Wednesday 14 August 2019

شاهنامه‌خوانی در منچستر 180

داستان به پادشاهی شاپور رسید  و اینکه او در لباس بازرگانان به روم رفت ولی مردی ایرانی او را شناخت و لو داد. قیصر روم شاپور را به بند کرد و خود به ایران تاخت. ولی شاپور به کمک کنیزک زندانبانش گریخت و به ایران برگشت و سپاهی فراهم کرد. شاپور سپس به جنگ با رومیان پرداخت و در جنگ پیروز شد. حال ادامه ماجراهای دوران پادشاهی شاپور

از پادشاهی شاپور پنجاه سال می‌گذرد که مانی نقاش چینی ادعای پیامبری می‌کند

ز شاهیش بگذشت پنجاه سال
که اندر زمانه نبودش همال
بیامد یکی مرد گویا ز چین
که چون او مصور نبیند زمین
بدان چربه دستی رسیده به کام
  یکی برمنش مرد مانی به نام 
به صورتگری گفت پیغمبرم 
ز دین آوران جهان برترم
ز چین نزد شاپور شد بار خواست 
به پیغمبری شاه را یار خواست

مانی از دین خود برای شاپور می‌گوید و شاپور شک می‌کند پس از موبدان می‌خواهد تا با مانی بنشینند و ببینند که آیا صحبت‌های مانی برحق است یا نه

سخن گفت مرد گشاده زبان 
جهاندار شد زان سخن بدگمان
سرش تیز شد موبدان را بخواند
زمانی فراوان سخنها براند
 کزین مرد چینی و چیره زبان 
فتادستم از دین او در گمان
بگویید و هم زو سخن بشنوید 
مگر خود به گفتار او بگروید  

مانی در استدلال و سخن گفتن با موبدان فرومی‌ماند. موبد به اومی‌‌گوید چرا دین خدا را دستآویز کردی. کسی که جهان را آفرید نمی‌تواند هم نور و هم طلمت را در خود داشته باشد. چرا اهریمن را جفت یزدان می‌دانی که اگر اینگونه بود ظلمتی در جهان نبود. مانی در جواب وامی‌ماند

فرمود تا موبد آمدش پيش
سخن گفت با او ز اندازه بيش
فرو ماند مانی ميان سخن
به گفتار موبد ز دين کهن
بدو گفت کای مرد صورت پرست
به يزدان چرا آختی خيره دست
کسی کو بلند آسمان آفريد
بدو در مکان و زمان آفريد
کجا نور و ظلمت بدو اندرست
ز هر گوهری گوهرش برترست
شب و روز و گردان سپهر بلند
کزويت پناهست و زويت گزند
همه کرده کردگارست و بس
جزو کرد نتواند اين کرده کس
به برهان صورت چرا بگروی
همی پند دين آوران نشنوی
همه جفت و همتا و يزدان يکيست
جز از بندگی کردنت راي نيست
گرين صورت کرده جنبان کنی
سزد گر ز جنبده برهان کنی
ندانی که برهان نيايد به کار
ندارد کسی اين سخن استوار
اگر اهرمن جفت يزدان بدی
شب تيره چون روز خندان بدی
همه ساله بودی شب و روز راست
به گردش فزونی نبودی نه کاست
نگنجد جهان آفرين در گمان
که او برترست از زمان و مکان
سخنهای ديوانگانست و بس
بدين بر نباشد ترا يار کس
سخنها جزين نيز بسيار گفت
که با دانش و مردمی بود جفت
فرو ماند مانی ز گفتار اوی
بپژمرد شاداب بازار اوی

شاپور هم عصبانی می‌شود و می‌گوید که این مرد می‌تواند دنیا را به آشوب بکشاند. باید پوست از تنش جدا شود. گویا این‌کار را هم می‌کنند و در آن کاه ریخته و از دروازه آویزانش می‌کنند تا باعث عبرت دیگران شود

ز مانی برآشفت پس شهريار
برو تنگ شد گردش روزگار
بفرمود پس تاش برداشتند
به خواری ز درگاه بگذاشتند
چنين گفت کاين مرد صورت پرست
نگنجد همی در سرای نشست
چو آشوب و آرام گيتی به دوست
ببايد کشيدن سراپاش پوست
همان خامش آگنده بايد به کاه
بدان تا نجويد کس اين پايگاه
بياويختند از در شارستان

بعد از آن، زمان پادشاهی شاپور آرام بود و به کوشش او دشمنی نماند. ولی کم‌کم نوبتش به سر رسید. در هفتاد و چند سالگی دبیر را احضار کرد و اینگونه خواست تا برادر کوچک‌ترش تاج را از او به امانت بگیرد تا پسرش شاپور بزرگ شود و آنگاه تاج را به شاپور بدهد 
 اردشیر جوان هم قول می‌دهد که این‌کار را خواهد کرد. سپس شاپور تاج شاهی را به امانت به اردشیر جوان می‌دهد تا پسر کوچکش شاپور بزرگ شود

 شاپور زان گونه شد روزگار
که در باغ با گل نديدند خار
ز داد و ز رای و ز آهنگ اوی
ز بس کوشش و جنگ و نيرنگ اوی
مر او را به هر بوم دشمن نماند
بدی را به گيتی نشيمن نماند
چو نوميد شد او ز چرخ بلند
بشد ساليانش به هفتاد و اند
بفرمود تا پيش او شد دبير
ابا موبد موبدان اردشير
جوانی که کهتر برادرش بود
به داد و خرد بر سر افسرش بود
ورا نام بود اردشير جوان
توانا و دانا به سود و زيان
پسر بد يکي خرد شاپور نام
هنوز از جهان نارسيده به کام
چنين گفت پس شاه با اردشير
که ای گرد و چابک سوار دلير
اگر با من از داد پيمان کنی
زبان را به پيمان گروگان کنی
که فرزند من چون به مردی رسد
به گاه دليری و گردی رسد
سپاری بدو تخت و گنج و سپاه
تو دستور باشی ورا نيک خواه
من اين تاج شاهی سپارم به تو
همان گنج و لشکر گذارم به تو
بپذرفت زو اين سخن اردشير
به پيش بزرگان و پيش دبير
که چون کودک او به مردی رسد
که ديهيم و تاج کيی را سزد
سپارم همه پادشاهي ورا
نسازم جز از نيک خواهی ورا
چو بشنيد شاپور پيش مهان
بدو داد ديهيم و مهر شهان

  بعد شاپور، برادرش اردشیر که قرار است به تخت بنشیند را اینگونه نصیحت می‌کند که پادشاه باید عادل باشد و دل زیردستانش را شاد کند. او باید کشور را نگه دارد و اهل بخشش باشد. پادشاه همچنین باید خرد و مهر داشته باشد

چنين گفت پس شاه با اردشير
که کار جهان بر دل آسان مگير
بدان ای برادر که بيداد شاه
پي پادشاهي ندارد نگاه
به آگندن گنج شادان بود
به زفتی سر سرفرازان بود
خنک شاه باداد و يزدان پرست
کزو شاد باشد دل زيردست
به داد و به بخشش فزونی کند
جهان را بدين رهنمونی کند
نگه دارد از دشمنان کشورش
به ابر اندر آرد سر و افسرش
به داد و به آرام گنج آگند
به بخشش ز دل رنج بپراگند
گناه از گنهکار بگذاشتن
پي مردمی را نگه داشتن
هرانکس که او اين هنرها بجست
خرد بايد و حزم و رای درست
ببايد خرد شاه را ناگزير
هم آموزش مرد برنا و پير
دل پادشا چون گرايد به مهر
برو کامها تازه دارد سپهر
گنهکار باشد تن زيردست
مگر مردم پاک و يزدان پرست

دل و مغز دو پادشاه تن هستند و بقیه اعضا مثل سپاه تنندو وقتی که مغز و دل آلوده شد تن هم از بین می‌رود.  شاه بی‌دادگر هم جهان را زیر و رو می‌کند و بعد از مرگش همه او را نفرین می‌کنند

دل و مغز مردم دو شاه تنند
دگر آلت تن سپاه تنند
چو مغز و دل مردم آلوده گشت
به نوميدي از رای پالوده گشت
بدان تن سراسيمه گردد روان
سپه چون زيد شاه بی پهلوان
چو روشن نباشد بپراگند
تن بی روان را به خاک افگند
چنين همچو شد شاه بيدادگر
جهان زو شود زود زير و زبر
بدوبر پس از مرگ نفرين بود
همان نام او شاه بی دين بود
بدين دار چشم و بدان دار گوش
که اويست دارنده جان و هوش
هران پادشا کو جزين راه جست
ز نيکيش بايد دل و دست شست
ز کشورش بپراگند زيردست
همان از درش مرد خسروپرست
نبينی که دانا چه گويد همي
دلت را ز کژی بشويد همي
که هر شاه کو را ستايش بود
همه کارش اندر فزايش بود
نکوهيده باشد جفا پيشه مرد

شاپور ادامه می‌دهد که از پادشاه انتظار می‌رود که خردمند باشد و پیروزگر. آزمند نباشد و به هنگام جنگ روی از دشمن برنتابد و به داد عمل کند و در گنج را بسته نگه ندارد. شاپور چند سال بعد از نوشتن این اندرزها از دنیا می‌رود

به گرد در آزداران مگرد
بدان ای برادر که از شهريار
بجويد خردمند هرگونه کار
يکي آنک پيروزگر باشد اوی
ز دشمن نتابد گه جنگ روی
دگر آنک لشکر بدارد به داد
بداند فزونی مرد نژاد
کسي کز در پادشاهی بود
نخواهد که مهتر سپاهی بود
چهارم که با زيردستان خويش
همان باگهر در پرستان خويش
ندارد در گنج را بسته سخت
همی بارد از شاخ بار درخت
ببايد در پادشاهي سپاه
سپاهی در گنج دارد نگاه
اگر گنجت آباد داری به داد
تو از گنج شاد و سپاه از تو شاد
+++
برادر چو بشنيد چندی گريست
چو اندرز بنوشت سالی بزيست
برفت و بماند اين سخن يادگار
تو اندر جهان تخم زفتی مکار

حال درزمان شاه اردشیر چه اتفاقی می‌افتد، می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما

در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
خام = چرم دباغی نشده
دیهیم = تاج
زفتی = خشونت، درشتی

ابیانی که خیلی دوست داشتم
بس ايمن مشو بر نگهدار خويش
چو ايمن شدی راست کن کار خويش
سرانجام مرگ آيدت بي گمان
اگر تيره ای گر چراغ جهان

شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم

قسمتهای پیشین
ص 1351 پادشاهی اردشیر نکوکار

© All rights reserved

No comments: