Wednesday, 30 January 2019

پرسه و قهوه به شرط کتاب 12


The 12th session of the Coffee&Book was organised around the HOPE piece which is one of the pieces exhibited in Alice Kettle's Thread Bearing Witness exhibition currently held at Whitworth Art Gallery, Manchester.
دوازدهمین جلسه‌ی پرسه و قهوه به شرط کتاب با صحبت پیرامون مراحل خلق قطعه‌ی امید گذشت. امید در حال حاضر در نمایشگاه شاهدان نخ‌نما در گالری هنر ویت‌ورث منچستر به نمایش گذاشته شده










Related posts
© All rights reserved

Tuesday, 29 January 2019

A taste of the old age


A friend asked, "Snow-fight?"
To which I responded, "No, thanks. I prefer to look at the snow from behind the window."
Then I thought about my response and thought to myself, "Since when I have become a member of the behind the window's gang?"

امروز اولین برف درست و حسابی سال را تجربه می‌کنیم. دوستی پرسید، "میای بریم برف بازی؟" پاسخ دادم، "نه مرسی ترجیح می‌دم از پشت پنجره برف رو نگاه کنم." بعد به پاسخ خودم فکر کردم. "از کی شهیره؟ از کی به جمع پشت پنجره‌ای‌ها اضافه شدی؟ از کی؟" چواب مهم نیست ولی خود این سوال عجب طعم پیری می‌دهد

Monday, 28 January 2019

شاهنامه‌خوانی در منچستر 164

داستان به جهان‌گردی‌های اسکندر رسیده که می‌خواهد در جهان بچرخد و از همه‌ی شگفتی‌ها بازدید کند

در راه به کوهی می‌رسد که بر قله‌ی آن خانه‌ای از یاقوت زرد ساخته شده. این خانه قندیل‌هایی بلوری داشته و در حیاط آن چشمه‌ی آب شور بوده. کنار چشمه دو تخت زرین بوده که مرده‌ای (با بدنی شبیه آدم و سری مثل گراز) روی آن خوابیده

یکی کوه دید از برش لاژورد 
یکی خانه بر سر ز یاقوت زرد 
همه خانه قندیلهای بلور 
میان اندرون چشمه ی آب شور
نهاده بر چشمه زرین دو تخت 
برو خوابنیده یکی شوربخت 
به تن مردم و سر چو آن گراز
به بیچارگی مرده بر تخت ناز 
 ز کافور زیراندرش بستری 
کشیده ز دیبا برو چادری
یکی سرخ گوهر به جای چراغ 
فروزان شده زو همه بوم و راغ
فتاده فروغ ستاره در آب
   ز گوهر همه خانه چون آفتاب 

 فریادی از درون چشمه می‌گوید که تا کی دنبال ماجراجویی هستی. مهلت پادشاهی تو به پایان رسیده. اسکندر می‌ترسد و به سپاه خود نالان و گریان برمی‌گردد 

خروش آمد از چشمه‌ی آب شور
که ای آرزومند چندین مشور
 بسی چیز دیدی که آن کس ندید
عنان را کنون باز باید کشید
 کنون زندگانیت کوتاه گشت
سر تخت شاهیت بی‌شاه گشت 
سکندر بترسید و برگشت زود
به لشکرگه آمد به کردار دود
 وزان جایگه تیز لشکر براند
خروشان بسی نام یزدان بخواند
 ازان کوه راه بیابان گرفت
غمی گشت و اندیشه‌ی جان گرفت 
همی راند پر درد و گریان ز جای
سپاه از پس و پیش او رهنمای

 بعد از مدتی انگار که اسکندر ندایی که شنیده بود را فراموش می‌کند و باز به راه می‌افتد تا به شهری می‌رسد

 ز راه بیابان به شهری رسید
ببد شاد کواز مردم شنید 
همه بوم و بر باغ آباد بود
در مردم از خرمی شاد بود 
پذیره شدندش بزرگان شهر
کسی را که از مردمی بود بهر
 برو همگنان آفرین خواندند
همه زر و گوهر برافشاندند 
همی گفت هرکس که ای شهریار
انوشه که کردی بمابر گذار
 بدین شهر هرگز نیامد سپاه
نه هرگز شنیدست کس نام شاه 
کنون کامدی جان ما پیش تست
که روشن‌روان بادی و تن درست 
سکندر دل از مردمان شاد کرد
ز راه بیابان تن آزاد کرد

اسکندر از بزرگان آن شهر می‌پرسد که اینجا چه چیزنایابی هست به او می‌گویند در اینجا درختی داریم نر و ماده که این درخت صحبت می‌کند

