Thursday 12 December 2019

شاهنامه‌خوانی در منچستر 199

داستان بهرام گور به جایی رسید که بهرام به عنوان فرستاده‌ی پادشاه ایران به هندوستان می‌رود تا شنگل پادشاه هندوستان را راضی کند تا به ایران باج بدهند

شنگل که شیفته‌ی زور بازوی بهرام شده از او می‌خواهد گرگی که در یکی از بیشه‌های آنها باعث ناراحتی شده را از پا درآورد. بهرام هم قبول می‌کند. ولی بزرگان همراهش سعی در منصرف کردن او دارند

یکی کرگ بود اندران شهر شاه
ز بالای او بسته بر باد راه 
ازان بیشه بگریختی شیر نر 
هم از آسمان کرگس تیرپر 
یکایک همه هند زو پر خروش 
از آواز او کر شدی تیز گوش 
به بهرام گفت ای پسندیده مرد
برآید به دست تو این کارکرد
 به نزدیک آن کرگ باید شدن 
همه چرم او را به تیر آژدن 
اگر زو تهی گردد این بوم و بر 
به فر تو این مرد پیروزگر
یکی دست باشدت نزدیک من
چه نزدیک این نامدار انجمن
 که جاوید در کشور هندوان
بود زنده نام تو تا جاودان
 بدو گفت بهرام پاکیزه رای 
+++
بدو داد شنگل یکی رهنمای
که او را نشیمن بدانست و جای
 همی رفت با نیک دل رهنمون 
بدان بیشه ی کرگ ریزنده خون
همی گفت چندی ز آرام اوی 
ز بالا و پهنا و اندام اوی 
چو بنمود و برگشت و بهرام رفت
خرامان بدان بیشه ی کرگ تفت
 پس پشت او چند ایرانیان 
به پیکار آن کرگ بسته میان
چو از دور دیدند خرطوم اوی 
ز هنگش همی پست شد بوم اوی
بدو هرکسی گفت شاها مکن 
ز مردی همی بگذرد این سخن
نکردست کس جنگ با کوه و سنگ 
وگر چه دلیرست خسرو به چنگ
به شنگل چنین گوی کاین راه نیست 
       بدین جنگ دستوری شاه نیست 

بهرام ولی قبول نمی‌کند و به جنگ گرگ می‌رود و او را از پا درمیاورد

چنین داد پاسخ که یزدان پاک 
مرا گر به هندوستان داد خاک 
به جای دگر مرگ من چون بود 
که اندیشه ز اندازه بیرون بود
کمان را به زه کرد مرد جوان
تو گفتی همی خوار گیرد روان
 بیامد دوان تا به نزدیک کرگ
پر از خشم سر دل نهاده به مرگ
 کمان کیانی گرفته به چنگ
پر از خشم سر دل نهاده به مرگ
   ز ترکش برآورد تیر خدنگ

همی تیر بارید همچون تگرگ 
برین همنشان تا غمین گشت کرگ 
چو دانست کو را سرآمد زمان 
برآهیخت خنجر به جای کمان 
سر کرگ را راست ببرید و گفت 
به نام خداوند بی یار و جفت
که او داد چندین مرا فر و زور 
به فرمان او تابد از چرخ هور
بفرمود تا گاو و گردون برند 
سر کرگ زان بیشه بیرون برند 
ببردند چون دید شنگل ز دور 
به دیبا بیاراست ایوان سور
چو بر تخت بنشست پرمایه شاه 
   نشاندند بهرام را پیش گاه 

از طرفی شنگل به فکر می‌افتد که این مرد فرستاده‌ی پادشاه بهرام عجب توانمندی‌هایی دارد. اگر کنار ما می‌ماند پشت ما بود ولی  اگر به نزد بهرام برگردد، این دو کنار هم می‌توانند دمار از روزگار ما دراورند. بهتر می‌داند که او را بکشد. شنگل تصمیم می‌گیرد کشتن اژدها را از بهرام بخواهد. چون گمان می‌کرده که بهرام از عهده‌ی آن کار برنمیاید و بدین ترتیب هم او را کشته و هم هیچ‌کسی نمی‌تواند او را مسئول کشته شدن فرستاده‌ی بهرام بداند

یکی اژدها بود بر خشک و آب 
به دریا بدی گاه بر آفتاب 
همی درکشیدی به دم ژنده پیل 
وزو خاستی موج دریای نیل
چنین گفت شنگل به یاران خویش
بدان تیزهش رازداران خویش
 که من زین فرستاده ی شیرمرد
گهی شادمانم گهی پر ز درد 
 مرا پشت بودی گر ایدر بدی 
به قنوج بر کشوری سر بدی 
گر از نزد ما سوی ایران شود 
ز بهرام قنوج ویران شود
چو کهتر چنین باشد و مهتر اوی
نماند برین بوم ما رنگ و بوی
 همه شب همی کار او ساختم
یکی چاره ی دیگر انداختم 
فرستمش فردا بر اژدها 
کزو بی گمانی نیابد رها
نباشم نکوهیده ی کار اوی
     چو با اژدها خود شود جنگجوی 

به بهرام می‌گوید که یک کار دیگر است و آن کشتن اژدهاست اگر این کار را هم بکنی دیگر می‌توانی به سمت ایران با باج و خراج هندوستان برگردی. بهرام قبول می‌کند و شنگل او را به همراه راهنمایی که جای اژدها را نشان بدهد راهی می‌کند. باز هم اطرافیان بهرام او را از این کار منع می‌کنند

یکی کار پیش است با درد و رنج 
به آغاز رنج و به فرجام گنج
چو این کرده باشی زمانی مپای 
به خشنودی من برو باز جای
به شنگل چنین پاسخ آورد شاه 
ک از رای تو بگذرم نیست راه
ز فرمان تو نگذرم یک زمان
مگر بد بود گردش آسمان
 بدو گفت شنگل که چندین بلاست 
بدین بوم ما در یکی اژدهاست
به خشکی و دریا همی بگذرد 
نهنگ دم آهنگ را بشمرد
توانی مگر چاره یی ساختن
ازو کشور هند پرداختن
 به ایران بری باژ هندوستان 
همه مرز باشند همداستان
همان هدیه ی هند با باژ نیز 
ز عود و ز عنبر ز هرگونه چیز
بدو گفت بهرام کای پادشا
بهند اندرون شاه و فرمانروا
 به فرمان دارنده یزدان پاک 
          پی اژدها را ببرم ز خاک 

باز بهرام می‌گوید که خودم را به خدا می‌سپارم و به جنگ اژدها می‌رود. اینبار هم بهرام پیروز از میدان درمیاید و همه زبان به آفرین او می‌گشایند و جشنی برایش برپا می‌شود 

به بهرام گفتند کای شهریار 
تو این را چو آن کرگ پیشین مدار
به ایرانیان گفت بهرام گرد 
که این را به دادار باید سپرد
مرا گر زمانه بدین اژدهاست 
به مردی فزونی نگیرد نه کاست
کمان را به زه کرد و بگزید تیر 
که پیکانش را داده بد زهر و شیر
بران اژدها تیرباران گرفت 
چپ و راست جنگ سواران گرفت 
به پولاد پیکان دهانش بدوخت
همی خار زان زهر او برفروخت
 دگر چار چوبه بزد بر سرش 
فرو ریخت با زهر خون از برش
تن اژدها گشت زان تیر سست
همی خاک را خون زهرش بشست
 یکی تیغ زهرآبگون برکشید
به تندی دل اژدها بردرید 
 به تیغ و تبرزین بزد گردنش
به خاک اندر افگند بیجان تنش
 به گردون سرش سوی شنگل کشید 
چو شاه آن سر اژدها را بدید 
برآمد ز هندوستان آفرین 
ز دادار بر بوم ایران زمین
که زاید برآن خاک چونین سوار
که با اژدها سازد او کارزار

 شنگل که دیگر از توانمندی‌های بهرام نگران شده می‌خواهد که بهرام را بکشد. ولی اطرافیان و مشاورانش می‌گویند که کسی فرستاده را نمی‌کشد و این هم برخلاف رسم و رسوم بزرگان است و هم می‌تواند بهانه‌ای به بهرام بدهد تا به هندوستان بتازد. شنگل هم فکر می‌کند و نهایتا رز بعد به بهرام می‌گوید من تو را داماد خود می‌سازم و می‌توانی بر هند حکمرانی کنی. همینجا بمان

همان شاه شنگل دلی پر ز درد 
همی داشت از کار او روی زرد 
شب آمد بیاورد فرزانه را 
همان مردم خویش و بیگانه را 
 چنین گفت کاین مرد بهرامشاه 
بدین زور و این شاخ و این دستگاه
نباشد همی ایدر از هیچ روی 
ز هرگونه آمیختم رنگ و بوی
گر از نزد ما او به ایران شود 
به نزدیک شاه دلیران شود 
سپاه مرا سست خواند به کار 
به هندوستان نیست گوید سوار 
سرافراز گردد مگر دشمنم
فرستاده را سر ز تن برکنم
 نهانش همی کرد خواهم تباه 
چه بینید این را چه دانید راه
بدو گفت فرزانه کای شهریار
دلت را بدین گونه رنجه مدار
 فرستاده ی شهریاران کشی
به غمری برد راه و بیدانشی
 کس اندیشه زین گونه هرگز نکرد
به راه چنین رای هرگز مگرد
 بر مهتران زشت نامی بود 
سپهبد به مردم گرامی بود
پس انگه بیاید از ایران سپاه 
یکی تاجداری چو بهرامشاه
نماند ز ما کس بدینجا درست
ز نیکی نباید ترا دست شست
 رهانیده ی ماست از اژدها 
نه کشتن بود رنج او را بها
بدین بوم ما اژدها کشت و کرگ
به تن زندگانی فزایش نه مرگ 
 چو بشنید شنگل سخن تیره شد
ز گفتار فرزانگان خیره شد 
 ببود آن شب و بامداد پگاه 
فرستاد کس نزد بهرامشاه 
به تنها تن خویش بی انجمن 
نه دستور بد پیش و نه رای زن
به بهرام گفت ای دلارای مرد 
توانگر شدی گرد بیشی مگرد
بتو داد خواهم همی دخترم 
ز گفتار و کردار باشد برم 
چو این کرده باشم بر من بایست 
کز ایدر گذشتن ترا روی نیست
ترا بر سپه کامگاری دهم
 به هندوستان شهریاری دهم

بهرام هم می‌پذیرد و یکی از دختران شنگل (سپینود) را از بین سه دختر او انتخاب می‌کند. جشنی برپا می‌کنند و بهرام با دختر شنگل ازدواج می‌کند

چنین داد پاسخ که فرمان کنم
ز گفتارت آرایش جان کنم
 تو از هر سه دختر یکی برگزین 
که چون بینمش خوانمش آفرین
ز گفتار او شاد شد شاه هند 
بیاراست ایوان به چینی پرند
سه دختر بیامد چو خرم بهار 
به آرایش و بوی و رنگ و نگار 
به بهرام گور آن زمان گفت رو 
بیارای دل را به دیدار نو
بشد تیز بهرام و او را بدید 
 ازان ماه رویان یکی برگزید
چو خرم بهاری سپینود نام 
همه شرم و ناز و همه رای و کام 
بدو داد شنگل سپینود را 
چو سرو سهی شمع بی دود را 
یکی گنج پرمایه تر برگزید 
بدان ماه رخ داد شنگل کلید 
بیاورد یاران بهرام را 
سواران بازیب و با نام را 
درم داد ودینار و هرگونه چیز 
همان عنبر و عود و کافورنیز
بیاراست ایوان گوهرنگار
ز قنوج هرکس که بد نامدار
 خرامان بران بزمگاه آمدند 
به شادی همه نزد شاه آمدند 

سپینود بهرام را که می‌بیند او را می‌شناسد و می‌داند که او خود بهرام است. همه او را به عنوان فرستاده‌ی بهرام می‌شناختند. سپینود خیلی شیفته‌ی همسر خود می‌شود و شنگل از این بابت خیلی خوشحال لست د و با خود می‌گوید دیگر این مرد اینجا پابند شده

چو بهرام با دخت شنگل بساخت 
زن او همی شاه گیتی شناخت 
شب و روز گریان بد از مهر اوی 
نهاده دو چشم اندران چهر اوی
چو از مهرشان شنگل آگاه شد
ز بدها گمانیش کوتاه شد 

