امروز به داستان جنگ افراسیاب و نوذر (پسر منوچهر شاه) پرداختیم. اگرچه سام در راه بود تا به سپاه نوذر بپیوندد. ولی قبل از کمک کردن به نوذر از دنیا رخت برمی بندد. افراسیاب هم این خبر را به پشنگ می دهد و دو سپاه مقابل هم می ایستند. نخست دلاوری به اسم باربان داوطلب می شود تا به جنگ برود و از میان لشکر نوذر هماورد می طلبد. تنها کسی که پاسخ می دهد قباد برادر پیر قارن ست. قارن ناراحت می شود و به قباد می گوید که زمان جنگجویی تو به پایان رسیده
که افراسیاب اندر ایران زمین
دو سالار کرد از بزرگان گزین
شماساس و دیگر خزروان گرد
ز لشکر سواران بدیشان سپرد
ز جنگ آوران مرد چون سی هزار
برفتند شایسته ی کارزار
سوی زابلستان نهادند روی
ز کینه به دستان نهادند روی
خبر شد که سام نریمان بمرد
همی دخمه سازد ورا زال گرد
ازان سخت شادان شد افراسیاب
بدید آنکه بخت اندر آمد به خواب
+++
بشد نزد سالار توران سپاه
نشان داد ازان لشکر و بارگاه
وزان پس به سالار بیدار گفت
که ما را هنر چند باید نهفت
به دستوری شاه من شیروار
بجویم ازان انجمن کارزار
ببینند پیدا ز من دستبرد
جز از من کسی را نخوانند گرد
چنین گفت اغریرث هوشمند
که گر بارمان را رسد زین گزند
دل مرزبانان شکسته شود
برین انجمن کار بسته شود
یکی مرد بی نام باید گزید
که انگشت ازان پس نباید گزید
پرآژنگ شد روی پور پشنگ
ز گفتار اغریرث آمدش ننگ
بروی دژم گفت با بارمان
که جوشن بپوش و به زه کن کمان
تو باشی بران انجمن سرفراز
به انگشت دندان نیاید به گاز
کزین لشکر نوذر نامدار
که داری که با من کند کارزار
نگه کرد قارن به مردان مرد
ازان انجمن تا که جوید نبرد
کس از نامدارانش پاسخ نداد
مگر پیرگشته دلاور قباد
دژم گشت سالار بسیار هوش
ز گفت برادر برآمد به جوش
ز خشمش سرشک اندر آمد به چشم
از آن لشکر گشن بد جای خشم
ز چندان جوان مردم جنگجوی
یکی پیر جوید همی رزم اوی
دل قارن آزرده گشت از قباد
میان دلیران زبان برگشاد
که سال تو اکنون به جایی رسید
که از جنگ دستت بباید کشید
پاسخ قباد به قارن ظرافت خاصی دارد و شاید یکی از قدیمی ترین نمونه های مخالفت تعبیض سنی است
نگه کن که با قارن رزم زن
چه گوید قباد اندران انجمن
بدان ای برادر که تن مرگ راست
سر رزم زن سودن ترگ راست
ز گاه خجسته منوچهر باز
از امروز بودم تن اندر گداز
کسی زنده بر آسمان نگذرد
شکارست و مرگش همی بشکرد
یکی را برآید به شمشیر هوش
بدانگه که آید دو لشگر به جوش
تنش کرگس و شیر درنده راست
سرش نیزه و تیغ برنده راست
یکی را به بستر برآید زمان
همی رفت باید ز بن بی گمان
اگر من روم زین جهان فراخ
برادر به جایست با برز و شاخ
+++
به فرجام پیروز شد بارمان
به میدان جنگ اندر آمد دمان
یکی خشت زد بر سرین قباد
که بند کمرگاه او برگشاد
ز اسپ اندر آمد نگونسار سر
شد آن شیردل پیر سالار سر
لشکر نوذر در حال شکست است، قارن به پیش نوذر که بسیار نامید شده و آماده مرگ است می رود و وی را نصیحت می کند
چنین گفت قارن که تا زاد هام
تن پرهنر مرگ را داد هام
فریدون نهاد این کله بر سرم
که بر کین ایرج زمین بسپرم
هنوز آن کمربند نگشاد هام
همان تیغ پولاد ننهاد هام
لغاتی که آموخته ام
سودن = ساییدن
ترگ = کلاه خود
شبدیز = شبرنگ، اسب تیره
شبگیر = سپیده دم
هور = خورشید
دهاده = زد و خورد، هیاهو
ابیاتی که دوست داشتم
به هنگام هر کار جستن نکوست
زدن رای با مرد هشیار و دوست
به جایی توان مرد کاید زمان
بیاید زمان یک زمان بی گمان
یکی را به جنگ اندر آید زمان
یکی با کلاه مهی شادمان
ص 198 دگر میدان رزم
© All rights reserved