Saturday 8 February 2020

شاهنامه‌خوانی در منچستر 209

داستان به دوران پادشاهی کسری (نوشین‌روان) رسیده. دو چهره از نوشین‌روان می‌بینیم: 
عدل و داد او به هنگام بخشش مال و حس مسئولیت وی در قبال ظلم احتمالی به زیردستان توسط کاردانان وی و سعی او برای جلوگیری ستم روا شدن بر مردم
خشم و ستم به هنگام جنگ با افراد مقابل سپاهش

داستان را ادامه می‌دهیم: نوشین‌روان سپاهش را به مداین می‌برد. در راه از بزرگان عرب منذر به او می‌رسد و بعد از اینکه اجازه‌ی حضور می‌گیرد می‌گوید که اگر تو شاه ایرانی پس رومیان چه می‌گویند و از رومیان بد می‌گوید

ز گیلان به راه مداین کشید 
شمار و کران سپه را ندید 
به ره بر یکی لشکر بی کران
پدید آمد از دور نیزه وران
سواری بیامد به کردار گرد
که در لشکر گشن بد پای مرد
 پیاده شد از اسب و بگشاد لب 
چنین گفت کاین منذرست از عرب
بیامد که بیند مگر شاه را 
  ببوسد همی خاک درگاه را 
شهنشاه گفتا گر آید رواست 
چنان دان که این خانه ی ما وراست
فرستاده آمد زمین بوس داد 
برفت و شنیده همه کرد یاد
چو بشنید منذر که خسرو چه گفت
برخساره خاک زمین را برفت 
 همانگه بیامد به نزدیک شاه
همه مهتران برگشادند راه
 بپرسید زو شاه و شادی نمود 
ز دیدار او روشنایی فزود
جهاندیده منذر زبان برگشاد 
ز روم وز قیصر همی کرد یاد 
بدو گفت اگر شاه ایران تویی 
نگهدار پشت دلیران تویی
چرا رومیان شهریاری کنند
به دشت سواران سواری کنند 
اگر شاه برتخت قیصر بود 
سزد کو سرافراز و مهتر بود
چه دستور باشد گرانمایه شاه 
نبیند ز ما نیز فریادخواه
سواران دشتی چو رومی سوار 
بیابند جوشن نیاید به کار

نوشین‌روان هم سخنوری که به زبان رومیان آشنا بوده می‌فرستد تا به قیصر بگوید که اول دست چپ و راستت را بشناس و بعد به مرزجویی بپرداز و می‌گوید که من پادشاه و بزرگ دنیا و پشت منذر هستم و نمی‌گذارم به او صدمه‌ای برسد. در واقع قیصر را تهدید می‌کند. 

ز گفتار منذر برآشفت شاه
که قیصر همی برفرازد کلاه
ز لشکر زبان آوری برگزید
که گفتار ایشان بداند شنید
بدو گفت ز ایدر برو تا بروم
میاسای هیچ اندر آباد بوم
به قیصر بگو گر نداری خرد
ز رای تو مغز تو کیفر برد
اگر شیر جنگی بتازد بگور
کنامش کند گور و هم آب شور
ز منذر تو گر دادیابی بسست
که او را نشست از بر هر کسست
چپ خویش پیدا کن از دست راست
چو پیدا کنی مرز جویی رواست
چو بخشنده ی بوم و کشور منم
به گیتی سرافراز و مهتر منم
همه آن کنم کار کز من سزد
نمانم که بادی بدو بروزد
 تو با تازیان دست یازی بکین
یکی در نهان خویشتن را ببین
و دیگر که آن پادشاهی مراست
در گاو تا پشت ماهی مراست
 اگر من سپاهی فرستم بروم
تو را تیغ پولاد گردد چو موم

در پاسخ هم قیصر می‌گوید حرف‌های منذر را باور نکن ولی بهرحال اگر با سپاه بیایی ما حریف تو هستیم

چنین گفت کز منذر کم خرد
سخن باور آن کن که اندر خورد
 اگر خیره منذر بنالد همی
برین گونه رنجش ببالد همی
 ور ای دون که از دشت نیزه وران
نبالد کسی از کران تا کران
زمین آنک بالاست پهنا کنیم 
وزان دشت بی آب دریا کنیم 

نوشین‌روان  از پاسخ قیصرعصبانی می‌شود و سپاهی هماهنگ می‌کند و به سمت روم حرکت می‌کند

برآشفت کسری بدستور گفت
که با مغز قیصر خرد نیست جفت
من او را نمایم که فرمان کراست
جهان جستن و جنگ و پیمان کراست
ز بیشی وز گردن افراختن
وزین کشتن و غارت و تاختن
پشیمانی آنگه خورد مرد مست
که شب زیر آتش کند هر دو دست
 بفرمود تا برکشیدند نای
سپاه اندر آمد ز هر سو ز جای
ز درگاه برخاست آوای کوس
زمین قیرگون شد هوا آبنوس
گزین کرد زان لشکر نامدار
سواران شمشیرزن سی هزار
به منذر سپرد آن سپاه گران
بفرمود کز دشت نیزه وران
سپاهی بر از جنگجویان بروم
که آتش برآرند زان مرز و بوم
که گر چند من شهریار توام
برین کینه بر مایه دار توام
فرستاده یی ما کنون چرب گوی
فرستیم با نامه یی نزد اوی
مگر خود نیاید تو را زان گزند
به روم و به قیصر تو ما را پسند
    
با اینکه سپاه ایران به سمت روم راه افتاده باز نوشین‌روان پیامی به قیصر می‌فرستد و فرصتی دوباره می‌دهد که یا  تسلیم منذر بشوید و یا اینکه به شما حمله خواهیم کرد

 نویسنده یی خواست از بارگاه 
  به قیصر یکی نامه فرمود شاه 
خداوند گردنده خورشید و ماه
کزویست پیروزی و دستگاه
که بیرون شد از راه گردان سپهر
اگر جنگ جوید وگر داد و مهر
 تو گر قیصری روم را مهتری
مکن بیش با تازیان داوری
وگر میش جویی ز چنگال گرگ
گمانی بود کژ و رنجی بزرگ
وگر سوی منذر فرستی سپاه
نمانم به تو لشکر و تاج و گاه
وگر زیردستی بود بر منش
به شمشیر یابد ز من سرزنش
تو زان مرز یک رش مپیمای پای
چو خواهی که پیمان بماند بجای
وگر بگذری زین سخن بگذرم
  سر و گاه تو زیر پی بسپرم

قیصر هم به تندی پاسخ نوشین‌روان را می‌دهد که تو اگر شهریار جهان هستی بدان که هیچ رومی به شاهان شما باج نداده و من کهتر تو نیستم و از شما باج خواهیم گرفت

 ز گفتار کسری سرافزار مرد
برو پر ز چین کرد و رخساره زرد
نویسنده را خواند و پاسخ نوشت
پدیدار کرد اندرو خوب و زشت
سر خامه چون کرد رنگین بقار
نخست آفرین کرد بر کردگار
نگارنده ی برکشیده سپهر
کزویست پرخاش و آرام و مهر
 به گیتی یکی را کند تاجور
وزو به یکی پیش او با کمر
 اگر خود سپهر روان زان تست
سر مشتری زیر فرمان تست
به دیوان نگه کن که رومی نژاد
به تخم کیان باژ هرگز نداد
 تو گر شهریاری نه من کهترم
همان با سر و افسر و لشکرم
 چه بایست پذرفت چندین فسوس
ز بیم پی پیل و آوای کوس
بخواهم کنون از شما باژ و ساو
که دارد به پرخاش با روم تاو
به تاراج بردند یک چند چیز
گذشت آن ستم برنگیریم نیز
ز دشت سواران نیزه وران
برآریم گرد از کران تا کران
 نه خورشید نوشین روان آفرید
وگر بستد از چرخ گردان کلید
که کس را نخواند همی از مهان
همه کام او یابد اندر جهان
فرستاده را هیچ پاسخ نداد
به تندی ز کسری نیامدش یاد
چو مهر از بر نامه بنهاد گفت
که با تو صلیب و مسیحست جفت
فرستاده با او نزد هیچ دم 
دژم دید پاسخ بیامد دژم

نوشین‌روان سه روز با مشاوران روی نامه‌ی قیصر فکر می‌کند و روز بعد با سپاه به سمت روم راه میافتد

همه موبدان و ردان را بخواند
چه با پهلوانان لشکر شکن 
 سه روز اندران بود با رای زن
 چهارم بران راست شد رای شاه
که راند سوی جنگ قیصر سپاه
برآمد ز در ناله ی گاودم
خروشیدن نای و روینیه خم
به آرام اندر نبودش درنگ
همی از پی راستی جست جنگ
سپه برگرفت و بنه برنهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
 یکی گرد برشد که گفتی سپهر
به دریای قیر اندر اندود چهر
 بپوشید روی زمین را به نعل
هوا یک سر از پرنیان گشت لعل
 نبد بر زمین پشه را جایگاه
نه اندر هوا باد را ماند راه
ز جوشن سواران وز گرد پیل
زمین شد به کردار دریای نیل
جهاندار با کاویانی درفش
همی رفت با تاج و زرینه کفش
همی برشد آوازشان بر دو میل
به پیش سپاه اندرون کوس و پیل
پس پشت و پیش اندر آزادگان
همی رفته تا آذرابادگان

در راه وقتی نوشین‌روان به آتشکده می‌رسد برای زیارت از اسب پایین می‌رود و برای پیروزی دعا می‌کند و به درویشان خیرات می‌دهد 

چو چشمش برآمد بذرگشسب
پیاده شد از دور و بگذاشت اسب
 ز دستور پاکیزه برسم بجست
دو رخ را به آب دو دیده بشست
به باژ اندر آمد به آتشکده
نهاده به درگاه جشن سده
بفرمود تا نامه ی زند و است
بواز برخواند موبد درست
 رد و هیربد پیش غلتان به خاک
همه دامن قرطها کرده چاک
بزرگان برو گوهر افشاندند
به زمزم همی آفرین خواندند
 چو نزدیکتر شد نیایش گرفت
جهان آفرین را ستایش گرفت
 ازو خواست پیروزی و دستگاه
نمودن دلش را سوی داد راه
 پرستندگان را ببخشید چیز
به جایی که درویش دیدند نیز
یکی خیمه زد پیش آتشکده
کشیدند لشکر ز هر سو رده
دبیر خردمند را پیش خواند
سخنهای بایسته با او براند

بعد از آن نوشین‌روان نامه‌ای می‌نویسد به مرزبانان ایران که حواستان چمع دشمن باشد

یکی نامه فرمود با آفرین
سوی مرزبانان ایران زمین
که ترسنده باشید و بیدار بید
سپه را ز دشمن نگهدار بید
 کنارنگ با پهلوان هرک هست
همه داد جویید با زیردست
 بدارید چندانک باید سپاه
بدان تا نیابد بداندیش راه
درفش مرا تا نبیند کسی
نباید که ایمن بخسبد بسی
 از آتشکده چون بشد سوی روم 
    پراگنده شد زو خبر گرد بوم 

در عین حال به آرایش سپاه می‌رسد و به سپاه  دستور می‌دهد که در راه که برای جنگ می‌روید مردم را نیازارید

ز گیتی به هر سو که لشکر کشید
جز از بزم و شادی نیامد پدید
چنان بد که هر شب ز گردان هزار
به بزم آمدندی بر شهریار
 چو نزدیک شد رزم را ساز کرد
سپه را درم دادن آغاز کرد
سپهدار شیروی بهرام بود
که در جنگ با رای و آرام بود
چپ لشکرش را به فرهاد داد
بسی پندها بر برو کرد یاد
چو استاد پیروز بر میمنه
گشسب جهانجوی پیش بنه
به قلب اندر اورند مهران به پای
که در کینه گه داشتی دل به جای
 طلایه به هرمزد خراد داد
بسی گفت با او ز بیداد و داد
به هر سوی رفتند کارآگهان
بدان تا نماند سخن در نهان
ز لشکر جهاندیدگان را بخواند
بسی پند و اندرز نیکو براند
چنین گفت کین لشکر بی کران
ز بی مایگان وز پرمایگان
اگر یک تن از راه من بگذرند
دم خویش بی رای من بشمرند
 بدرویش مردم رسانند رنج
وگر بر بزرگان که دارند گنج
وگر کشتمندی بکوبد به پای
وگر پیش لشکر بجنبد ز جای
 ور آهنگ بر میوه داری کند
وگر ناپسندیده کاری کند
به یزدان که او داد دیهیم و زور
خداوند کیوان و بهرام و هور
 که در پی میانش ببرم به تیغ 
وگر داستان را برآید به میغ

جارچی‌ای به اسم رشنواد سخنان شاه را به گوش سپاه می‌رساند و خود نوشین‌روان هم به نظاره‌ی خوب و بد نشسته و حواسش به کار سپاهیانش هست

منادیگری نام او رشنواد
گرفت آن سخنهای کسری به یاد
بیامد دوان گرد لشکر بگشت
به هر خیمه و خرگهی برگذشت
 خروشید کای بی کرانه سپاه
چنینست فرمان بیدار شاه
که گر جز به داد و به مهر و خرد
کسی سوی خاک سیه بنگرد
بران تیره خاکش بریزند خون
چو آید ز فرمان یزدان برون
به بانگ منادی نشد شاه رام
به روز سپید و شب تیره فام
 همی گرد لشکر بگشتی به راه
همی داشتی نیک و بد را نگاه
 ز کار جهان آگهی داشتی
بد و نیک را خوار نگذاشتی

 اگر در راه از سپاه کسی میمرد او را با سلاح و داراییش خاک می‌کردند و این را اینگونه توجیح می‌کردند که با ارزش‌ترین نه آن سیم و زر بلکه آدمی بوده که خاک شده

ز لشکر کسی کو به مردی به راه
ورا دخمه کردی بران جایگاه
 اگر بازماندی ازو سیم و زر
کلاه و کمان و کمند و کمر
بد و نیک با مرده بودی به خاک
نبودی به از مردم اندر مغاک
 جهانی بدو مانده اندر شگفت 
که نوشین روان آن بزرگی گرفت 

هر جایی که جنگ درمی‌گرفت، نوشین‌روان کسی را جلو می‌فرستاد تا اعلام کنند که اگر تسلیم شوید به شما کاری نداریم ولی اگر قصد جنگ داشتنه باشید با شما می‌جنگیم

به هر جایگاهی که جنگ آمدی
ورارای و هوش و درنگ آمدی
 فرستاده ای خواستی راستگوی
که رفتی بر دشمن چاره جوی
 اگر یافتندی سوی داد راه
نکردی ستم خود خردمند شاه
اگر جنگ جستی به جنگ آمدی
به خشم دلاور نهنگ آمدی
به تاراج دادی همه بوم و رست
جهان را به داد و به شمشیر جست
به کردار خورشید بد رای شاه
که بر تر و خشکی بتابد به راه
ندارد ز کس روشنایی دریغ
چو بگذارد از چرخ گردنده میغ
همش خاک و هم ریگ و هم رنگ و بوی
همش در خوشاب و هم آب جوی
 فروغ و بلندی نبودش ز کس
دلفروز و بخشنده او بود و بس
 شهنشاه را مایه این بود و فر
جهان را همی داشت در زیر پر
ورا جنگ و بخشش چو بازی بدی
ازیران چنان بی نیازی بدی
 اگر شیر و پیل آمدندیش پیش
نه برداشتی جنگ یک روز بیش
سپاهی که با خود و خفتان جنگ
به پیش سپاه آمدی به یدرنگ
اگر کشته بودی و گر بسته زار
بزاندان پیروزگر شهریار 

سپاه همچنان می‌تازد تا به شهرستانی به نام شوراب می‌رسند که باره‌‌ای داشته از جنس سنگ خارا از داخل دریا تا به آسمان کشیده برای پیروزی بر آن باره منجنیق می‌سازند و باره را فتح می‌کنند. بعد پیروزی اما نوشین‌روان  کسانی که از او زینهار می‌خواستند را نمی‌بخشد

چنین تا بیامد بران شارستان
که شوراب بد نام آن کارستان
برآورده ای دید سر بر هوا
پر از مردم و ساز جنگ و نوا
ز خارا پی افگنده در قعر آب
  کشیده سر باره اندر سحاب
بگرد حصار اندر آمد سپاه 
ندیدند جایی به درگاه راه
برو ساخت از چار سو 
سپاهی که با خود و خفتان جنگ
به پیش سپاه آمدی به یدرنگ
اگر کشته بودی و گر بسته زار
بزاندان پیروزگر شهریار 
برو ساخت از چار سو منجنیق
به پای آمد آن باره ی جاثلیق
 برآمد ز هر سوی دز رستخیز
ندیدند جایی گذار و گریز
 چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
شد آن باره ی دز به کردار دشت
 خروش سواران و گرد سپاه 
ابا دود و آتش برآمد به ماه
همه حصن بی تن سر و پای بود
تن بی سرانشان دگر جای بود
 غو زینهاری و جوش زنان 
برآمد چو زخم تبیره زنان 
از ایشان هر آنکس که پرمایه بود
به گنج و به مردی گرانپایه بود 
 ببستند بر پیل و کردند بار 
خروش آمد و ناله ی زینهار
نبخشود بر کس به هنگام رزم 
نه بر گنج دینار برگاه بزم 

نوشین‌روان بعد لشکر را جلوتر می‌برد تا به دژی دیگر می‌رسند. هنوز سپاه روم به آنجا نرسیده. نوشین‌روان دستور می‌دهد تا به دژ حمله  کنند. آتحا را هم فتح می‌کنند و همه‌ی مال و منال آن قلعه را در بین سپاه پخش می‌کند. مردم برای بخشوده شدن پیش نوشین‌روان می‌روند و او آنها را می‌بخشد و این‌بار شکست خوردگان را نمی‌کشد 

وزان جایگاه لشکر اندر کشید 
بره بر دزی دیگر آمد پدید
که در بند او گنج قیصر بدی 
نگهدار آن دز توانگر بدی 
که آرایش روم بد نام اوی 
ز کسری برآمد به فرجام اوی
بدان دز نگه کرد بیدار شاه
هنوز اندرو نارسیده سپاه
 بفرمود تا تیرباران کنند 
هوا چون تگرگ بهاران کنند
یکی تاجور خود به لشکر نماند
بران بوم و بر خار و خاور بماند
 همه گنج قیصر به تاراج داد
سپه را همه بدره و تاج داد 
 برآورد زان شارستان رستخیز 
همه برگرفتند راه گریز 
خروش آمد از کودک و مرد و زن 
همه پیر و برنا شدند انجمن
به پیش گرانمایه شاه آمدند 
غریوان و فریادخواه آمدند 
که دستور و فرمان و گنج آن تست
بروم اندرون رزم و رنج آن تست 
 به جان ویژه زنهار خواه توایم 
پرستار فر کلاه توایم 
بفرمود پس تا نکشتند نیز 
برایشان ببخشود بسیار چیز

از کارآگاهان کسی به نوشین‌روان می‌گوید که قیصر سپاهی فرستاده تحت فرماندهی فرفوریوس. نوشین‌روان برای جنگ با او آماده است. جنگ در می‌گیرد و بسیاری از رومیان کشته می‌شوند.  فرفوریوس خسته از جنگ می‌گریزد و سپاه ایران هم به دنبال او. تا اینکه به دژی می‌رسند به اسم قالینیوس که سرش به اسمان می‌رسید

وزان جایگه لشکر اندر کشید 
از آرایش روم برتر کشید
نوندی ز گفتار کارآگهان 
بیامد به نزدیک شاه جهان
که قیصر سپاهی فرستاد پیش
ازان نامداران و گردان خویش
 به پیش اندرون پهلوانی سترگ
 به جنگ اندرون هر یکی همچو گرگ
به رومیش خوانند فرفوریوس
سواری سرافراز با بوق و کوس
 چو این گفته شد پیش بیدار شاه
پدید آمد از دور گرد سپاه 
بخندید زان شهریار جهان 
بدو گفت کین نیست از ما نهان
کجا جنگ را پیش ازین ساختیم
ز اندیشه هرگونه پرداختیم 
 کی تاجور بر لب آورد کف 
بفرمود تا برکشیدند صف
سپاهی بیامد به پیش سپاه 
بشد بسته بر گرد و بر باد راه 
شده، نامور لشکری انجمن 
یلان سرافراز شمشیرزن 
همه جنگ را تنگ بسته میان
بزرگان و فرزانگان و کیان
 به خون آب داده همه تیغ را 
بدان تیغ برنده مر میغ را 
سپه را نبد بیشتر زان درنگ 
که نخچیر گیرد ز بالا پلنگ
به هر سو ز رومی تلی کشته بود
دگر خسته از جنگ برگشته بود
 بشد خسته از جنگ فرفوریوس 
دریده درفش و نگونسار کوس
سواران ایران بسان پلنگ 
به هامون کجا غرمش آید بچنگ 
پس رومیان در همی تاختند 
در و دشت ازیشان بپرداختند
چنان هم همی رفت با ساز جنگ
همه نیزه و گرز و خنجر به چنگ
سپه را بهامونی اندر کشید 
برآورده ی دیگر آمد پدید
دزی بود با لشکر و بوق و کوس 
کجا خواندندیش قالینیوس 
سر باره برتر ز پر عقاب 

دور تا دور این دژ خندقی کنده شده و سربازان رومی فراوانی داخل آن دژ بودند. جنگ درمی‌گیرد و آنجا هم سپاه ایران پیروز می‌شود
یکی کنده ای گردش اندر پر آب
یکی شارستان گردش اندر فراخ
پر ایوان و پالیز و میدان و کاخ 
 ز رومی سپاهی بزرگ اندروی
همه نامداران پرخاشجوی 
 دو فرسنگ پیش اندرون بود شاه 
سیه گشت گیتی ز گرد سپاه 
خروشی برآمد ز قالینیوس 
کزان نعره اندک شد آواز کوس
بدان شارستان در نگه کرد شاه
همی هر زمانی فزون شد سپاه
 ز دروازها جنگ برساختند 
همه تیر و قاروره انداختند 
چو خورشید تابنده برگشت زرد
ز گردنده یک بهره شد لاژورد
 ازان باره ی دز نماند اندکی 
همه شارستان با زمی شد یکی

نوشین‌روان بعد از پیروزی بر آن دژ دستورمی‌دهد که همه‌ی سپاه ایران از شهر بیرون بروند و به هیچ کسی آزار نرسانند. فرمان او چنین بوده: اگر یک نفر از رنج لب بگشاید من ظالم را می‌کشم و پوستش را پر از کاه می‌کنم

خروشی برآمد ز درگاه شاه 
که ای نامداران ایران سپاه 
همه پاک زین شهر بیرون شوید 
به تاریکی اندر به هامون شوید
اگر هیچ بانگ زن و مرد پیر
 وگر غارت و شورش و داروگیر
به گوش من آید بتاریک شب
که بگشاید از رنج یک مردلب 
 هم اندر زمان آنک فریاد ازوست
پر از کاه بینند آگنده پوست

روز بعد بزرگان آن شهرستان  نزد کسری می‌روند و می‌گویند تقصیر ما چیست که قیصر قصد جنگ کرده. نوشین‌روان هم آنها را می‌بخشد و با سپاهش از آن جایگاه راه میفتد

 چو برزد ز خرچنگ تیغ آفتاب
بفرسود رنج و بپالود خواب 
 تبیره برآمد ز درگاه شاه 
گرانمایگان برگرفتند راه
ازان دز و آن شارستان مرد و زن
به درگاه کسری شدند انجمن
  که ایدر ز جنگی سواری نماند 
بدین شارستان نامداری نماند
همه کشته و خسته شد بی گناه 
گه آمد که بخشایش آید ز شاه 
زن و کودک خرد و برنا و پیر 
نه خوب آید از داد یزدان اسیر 
چنان شد دز و باره و شارستان 
کزان پس ندیدند جز خارستان 
چو قیصر گنهکار شد ما که ایم 
بقالینیوس اندرون بر چه ایم
بران رومیان بر ببخشود شاه 
گنهکار شد رسته و بیگناه 
بسی خواسته پیش ایشان بماند
وزان جایگه نیز لشکر براند
 هران کس که بود از در کارزار
ببستند بر پیل و کردند بار 

ایرانیان از آنجا به انطاکیه می‌رسند. سه روز نوشین‌روان صبر می‌کند تا مبادا از روی عجله و بیداد جنگ راه بیندازد

به انطاکیه در خبر شد ز شاه 
که با پیل و لشکر بیامد به راه
سپاهی بران شهر شد بی کران 
دلیران رومی و کنداوران
سه روز اندران شاه را شد درنگ 
بدان تا نباشد به بیداد جنگ

روز چهارم سپاه ایران به شهر وارد می‌شود. همه تسلیم می‌شوند و گنج قیصر را به نوشین‌روان می‌دهند. نوشین ‌روان هم آنها را به مداین می‌فرستد

چهارم سپاه اندر آمد چو کوه 
دلیران ایران گروها گروه 
برفتند یک سر سواران روم 
ز بهر زن و کودک و گنج و بوم 
به شهر اندر آمد سراسر سپاه 
پیی را نبد بر زمین نیز راه 
سه جنگ گران کرده شد در سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
 گشاده شد آن مرز آباد بوم 
سواری ندیدند جنگی بروم 
بزرگان که با تخت و افسر بدند 
هم آنکس که گنجور قیصر بدند
به شاه جهاندار دادند گنج 
به چنگ آمدش گنج چون دید رنج
اسیران و آن گنج قیصر به راه 
به سوی مداین فرستاد شاه 

سپس هر کسی که جنگی بود به راه ادامه می دهد و به جایی بسیار آباد می‌رسند  

وزیشان هران کس که جنگی بدند 
نهادند بر پشت پیلان ببند 
زمین دید رخشان تر از چرخ ماه 
بگردید بر گرد آن شهر شاه 
ز بس باغ و میدان و آب روان 
همی تازه شد پیر گشته جهان 
چنین گفت با موبدان شهریار
که انطاکیه است این اگر نوبهار
 کسی کو ندیدست خرم بهشت
ز مشک اندرو خاک وز زر خشت
درختش ز یاقوت و آبش گلاب
زمینش سپهر آسمان آفتاب
نگه کرد باید بدین تازه بوم
 که آباد بادا همه مرز روم

حال نوشین‌روان به کجا خواهد رفت و چه خواهد کرد، می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما
در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندیدن

لغاتی که آموختم
گشن = [ گ َ / گ َ ش َ ] (ص ) محمد معین در حاشیه ٔ برهان ذیل همین کلمه نوشته اند: در اوستا ارشن و در پهلوی گوشن یا وشن به معنی نر و مردانه آمده و در فارسی نیز گشن به ضم اول و سکون دوم به همین معنی است ، اما گشن وکشن (با حرکات مختلف ) را به معنی بسیار و انبوه نیزگرفته اند.
قرطه = (قُ طَ) [ معر. ] (اِ.) معرب کرته ، نیم - تنه
کنارنگ = [ ک ُ / ک َ رَ ] (اِ) صاحب طرف بود و مرزبانش نیزگویند
برسم = [ ب َ س َ ] (اِ) از کلمه ٔ برسمن اوستایی و مشتق از برز بمعنی بالش و نمو. (از یادداشت بخط مؤلف ). شاخه های بریده ٔ درخت است که هریک را در پهلوی تاک و در فارسی تای گویند و باید که از رستنی باشد نه از فلز و از درختی پاکیزه و متأخران گویند از انار باید باشد و مراد از رسم برسم گرفتن که در ایران قدیم بسیار است و دعا خواندن ، اظهارسپاس کردن است نعمتهای خداوند را از نباتات که مایه ٔ تغذیه است . شاخه های باریک به درازای یک وجب که از درخت انار ببرند و رسم بریدنش چنین است که اول برسم چین را که کاردی است و دسته ٔ او هم آهن است پادپادی کنند، یعنی شست و شو دهند، پس زمزمه نمایند، و زمزمه دعایی را گویند که پارسیان بهی کیش یزدانی در وقت شستن تن و خوردن خوردنی و در جمیع عبادات بر زبان رانند، آنگاه برسم را ببرند همچنین پس از بریدن برسم دان را پادپادی کنند. و اندکی از برسم که چیده اند بلندتر باشد و برسم را درون آن نهند هرگاه که خواهند نسکی از نسکهای زند بخوانند یا عبادت کنند یا تن شویند یا چیزی خورند چند دانه از به رسم بجهت آن کار معین است که از برسمدان بدر آورند و بدست گیرند بجهت خواندن نسک وندیداد سی و پنج عدد در دست گیرند و چون یک بار آن نسک خواندند آن برسمها باطل شوند و برای خواندن نسک یشت بیست و چهار به رسم بدست گیرند و هنگام خوردنی و خوردن پنج برسم بدست گیرند و از شرائط به رسم بدست گرفتن ، پاکیزگی تن و لباس است . (آنندراج ) (انجمن آرا). چیزی است که مغان در وقت پرستش آتش و جز آن بدست گرفته پرستند. (شرفنامه ٔ منیری )
هیربد = [ ب َ] (اِ مرکب ) خادم و خدمتکار آتشکده
منجنیق = [ م َ ج َ ] (معرب ، اِ) سنگ انداز
جاثلیق = (ثِ) [ معر. ] (اِ.) پیشوای ترسایان

بیاتی که خیلی دوست داشتم
درود خداوند دیهیم و زور
بدان کو نجوید ببیداد شور 

 نبد بر زمین پشه را جایگاه 
نه اندر هوا باد را ماند راه


چنین گفت کین لشکر بی کران 
ز بی مایگان وز پرمایگان
اگر یک تن از راه من بگذرند
دم خویش بی رای من بشمرند
 بدرویش مردم رسانند رنج 
وگر بر بزرگان که دارند گنج 
وگر کشتمندی بکوبد به پای
وگر پیش لشکر بجنبد ز جای
 ور آهنگ بر میوه داری کند 
وگر ناپسندیده کاری کند
به یزدان که او داد دیهیم و زور
خداوند کیوان و بهرام و هور
 که در پی میانش ببرم به تیغ 
 وگر داستان را برآید به میغ


وگر میش جویی ز چنگال گرگ
گمانی بود کژ و رنجی بزرگ

شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور) --- بهرام‌گور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه می‌شود) --- کسری با لقب نوشین روان

قسمتهای پیشین

ص 1540 ساختن نوشیروان شهر زیب خسرو و جا دادن اسیران روم را در آن 
© All rights reserved 

No comments: