریان کنم
ستاره بدین کار گریان کنم
+++
غمی گشت کاووس و آواز داد
کزین نامداران فرخ نژاد
یکی نزد رستم برید آگهی
کزین ترک شد مغز گردان تهی
ندارم سواری ورا هم نبرد
از ایران نیارد کس این کار کرد
+++
بدو گفت رستم که هر شهریار
که کردی مرا ناگهان خواستار
گهی گنج بودی گهی ساز بزم
ندیدم ز کاووس جز رنج رزم
بفرمود تا رخش را زین کنند
سواران بروها پر از چین کنند
سرانجام رستم و سهراب روبرو می شوند. این بار سهراب از خود رستم می پرسد که تو رستم نیستی؟ حقیقتی که اینبار خود رستم کتمان می کند
چو سهراب را دید با یال و شاخ
برش چون بر سام جنگی فراخ
بدو گفت از ایدر به یکسو شویم
بوردگه هر دو همرو شویم
+++
به بالا بلندی و با کتف و یال
ستم یافت بالت ز بسیار سال
نگه کرد رستم بدان سرافراز
بدان چنگ و یال و رکیب دراز
بدو گفت نرم ای جوا نمرد گرم
زمین سرد و خشک و سخن گرم و نرم
به پیری بسی دیدم آوردگاه
بسی بر زمین پست کردم سپاه
تپه شد بسی دیو در جنگ من
ندیدم بدان سو که بودم شکن
نگه کن مرا گر ببینی به جنگ
اگر زنده مانی مترس از نهنگ
مرا دید در جنگ دریا و کوه
که با نامداران توران گروه
چه کردم ستاره گوای منست
به مردی جهان زیر پای منست
بدو گفت کز تو بپرسم سخن
همه راستی باید افگند بن
من ایدون گمانم که تو رستمی
گر از تخمه ی نامور نیرمی
چنین داد پاسخ که رستم نیم
هم از تخمه ی سام نیرم نیم
که او پهلوانست و من کهترم
نه با تخت و گاهم نه با افسرم
از امید سهراب شد ناامید
برو تیره شد روی روز سپید
لغاتی که آموختم
چرمه = اسب
ساج = درختی است راست بالا وسیاه رنگ
ژگان = قید از ژکیدن به معنی از ناخرسندی زبر لب نالیدن
بیت هایی که خیلی دوست داشتم
به هر کار در پیشه کن راستی
به هر کار در پیشه کن راستی
چو خواهی که نگزایدت کاستی
زمانه نبشته دگرگونه داشت
چنان کاو گذارد بباید گذاشت
نبینی که موبد به خسرو چه گفت
بدانگه که بگشاد راز از نهفت
سخن گفت ناگفته چون گوهرست
کجا نابسوده به سنگ اندرست
چو از بند و پیوند یابد رها
درخشنده مهری بود بیبها
نباشد به ایران تن من مباد
چنین دارم از موبد پاک یا
از آتش ترا بیم چندان بود
که دریا به آرام خندان بود
چو دریای سبز اندر آید ز جای
ندارد دم آتش تیزپای
قسمت های پیشین
ص 301 رزم رستم و سهراب
© All rights reserved
Saturday, 8 November 2014
مبارک
گاهی چنان کارها بهم گره می خورد که انجام وظایف روزمره فرصتی برای رسیدگی به حوزه ی خارج از تعهدات معمول باقی نمی گذارد. ولی گاهی باید روند همیشگی را قربانی تغییر کرد تا لطافت عبور لحظه های زندگی را دریافت. طراوت تولد هر دم عمر را لمس کرد و با هر شروع مجددی با زایش شانس های متناوب لبخند زد
امروز مثل هر روز نخواهد بود
Today would be different. Ready to feel life!
© All rights reserved
Tuesday, 4 November 2014
Monday, 3 November 2014
Seeking glory, or the glory of seeking
Sometimes I search for words and sometimes words are eager to find me. Interestingly, the upshot is better when I am found.
© All rights reserved
این رسم ماست
I’ve taken this photo from a book* on pictures of the world’s historical moments. I bought the book because of this unique picture. The picture shows Dr. Mohammed Mossadegh on trial after his arrest following an American directed codetta in Iran
We are good at sacrificing our best to make sure the worst survive.
"Dr Mohammed Mossadegh (19 May 1882 – 5 March 1967) A major figure in modern Iranian history who served as the Prime Minister of Iran (1951 to 1953). An author, administrator, lawyer, prominent parliamentarian, and statesman; he is most famous as the architect of the nationalization of the Iranian oil industry, which had been under British control through the Anglo-Iranian Oil Company (later British Petroleum or BP), and which is thought by many to be the reason for his deposition. After which he received a sentence of 3 years in solitary confinement at a military jail and was exiled to his village not far from Tehran, where he remained under house arrest on his estate until his death, on 5 March 1967" Taken from wikipedia
* The Fifties in pictures, James Lescott, Parragon, New York
این عکس را از کتابی گرقتم که وقایع تاریخی هر دهه دنیا را به روایت عکس به تصویر کشیده بود. کتاب را برای همین یک عکسش خریدم
گویا این رسم ماست که بهترینها را قربانی کنیم تا مطمئن باشیم جایی برای نشتن بی کفایت ترینها بر مسند قدرت وجود دارد
©All rights reserved
Subscribe to:
Posts (Atom)