Tuesday, 13 March 2018

شاهنامه خوانی در منچستر 133

ٍEsfandyar is ready to move towards Touran to free his sisters. He asks Gorgsar (one of his prisoners) where Royeen Dej is and how to get there. Gorgsar explains that there are three ways to get there, the first two are less dangerous but they they are long way, the third one is quickest but very dangerous. There are seven dangerous stage in the third way. Esfandyar chooses the third way and he goes ahead of his army so he can face the dangers alone. In the first stage Esafandyar faces two huge wolves. He kills the wolves and moves towards the seconds stages.

بخش هفت خوان اسفندیار با ستایش سلطان محمود شروع می شود. در آستانه ی بهار و رسیدن سال نو هستیم و خیلی به موقع به این قسمت رسیدیم اجازه بدهید تا اول چند بیتی از این قسمت که بوی بهار می دهد را با هم مروز کنیم

چو خورشید بر چرخ بنمود چهر
بیاراست روی زمین را به مهر 

از بیت آغازین می دانیم که موضوعی که در ادامه خواهد آمد در فاز لطف ونوازش خواهد بود. برج حمل اشاره به فروردین دارد و ابیات زیر مژده از بارش بهاری و به گل نشستن دشت و صحرا دارد

به برج حمل تاج بر سر نهاد
ازو خاور و باختر گشت شاد
 پر از غلغل و رعد شد کوهسار
پر از نرگس و لاله شد جویبار
 ز لاله فریب و ز نرگس نهیب 
ز سنبل عتاب و ز گلنار زیب 
پر آتش دل ابر و پر آب چشم 
خروش مغانی و پرتاب خشم 
چو آتش نماید بپالاید آب 
ز آواز او سر برآید ز خواب 
چو بیدار گردی جهان را ببین
که دیباست گر نقش مانی به چین
 چو رخشنده گردد جهان ز آفتاب 
رخ نرگس و لاله بینی پر آب
بخندد بدو گوید ای شوخ چشم 
به عشق تو گریان نه از درد و خشم 
نخندد زمین تا نگرید هوا 
    هوا را نخوانم کف پادشا

در ادامه فردوسی به منبع اطلاعاتش که همان دهقان سخنگوست اشاره می کند که داستان هفت خوان را برایش بازگو کرده

سخن گوی دهقان چو بنهاد خوان
یکی داستان راند از هفتخوان

داستان هفت خوان به این ترتیب شروع می شود. اسفندیار دستور می دهد تا چهار جام می به گرگسار (فرمانده توران که اسیر شده و در ازای نجات جانش قول می دهد که به اسفندیار کمک  و او را راهنمایی کند) می دهند. اسفندیار سپس از گرگسار می خواهد که به درستی به سوالات او پاسخ دهد و شروع به پرسیدن سوالاتی در مورد رویین دژ می کند. اسفندیار می گوید که اگر به من اطلاعات درست بدهی تو را به تاج و تخت می رسانم و آسیبی به دوستان و اقوام تو نمی رسانم وگرنه تو را به دو نیم می کنم

بفرمود تا جام زرین چهار
دمادم ببستند بر گرگسار 
 ازان پس بدو گفت کای تیره بخت
رسانم ترا من به تاج و به تخت
 گر ایدونک هرچت بپرسیم راست 
بگویی همه شهر ترکان تراست
چو پیروز گردم سپارم ترا 
به خورشید تابان برآرم ترا 
نیازارم آنرا که پیوند تست 
هم آنرا که پیوند فرزند تست
وگر هیچ گردی به گرد دروغ 
نگیرد بر من دروغت فروغ
میانت به خنجر کنم بدو نیم 
    دل انجمن گردد از تو به بیم 
+++
چنین داد پاسخ ورا گرگسار
که ای نامور فرخ اسفندیار 
ز من نشود شاه جز گفت راست
تو آن کن که از پادشاهی سزاست 
 بدو گفت رویین دژ اکنون کجاست
که آن مرز ازین بوم ایران جداست
 بدو چند راهست و فرسنگ چند 
کدام آنک ازو هست بیم و گزند 
سپه چند باشد همیشه دروی 
 ز بالای دژ هرچ دانی بگوی 

گرگسار پاسخ می دهد که سه راه برای رسیدن به دژ هست. یکی دو ماه و دیگری سه ماه طول خواهد کشید، این دو راه نسبتا آسان است. ولی راه سومی هم هست که فقط یک هفته طول می کشد، منتها این راهی پر خطر است  و در این راه با خطراتی مثل گرگ، شیر، اژدها و جادوگر روبرو می شوید

سه راهست ز ایدر بدان شارستان 
که ارجاسپ خواندش پیکارستان 
یکی در سه ماه و یکی در دو ماه 
گر ایدون خورش تنگ باشد به راه 
گیا هست و آبشخور چارپای 
فرود آمدن را نیابی تو جای 
سه دیگر به نزدیک یک هفته راه
بهشتم به رویین دژ آید سپاه
+++
پر از شیر و گرگست و پر اژدها 
که از چنگشان کس نیابد رها 
فریب زن جادو و گرگ و شیر 
فزونست از اژدهای دلیر
یکی را ز دریا برآرد به ماه 
یکی را نگون اندر آرد به چاه 
بیابان و سیمرغ و سرمای سخت 
 که چون باد خیزد به درد درخت 

بعد از توصیف راه گرگسار به توضیح در مورد خود  دژ می پردازد و می گوید که دژ مستحکمی است و دور تا دورش آب روان هست به طوریکه با کشیتی باید از آن گذشت و به داخل دژ رفت. داخل دژ هم فضای بزرگی با دشت و گیاه هست به طوری که اگر صد سال هم این دژ در محاصره باشه بازهم نیازهایش از داخل خود دژ تهیه می شود

سر باره برتر ز ابر سیاه 
بدو در فراوان سلیح و سپاه 
به گرد اندرش رود و آب روان 
که از دیدنش خیره گردد روان 
 به کشتی برو بگذرد شهریار
چو آید به هامون ز بهر شکار
 به صد سال گر ماند اندر حصار 
ز هامون نیایدش چیزی به کار 
هم اندر دژش کشتمند و گیا 
  درخت برومند و هم آسیا 

گرگسار می گوید هیچ کس تابحال نتوانسته از هفت خوان (هفت مرحله که باید طی شود تا به این دژ راه پیدا کنند) بگذرد. در اولین مرحله دو گرگ قول پیکر سر راه ظاهر می شوند

چنین گفت با نامور گرگسار
که این هفتخوان هرگز ای شهریار
 به زور و به آواز نگذشت کس 
مگر کز تن خویش کردست بس
بدو نامور گفت گر با منی
  ببینی دل و زور آهرمنی 
+++
نخستین به پیش تو آید دو گرگ 
نر و ماده هریک چو پیلی سترگ 
دو دندان به کردار پیل ژیان
بر و کتف فربه و لاغر میان 
 بسان گوزنان به سر بر سروی 
همی رزم شیران کند آرزوی 

روز بعد اسفندیار با سپاهش راه می افتد و کمی بعد سپاه را به پشوتن می سپارد و می گوید که من به تنهایی راه می افتم تا اگر خطری مرا تهدید کرد دیگران آزار نبینند

چو خورشید بنمود تاج از فراز
هوا با زمین نیز بگشاد راز 
 ز درگاه برخاست آوای کوس 
زمین آهنین شد سپهر آبنوس 
سوی هفتخوان رخ به توران نهاد 
همی رفت با لشکر آباد و شاد 
چو از راه نزدیک منزل رسید 
ز لشکر یکی نامور برگزید 
پشوتن یکی مرد بیدار بود 
سپه را ز دشمن نگهدار بود
بدو گفت لشکر به آیین بدار 
همی پیچم از گفته ی گرگسار
منم پیش رو گر به من بد رسد
  بدین کهتران بد نیاید سزد

خوان نخست کشتن اسفندیار دو گرگ را
اسفندیاربا دو گرگ روبرو می شود. گرگ ها به سمت او حمله می کنند. اسفندیار هم شروع به پرتاب تیر می کند و گرگ ها زخمی و سست می شوند. آن وقت اسفندیار با تیغ زهرآلود به دنبال گرگ ها می رود و آنها را می کشد. بعد از اسبش پایین میاید و خدا را شکر می کند که همراهیش کرده

سپهبد چو آمد به نزدیک گرگ
چه گرگ آن سرافراز پیل سترگ
بدیدند گرگان بر و یال اوی
میان یلی چنگ و گوپال اوی
ز هامون سوی او نهادند روی
دو پیل سرافراز و دو جنگجوی
 کمان را به زه کرد مرد دلیر
بغرید بر سان غرنده شیر
بر آهرمنان تیرباران گرفت
به تندی کمان سواران گرفت
ز پیکان پولاد گشتند سست
نیامد یکی پیش او تن درست
نگه کرد روشن دل اسفندیار
بدید آنک دد سست برگشت کار
یکی تیغ زهرآبگون برکشید
عنان را گران کرد و سر درکشید
سراسر به شمشیرشان کرد چاک
گل انگیخت از خون ایشان ز خاک
 فرود آمد از نامور بارگی 
     به یزدان نمود او ز بیچارگی 
+++
سلیح و تن از خون ایشان بشست
بران خارستان پاک جایی بجست
 پر آژنگ رخ سوی خورشید کرد
دلی پر ز درد و سری پر ز گرد
همی گفت کای داور دادگر
تو دادی مرا هوش و زور و هنر
تو کردی تن گرگ را خاک جای
تو باشی به هر نیک و بد رهنمای

مدتی بعد سپاه به فرماندهی پشوتن هم از راه می رسد و همه از دیدن گرگ های قول پیکر که به خون کشیده شده اند مات و  متحیر می مانند. بعد طبق معمول بعد هر پیروزی سفره ای انداخته می شود و می می خوردند. سپس اسفندیار دستور می دهد تا گرگسار را دست بسته به پیش او بیاورند. باز کمی می به او هم می خورانند و اسفندیار می گوید خب بعد از این چه چیزی پیش راه  خواهد بود. گرگسار می گوید در منزل بعدی با شیری قدرتمند روبراه خواهی شد. اسفندیار می خندد و می گوید که فردا هم خواهی دید که با شیر هم به مبارزه برمی خیزم
    
چو آمد سپاه و پشوتن فراز
بدیدند یل را به جای نماز
 بماندند زان کار گردان شگفت
سپه یکسر اندیشه اندر گرفت
که این گرگ خوانیم گر پیل مست
     که جاوید باد این دل و تیغ و دست 
+++
یکی خوان زرین بیاراستند
خورشها بخوردند و می خواستند
بفرمود تا بسته را پیش اوی
ببردند لرزان و پرآب روی
 سه جام میش داد و پرسش گرفت
 که اکنون چه گویی چه بینم شگفت
+++  
چنین گفت با نامور گرگسار 
که ای نامور شیردل شهریار 
دگر منزلت شیری آید به جنگ 
که با جنگ او برنتابد نهنگ 
+++
بخندید روشن دل اسفندیار 
بدو گفت کای ترک ناسازگار
ببینی تو فردا که با نره شیر 
 چگونه شوم من به جنگش دلیر 

حال در خوان دوم و خوان های دیگر چه اتفاقی می افتد می ماند برای جلسه ی بعدی شاهنامه خوانی در منچستر. ممنون از همراهی شما

در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
 مطرفی= م ُ رّ چادر خز چهارگوشه، نگارین، حجاب و پرده 

ابیانی که خیلی دوست داشتم
بدو گفت ما را جزین راه نیست
به گیتی به از راه کوتاه نیست

چو خورشید زان چادر لاژورد
یکی مطرفی کرد دیبای زرد


شجره نامه
(کهرم پسر ارجاسپ (پادشاه توران

قسمت های پیشین
ص  1028 خوان دویم کشتن اسفندیار شیران را
© All rights reserved

Sunday, 11 March 2018

شاهنامه خوانی در منچستر 132

Goshtap tell his son (Esfandyar), I was fooled by Gorzam and put you in prison. Don't be angry with me. Esfandyar tells Goshtasp, I am not angry with you and I obey you. Goshtasp tell him if you fight Arjasp, I'll give you the kingdom. Esandyar goes to the war and kills a number of Toran's army. Arjasp runs away and Gorgin (one of Arjasp's worriers) is captured by Esfandyar. When Esfandyar goes back to Goshtasp, he tells Esfandyar that this is not right that you are free and happy but your sisters are captured by the enemy. If you free your sisters then I'll give you the kingdom. Esfanyar says I'll free my sisters from Arjasp.
اسفندیار پیش پدرش  گشتاسپ می رسد. گشتاسپ به او می گوید من خودم هم از در بند کشیدن تو ناراحت بودم و خوشحالم که حالا تو را سلامت می بینم. تو هم از دست من ناراحت نباش، گرزم با سخنانش مرا به تو بدبین کرد. حالا اگر به داد ما برسی و ما را از شر تورانیان رها کنی، تاج و تخت را به تو می دهم. این چندمین بار است که گشتاسپ به بهانه ی دادن تاج و تخت از اسفندیار می خواهد تا به او کمک کند

برآمد بران تند بالا فراز
چو روی پدر دید بردش نماز
پدرببوسید و بسترد رویش به دست
بدو گفت یزدان سپاس ای جوان
که دیدم ترا شاد و روشن روان
 ز من در دل آزار و تندی مدار
به کین خواستن هیچ کندی مدار
 گرزم آن بداندیش بدخواه مرد
دل من ز فرزند خود تیره کرد
 بد آید به مردم ز کردار بد 
   بد آید به روی بد از کار بد 
+++
که چون من شوم شاد و پیروزبخت
سپارم ترا کشور و تاج و تخت
 پرستش بهی برکنم زین جهان
سپارم ترا تاج و تخت مهان
چنین پاسخش داد اسفندیار
که خشنود بادا ز من شهریار
مرا آن بود تخت و تاج و سپاه
 که خشنود باشد جهاندار شاه 

گشتاسپ و اسفندیار با هم می نشینند و آنچه در میدان جنگ گذشته مرور می کنند. از طرفی خبر به ارجاسپ می رسد که اسفندیار از بند آزاد شده و به کمک پدرش آمده. ارجاسپ هم ناراحت می شود و می گوید ما بر این گمان بودیم که اسفندیار در بند کشیده شده و ما راحت به او دست میابیم و او را از بین می بریم، ولی حالا که او روبروی ما ایستاده کار خیلی سخت شد. چرا که هیچ کسی نیست که حریف اسفندیار باشد

پدر نیز با فرخ اسفندیار
همی راز گفت از بد روزگار
ز خون جوانان پرخاشجوی
به رخ بر نهاد از دو دیده دو جوی
 که بودند کشته بران رزمگاه
به سر بر ز خون و ز آهن کلاه
همان شب خبر نزد ارجاسپ شد
که فرزند نزدیک گشتاسپ شد
 به ره بر فراوان طلایه بکشت
کسی کو نشد کشته بنمود پشت
غمی گشت و پرمایگان را بخواند
بسی پیش کهرم سخنها براند
که ما را جزین بود در جنگ رای
بدانگه که لشکر بیامد ز جای
 همی گفتم آن دیو را گر به بند
بیابیم گیتی شود بی گزند
بگیرم سر گاه ایران زمین
به هر مرز بر ما کنند آفرین
 کنون چون گشاده شد آن دیوزاد
به چنگست ما را غم و سرد باد
 ز ترکان کسی نیست همتای اوی 
       که گیرد به رزم اندرون جای اوی 
+++
بفرمود تا هرچ بد خواسته
ز گنج و ز اسپان آراسته
ز چیزی که از بلخ بامی ببرد
بیاورد یکسر به کهرم سپرد
ز کهرمش کهتر پسر بد چهار
بنه بر نهادند و شد پیش بار
 برفتند بر هر سوی صد هیون 
   نشسته برو نیز صد رهنمون 

در میان سپاه توران شخصی بنام گرگسار بوده که به ارجاسپ می گوید ای پادشاه، اسفندیار یک نفر بیشتر نیست. از او نترس و ترس و واهمه را بر دل سپاه نینداز که اینگونه بی جنگ شکست خورده ایم. من خودم حریف اسفندیار خواهم بود

یکی ترک بد نام اون گرگسار
ز لشکر بیامد بر شهریار
بدو گفت کای شاه ترکان چین
به یک تن مزن خویشتن بر زمین
سپاهی همه خسته و کوفته 
  گریزان و بخت اندر آشوفته
+++
هم آورد او گر بیاید منم 
تن مرد جنگی به خاک افگنم 
سپه را همی دل شکسته کنی 
به گفتار بی جنگ خسته کنی 

 از طرف دیگر اسفندیار سپاه ایران را می آراید و مقابل ارجاسپ و سپاه او می ایستد. وقتی ارجاسپ با سپاه ایران روبرو می شود ترس برش می دارد و با عده ای از سواران ویژه به راز می گوید که احتمال باخت ما زیاد است و آماده فرار می شوند

بینداخت پیراهن مشک رنگ 
چو یاقوت شد مهر چهرش به رنگ 
ز کوه اندر آمد سپاه بزرگ 
جهانگیر اسفندیار سترگ
چو لشکر بیاراست اسفندیار
 جهان شد به کردار دریای قار 
+++
بشد قلب ارجاسپ چون آبنوس 
سوی راستش کهرم و بوق و کوس
+++
برآمد ز هر دو سپه گیر و دار 
به پیش اندر آمد گو اسفندیار 
چو ارجاسپ دید آن سپاه گران
گزیده سواران نیزه روان
+++
چنین گفت با نامداران براز 
که این کار گردد به مابر دراز
نیاید پدیدار پیروزئی 
نکو رفتنی گر دل افروزئی
خود و ویژگان بر هیونان مست 
  بسازیم باهستگی راه جست 

اسفندیار در جلو صف ظاهر می شود و به خونخواهی از فرشیدورد (برادرش که قبلا در جنگ به دست تورانیان کشته شده) شروع به مبارزه با سپاه توران می کند  عده ی زیادی را می کشد. کهرم که این را می بیند پشت به میدان می گریزد

چو اسفندیار از میان دو صف 
چو پیل ژیان بر لب آورده کف 
همی گشت برسان گردان سپهر 
به چنگ اندرون گرزه ی گاو چهر 
+++
چنین گفت کز کین فرشیدورد
ز دریا برانگیزم امروز گرد
ازان پس سوی میمنه حمله برد
عنان باره ی تیزتگ را سپرد
صد و شست گرد از دلیران بکشت 
چو کهرم چنان دید بنمود پشت 

از طرفی ارجاسپ هم که ناظر جنگ اسفندیار با سپاه خود است به گرگسار می گوید پس چرا بی کار نشستی ای. نمی بینی که دارد همه را می کشد،  تو که می گفتی حریف اسفندیار هستی. گرگسار که اینرا می شنود راه می افتد و تیری به سمت اسفندیار می اندازد. اسفندیار خودش را از زین به زمین پرت می کند و گرگسار آماده می شد که برود و سر اسفندیار را از تن جدا کند. اسفندیار به سرعت کمندی را بر گردن گرگسار می اندازد و و گرگسار را به زمین می اندازد و دست او را از پشت می بندد و با خودش کشان کشان می برد

چو ارجاسپ آن دید با گرگسار
چنین گفت کز لشکر بی شمار
همه کشته شد هرک جنگی بدند
به پیش صف اندر درنگی بدند
ندانم تو خامش چرا مانده ای
چنین داستانها چرا رانده ای
ز گفتار او تیز شد گرگسار
بیامد به پیش صف کارزار
گرفته کمان کیانی به چنگ
یکی تیر پولاد پیکان خدنگ
چو نزدیک شد راند اندر کمان
بزد بر بر و سینه ی پهلوان
ز زین اندر آویخت اسفندیار
بدان تا گمانی برد گرگسار
 که آن تیر بگذشت بر جوشنش
بخست آن کیانی بر روشنش
یکی تیغ الماس گون برکشید
همی خواست از تن سرش را برید
 بترسید اسفندیار از گزند
    ز فتراک بگشاد پیچان کمند
+++
به نام جهان آفرین کردگار
بینداخت بر گردن گرگسار
 به بند اندر آمد سر و گردنش
بخاک اندر افگند لرزان تنش
دو دست از پس پشت بستش چو سنگ
گره زد به گردن برش پالهنگ
 به لشکرگه آوردش از پیش صف 
کشان و ز خون بر لب آورده کف 

ارجاسپ وقتی می بیند که گرگسار اسیر شده به دور و بر نگاه می کند وقتی پرچم کهرم را هم نمی بیند از اطرافیانش می پرسد که کهرم چه شد و آنها هم می گویند که کهرم هم همراه گرگسار بوده. ارجاسپ که چنین می بیند و از قبل احتمال شکست را می داده با  اطرافیانش به سمت بیابان می گریزد

چو ارجاسپ پیکار زان گونه دید
ز غم پست گشت و دلش بردمید
به جنگاوران گفت کهرم کجاست
درفشش نه پیداست بر دست راست
 همان تیغ زن کندر شیرگیر
که بگذاشتی نیزه بر کوه و تیر
 به ارجاسپ گفتند کاسفندیار
به رزم اندرون بود با گرگسار
ز تیغ دلیران هوا شد بنفش
نه پیداست آن گرگ پیکر درفش
غمی شد در ارجاسپ را زان شگفت
هیون خواست و راه بیابان گرفت
خود و ویژگان بر هیونان مست
برفتند و اسپان گرفته به دست
سپه را بران رزمگه بر بماند 
     خود و مهتران سوی خلج براند 

وقتی سربازان توران هم می بینند که فرمانده آنها در رفته آنها هم تسلیم می شوند و از اسفندیار امان می خواهند. اسفندیار هم به آنها امان می دهد

چو ترکان شنیدند کارجاسپ رفت
همی پوستشان بر تن از غم بکفت
کسی را که بد باره بگریختند
دگر تیغ و جوشن فرو ریختند
به زنهار اسفندیار آمدند
همه دیده چون جویبار آمدند
بریشان ببخشود زورآزمای 
 ازان پس نیفگند کس را ز پای 

اسفندیار بعد پیروزی به نزد گشتاسپ می رود و سر و تن خونینش را می شوید، تیری به کتفش خورده را تیمار می کنند. سپس هفت روز را به عزاداری و عبادت می گذراند. روز هشتمم اسفندیار به سراغ گرگسار می رود. گرگسار به اسفندیار می گوید اگر مرا نکشی من راهنمای خوبی برایت می شوم. اسفندیار هم او را نمی کشد و در بند نگه می دارد

خود و لشکر آمد به نزدیک شاه
پر از خون بر و تیغ و رومی کلاه
ز خون در کفش خنجر افسرده بود
بر و کتفش از جوش آزرده بود
 بشستند شمشیر و کفش به شیر
کشیدند بیرون ز خفتانش تیر
به آب اندر آمد سر و تن بشست
جهانجوی شادان دل و تن درست
 یکی جامه ی سوکواران بخواست
بیامد بر داور داد و راست
نیایش همی کرد خود با پدر
بران آفریننده ی دادگر
 یکی هفته بر پیش یزدان پاک
همی بود گشتاسپ با درد و باک
 به هشتم به جا آمد اسفندیار
بیامد به درگاه او گرگسار
 ز شیرین روان دل شده ناامید
تن از بیم لرزان چو از باد بید
بدو گفت شاها تو از خون من
ستایش نیابی به هر انجمن
 یکی بنده باشم بپیشت بپای
همیشه به نیکی ترا رهنمای
به هر بد که آید زبونی کنم
به رویین دژت رهنمونی کنم
بفرمود تا بند بر دست و پای
        ببردند بازش به پرده سرای 

گشتاسپ به اسفندیار می گوید حالا تو پیروز و خوشحال هستی ولی هنوز خواهرانت در بند تورانیان هستند. ما اگر کاری نکنیم بعدها همه ما را نکوهش می کنند ولی تو اگر بروی به توران و آنها را نجات بدی من تخت پادشاهی را به تو می دهم

بدو گفت گشتاسپ کای زورمند
تو شادانی و خواهرانت به بند
خنک آنک بر کینه گه کشته شد
نه در چنگ ترکان سرگشته شد
چو بر تخت بینند ما را نشست
چه گوید کسی کو بود زیر دست
 بگریم برین ننگ تا زنده ام
به مغز اندرون آتش افگنده ام
پذیرفتم از کردگار بلند
که گر تو به توران شوی بی گزند
 به مردی شوی در دم اژدها
کنی خواهران را ز ترکان رها
سپارم ترا تاج شاهنشهی
همان گنج بی رنج و تخت مهی
 مرا جایگاه پرستش بس است 
     نه فرزند من نزد دیگر کس است 

اسفندیار می گوید که من دنبال تاج و تخت تو نیستم. گوش به فرمان تو هستم به توران می روم و خواهرانم را نجات می دهم گشتاسپ هم برای موفقیت او دعا می کند، کلی گنج و درم را به اسفندیار می بخشد و او را راهی توران می کند

چنین پاسخ آورد اسفندیار
که بی تو مبیناد کس روزگار
 به پیش پدر من یکی بنده ام
روان را به فرمانش آگنده ام
فدای تو دارم تن و جان خویش
  نخواهم سر و تخت و فرمان خویش
+++
شوم باز خواهم ز ارجاسپ کین
نمانم بر و بوم توران زمین
به تخت آورم خواهران را ز بند
به بخت جهاندار شاه بلند
 برو آفرین کرد گشتاسپ و گفت
که با تو روان و خرد باد جفت
برفتنت یزدان پناه تو باد
به باز آمدن تخت گاه تو باد
بخواند آن زمان لشگر از هر سوی
به جایی که بد موبدی گر گوی
 ازیشان گزیده ده و دو هزار
سواران مرد افگن و کینه دار
بر ایشان ببخشید گنج درم
نکرد ایچ کس را به بخشش دژم
ببخشید گنجی بر اسفندیار
    یکی تاج پر گوهر شاهوار 

حال در توران چه اتفاقی می افتد و آیا اسفندیار موفق به آزاد ساختن خواهرانش می شود و آیا گشتاسپ به وعده ی خود عمل می کند و تاج پادشاهی را به اسفندیار می دهد یا نه می ماند برای قسمت های بعدی شاهنامه خوانی در منچستر. ممنون از همراهی شما

در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
پالهنگ = دوال یا طنابی که گوشه ی لگام می بستند و اسب را با آن می کشیدند 

ابیانی که خیلی دوست داشتم
سپه را همی دل شکسته کنی 
به گفتار بی جنگ خسته کنی 

شجره نامه
(کهرم پسر ارجاسپ (پادشاه توران

قسمت های پیشین
ص  1023 هفتخوان اسفندیار
© All rights reserved

Friday, 9 March 2018

تلنگر با اجرای دکتر شهیره شریف





Talangor: Gatley Hill House Church Road Gatley Stockport SK8 4EY
Sunday 18th March 2-4pm

تلنگر مجموعه ای تک گویی برای قلقلک فکر از نوشته های دکتر شهیره شریف فرصتی است برای اندیشیدن و تجربه ی لذت اندیشه.
تلنگر یک شامل اجرای "کافه زندگی" و "اهمیت هفت خوان رستم برای ما و در دنیای امروز ما" می باشد

ضمنا در این برنامه با پذیرایی مختصری هم در خدمتان خواهیم بود.

برای دریافت بلیت (بها 5 پوند، 3 پوند برای دانشجویان) از طریق ایمیل زیر تماس حاصل فرمایید.
sangrezeh@yahoo.co.uk


Talangorone-woman show on 18th March at 2pm by Shahireh Sharif.

This performance is in Farsi and is the first of a series of Shahireh’s writing under the collective name of Talangor meaning Flick. Talangor focuses on the philosophical approach to life.



© All rights reserved

Tuesday, 6 March 2018

Talangor by Shahireh Sharif

Finally, it is happening! My one-woman show. An exciting yet scary experience. On 18th March at 2pm I'll be walking out of the shadows. Walking? ... No, flying. No safety net no support.
It is not the first time that I'll be performing on stage, but for the first time my solo act sells ticket :) This performance is in Farsi and is the first of a series of my writing under the collective name of Talangor meaning Flick. Talangor focuses on philosophical approach to life.

 بال هایم را می گشایم و پرواز می کنم. 18 مارس در ساعت 2 بعد از ظهر در منچستر تنها به روی صحنه گام برمی دارم. این نخستین باری نیست که در صحنه حضور خواهم داشت ولی اولین باری است که برای برنامه ام بلیت فروخته ام.  تلنگر مجموعه ای از نوشته های من با نگرشی فیلسوفانه به زندگی است. تلنگر فرصتی است برای اندیشیدن و تجربه ی لذت اندیشه  
در صورت تمایل برای دریافت بلیت خود (بها 5 پوند) با من از طریق ایمیل تماس حاصل فرمایید. با سپاس از دوستانی که بلیت تهیه کرده اند
sangrezeh@yahoo.co.uk

برای اطلاغات بیشتر روی لینک زیر کلیک فرمایید

https://www.facebook.com/events/181938089251967/

© All rights reserved

Monday, 5 March 2018

شاهنامه خوانی در منچستر - 131


King Goshtasp has asked Jamasp to go and free his son Esfandyar from the prison that himself send him to. Goshtasp follows the king's order but Esfandyar is not ready to forgive his father (Goshtasp) to go and help him.  Jamasp tries to persuade him and says that the enemy has killed your grandfather and has taken your sisters as slaves.  Still Esfandyar is not prepared to go and help his father. Jamasp talks about Esfandyar's brother Farshidvard how is injured and dying. Esfandyar accepts to go and help his father. First he goes to his brother Farshidvard and is with him when he dies. He buries Farshidvard and goes to help Goshtasp.
داستان به جایی رسید که سپاه ایران به فرماندهی گشتاسپ در محاصره ی سپاه توران قرار گرفته و گشتاسپ که می بیند موقعیتش به خطر افتاده از جاماسپ می خواهد که به سراغ اسفندیار (که خود گشتاسپ به بند کشیده) برود، از او دلجویی کند و او را برای یاری سپاه ایران و گشتاسپ همراه کند

جاماسپ لباس تورانیان را می پوشد و به زبان ترکی با تورانیانی که سر راه او قرار می گیرند صحبت می کند و به این ترتیب از محاصره ی تورانیان بی گزند می گریزد و به دژ گنبدان که زندان اسفندیار بود می رسد

بپوشید جاماسپ توزی قبای 
فرود آمد از کوه بی رهنمای
به سر بر نهاده کلاه دو پر
 برآیین ترکان ببسته کمر 
+++
هرانکس که او را بدیدی به راه 
بپرسیدی او را ز توران سپاه 
به آواز ترکی سخن راندی 
بگفتی بدان کس که او خواندی
ندانستی او را کسی حال و کار 
بگفتی به ترکی سخن هوشیار 
همی راند باره به کردار باد 
 چنین تا بیامد بر شاه زاد 

جاماسپ، سلام گشتاسپ را به اسفندیار می رساند و می گوید که که پدرت به تو نیاز دارد، ولی اسفندیار می گوید که من تا بحال در بند و زنجیر بودم و حالا که به  کمک من نیاز دارید شاهزاده شدم. گشتاسپ به من بدی کرده و من این را فراموش نخواهم کرد

بدادش درود پدر سربسر 
پیامی که آورده بد در بدر
چنین پاسخ آورد اسفندیار 
که ای از خرد در جهان یادگار
خردمند و کنداور و سرفراز 
چرا بسته را برد باید نماز
کسی را که بر دست و پای آهنست 
نه مردم نژادست کهرمنست
درود شهنشاه ایران دهی
ز دانش ندارد دلت آگهی 
 درودم از ارجاسپ آمد کنون 
کز ایران همی دست شوید به خون
مرا بند کردند بر بی گناه 
همانا گه رزم فرزند شاه
 چنین بود پاداش رنج مرا 
به آهن بیاراست گنج مرا 
کنون همچنین بسته باید تنم 
به یزدان گوای منست آهنم 
که بر من ز گشتاسپ بیداد بود 
ز گفت گرزم اهرمن شاد بود
مبادا که این بد فرامش کنم
       روان را به گفتار بیهش کنم 

جاماسپ می گوید که اگر در خطر بودن پدر برایت مهم نیست. نمی خواهی به خونخواهی پدربزرگت لهراسپ برخیزی؟ اسفندیار می گوید که بهتراست خود گشتاسپ که پسر لهراسپ است برای خونخواهی پدرش بلند شود. جاماسپ می گوید خواهرانت همای و به آفرید در چنگال ترکان توران اسیرند برای کمک به آنها بیا. باز اسفندیار می گوید که خواهرانم در تمام مدتی که من در بند بودم سراغ من هم نیامده اند. من چرا حالا برای نجات آنها باید بشتابم


دلت گر چنین از پدر خیره گشت 
نگر بخت این پادشا تیره گشت 
چو لهراسپ شاه آن پرستنده مرد
که ترکان بکشتندش اندر نبرد
 همان هیربد نیز یزدان پرست 
که بودند با زند و استا به دست 
بکشتند هشتاد از موبدان 
 پرستنده و پاک دل بخردان 
+++
چنین داد پاسخ که ای نیک نام 
بلنداختر و گرد و جوینده کام 
براندیش کان پیر لهراسپ را 
پرستنده و باب گشتاسپ را
پسر به که جوید همی کین اوی 
 که تخت پدر داشت و ایین اوی 
+++
بدو گفت ار ایدونک کین نیا 
نجویی نداری به دل کیمیا 
همای خردمند و به آفرید
که باد هوا روی ایشان ندید
 به ترکان سیراند با درد و داغ 
 پیاده دوان رنگ رخ چون چراغ
+++
چنین پاسخ آوردش اسفندیار 
که من بسته بودم چنین زار و خوار 
نکردند زیشان ز من هیچ یاد
نه برزد کس از بهر من سردباد 
چه گویی به پاسخ که روزی همای
ز من کرد یاد اندرین تنگ جای
 دگر نیز پرمایه به آفرید
 که گفتی مرا در جهان خود ندید

جاماسپ که می بیند که به هیچ وجه نمی تواند اسفندیار را راضی کند از برادر اسفندیار (فرشیدورد) می گوید که همیشه هم درد اسفندیار بوده و اینکه او زخمی شده و رو به مرگ است. صحبت از فرشیدورد اسفندیار را دگرگون می سازد

چو جاماسپ زین گونه پاسخ شنود 
دلش گشت از درد پر داغ و دود
همی بود بر پای و دل پر ز خشم 
به زاری همی راند آب از دو چشم 
بدو گفت کای پهلوان جهان 
اگر تیره گردد دلت با روان 
چه گویی کنون کار فرشیدورد 
که بود از تو همواره با داغ و درد
به هر سو که بودی به رزم و به بزم
پر از درد و نفرین بدی بر گرزم 
 پر از زخم شمشیر دیدم تنش 
دریده برو مغفر و جوشنش 
همی زار می بگسلد جان اوی 
ببخشای بر چشم گریان اوی
چو آواز دادش ز فرشیدورد 
 دلش گشت پرخون و جان پر ز درد  
چو باز آمدش دل به جاماسپ گفت
که این بد چرا داشتی در نهفت
  
 دستور می دهد تا آهنگری بیاورند و زنجیر های دست و پایش را باز کنند. آهنگران  میایند و شروع به بریدن غل و زنجیر می کنند ولی بریدن زنجیر به کندی پیش می رود. اسفندیار عصبانی می شود و به آهنگران می گوید شما خود مرا در این زنجیر بسته اید ولی حالا نمی توانید آن را باز کنید. پس خودش زنجیرها را پاره می کند و بعد از درد بیهوش می شود

بفرمای کاهنگران آورند 
چو سوهان و پتک گران آورند
 بیاورد جاماسپ آهنگران 
چو سندان پولاد و پتک گران
بسودند زنجیر و مسمار و غل 
همان بند رومی به کردار پل
چو شد دیر بر سودن بستگی 
به بد تنگدل بسته از خستگی
به آهنگران گفت کای شوربخت 
ببندی و بسته ندانی گسخت 
   +++
بیاهیخت پای و بپیچید دست 
همه بند و زنجیر بر هم شکست
چو بگسست زنجیر بی توش گشت
بیفتاد از درد و بیهوش گشت
 ستاره شمرکان شگفتی بدید 
  بران تاجدار آفرین گسترید 

وقتی به هوش میاید به گرمابه می رود و لباس رزم می پوشد. به سراغ اسبش می رود و می بیند که اسبش لاغر و نحیف شده. اسفندیار می گوید که اگر من خطایی کردم اسبم چه گناهی داشته و دستور می دهد تا به اسبش برسند 
به گرمابه شد با تن دردمند
ز زنجیر فرسوده و مستمند
 چو آمد به در پس گو نامدار 
رخش بود همچون گل اندر بهار
یکی جوشن خسروانی بخواست
همان جامه ی پهلوانی بخواست 
بفرمود کان باره ی گام زن 
بیارید و آن ترگ و شمشیر من
چو چشمش بران تیزرو برفتاد 
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
همی گفت گر من گنه کرده ام 
ازینسان به بند اندر آزرده ام 
چه کرد این چمان باره ی بربری
چه بایست کردن بدین لاغری
بشویید و او را بی آهو کنید 
     به خوردن تنش را به نیرو کنید 

 اسفندیار عهد می کند که صد آتشکده و صد رباط (کاروانسرا)  بسازد، با زدن چاه آب بیابان ها را آباد کند و دین زرتشت را تبلیغ کند 

به گیتی صد آتشکده نو کنم 
جهان از ستمگاره بی خو کنم
نبیند کسی پای من بر بساط 
مگر در بیابان کنم صد رباط 
به شاخی که کرگس برو نگذرد
بدو گور و نخچیر پی نسپرد
 کنم چاه آب اندرو صدهزار
توانگر کنم مردم خیش کار
 همه بی رهان را بدین آورم 
   سر جادوان بر زمین آورم

بعد به سمت فرشیدورد می رود. فرشیدورد را زخمی و در حال احتضار می بیند. بالای سر او حاضر می شود و قول می دهد تا انتقام خون او را بگیرد. بعد فرشیدورد را به دستار و پیراهنش کفن  و او را به زیر سایه درختی دفن می کند

بگفت این و برگاشت اسپ نبرد 
بیامد به نزدیک فرشیدورد
ورا از بر جامه بر خفته دید
 تن خسته در جامه بنهفته دید
+++
بدو گفت کای شاه پرخاشجوی 
ترا این گزند از که آمد به روی
کزو کین تو باز خواهم به جنگ
اگر شیر جنگیست او گر پلنگ
چنین داد پاسخ که ای پهلوان 
  ز گشتاسپم من خلیده روان 
+++
بدرد من اکنون تو خرسند باش 
به گیتی درخت برومند باش 
که من رفتنی ام به دیگر سرای 
تو باید که باشی همیشه به جای
چو رفتم ز گیتی مرا یاددار 
 به ببخش روان مرا شاددار 
+++
تو پدرود باش ای جهان پهلوان 
که جاوید بادی و روشن روان
بگفت این و رخسارگان کرن زرد  
شد آن نامور شاه فرشیدورد
بزد دست بر جامه اسفندیار 
همه پرنیان بر تنش گشت خار
همی گفت کای پاک برتر خدای
به نیکی تو باشی مرا رهنمای 
 که پیش آورم کین فرشیدورد 
برانگیزم از رود وز کوه گرد
بریزم ز تن خون ارجاسپ را
    شکیبا کنم جان لهراسپ را 
+++
برادرش را مرده بر زین نهاد
دلی پر ز کینه لبی پر ز باد 
 ز هامون بیامد به کوه بلند 
برادرش بسته بر اسپ سمند
همی گفت کاکنون چه سازم ترا 
یکی دخمه چون برفرازم ترا 
نه چیزست با من نه سیم و نه زر
نه خشت و نه آب و نه دیوار
 به زیر درختی که بد سایه دار
گر نهادش بدان جایگه نامدار
 برآهیخت خفتان جنگ از تنش 
  کفن کرد دستار و پیراهنش 

اسفندیار به جایی که کشته ی گرزم (کسی که بدگوییش از اسفندیار نزد گشتاسپ به بند کشیده شدن اسفندیار انجامید) است می رود و با کشته ی او حرف می زند و می گوید که دشمن دانا از دوست نادان بهتر است 

به جایی کجا کرده بودند رزم 
به چشم آمدش زرد روی گرزم 
به نزدیک او اسپش افگنده بود 
برو خاک چندی پراگنده بود
چنین گفت با کشته اسفندیار 
که ای مرد نادان بد روزگار 
نگه کن که دانای ایران چه گفت
 بدانگه که بگشاد راز از نهفت
که دشمن که دانا بود به ز دوست 
ابا دشمن و دوست دانش نکوست
براندیشد آنکس که دانا بود 
به کاری که بر وی توانا بود
ز چیزی که افتد بران ناتوان 
  به جستنش رنجه ندارد روان 

بعد از آنجا به جایی که سپاه ترکان بودند می تازد

وزان دشت گریان سراندر کشید 
به انبوه گردان ترکان رسید 

حال نتیجه جنگ اسفندیار چه می شود و بعدا چه اتفاقی می افتد می ماند برای جلسه ی بعدی شاهنامه خوانی در منچستر. ممنون از همراهی شما
در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
مسمار= بند آهن


ابیانی که خیلی دوست داشتم
نگه کن که دانای ایران چه گفت
 بدانگه که بگشاد راز از نهفت
که دشمن که دانا بود به ز دوست 
ابا دشمن و دوست دانش نکوست
براندیشد آنکس که دانا بود 
به کاری که بر وی توانا بود
ز چیزی که افتد بران ناتوان 
  به جستنش رنجه ندارد روان 



شجره نامه
(کهرم پسر ارجاسپ (پادشاه توران

قسمت های پیشین
ص  10۱۰ برآمد بران تند بالا فراز 
© All rights reserved

Thursday, 1 March 2018

شاهنامه خوانی در منچستر - 130

King Goshtasp has left Balkh. His enemy Arjasp knowing that Balkh is empty from the army and the king attacks Balgh and kills Lohrasp (Goshtasp's father). A woman runs away and give the news to Goshtasp who comes to fight Arjasp. But he can not do much and he runs away towards the mountain where he is surrounded by the eneme. He asks to be predicted who is likely to be able to keep them safe. The king is told there is only one person that could help us and that is your son (Esfandyar) that you have sent to prison. Goshtasp orders to free Esfandyar and tell him that they all need his help.

داستان تا جایی رسید که گشتاسپ با سپاهش برای گسترش دین زرتشت به سیستان و دیدن زال و رستم رفته  و بلخ عملا بی دفاع مانده. ارجاسپ که از خالی ماندن بلخ از پادشاه و سپاه ایران آگاه می شود، سپاهش را جمع می کند و کهرم فرزندش را می فرستد تا به بلخ حمله کند و هر که سر راهش می رسد بکشد و اسفندیار را (که پدرش گشتاسپ به بند کشیده ) پیدا کند و سر او را هم ببرد

بفرمود تا کهرم تیغ زن
بود پیش سالار آن انجمن
که ارجاسپ را بود مهتر پسر
به خورشید تابان برآورده سر
 بدو گفت بگزین ز لشکر سوار
  ز ترکان شایسته مردی هزار
+++
از ایدر برو تازیان تا به بلخ
که از بلخ شد روز ما تار و تلخ
نگر تا کرا یابی از دشمنان
از آتش پرستان و آهرمنان
سرانشان ببر خانهاشان بسوز
بریشان شب آور به رخشنده روز
 از ایوان گشتاسپ باید که دود ا
زبانه برآرد به چرخ کبود
گر بند بر پای اسفندیار
بیابی سرآور برو روزگار
هم آنگه سرش را ز تن بازکن
وزین روی گیتی پرآواز کن
 همه شهر ایران به کام تو گشت
   تو تیغی و دشمن نیام تو گشت 

یکی از هنرهای فردوسی در این است که با ابیات آغازین داستان حس و حال حاکم را به خواننده القا می کند. بیت آغازین بخشی که در زیر آمده یکی از زیباترین آنهاست. نمایان شدن خورشید تیغ از میان کشیدن او است که سپاه شب به دنبال آن هلاک می شوند. با خواندن این بیت می دانی که جنگی خونین در پیش خواهد بود

کهرم هم به بلخ می تازد و تعداد زیادی از کسانی که به پرستش در آتشکده مشغول بودند و در واقع مرد جنگی نبودند می کشد

چو خورشید تیغ از میان برکشید
سپاه شب تیره شد ناپدید
بیاورد کهرم ز توران سپاه
جهان گشت چون روی زنگی سیاه
چو آمد بران مرز بگشاد دست
  کسی را که بد پیش آذرپرست 

خبر به لهراسپ می رسد. او هم دست به دعا برمی دارد و از خداوند کمک می خواهد. ولی در تمام بلخ پهلوانی نبود و تمام سران سپاه در خدمت گشتاسپ به سیستان رفته بودند. هزار نفر بازرگان از طرف ایران به جنگ رفتند ولی حریف سپاه توران نبودند. ناچار خود لهراسپ لباس رزم می پوشد و با گرزه ی گاوسر به میران نبرد می رود

ز کهرم چو لهراسپ آگاه شد
غمی گشت و با رنج همراه شد
به یزدان چنین گفت کای کردگار
توی برتر از گردش روزگار
توانا و دانا و پاینده ای
خداوند خورشید تابنده ای
نگهدار دین و تن و هوش من
همان نیروی جان وگر توش من
که من بنده بر دست ایشان تباه
  نگردم توی پشت و فریادخواه 
+++
به بلخ اندرون نامداری نبود
وزان گرزداران سواری نبود
بیامد ز بازار مردی هزار
چنانچون بود از در کارزار
 چو توران سپاه اندر آمد به تنگ
بپوشید لهراسپ خفتان جنگ
 ز جای پرستش به آوردگاه
بیامد به سر بر کیانی کلاه
به پیری بغرید چون پیل مست
یکی گرزه ی گاو پیکر به دست
 به هر حمله یی جادوی زان سران
   سپردی زمین را به گرز گران 

کهرم به تورانیان می سپارد که تک تک به جنگ این جنگجو نروید. سربازان توران هم همگی با هم به لهراسپ حمله می کنند و نهایتا او را می کشند. بعد با شمشیر جسد او را تکه تکه می کنند. وقتی که کلاه خود از سر لهراسپ کنار می رود و موهای سپیدش مشخص می شود تازه تورانیان می فهمند که این جنگجوی جوانی نبوده و در واقع خود لهراسپ پیر بوده که به جنگ آنها آمده. هم تعجب می کنند که چگونه این پیرمرد توانسته با این قدرت بجنگد و هم می ترسند که پس ببین قدرت اسفندیار چگونه خواهد بود و ما تعداد کمی خواهیم بود در مقابل اسفندیار

به ترکان چنین گفت کهرم که چنگ
میازید با او یکایک به جنگ
+++
بکوشید و اندر میانش آورید
خروش هژبر ژیان آورید
برآمد چکاچاک زخم تبر
خروش سواران پرخاشخر
چو لهراسپ اندر میانه بماند 
به بیچارگی نام یزدان بخواند 
+++
ز پیری و از تابش آفتاب
غمی گشت و بخت اندر آمد به خواب
 جهاندیده از تیر ترکان بخست
نگونسار شد مرد یزدان پرست
به خاک اندر آمد سر تاجدار
برو انجمن شد فراوان سوار
بکردند چاک آهن بر و جوشنش
به شمشیر شد پاره پاره تنش 
+++
همی نوسواریش پنداشتند
چو خود از سر شاه برداشتند
 رخی لعل دیدند و کافور موی
از آهن سیاه آن بهشتیش روی
بماندند یکسر ازو در شگفت
که این پیر شمشیر چون برگرفت
 کزین گونه اسفندیار آمدی
سپه را برین دشت کار آمدی
بدین اندکی ما چرا آمدیم 
    هیم بی گله در چرا آمدیم

با کشته شدن لهراسپ، سپاه توران به داخل بلخ می تازد و به قتل و غارت می پردازد. همه کسانی که مشغول پرستش بودند می کشند

از آنجا به بلخ اندر آمد سپاه
جهان شد ز تاراج و کشتن سیاه
نهادند سر سوی آتشکده
بران کاخ و ایوان زر آژده
همه زند و استش همی سوختند
چه پرمایه تر بود برتوختند
 از ایرانیان بود هشتاد مرد
زبانشان ز یزدان پر از یاد کرد
همه پیش آتش بکشتندشان
ره بندگی بر نوشتندشان
ز خونشان بمرد آتش زرد هشت 
 ندانم جزا جایشان جز بهشت 

در این میان زنی از زنان گشتاسپ که زنی شجاع و خردمند بوده بر اسبی می نشیند و به سمت سیستان می تازد، به گشتاسپ می گوید چرا از بلخ رفتی چه نشسته ای که سپاه توران تمام بلخ را غارت کرده و همه ما را بیچاره کرده

زنی بود گشتاسپ را هوشمند
خردمند وز بد زبانش به بند
ز آخر چمان باره یی برنشست
به کردار ترکان میان را ببست
 از ایران ره سیستان برگرفت
ازان کارها مانده اندر شگفت
نخفتی به منزل چو برداشتی
دو روزه به یک روزه بگذاشتی
چنین تا به نزدیک گشتاسپ شد
به آگاهی درد لهراسپ شد
 بدو گفت چندین چرا ماندی
     خود از بخل بامی چرا راندی
+++
سپاهی ز ترکان بیامد به بلخ
که شد مردم بلخ را روز تلخ
همه بلخ پر غارت و کشتن است 
از ایدر ترا روی برگشتن است

گشتاسپ می گوید خوب حالا سپاه توران آمده که آمده ما حریفشان هستیم. نگران نباش. زن خردمند می گوید که تو داری قضیه را ساده می گیری، آنها لهراسپ را کشته اند، از خون موبدانی که بر زمین ریختند شعله مقدس آتشکده خاموش شده. آنها حتی دختران را با خود به اسارت برده اند

بدو گفت گشتاسپ کین غم چراست
به یک تاختن درد و ماتم چراست
 چو من با سپاه اندرآیم ز جای
همه کشور چین ندارند پای
 چنین پاسخ آورد کاین خود مگوی
که کای بزرگ آمدستت به روی
شهنشاه لهراسپ را پیش بلخ
بکشتند و شد بلخ را روز تلخ
همان دختران را ببردند اسیر
چنین کار دشوار آسان مگیر
اگر نیستی جز شکست همای
خردمند را دل نرفتی ز جای
وز انجا به نوش آذراندر شدند
رد و هیربد را بهم برزدند
ز خونشان فروزنده آذر بمرد
چنین کار را خوار نتوان شمرد
دگر دختر شاه به آفرید
که باد هوا هرگز او را ندید
به خواری ورا زار برداشتند
     برو یاره و تاج نگذاشتند 

گشتاسپ که به عمق ماجرا پی می برد خیلی ناراحت می شودو سپاهش جمع می کند و از سیستان به سمت بلخ می تازد و دو سپاه ایران و توران بار دیگر مقابل هم قرار می گیرند

چو بشنید گشتاسپ شد پر ز درد
ز مژگان ببارید خوناب زرد
+++
چو گشتاسپ دید آن سپه بر درش
سواران جنگاور از کشورش
درم داد وز سیستان برگرفت
سوی بلخ بامی ره اندر گرفت
چو بشنید ارجاسپ کامد سپاه
جهاندار گشتاسپ با تاج و گاه
 ز دریا به دریا سپه گسترید
که جایی کسی روی هامون ندید
دو لشکر چو تنگ اندر آمد به گرد
  زمین شد سیاه و هوا لاژورد 
+++
ز آواز اسپان و زخم تبر
همی کوه خارا برآورد پر
همه دشت سر بود بی تن به خاک
سر گرزداران همه چاک چاک
درفشیدن تیغ و باران تیر
خروش یلان بود با دار و گیر
ستاره همی جست راه گریغ
سپه را همی نامدی جان دریغ
 سر نیزه و گرز خم داده بود
همه دشت پر کشته افتاده بود
بسی کوفته زیر باره درون
کفن سینه ی شیر و تابوت خون
تن بی سران و سر بی تنان
   سواران چو پیلان کفک افگنان 

این بار سپاه توران موفق تر هست و تعداد زیادی از ایرانیان کشته می شوند. گشتاسپ ناچار به سمت بیابان رانده می شود. به کوهی می رسد که راهی در میانه ی آن سراغ داشته و به آنجا می رود

فراوان ز ایرانیان کشته شد
ز خون یلان کشور آغشته شد
پسر بود گشتاسپ را سی و هشت
دلیران کوه و سواران دشت
 بکشتند یکسر بران رزمگاه
به یکبارگی تیره شد بخت شاه
سرانجام گشتاسپ بنمود پشت
   بدانگه که شد روزگارش درشت
+++
پس اندر دو منزل همی تاختند
که جایی کسی روی هامون ندید
یکی کوه پیش آمدش پرگیا
بدو اندرون چشمه و آسیا
که بر گرد آن کوه یک راه بود
 وزان راه گشتاسپ آگاه بود

ارجاسپ که به دنبال سپاه ایران به همان کوه می رسد، کوه را دور می زند ولی راهی که گشتاسپ و باقی مانده ی سپاهش از آن رفته اند را پیدا نمی کند. کوه را محاصره می کنند و به انتظار می نشینند. گشتاسپ هم از جاماسپ می خواهد که به او بگوید که گره کار بدست کی باز می شود و چگونه می توانند بر ارجاسپ پیروز شوند

جهاندار گشتاسپ و یکسر سپاه
سوی کوه رفتند ز آوردگاه
چو ارجاسپ با لشکر آنجا رسید
بگردید و بر کوه راهی ندید
گرفتند گرداندرش چار سوی
چو بیچاره شد شاه آزاده خوی 
+++
چو لشکر چنان گردشان برگرفت
کی خوش منش دست بر سر گرفت
 جهاندیده جاماسپ را پیش خواند
ز اختر فراوان سخنها براند
بدو گفت کز گردش آسمان
بگوی آنچ دانی و پنهان ممان
که باشد بدین بد مرا دستگیر 
   ببایدت گفتن همه ناگزیر 

جاماسپ هم می گوید که کلید این قفل به دست اسفندیار هست. باید او را از بند آزاد کنی تا به کمک ما بیاید. گشتاسپ هم می گوید من خودم هم از اینکه او را به بند افکندم از همون اول پشیمان بودم. برو آزادش کن و بگو که به نجات ما بیاید وگرنه تمام ایل و تبار ما و پادشاهی از بین خواهد رفت

بدو گفت جاماسپ کای شهریار
سخن بشنو از من یکی هوشیار
 تو دانی که فرزندت اسفندیار
همی بند ساید به بد روزگار
 اگر شاه بگشاید او را ز بند 
 نماند برین کوهسار بلند 
+++
به جاماسپ گفت ای خردمند مرد
مرا بود ازان کار دل پر ز درد
که اورا ببستم بران بزمگاه
به گفتار بدخواه و او بیگناه
همانگاه من زان پشیمان شدم
دلم خسته بد سوی درمان شدم
گر او را ببینم برین رزمگاه
بدو بخشم این تاج و تخت و کلاه
که یارد شدن پیش آن ارجمند 
 رهاند مران بیگنه را ز بند 
+++
 به جاماسپ شاه جهاندار گفت
که با تو همیشه خرد باد جفت
برو وز منش ده فراوان درود
 شب تیره ناگاه بگذر ز رود
بگویش که آنکس که بیداد کرد
بشد زین جهان با دلی پر ز درد
 اگر من برفتم بگفت کسی
که بهره نبودش ز دانش بسی
 چو بیداد کردم بسیچم همی
+++
وزان کرده ی خویش پیچم همی
کنون گر بیایی دل از کینه پاک
 سر دشمنان اندر آری به خاک
+++
وگرنه شد این پادشاهی و تخت
ز بن برکنند این کیانی درخت
+++
بدین گفته یزدان گوای منست 
چو جاماسپ کو رهنمای منست 

حال آیا اسفندیار آزاد می شود و با آزاد شدنش چه اتفاقی می افتد می ماند برای جلسه ی بعدی شاهنامه خوانی در منچستر. ممنون از همراهی شما
در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
چمان = خرامان

ابیانی که خیلی دوست داشتم
چو خود از سر شاه برداشتند
 رخی لعل دیدند و کافور موی
از آهن سیاه آن بهشتیش روی
بماندند یکسر ازو در شگفت
که این پیر شمشیر چون برگرفت


شجره نامه
(کهرم پسر ارجاسپ (پادشاه توران

قسمت های پیشین
ص  1008 بپوشید جاماسپ توزی قبای

© All rights reserved