داستان تا جایی رسید که بعد از مرگ یزدگرد، انجمن مهیستان شور کردند و خسرو نامی را انتخاب کردند تا پادشاهی را در دست بگیرد چرا که به علت جور و ستم یزدگرد کسی مایل نبود تا پادشاه بعدی هم از نسل یزدگرد باشد
خبر مرگ یزدگرد و انتخاب خسرو به شاهی به بهرام میرسد
پس آگاهی آمد به بهرام گور
که از چرخ شد تخت را آب شور
پدرت آن سرافراز شاهان بمرد
به مرد و همه نام شاهی ببرد
به شاهی همی خسروش خواندند
کزان تخمه هرگز نخواهیم شاه
که بهرام فرزند او همچو اوست
از آب پدر یافت او مغز و پوست
بهرام که خبر فوت پدرش را میشنود نالان میشود
چو بشنید بهرام رخ را بکند
چو یک ماه بنشست با سوک شاه
همه زار و با شاه گریان شدند
ابی آتش از درد بریان شدند
زبان برگشادند زان پس ز بند
زهش چون ستم بینم و مرگ داد
و به منذر میگوید که اگر از خیر پادشاهی بگذرم هر کسی ادعای پادشاهی میکند و ایران بهم میریزد. منذر که این سخن را میشنود به نعمان میگوید که سپاهی فراهم آور تا به ایرانیان نشان بدهم که شاه کیست
به منذر چنین گفت بهرام گور
که اکنون چو شد روز ما تار و تور
شود جای بر تازیان بر مغاک
پراندیشه باشید و یاری کنید
به مردی یکی پاسخ افگند بن
فرمود منذر به نعمان که رو
ز شیبان و از قیسیان ده هزار
من ایرانیان را نمایم که شاه
کدامست با تاج و گنج و سپاه
نعمان هم سپاهی عظیم گرد میآورد و از شورستان به سمت طیسفون براه میفتند. نه تنها او بلکه از هر طرف هم سپاه به سمت طیسفون روان میشود. ایرانیان با هم شور میکنند و چاره را در این میبینند که کسی را پیش منذر بفرستند. جوانجوی را برای این کار انتخاب میکنند تا به منذر بگویید که تو زمانی ناجی ایران بودی حال که تخت پادشاهی از یزدگرد خالی شد خودت عامل کشت و کشتار مردم شدی
همه تیغ داران و نیزه وران
همه روی کشور به پی بسپرند
زمین خیره شد زیر نعل اندرون
زن و کودک و مرد بردند اسیر
کس آن رنجها را نبد دستگیر
پر از غارت و سوختن شد جهان
پس آگاهی آمد به روم و به چین
به ترک و به هند و به مکران زمین
که شد تخت ایران ز خسرو تهی
به بیدادی از جای برخاستند
به ایران همی هرکسی دست آخت
به شاهنشهی تیز گردن فراخت
چو گشتند زان رنج یکسر ستوه
که این کار ز اندازه اندر گذشت
ز روم و ز هند و سواران دشت
دل و جان ازین کار پرداختن
سخن گوی و بینادل آزاده یی
بدان تا به نزدیک منذر شود
به منذر بگوید که ای سرفراز
جهان را به نام تو بادا نیاز
جهان را به نام تو بادا نیاز
چو این تخت بی شاه و بی تاج شد
که این مرز را از تو دیدیم ارز
کنون غارت از تست و خون ریختن
جوانجوی هم به پیش منذر میرود و سخنان را به او میگوید. منذر که این سخنان را میشنود او را پیش بهرام میفرستد و میگوید که این سخنها را به پادشاه بگو
به منذر سخن گفت و نامه بداد
چنین گفت کای دانشی چاره جوی
سخن زین نشان با شهنشاه گوی
جوانوی وقتی به پیش بهرام میرسد از برزوبالای او در شگفت میماند
چو بهرام را دید داننده مرد
ازان برز و بالا و آن یال و کفت
فروماند بینادل اندر شگفت همی
همی می چکد گویی از روی اوی
فروماند بینادل اندر شگفت همی
سخن گوی بی فر و بی هوش گشت
چنین داد پاسخ که ای سرفراز
به دانایی از هرکسی بی نیاز
از ایرانیان گر خرد گشته شد
فراوان از آزادگان کشته شد
خرامید باید ابی جنگ و شور
به ایران زمین در ابا یوز و باز
چنانچون بود شاه گردن فراز
شنیدن سخنهای ایرانیان
همانا ز جنبش نباید زیان
بگویی تو نیز آنچ اندرخورد
خردمندی و دوری از بی خرد
ز رای بدان دور داری منش
منذر به بهرام میگوید که بهتر است تا ایرانیان را بخوانی، برایشان خوانی فراهم سازی و سخنان آنها را گوش بکنی. اگر با تو تیز شدند، تو تیزی مکن. تا ببینیم که خواست آنها چیست و چه کسی را به عنوان شاه میخواهند. وقتی فهمیدیم، آن وقت چارهی میاندیشیم
سراپرده زد راد بهرامشاه
به گرد اندر آمد ز هر سو سپاه
به منذر چنین گفت کای رای زن
به جهرم رسیدی ز شهر یمن
کنون جنگ سازیم گر گفت وگوی
چو لشکر به روی اندر آورد روی
بدو گفت منذر مهان را بخوان
چو آیند پیشت بیارای خوان
سخن گوی و بشنو ازیشان سخن
کسی تیز گردد تو تیزی مکن
بخوانیم تا چیستشان در نهان
کرا خواند خواهند شاه جهان
چو دانسته شد چاره ی آن کنیم
گر آسان بود کینه پنهان کنیم
ولی اگر قصد جنگ با تو را کردند من در این دشت جهرم مثل دریا خون راه میاندازم. البته گمان میکنم که وقتی تو را ببینند و متوجه خرد تو شوند خودشان هم جز تو شاهنشاهی نخواهند خواست
ور ایدون کجا کین و جنگ آورند
من این دشت جهرم چو دریا کنم
ز خورشید تابان ثریا کنم
+++
بر آنم
که بینند چهر ترا
چنین
برز و بالا و مهر ترا
ور
ایدونک گم کرده دارند راه
بخواهند
بردن همی از تو گاه
من و
این سواران و شمشیر تیز
برانگیزم
اندر جهان رستخیز
روز بعد انجمنی راهمیاندازند و بهرام تاجی برسر میزند و روی تخت عاج مینشیند. یک طرف بهرام، نعمان و طرف دیگر منذر مینشیند
چو
خورشید برزد سر از تیغ کوه
به سر
بر نهاده بهاگیر تاج
دگر
دست نعمان و تیغی به دست
همان
گرد بر گرد پردهسرای
بهرام میگوید که جد اندر جد من تاجدار بودند و اکنون شما تاج را به دیگری بخشیدهاید؟ ایرانیان میگویند که دست بردل ما نگذار که دلمان از جور و ستم این ساسله پر است. ما تو را نمیخواهیم
چنین
گفت بهرام کای مهتران
چرا
بخشش اکنون برای شماست
که ما
را شکیبا مکن بر زیان
کزین
تخمه پرداغ و دودیم و درد
شب و
روز با پیچش و باد سرد
بهرام میگوید خب قبول مرا نخواستید ولی چرا بدون اطلاع و خواست من کسی را برجای من نشاندید. موبد هم میگوید که از حرف حق نمیشود گذشت. تو هم با ما باش و رای بده تا شاهی انتخاب شود. سه روز برای انتخاب پادشاه شور کردند و صد نام را انتخاب کردند که یکی از آن صد نفر بهرام بود. باز به شور نشستند و لیست را به پنجاه و بعد از آن به سی و نهایتا به چهار تن رساندند. در همهی این لیستها نام بهرام هم بود
چنین
گفت موبد که از راه داد
نه
خسرو گریزد نه کهتر نژاد
تو از
ما یکی باش و شاهی گزین
سه روز
اندران کار شد روزگار
که
جویند ز ایران یکی شهریار
ازان
صد یکی نام بهرام بود
ازین
صد به پنجاه بازآمدند
پر از
چاره و پرنیاز آمدند
ز
پنجاه بهرام بود از نخست
که هم
تاجور بود و هم شیر نو
ز سی
کرد داننده موبد چهار
وزین
چار بهرام بد شهریار
وقتی به اینجا رسید سن و سال داران گفتند ما اصلا بهرام را نمیخواهیم. منذر عصبانی میشود و میگوید میخواهم بدانم که از این شاه جوان چه بدی دیدید
چو تنگ
اندرآمد ز شاهی سخن
دلیر و
سبکسار و خودکام را
چنین
گفت منذر به ایرانیان
که
خواهم که دانم به سود و زیان
کزین
سال ناخورده شاه جوان
چرایید
پر درد و تیرهروان
ایرانیان هم در پاسخ پارسیان دلخسته را فرامیخوانند. دشت پر میشود از کسانی که یزدگرد دست یا پا یا گوش یا زبان یا چشمشان را درآورده بود
بسی
خسته دل پارسی خواستند
ز
ایران کرا خسته بد یزدگرد
بریده
یکی را دو دست و دو پای
یکی
مانده بر جای و جانش به جای
یکی را
دو دست و دو گوش و زبان
یکی را
ز تن دور کرده دو کفت
ازان
مردمان ماند منذر شگفت
یکی را
به مسمار کنده دو چشم
چو
منذر بدید آن برآورد خشم
بهرام از دیدن این همه جوروستم یزدگرد سخت ناراحت میشود و به روح پدرش میگوید اگر چشم شادیت را دوختی چرا روانت را در آنش سوزاندی (یادداشتی به خود _ چشم شادی را بستن مرحلهی اول ظلم؟). منذر به بهرام میگوید که خوب صحبتهای ایرانیان را شنیدی حال پاسخ بده
غمی
گشت زان کار بهرام سخت
به خاک
پدر گفت کای شوربخت
جهانجوی
منذر به بهرام گفت
که این
بد بریشان نباید نهفت
که
تندی نه خوب آید از شهریار
بهرام هم اینگونه پاسخ میدهد که هر چه که گفتند و از آن هم بدتر سزاوار پدرم هست. من خودم هم گرفتار بیرحمی پدر بودم. او مرا هم در زندان انداخته بود و طیونوش مرا از زندان رهانید. من به منذر پناهنده شدم چراکه هیچ بر من مهر پدری نداشت
چنین
گفت بهرام کای مهتران
همه
راست گفتید و زین بترست
پدر را
نکوهش کنم در خورست
کزان
تیره شد رای تاریک من
بشد
خسته کام من از شست اوی
ازان
کردهام دست منذر پناه
که
هرگز ندیدم نوازش ز شاه
خدا را شکر که من صاحب خرد هستم و داد و فرهنگ و رای و هنر دارم. شاه بیدادگر آدم بیهنری است و من علاوه بر همهی این توانمندیهایم پدر بر پدر از نژاد شاهان هم هستم. مادرم هم نبیرهی شاه شمیران هست. هم خرد دارم و هم هنر و هم بزرگی و زور و نیرو. از گنج هم بهره دارم و به عدل و داد پادشاهی میکنم. پیمان میبندم که هرجای ایران که ویران شده را آباد کنم و زیردستانم را شاد (یادداشتی به خود_ شاد بودن زیردستان از نشانههای عدل در حکمرانی است. در بالا هم از نشانههای ظلم گفته شده بود دل را بر شادی بستن)
سپاسم ز یزدان که دارم خرد
منش
هست و فرهنگ و رای و هنر
به
بیدادگر بر بباید گریست
کسی را
ندارم ز مردان به مرد
به رزم
و به بزم و به هر کارکرد
نهفته
مرا گنج و آگنده هست
جهان
یکسر آباد دارم به داد
شما
یکسر آباد باشید و شاد
هران
بوم کز رنج ویران شدست
من
آباد گردانم آن را به داد
زبان
را به یزدان گروگان کنم
و بعد برای اثبات شجاعت و هنر خود اینگونه پیشنهاد میدهد که تختی بیاورید و تاج را بر آن بگذارید، دو طرف تخت دو شیر ببندید و بگذارید که هر کس که ادعای پادشاهی دارد برود و تاج را از میان این دوشیر بردارد
برش در
میان تنگ بنهیم تاج
همان
تاج را در میان آوریم
ببندیم
شیر ژیان بر دو سوی
شود
تاج برگیرد از تخت عاج
به
شاهی نشیند میان دو شیر
میان
شاه و تاج از بر و تخت زیر
جز او
را نخواهیم کس پادشا
اگر
دادگر باشد و پارسا
و اگر هم از این سربنابید و گردنکشی بکنید، سروکارتان با من و منذر و نعمان و گرز و شمشیر ما خواهد بود. حال تصمیم با شماست. بهرام این را میگوید و بلند میشود و از خیمه میرود.
وگر
زین که گفتم بتابید یال
به
جایی که چون من بود پیش رو
من و
منذر و گرز و شمشیر تیز
همان
از بر و بوم وز گاهتان
بگفت
این و برخاست و در خیمه شد
جهانی
ز گفتارش آسیمه شد
همه آنها که سخنان بهرام را شنیدند گفتند که این فره ایزدی است و این سخنان از روی نابخردی گفته نشده. حال آنچه گفته را بجای میاوریم. اگر شیرها او را بدرند که تقصیر خود او بوده و اگر توانست که تاج را بردارد او را شاه میخوانیم
به
ایران رد و موبدان هرک بود
که
گفتار آن شاه دانا شنود
نه از
راه کژی و نابخردیست
نگوید
همی یک سخن جز به داد
سزد گر
دل از داد داریم شاد
کنون
آنک گفت او ز شیر ژیان
یکی
تاج و تخت کیی بر میان
چو خود
گفت و این رسم بد خود نهاد
همان
کز به مرگش نباشیم شاد
ور
ایدون کجا تاج بردارد اوی
به فر
از فریدون گذر دارد اوی
موبدان از بهرام میپرسند که اگر تو پادشاه شوی چه میکنی. بهرام میگوید که جهان را به راستی نگه میدارم، به درویش از گنج خود میبخشم، گناهکار را نکوهش میکنم و پند میدهم و اگر تکرار کرد آن وقت در بندش میکنم، مزد سپاهیان را به موقع میدهم (یادداشتی به خود _ حقوق کارگر را به هنگام دادن)، خردمند را شاد نگه میدارم، دل وزبانم با هم یکی خواهد بود، اگر کسی از دنیا رفت و قوم و خویشی نداشت اموالش را به مستمندان میدهم، درکارها با کاردانان مشورت میکنیم (یادداشتی به خود _ داشتن متخصص و استفاده کردن از دانش انان)، کسی که برای داد یا مال نزد من آمده را برنمیگردانم، دروغ نمیگویم و خرد راهنمای زبانم خواهد بود
که
هستی تو داناتر از بخردان
به
شاهنشهی در چه پیش آوری
چه پیش
آری از داد و از راستی
چنین
داد پاسخ به فرزانگان
که
بخشش بیفزایم از گفتوگوی
بکاهم
ز بیدادی و جست و جوی
زمین
را بدیشان ببخشیم راست
جهان
را بدارم به رای و به داد
چو
ایمنی کنم باشم از داد شاد
کسی را
که درویش باشد به نیز
ز گنج
نهاده ببخشیم چیز
+++
گنه
کرده را پند پیش آوریم
چو
دیگر کند بند پیش آوریم
سپه را
به هنگام روزی دهیم
همان
راست داریم دل با زبان
وزو
چیز ماند ز اندازه بیش
به
دوریش بخشم نیارم به گنج
چو
کاری نو افگند خواهم ز بن
کسی کو
همی داد خواهد ز من
دهم
داد آنکس که او داد خواست
به
چیزی نرانم سخن جز به راست
مکافات
سازم بدان را به بد
گستهم دو شیر داشت که به زنجیر کشیده شده بودند. آن دوشیر را به موبد میسپارد تا برپایهی تخت بسته شوند. طبق پیشنهاد بهرام تاج را در میان شیران میگذارند تا پادشاه آیندهی ایران آنرا بردارد
دو شیر
ژیان داشت گستهم گرد
به
زنجیر بسته به موبد سپرد
کشنده
شد از بیم چون بیهشان
جهانی
نظاره بران تاج و تخت
که تا
چون بود کار آن نیکبخت
که گر
شاه پیروز گردد برین
بهرام و خسرو به دشت میایند (بهرام پسر یزدگرد، پادشاه فبلی که ادعای پادشاهی دارد و خسرو پادشاه انتخابی انجمن مهیستان). خسرو میگوید که من پیرم و توان مقابله با شیران را ندارم. بهتر است که بهرام اول برای مقابله با شیران برود. بهرام هم قبول میکند و گرزهی گاوسر را برمیدارد و راه میفتد
چو
بهرام و خسرو به هامون شدند
بر شیر
با دل پر از خون شدند
چو
خسرو بدید آن دو شیر ژیان
بدان
موبدان گفت تاج از نخست
مر آن
را سزاتر که شاهی بجست
و دیگر
که من پیرم و او جوان
بران
بد که او پیشدستی کند
جهانی
بدو مانده اندر شگفت
موبد به بهرام میگوید که جانت را بر سر پادشاهی نگذار. البته تو خود پیشنهاد چنین مبارزهای را دادی و ما تقصیری نداریم
جز از
تاج شاهی چه افزایدت
خورش
بیبهانه به ماهی مده
همه بیگناهیم
و این کار تست
جهان
را همه دل به بازار تست
بهرام مسئولیت را قبول میکند و میگوید که شما و دیگران همه بیگناهید. موبد میگوید دلت را از گناه بشوی و توبه کن. بهرام هم اینگونه عمل میکند و بهد از اعتراف؟ نزد موبد، با گرزهی گاوسر به سمت شیران میرود. شیرها که او را میببینند یکیشان زنجیر را پاره میکند و به سمت بهرام میپرد. بهرام هم گرز را بر سر شیر میکوبد. شبر دیگر بر او میتازد. بهرام او را هم از پا درمیاورد و تاج پادشاهی را بر سر میگذارد
بدو
گفت بهرام کای دینپژوه
تو زین
بیگناهی و دیگر گروه
همآورد
این نره شیران منم
بدو
گفت موبد به یزدان پناه
چو
رفتی دلت را بشوی از گناه
دلش
پاک شد توبه کرد از گناه
یکی
زود زنجیر بگسست و بند
فرو
ریخت از دیده خون از برش
به سر
بر نهاد آن دلفروز تاج
خسرو هم که اینرا میبیند سر تعطیم در مقابلش فرو میاورد و قبول میکند که بهرام پادشاه است
چنین
گفت کای شاه گردنفراز
نشست
تو بر گاه فرخنده باد
یلان
جهان پیش تو بنده باد
تو
شاهی و ما بندگان توایم
بران
تاج نو آفرین خواندند
حال در ادامه چه میشود میماند برای جلسهی بعدی شاهنامهخوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما
لغاتی که آموختم
چاشنی = مقدار اندک از غذا
دلفروز = باعث شادی بودن
ابیانی که خیلی دوست داشتم
به یزدان پناهید کو بد پناه
نمایندهٔ راه گم کرده راه
چو کاری نو افگند خواهم ز بن
کسی کو همی داد خواهد ز من
دهم داد آنکس که او داد خواست
به چیزی نرانم سخن جز به راست
شجره نامه
اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزهکار (برادر بهرام شاپور)
قسمتهای پیشین
ص 1382 پادشاهی بهرام گور