بهرام روز یعد به سپینود می‌گوید که من می‌خواهم رازی را با تو در میان بگذارم. اگر با من همراه باشی و به ایران بیایی، تو را بانوی ایران می‌کنم ولی باید به من کمک کنی تا از اینجا بروم. سپینود هم قبول می‌کند و می‌گوید که به زودی پدرم جشنی برپا می‌کند و با همه‌ی بزرگان به بیشه‌ای در بیست فرسنگی اینجا می‌روند. تو هم خودت را برای رفتن به ایران در آن موقع آماده کن

نشستند یک روز شادان بهم
همی رفت هرگونه از بیش و کم 
 سپینود را گفت بهرامشاه 
که دانم که هستی مرا نیک خواه 
یکی راز خواهم همی با تو گفت 
چنان کن که ماند سخن در نهفت
همی رفت خواهم ز هندوستان 
تو باشی بدین کار همداستان
به تنها بگویم ترا یک سخن 
نباید که داند کس از انجمن
به ایران مرا کار زین بهترست
همم کردگار جهان یاورست 
 به رفتن گر ایدونک رای آیدت
به خوبی خرد رهنمای آیدت
 به هر جای نام تو بانو بود 
پدر پیش تختت به زانو بود
سپینود گفت ای سرافراز مرد 
تو بر خیره از راه دانش مگرد
بهین زنان جهان آن بود
کزو شوی همواره خندان بود 
اگر پاک جانم ز پیمان تو
بپیچد به بیزارم از جان تو
 بدو گفت بهرام پس چاره کن 
وزین راز مگشای بر کس سخن
سپینود گفت ای سزاوار تخت 
بسازم اگر باشدم یار بخت
یکی جشنگاهست ز ایدر نه دور 
که سازد پدرم اندران بیشه سور
که دارند فرخ مران جای را 
ستایند جای بت آرای را 
بود تا بران بیشه فرسنگ بیست 
که پیش بت اندر بباید گریست 
بدان جای نخچیر گوران بود
به قنوج در عود سوزان بود 
 شود شاه و لشکر بدان جایگاه 
که بی ره نماید بران بیشه راه
اگر رفت خواهی بدانجای رو 
همیشه کهن باش و سال تو
ز امروز بشکیب تا نیم روز 
نو چو پیدا شود تاج گیتی فروز
چو از شهر بیرون رود شهریار
به رفتن بیارای و بر ساز کار

بهرام به همراه سپینود و تمامی همراهان ایرانیش آماده‌ی رفتن می‌شوند. بهرام به سپینود می‌گوید برو و با مادرت صحبت کن و بگو که برزوی (بهرام خود را به عنوان برزوی معرفی کرده بود) حالش خوب نیست و اگر شاه خواستش از قول او معذرت بخواه. محل جشن ساخته می‌شود و شنگل به آن سمت می‌رود. زنش می‌گوید که برزوی حالش خوب نیست و نمی‌تواند همراهیت کند شنگل هم می‌پذیرد و با بزرگانش به سمت جشن‌گاه می‌روند  

ز گفتار او گشت بهرام شاد 
نخفت اندر اندیشه تا بامداد
چو بنمود خورشید بر چرخ دست 
شب تیره بار غریبان ببست
نشست از بر باره بهرام گور 
همی راند با ساز نخچیر گور
به زن گفت بر ساز و با کس مگوی 
نهادیم هر دو سوی راه روی 
هرانکس که بودند ایرانیان
به رفتن ببستند با او میان
+++
 بدانگه که بهرام شد سوی راه 
چنین گفت با زن که ای نیک خواه
ابا مادر خویشتن چاره ساز 
چنان کو درستی نداندت راز
که چون شاه شنگل سوی جشنگاه
  شود خواستار آید از نزد شاه
+++
بگوید که برزوی شد دردمند 
پذیردش پوزش شه هوشمند 
زن این بند بنهاد با مادرش
چو بشنید پس مادر از دخترش 
 همی بود تا تازه شد جشنگاه 
گرانمایگان برگرفتند راه 
چو برساخت شنگل که آید به دشت
زنش گفت برزوی بیمار گشت 
 به پوزش همی گوید ای شهریار
تو دل را بمن هیچ رنجه مدار
 چو ناتندرستی بود جشنگاه 
دژم باشد و داند این مایه شاه 
به زن گفت شنگل که این خود مباد 
که بیمار باشد کند جشن یاد
ز قنوج شبگیر شنگل برفت 
ابا هندوان روی بنهاد تفت

از تاریکی شب بهرام و همراهانش استفاده می‌کنند و راه میافتند. به دریا می‌رسند و از آب عبور می‌کنند. از طرفی خبر به شنگل می‌رسد که برزوی و ایرانیان دخترت را برداشته و به سمت ایران رفته‌اند. او هم با سپاهش سراسیمه به دنبال آنها می‌رود. وقتی می‌رسد که بهرام و پسینود از مرز عبور کرده‌اند. او ناراحت است و دخترش را نفرین می‌کند ولی بهرام می‌گوید که تو مرا آزموده‌ای و می‌دانی که حریف من نیستی. چزا بی‌خودی تعقیبم می‌کنی. می‌دانی که من  و همراهانم می‌توانیم دمار از روزگارتان درآوریم. شنگل که قبلا هم زور بازروی او را دیده بود می‌گوید که من دخترم را به تو دادم و تو را جز بزرگانمان کردم. من این همه به تو لطف کردم و تو به جای آن مرا دور زدی. اصلا از پارسیان نمی‌شود امید وفا داشت و تو بچه شیری را میمانی که هم‌اینکه دندان درمیآورد دایه و نگهبان خود را می‌کشد 

چو شب تیره شد شاه بهرام گفت 
که آمد گه رفتن ای نیک جفت
بیامد سپینود را برنشاند
همی پهلوی نام یزدان بخواند 
 بپوشید خفتان و خود برنشست 
کمندی به فتراک و گرزی به دست
همی راند تا پیش دریا رسید 
چو ایرانیان را همه خفته دید 
برانگیخت کشتی و زورق بساخت 
به زورق سپینود را در نشاخت 
به خشکی رسیدند چون روز گشت
جهان پهلوان گیتی افروز گشت
 سواری ز قنوج تازان برفت 
به آگاهی رفتن شاه تفت
که برزوی و ایرانیان رفته اند 
همان دختر شاه را برده اند
شنید این سخن شنگل از نیک خواه 
چو آتش بیامد ز نخچیرگاه 
همه لشکر خویش را برنشاند 
پس شاه بهرام لشکر براند 
بدین گونه تا پیش دریا رسید 
سپینود و بهرام یل را بدید 
غمی گشت و بگذاشت دریا به خشم 
ازان سوی دریا چو بر کرد چشم
بدیدش سپینود و بهرام را 
مران مرد بی باک خودکام را 
به دختر چنین گفت کای بدنژاد 
که چون تو ز تخم بزرگان مباد
تو با این فریبنده مرد دلیر 
ز دریا گذشتی به کردار شیر
که بی آگهی من به ایران شوی 
ز مینوی خرم به ویران شوی
ببینی کنون زخم ژوپین من 
چو ناگاه رفتی ز بالین من 
بدو گفت بهرام کای بدنشان 
چرا تاختی باره چون بیهشان
مرا آزمودی گه کارزار 
چنانم که با باده و میگسار
تو دانی که از هندوان صدهزار
بود پیش من کمتر از یک سوار
 چو من باشم و نامور یار سی
زره دار با خنجر پارسی
پر از خون کنم کشور هندوان 
نمانم که باشد کسی با روان 
بدانست شنگل که او راست گفت
دلیری و گردی نشاید نهفت
 بدو گفت شنگل که فرزند را 
بیفگندم و خویش و پیوند را 
ز دیده گرامی ترت داشتم 
به سر بر همی افسرت داشتم 
ترا دادم آن را که خود خواستی 
مرا راستی بد ترا کاستی 
جفا برگزیدی به جای وفا 
وفا را جفا کی پسندی سزا
چه گویم تراکانک فرزند بود
به اندیشه ی من خردمند بود
 کنون چون دلاور سواری شدست
گمانم که او شهریاری شدست
 دل پارسی باوفا کی بود 
چو آری کند رای او نی بود
چنان بچه ی شیر بودی درست 
که از خون دل دایگانش بشست 
چو دندان برآورد و شد تیز چنگ
به پروردگار آمدش رای جنگ 

بهرام جواب می‌دهد که تو که را می‌شناسی چرا مرا بداندیش می‌خوانی. برای رفتن سرزنشم نکن که من پادشاه ایران و توراتم و به تخت که بنشینم پاسخ خوبی‌هایت را می‌دهم و حامی تو خواهم بود و از کشورت باج نخواهم گرفت و دخترت هم ملکه خواهد بود. شنگل که اینرا می‌شنود پیش او می‌رود و دستار سرش را هم به نشان احترام برمی‌دارد. از میان سپاهیان بهرام رد می‌شود و بهرام را به آغوش می‌کشد و از حرفهایی که زده عذرخواهی می‌کند. جشنی همانجا راه میندازند و دو پادشاه پیمان همکاری می‌بندند و از هم جدا می‌شوند

 بدو گفت بهرام چون دانیم 
بداندیش و بدساز چون خوانیم 
به رفتن نباشد مرا سرزنش
نخواهی مرا بددل و بدکنش 
 شسپهدار و پشت دلیران منم 
ازین پس سزای تو نیکی کنم 
سر بدسگالت ز تن برکنم
به ایران به جای پدر دارمت 
هم از باژ کشور نیازارمت 
همان دخترت شمع خاور بود 
سر بانوان را چو افسر بود
ز گفتار او ماند شنگل شگفت 
ز سر شاره ی هندوی برگرفت
بزد اسپ وز پیش چندان سپاه 
بیامد به پوزش به نزدیک شاه
شهنشاه را شاد در بر گرفت 
وزان گفتها پوزش اندر گرفت
به دیدار بهرام شد شادکام 
بیاراست خوان و بیاورد جام 
برآورد بهرام راز از نهفت
سخنهای ایرانیان باز گفت 
 که کردار چون بود و اندیشه چون 
که بودم بدین داستان رهنمون
می چند خوردند و برخاستند 
زبان را به پوزش بیاراستند 
دو شاه دلارای یزدان پرست 
وفا را بسودند بر دست دست
کزین پس دل از راستی نشکنیم 
همی بیخ کژی ز بن برکنیم
وفادار باشیم تا جاودان 
سخن بشنویم از لب بخردان
سپینود را نیز پدرود کرد 
بر خویش تار و برش پود کرد
سبک پشت بر یکدگر گاشتند
دل کینه بر جای بگذاشتند
یکی سوی خشک و یکی سوی آب
برفتند شادان دل و پرشتاب 

خبر رسیدن بهرام شاه به ایران داده شد و همه برای بدرقه آمدند و جشنی بپا شده. بهرام همه‌ی پیروزی‌هایش را از خداوند می‌داند و بزرگانش را به نیکی و راست‌گویی فرامی‌خواند و اعلام می‌کند که قصد آکندن گنج ندارد و عدل را گنج خود می‌خواند. بعد سپینود را به آیین خود آموزش می‌دهد و او را برتخت می‌نشاند. وقتی این خبر به شنگل می‌رسد خوشحال می‌شد و قصد دیدار ایران را می‌کند. سخنوری را می‌فرستد به ایران

 چو آگاهی آمد به ایران که شاه 
بیامد ز قنوج خود با سپاه
ببستند آذین به راه و به شهر
همی هرکس از کار برداشت بهر
 درم ریختند از کران تا کران 
هم از مشک و دینار و هم زعفران
+++
 چو پیراهن شب بدرید روز 
پدید آمد آن شمع گیتی فرو
شهنشاه بر تخت زرین نشست
ز در بار بگشاد و لب را ببست
 برفتند هر کس که بد مهتری 
خردمند و در پادشاهی سری 
+++
جهاندار بر تخت بر پای خاست
بیاراست پاکیزه گفتار راست
 نخست از جهان آفرین یاد کرد 
ز وام خرد گردن آزاد کرد
چنین گفت کز کردگار جهان 
شناسنده ی آشکار و نهان
بترسید و او را ستایش کنید
شب تیره پیشش نیایش کنید 
 که او داد پیروزی و دستگاه 
خداوند تابنده خورشید و ماه 
هرانکس که خواهد که یابد بهشت 
نگردد به گرد بد و کار زشت
چو داد و دهش باشد و راستی
بپیچد دل از کژی و کاستی 
 ز ما کس مباشید زین پس به بیم 
اگر کوه زر دارد و گنج سیم 
ز دلها همه بیم بیرون کنید
نیایش به دارای بیچون کنید
 کشاورز گر مرد دهقان نژاد 
بکوشید با ما به هنگام داد 
هران را که ما تاج دادیم و تخت 
ز یزدان شناسید وز داد و بخت 
نکوشم به آگندن گنج 
نخواهم پراگنده کرد انجمن
من یکی گنج خواهم نهادن ز داد 
که باشد روانم پس از مرگ شاد
برین نیز گر خواست یزدان بود 
دل روشن از بخت خندان بود 
برین نیکویها فزایش کنیم
سوی نیک بختی نمایش کنیم 
 گر از لشکر و کارداران من
        ز خویشان و جنگی سواران من
کسی رنج بگزید و با من نگفت
همی دارد آن کژی اندر نهفت 
 ورا از تن خویش باشد بزه 
بزه کی گزیند کسی بی مزه(؟) 
منم پیش یزدان ازو دادخواه 
که در چادر ابر بنهفت ماه 
شما را مگر دیگرست آرزوی
که هرکس دگرگونه باشد به خوی
 بگویید گستاخ با من سخن 
مگر نو کنم آرزوی کهن
همه گوش دارید و فرمان کنید 
ازین پند آرایش جان کنید 
بگفت این و بنشست بر تخت داد 
کلاه کیانی به سر بر نهاد
بزرگان برو خواندند آفرین
که بی تو مبادا کلاه و نگین
 چو دانا بود شاه پیروز بخت 
بنازد بدو کشور و تاج و تخت
ترا مردی و دانش و فرهی 
فزون آمد از تخت شاهنشهی
بزرگی و هم دانش و هم نژاد
چو تو شاه گیتی ندارد به یاد
 کنون آفرین بر تو شد ناگزیر 
ز ما هر که هستیم برنا و پیر
هم آزادی تو به یزدان کنیم 
دگر پیش آزادمردان کنیم
برین تخت ارزانیانست شاه 
به داد و به پیروزی و دستگاه 
همه مردگان را برآری ز خاک 
به داد و به بخشش به گفتار پاک
خداوند دارنده یار تو باد ب
سر اختر اندر کنار تو باد
رفتند با رامش از پیش تخت 
بزرگان و فرزانه ی نیک بخت
نشست آن زمان شاه و لشکر بر اسپ 
بیامد سوی خان آذر گشسپ 
بسی زر و گوهر به درویش داد 
نیاز آنک بنهفت ازو بیش داد 
پرستنده ی آتش زردهشت 
همی رفت با باژ و برسم به مشت
سپینود را پیش او برد شاه 
بیاموختش دین و آیین و راه 
بشستش به دین به و آب پاک
ازو دور شد گرد و زنگار و خاک 
 در تنگ زندانها باز کرد 
به هرسو درم دادن آغاز کرد
پس آگاه شد شنگل از کار شاه 
ز دختر که شد شاه را پیش گاه 
به دیدار ایران بدش آرزوی
بر دختر شاه آزاده خوی 
 فرستاد هندی فرستاده یی ی
سخن گوی مردی و آزاده یی

حال آیا شنگل به ایران میاید یا نه و در ایران چه اتفاقی برایش میفتد، می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما

در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
هنگ = سنگینی
عمری = نادانی، ناآزموده‌کاری
شاره = دستار هندوان

ابیانی که خیلی دوست داشتم 
نکوشم به آگندن گنج 
نخواهم پراگنده کرد انجمن
من یکی گنج خواهم نهادن ز داد 
که باشد روانم پس از مرگ شاد
برین نیز گر خواست یزدان بود 
دل روشن از بخت خندان بود 
برین نیکویها فزایش کنیم
سوی نیک بختی نمایش کنیم 

شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور) --- بهرام‌گور

قسمتهای پیشین

ص 1473 ز دینار و ز گوهر شاهوار 
© All rights reserved

No comments: