Tuesday, 26 March 2013

از سرما لبریزم، دلم تب می خواهد

پرده ها را کنار زدم. باز هم همان منظرۀ تکراری چند روز پیش، دانه های ریز برف پخش در آسمان شیری رنگ. دوباره به تخت خوابم برگشتم. گمانم ناله های جسمم در من اثر کرده، کمی بیشتر در تخت ماندم. مدتی بعد نور کمرنگی که روی کمد اتاق افتاده بود مرا وادار به چرخش به سمت پنجره کرد. برف بند آمده بود و شعاعی از نور به درون اتاق می تابید. در گوشه ای از آسمان رنگ آبی از لابلای سپیدی ابرها دیده می شد. عید دیدنی خورشید جز چند دقیقه بطول نینجامید و مجددا آسمان برفی شد. اما همان حضور کوتاه وجودم را کمی آرام کرد. از تخت پایین آمدم تا روزم را آغاز کنم

© All rights reserved 

1 comment:

افسانه نکونام said...

بسیار لطیف و زیبا
welldone xxxx