 بپرسید ازیشان که ایدر شگفت
چه چیزست کاندازه باید گرفت 
چنین داد پاسخ بدو رهنمای
که ای شاه پیروز پاکیزه‌رای 
شگفتیست ایدر که اندر جهان
کسی آن ندید آشکار و نهان
 درختیست ایدر دو بن گشته جفت
که چونان شگفتی نشاید نهفت
 یکی ماده و دیگری نر اوی
سخن‌گو بود شاخ با رنگ و بوی 
به شب ماده گویا و بویا شود
چو روشن شود نر گویا شود
 سکندر بشد با سواران روم
همان نامداران آن مرز و بوم
 بپرسید زیشان که اکنون درخت
سخن کی سراید به آواز سخت
 چنین داد پاسخ بدو ترجمان
که از روز چون بگذرد نه زمان
 سخن‌گوی گردد یکی زین درخت
که آواز او بشنود نیک‌بخت 
شب تیره‌گون ماده گویا شود
بر و برگ چون مشک بویا شود 
بپرسید چون بگذریم از درخت
شگفتی چه پیش آید ای نیک‌بخت 
چنین داد پاسخ کزو بگذری
ز رفتنت کوته شود داوری 
چو زو برگذشتی نماندت جای
کران جهان خواندش رهنمای 

اواسط روز خروشی از درخت بلند می‌‌شود. اسکندر از مترجم می‌پرسد که درخت چه می‌گوید. او هم این‌گونه پاسخ می‌دهد که چرا  اسکندر اینگونه رفتار می‌کند. چه کسی قرار است که صاحب اموال او شود. وقتی 14 سال از پادشاهی اسکندر گذشت، فرصت پادشاهی‌ او هم سر می‌رسد. اسکندر که می‌شنود باز خیلی نگران می‌شود

 چو خورشید بر تیغ گنبد رسید
سکندر ز بالا خروشی شنید
 که آمد ز برگ درخت بلند
خروشی پر از سهم و ناسودمند 
بترسید و پرسید زان ترجمان
که ای مرد بیدار نیکی گمان 
چنین برگ گویا چه گوید همی
که دل را به خوناب شوید همی
 چنین داد پاسخ که ای نیک‌بخت
همی گوید این برگ شاخ درخت
 که چندین سکندر چه پوید به دهر
که برداشت از نیکویهایش بهر 
ز شاهیش چون سال شد بر دو هفت
ز تخت بزرگی ببایدش رفت
 سکندر ز دیده ببارید خون
دلش گشت پر درد از رهنمون
 ازان پس به کس نیز نگشاد لب
پر از غم همی بود تا نیم‌شب 

بعد از مدتی درخت دیگر شروع به سخن‌ گفتن می‌کند. باز مترجم این‌گونه ترجمه می‌کند که آز هیچ‌گاه به سیری نخواهد رسید. تو هم به آز دور جهان گشتن دچار شدی. بدان که خیلی عمرت به جهان نخواهد بود. اسکندر هم می‌گوید که از درخت بپرس آیا آنقدر فرصت دارم که به روم و به نزد مادر و خانواده‌ام برگردم

سخن‌گوی شد برگ دیگر درخت
دگر باره پرسید زان نیک‌بخت
چه گوید همی این دگر شاخ گفت
سخن‌گوی بگشاد راز از نهفت
 چنین داد پاسخ که این ماده شاخ
همی گوید اندر جهان فراخ
از آز فراوان نگنجی همی 
روان را چرا بر شکنجی همی 
 ترا آز گرد جهان گشتن است
کس آزردن و پادشا کشتن است
 نماندت ایدر فراوان درنگ
مکن روز بر خویشتن تار و تنگ
 بپرسید از ترجمان پادشا
که ای مرد روشن‌دل و پارسا
 یکی بازپرسش که باشم به روم
چو پیش آید آن گردش روز شوم 
مگر زنده بیند مرا مادرم
یکی تا به رخ برکشد چادرم 
چنین گفت با شاه گویا درخت
که کوتاه کن روز و بربند رخت
 نه مادرت بیند نه خویشان به روم
نه پوشیده رویان آن مرز و بوم 
به شهر کسان مرگت آید نه دیر
شود اختر و تاج و تخت از تو سیر 
چو بشنید برگشت زان دو درخت
دلش خسته گشته به شمشیر سخت 
+++
چو آمد به لشکرگه خویش باز
برفتند گردان گردن‌فراز

از آنجا اسکندر به سمت چین می‌رود. نامه‌ای به فغفور چین می‌نویسد و می‌گوید که اگر قصد جنگ با ما نداشته باشی و باج و خراج بفرستی ما هم به تو کاری نداریم. بعد خودش به همان رسم معمولش در لباس یکی از پیام‌آوران به دیدار فغفور می‌رود و نامه‌ای که از طرف اسکندر (خودش) نوشته شده بود به او می‌دهد

وزان روی لشکر سوی چین کشید
سر نامداران به بیرون کشید 
همی راند منزل به منزل به دشت
چهل روز تا پیش دریا گذشت
 ز دیبا سراپرده‌یی برکشید
سپه را به منزل فرود آورید 
یکی نامه فرمود پس تا دبیر
نویسد ز اسکندر شهرگیر 
نوشتند هرگونه‌یی خوب و زشت
نویسنده چون نامه اندر نوشت
+++
 چو آگاهی آمد به فغفور ازین
که آمد فرستاده‌یی سوی چین 
+++
 دوان پیش او رفت و بردش نماز
نشست اندر ایوان زمانی دراز
+++
دگر گفت فرمان ما سوی چین
چنانست که آباد ماند زمین 
نباید بسیچید ما را به جنگ
که از جنگ شد روز بر فور تنگ 
چو دارا که بد شهریار جهان
چو فریان تازی و دیگر مهان
+++
 چو نامه بخوانی بیارای ساو
مرنجان تن خویش و با بد مکاو 
گر آیی بینی مرا با سپاه
بینم ترا یک‌دل و نیک خواه
 بداریم بر تو همین تاج و تخت
به چیزی گزندت نیاید ز بخت 

فغعور چین این‌گونه پاسخ می‌دهد که ما قصد خون ریختن نداریم و هدایایی برای اسکندر می‌فرستد. اسکندر می‌گوید کمی اینجا می‌مانم و به سپاه استراحت می‌دهم

که خون ریختن نیست آیین ما
نه بد کردن اندرخور دین ما 
بخوانی مرا بر تو باشد شکست
که یزدان‌پرستم نه خسروپرست 
فزون زان فرستم که دارای منش
ز بخشش نباشد مرا سرزنش 
+++
 ز سیمین و زرینه اشتر هزار
بفرمود تا برنهادند بار 
ز دیبای چینی و خز و حریر
ز کافور وز مشک و بوی و عبیر
 هزار اشتر بارکش بار کرد
تن‌آسان شد آنکو درم خوار کرد 
ز سنجاب و قاقم ز موی سمور
ز گستردنیها و جام بلور
 بیاورد زین هر یکی ده هزار
خردمند گنجور بربست بار 
گرانمایه سد زین به سیمین ستام
ز زرینه پنجاه بردند نام
 ببردند سیسد شتر سرخ‌موی
طرایف بدو دار چینی بدوی 
یکی مرد با سنگ و شیرین سخن
گزین کرد زان چینیان کهن 
بفرمود تا با درود و خرام
بیاید بر شاه و آرد پیام
 که یک چند باشد به نزدیک چین
برو نامداران کنند آفرین 
+++
بیاسایم ایدر که چندین سپاه
به تندی نشاید کشیدن به راه 
+++
 بدان جایگه شاه ماهی بماند
پس‌انگه بجنبید و لشکر براند

از آنجا اسکندر با سپاهش به حلوان می‌رود. بزرگان حلوان به پیشوار اسکندر میایند. باز اسکندر می‌پرسد که چه چیز شگفت آوری اینجاست. آنها هم پاسخ می‌دهند که اینجا پر از رنج و فقر است. اسکندر هم آنجا نمی‌ماند. یادداشتی به خود: حتی اسکندر که می‌خواهد همه‌چیز را ببیند از درد و رنج فراری است
  
 ازان سبز دریا چو گشتند باز
بیابان گرفتند و راه دراز 
چو منزل به منزل به حلوان رسید
یکی مایه‌ور باره و شهر دید
 به پیش آمدندش بزرگان شهر
کسی کش ز نام و خرد
 بود بهر برفتند با هدیه و با نثارز
 حلوان سران تا در شهریار 
سکندر سبک پرسش اندر گرفت
که ایدر چه بینید چیزی شگفت
 بدو گفت گوینده کای شهریار
ندانیم چیزی که آید به کار
برین مرز درویشی و رنج هست
کزین بگذری باد ماند به دست 
چو گفتار گوینده بشنید شاه
ز حلوان سوی سند شد با سپاه

اسکندر و سپاهش به رفتن ادامه می‌دهند تا به دریایی می‌رسند

 وزان جایگه شد به سوی یمن
جهاندار و با نامدار انجمن
 چو بشنید شاه یمن با مهان
بیامد بر شهریار جهان
+++
 بسی هدیه‌ها کز یمن برگزید
بهاگیر و زیبا چنانچون سزید 
+++
 سکندر سپه را به بابل کشید
ز گرد سپه شد هوا ناپدید 
+++
همی راند یک ماه خود با سپاه
ندیدند زیشان کس آرامگاه 
بدین‌گونه تا سوی کوهی رسید
ز دیدار دیده سرش ناپدید 
+++
 ز رفتن چو گشتند یکسر ستوه
یکی ژرف دریا بد آن روی کوه
 پدید آمد و شاد شد زان سپاه
که دریا و هامون بدیدند راه
 سوی ژرف دریا همی راندند
جهان‌آفرین را همی خواندند 

از دور مرد عظیم‌الجثه‌ای می‌بینند که گوش‌های بزرگی داشته و قیافه‌اش خیلی عجیب بوده. او را پیش اسکندر می‌برند. اسکندر  می‌پرسد که تو کی هستی؟ او هم می‌گوید که نام من گوش‌بستر هستم 

پدید آمد از دور مردی سترگ
پر از موی با گوشهای بزرگ 
تنش زیر موی اندرون همچو نیل
دو گوشش به کردار دو گوش پیل 
چو دیدند گردنکشان زان نشان
ببردند پیش سکندر کشان 
سکندر نگه کرد زو خیره ماند
بروبر همی نام یزدان بخواند 
چه مردی بدو گفت نام تو چیست
ز دریا چه یابی و کام تو چیست
+++
 بدو گفت شاها مرا باب و مام
همان گوش بستر نهادند نام 

اسکندر می‌پرسد که آنچه میان آب است و از آنجا آفتاب بیرون می‌زند، چیست؟ گوش‌بستر هم می‌گوید که آنجا شهرستانی است شبیه بهشت. روی ایوان‌های آن چهره‌ی افراسیاب و کی‌خسرو کنده‌کاری شده (یادداشتی به خود: همان سیاوش‌گرد؟) اسکندر هم به او می‌گوید از مردمانش پیش من بیاور تا چیزی نو ببینم

بپرسید کان چیست به میان آب
کزان سوی می برزند آفتاب 
یکی شارستانست این چون بهشت
که گویی نه از خاک دارد سرشت 
نبینی بدواندر ایوان و خان
مگر پوشش از ماهی و استخوان 
بر ایوانها چهر افراسیاب 
نگاریده روشن‌تر از آفتاب
 همان چهر کیخسرو جنگ‌جوی
بزرگی و مردی و فرهنگ اوی 
بران استخوان بر نگاریده پاک
نبینی به شهر اندرون گرد و خاک
 ز ماهی بود مردمان را خورش
ندارند چیزی جزین پرورش
چو فرمان دهد نامبردار شاه
روم من بران شارستان بی‌سپاه 
سکندر بدان گوش ور گفت 
روبیاور کسی تا چه بینیم نو

هفتاد مرد از آن شهر به سمت اسکندر میایند و هر کدام هدیه و جامی پر از گوهر برای اسکندر می‌آوردند. اسکندر هم کمی کنار آنها می‌ماند و بعد به سمت بابل می‌رود

 گذشتند بر آب هفتاد مرد
خرد یافته مردم سالخورد 
همه جامه‌هاشان ز خز و حریر
ازو چند برنا بد و چند پیر
 ازو هرک پیری بد و نام داشتپ
پر از در زرین یکی جام داشت 
کسی کو جوان بود تاجی به دست
بر قیصر آمد سرافگنده پست
 برفتند و بردند پیشش نماز
بگفتند با او زمانی دراز 
ببود آن شب و گاه بانگ خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس 
وزان جایگه سوی بابل کشید
زمین گشت از لشکرش ناپدید 

حال بقیه ماجرا چه می‌شود، می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. ممنون از همراهی شما

در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
طرایف = (با زیر اول) جمع طرفه به معنای چیز نایاب و کمیاب

ابیانی که خیلی دوست داشتم

زن و کودک و پیر مردان به راه
برفتند گریان به نزدیک شاه
 که ای شاه بیدار با رای و هوش
مشور این بر و بوم و بر بد مکوش 
که فرجام هم روز تو بگذرد
خنک آنک گیتی به بد نسپرد

تن‌آسان شد آنکو درم خوار کرد 

 ازان بد که کردی میندیش نیز
از اندیشه درویش را بخش چیز
 بپرهیز و جان را به یزدان سپار
به گیتی جز از تخم نیکی مکار
همه مرگ راییم تا زنده‌ایم
به بیچارگی در سرافگنده‌ایم 
نه هرکس که شد پادشاهی ببرد
برفت و بزرگی کسی را سپرد 
بپرهیز و خون بزرگان مریز
که نفرین بود بر تو تا رستخیز 

قسمتهای پیشین
ص   1247 بدانست کش مرگ نزدیک شد 

© All rights reserved

Thursday, 24 January 2019

دوستی سنگ و پروانه

#داستانک

تکه سنگ از نسیم ملایمی که حرکت ظریف بال پروانه ایجاد کرده بود متوجه‌ی پروانه‌ای که دور او چرخ می‌خورد شد. پروانه روی سنگ نشست و از آب جویبار نوشید. سنگ، چشم بر خال‌های قرمز و قهوه‌ای بال پروانه داشت. پروانه خندید و گفت ببخشید که اینجا نشستم ولی این تنها راهی بود که بتوانم آب بنوشم. سنگ خندید و گفت تا هر مدتی که خواستی اینجا بنشین و خستگی درکن، از دیدار و هم‌صحبتی با تو خرسندم. برایم از آسمان بگو از خورشید که می‌توانی به سمت او حرکت کنی. پروانه خندید و گفت نه مرا با خورشید کاری نیست من شیفته‌ی شمع هستم. سنگ به فکر فرو رفت، عجب من اگر به خوش‌اقبالی تو بودم حتما تا جایی که توان داشتم در جهت رسیدن به خورشید می‌کوشیدم و اینگونه صحبت‌شان پیرامون خورشید گل کرد. مدتی گذشت و جلسات وصف خورشید آن دو را به دوستان خوبی تبدیل کرد. تا اینکه پروانه حوصله‌اش از سکونی که سنگ دچار آن بود سر رفت و از سنگ خواست تا همراه او کمی حرکت کند. سنگ که نمی‌خواست دل پروانه را بشکند پذیرفت و تمام کوشش خود را کرد اما تنها کاری که توانست انجام دهد کمی قل خوردن با جریان آب بود که فقط او را چند قدمی دورتر از آنجا که بود، برد. سنگ خجل از پروانه به او گفت که تقدیر من سکون است و نمی‌توانم با تو بیایم. پروانه هم در ابتدا فکر کرد این امر صدمه‌ی چندانی به دوستیشان نمی‌زند ولی بعد از مدتی اشتیاق پرواز در اوشکوفا شد و پای‌بندیش به بودن کنار سنگ دلش را زد. با سنگ خداحافظی کرد و رفت. مدتی بعد اما دلش برای گفتگو پیرامون خورشید تنگ شد و به جانب سنگ برگشت. این‌بار می‌خواست که بماند ولی هم سنگ و هم خود او می‌دانستند که دوستی بین پروانه و سنگ امری است نامترادف و همان هم شد که باز بعد مدتی پروانه رفت. این‌بار مدت زیادی را از سنگ دور بود. تا اینکه روزی سنگ که بی‌حوصله به زمزمه‌ی جویبار گوش سپرده بود به نظرش آمد که صدای گنگ بال پروانه را هم می‌شنود. نگاهش را به بالا دوخت و ناگهان پروانه را دید که دور او چرخ می‌خورد. سنگ اگرچه از بازگشت پروانه جانی تازه گرفته بود ولی ازاینکه پروانه باز او را تنها بگذارد می‌ترسید ولی در مقابل اصرار پروانه تسلیم شد و باز هم پروانه به دور سنگ می‌گشت و از سرزمین‌های دور برای سنگ می‌گفت. بدیهی بود که پروانه حوصله‌اش سر برود و باز هم سنگ را ترک کند. این‌بار اما سنگ می‌دانست که اگر برگشتی هم باشد او نباید به این بازی بیش از این تن دهد. 

#شهیره_سنگریزه 
© All rights reserved

Sunday, 20 January 2019

پرسه و قهوه به شرط کتاب 12


We visit "The Thread Bearing Witness" exhibition with one of my artworks "HOPE". I then talk about the ideas that "HOPE" explores. Afterwards we gather in the gallery's coffee-shop and talk about our favourite book or the book that we are currently reading.
I would also bring poems by Jahan Malek Khatun (b. after 724/1324, d. after 784/1382).
https://www.facebook.com/events/392700934818390/
برنامه‌ی پرسه و قهوه به شرط کتاب
بازدید از نمایشگاه شاهدان نخ‌نما در گالری هنر ویتورث منچستر و صحبتی کوتاه در مورد قطعه‌ی امید از کارهای من که در این نمایشگاه به نمایش گذاشته شده
سپس در کافی‌شاپ گالری به معرفی کتاب مورد علاقه‌ی خود یا کتابی که در حال حاضر می‌خوانیم می‌پردازیم. اشعار جهان ملک خاتون (که گفته می‌شود شاخه‌نبات حافظ بوده) کتابی است که من در مورد آن صحبت خواهم کرد
© All rights reserved

Monday, 14 January 2019

شاهنامه‌خوانی در منچستر 163

سفرهای پرماجرا و عجیب و غریب اسکندر به سراسر دنیا ادامه دارد

اسکندر به شهری به نام هروم می‌رسد که تمام ساکنان آن زن بوده‌اند و مردان به آن شهر راهی نداشتند

بیاورد لشکر به کوهی دگر
کزان خیره شد مرد پرخاشخر 
 بلندیش بینا همی دیر دید 
سر کوه چون تیغ و شمشیر دید
یکی تخت زرین بران تیغ کوه 
ز انبوه یکسو و دور از گروه
یکی مرده مرد اندران تخت بر 
همانا که بودش پس از مرگ فر
ز دیبا کشیده برو چادری 
ز هر گوهری بر سرش افسری 
همه گرد بر گرد او سیم و زر
کسی را نبودی بروبر گذر 
 هرآنکس که رفتی بران کوهسار 
که از مرده چیزی کند خواستار 
بران کوه از بیم لرزان شدی 
به مردی و بر جای ریزان شدی 
سکندر برآمد بران کوه سر 
 نظاره بران مرد با سیم و زر
یکی بانگ بشنید کای شهریار 
بسی بردی اندر جهان روزگار 
بسی تخت شاهان بپرداختی 
سرت را به گردون برافراختی
بسی دشمن و دوست کردی تباه 
ز گیتی کنون بازگشتست گاه 
رخ شاه ز آواز شد چون چراغ 
ازان کوه برگشت دل پر ز داغ 
همی رفت با نامداران روم 
بدان شارستان شد که خوانی هروم 
که آن شهر یکسر زنان داشتند
کسی را دران شهر نگذاشتند

وقتی اسکندر نزدیک هروم می‌رسد نامه‌ای می‌نویسد و به فرمانروای شهر می‌گوید که قصد ماندن در سرزمین شما را ندارم ولی  برای دیدن شگفتی‌های جهان میایم و چنانچه برعلیه من نشورید کسی از این آمدن ما زیان نخواهد دید

چو آمد به نزدیک شهر هروم
سرافراز با نامداران روم
یکی نامه بنوشت با رسم و داد
چنانچون بود مرد فرخ‌نژاد
+++
به عنوان بر از شاه ایران و روم
سوی آنک دارند مرز هروم
+++
نخواهم که جایی بود در جهان
که دیدار آن باشد از من نهان
گر آیم مرا با شما نیست رزم
به دل آشتی دارم و رای بزم
+++
بندید پیش آمدن را میان
کزین آمدن کس ندارد زیان

‌فرمانداران شهر هروم هم در پاسخ نوشتند که در پاسخ آنکه نوشته بودی و از رزم‌های کهن گفته بودی باید بگوییم که اگر بخواهی با لشکرت وارد شهر هروم بشوی بدان که اینجا سرزمینی پر از بیابان است و تمام زنان اینجا آماده‌ی کارزار هستند و از هر طرفی هم که وارد شهر شوی ییش رو دریایی ژرف می‌بینی. همه‌ی ما دوشیزگانی هستیم که بدور از مردان زندگی می‌کنیم و اگر کسی بخواهد همسری اختیار کند باید از دریا بگذرد و از میان ما برود. اگر از وی دختری زاده شد دخترش می‌تواند به میان ما برگردد و اگر پسردار شد  فرزند او به اینجا راهی نخواهد داشت 

نشستند و پاسخ نوشتند باز
که دایم بزی شاه گردن فراز
+++
نخستین که گفتی ز شاهان سخن
ز پیروزی و رزمهای کهن
اگر لشکر آری به شهر هروم
نبینی ز نعل و پی اسپ بوم
بی‌اندازه در شهر ما برزنست
بهر برزنی بر هزاران زنست
همه شب به خفتان جنگ اندریم
ز بهر فزونی به تنگ اندریم
ز چندین یکی را نبودست شوی
که دوشیزگانیم و پوشیده‌روی
ز هر سو که آیی برین بوم و بر
بجز ژرف دریا نبینی گذر
ز ما هر زنی کو گراید بشوی
ازان پس کس او را نه‌بینیم روی
بباید گذشتن به دریای ژرف
اگر خوش و گر نیز باریده برف
اگر دختر آیدش چون کردشوی
زن‌آسا و جویندهٔ رنگ و بوی
هم آن خانه جاوید جای وی است
بلند آسمانش هوای وی است
وگر مردوش باشد و سرفراز
بسوی هرومش فرستند باز
وگر زو پسر زاید آنجا که هست
بباشد نباشد بر ماش دست

بعد در نامه ادامه می‌دهند که اگر بخواهی به رزم ما بیایی، برایت بد می‌شود و مایه ننگ تو خواهد بود که با زنان جنگ کردی ولی اگر بدون لشکرت و فقط با چند تن از بزرگان بیایی ما هم به خوبی مهمان‌نوازی خواهیم کرد

تو مردی بزرگی و نامت بلند
در نام بر خویشتن در مبند
که گویند با زن برآویختنی
ز آویختن نیز بگریختی
یکی ننگ باشد ترا زین سخن
که تا هست گیتی نگردد کهن
چه خواهی که با نامداران روم
بیایی بگردی به مرز هروم
چو با راستی باشی و مردمی
نبینی جز از خوبی و خرمی

در پاسخ اسکندر می‌گوید که بر روی زمین پادشاهی نیست که جلوی من سر خم نکرده باشد و در پیش چشم من گرد کافور با خاک سیاه یکی هست و همانطور که گفتم فقط می‌خواهم سرزمین شما را ببینم و از نحوه‌ی زندگی شما سردرآورم که چگونه بدون مرد روزگار می‌گذرانید

سکندر چو آن پاسخ نامه دید
خردمند و بینادلی برگزید
بدیشان پیامی فرستاد و گفت
که با مغز مردم خرد باد جفت
به گرد جهان شهریاری نماند
همان بر زمین نامداری نماند
که نه سربسر پیش من کهترند
وگرچه بلندند و نیک‌اخترند
مرا گرد کافور و خاک سیاه
همانست و هم بزم و هم رزمگاه
نه من جنگ را آمدم تازیان
به پیلان و کوس و تبیره زنان
سپاهی برین سان که هامون و کوه
همی گردد از سم اسپان ستوه
مرا رای دیدار شهر شماست
گر آیید نزدیک ما هم رواست
چو دیدار باشد برانم سپاه
نباشم فراوان بدین جایگاه
ببینیم تا چیستتان رای و فر
سواری و زیبایی و پای و پر
ز کار زهشتان بپرسم نهان
که بی‌مرد زن چون بود در جهان

اسکندر وارد شهر هروم می‌شود و زن‌ها ورودش را با پیش‌کش کردن جامه و گنج خیرمقدم می‌گویند. اسکندر هم آنها را می‌پذیرد و روز بعد در شهر می‌گردد و از رازهای آنان باخبر می‌شود. بعد از آنجا می‌رود و سپاهش را به سمت مغرب می‌کشد 

چو آمد سکندر به شهر هروم
زنان پیش رفتند ز آباد بوم
ببردند پس تاجها پیش اوی
همان جامه و گوهر و رنگ و بوی
سکندر بپذرفت و بنواختشان
بران خرمی جایگه ساختشان
چو شب روز شد اندرآمد به شهر
به دیدار برداشت زان شهر بهر
کم و بیش ایشان همی بازجست
همی بود تا رازها شد درست
+++
بپرسید هرچیز و دریا بدید
وزان روی لشکر به مغرب کشید

در راه به شهرستانی می‌رسد که مردمان قول‌پیکری با پوستی سرخ و موهایی زرد دارد. آنها پذیرای اسکندر می‌شوند. اسکندر می‌پرسد که چه چیز عجیبی در سرزمین شما هست و آنان هم پاسخ می‌دهند که دریاچه‌ای است که خورشید در آن ناپدید می‌شود و همه چیز در تاریکی فرو می‌رود و می‌گویند که آنجا چشمه‌ای هست که آب حیات در آن جاری است


یکی شارستان پیشش آمد بزرگ
بدو اندرون مردمانی سترگ
همه روی سرخ و همه موی زرد
همه در خور جنگ روز نبرد
به فرمان به پیش سکندر شدند
دو تا گشته و دست بر سر شدند
سکندر بپرسید از سرکشان
که ایدر چه دارد شگفتی نشان
چنین گفت با او یکی مرد پیر
که ای شاه نیک‌اختر و شهرگیر
یکی آبگیرست زان روی شهر
کزان آب کس را ندیدیم بهر
چو خورشید تابان بدانجا رسید
بران ژرف دریا شود ناپدید
پس چشمه‌در تیره گردد جهان
شود آشکارای گیتی نهان
وزان جای تاریک چندان سخن
شنیدم که هرگز نیاید به بن
خرد یافته مرد یزدان‌پرست
بدو در یکی چشمه گوید که هست
گشاده سخن مرد با رای و کام
همی آب حیوانش خواند به نام
چنین گفت روشن‌دل پر خرد
که هرک آب حیوان خورد کی مرد
ز فردوس دارد بران چشمه راه
بشوید برآن تن بریزد گناه

از آنجا اسکندر لشکرش را به سمت همان دریاچه می‌برد در شهری در همان نزدیکی لشکر را می‌گذارد و به نزدیک چشمه می‌رود. آنجا می‌ماند تا خورشید غروب می‌کند و در آن دریاچه محو می‌شود. بعد به سمت لشکرش برمی‌گردد

وزان جایگه شاد لشگر براند
بزرگان بیدار دل را بخواند
همی رفت تا سوی شهری رسید
که آن را میان و کرانه ندید
همه هرچ باید بدو در فراخ
پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ
فرود آمد و بامداد پگاه
به نزدیک آن چشمه شد بی‌سپاه
که دهقان ورا نام حیوان نهاد
چو از بخشش پهلوان کرد یاد
همی بود تا گشت خورشید زرد
فرو شد بران چشمهٔ لاژورد
ز یزدان پاک آن شگفتی بدید
که خورشید گشت از جهان ناپدید
بیامد به لشکرگه خویش باز
دلی پر ز اندیشه‌های دراز

اسکندر بعد از کمی فکر کردن تصمیم می‌گیرد که برای چهل روز خوراک با خود بردارد و عازم همان چشمه‌ای شود که عمر  جاویدان می‌دهد. در این راه خضر راهنمایش بود. 
خضر می‌گوید که من دو مهره دارم که در شب می‌درخشند و راه را روشن می‌کنند. یکی مال تو و دیگری را من برمی‌دارم

شب تیره کرد از جهاندار یاد
پس اندیشه بر آب حیوان نهاد
شکیبا ز لشگر هرانکس که دید
نخست از میان سپه برگزید
چهل روزه افزون خورش برگرفت
بیامد دمان تا چه بیند شگفت
+++
ورا اندر آن خضر بد رای زن
سر نامداران آن انجمن
سکندر بیامد به فرمان اوی
دل و جان سپرده به پیمان اوی
بدو گفت کای مرد بیداردل
یکی تیز گردان بدین کار دل
اگر آب حیوان به چنگ آوریم
بسی بر پرستش درنگ آوریم
نمیرد کسی کو روان پرورد
به یزدان پناهد ز راه خرد
دو مهرست با من که چون آفتاب
بتابد شب تیره چون بیند آب
یکی زان تو برگیر و در پیش باش
نگهبان جان و تن خویش باش
دگر مهره باشد مرا شمع راه
به تاریک اندر شوم با سپاه
ببینیم تا کردگار جهان
بدین آشکارا چه دارد نهان
توی پیش رو گر پناه من اوست
نمایندهٔ رای و راه من اوست

راه می‌افتند و در تاریکی به دو راهی می‌رسند و هر یک از یک راه می‌روند. خضر به چشمه‌ی اب حیات می‌رسد و سر و تنش را در آن چشمه می‌شوید و بعد به سوی روشنی برمی‌گردد

سه دیگر به تاریکی اندر دو راه
پدید آمد و گم شد از خضر شاه
پیمبر سوی آب حیوان کشید
سر زندگانی به کیوان کشید
بران آب روشن سر و تن بشست
نگهدار جز پاک یزدان نجست
بخورد و برآسود و برگشت زود
ستایش همی بافرین بر فزود

اسکندر که از راه دیگر می‌رود به روشنایی می‌رسد و کوهی بلند را پیش رویش می‌بیند. بر بالای کوه از چوب عود عمودی برپا کرده بودند که بر بالای آن مرغ بزرگی نشسته بود. مرغ به زبان رومی شروع به صحبت می‌کند و به اسکندر می‌گوید که چرا این‌قدر در این جهانی در جستجوی مال و منالی. بدان هرچه که از این جهان برخوردی باز مستمند خواهی بود

سکندر سوی روشنایی رسید
یکی بر شد کوه رخشنده دید
زده بر سر کوه خارا عمود
سرش تا به ابر اندر از چوب عود
بر هر عمودی کنامی بزرگ
نشسته برو سبز مرغی سترگ
به آواز رومی سخن راندند
جهاندار پیروز را خواندند
+++
بدو مرغ گفت ای دلارای رنج
چه جویی همی زین سرای سپنج
اگر سر برآری به چرخ بلند
همان بازگردی ازو مستمند
کنون کامدی هیچ دیدی زنا
وگر کرده از خشت پخته بنا
چنین داد پاسخ کزین هر دو هست
زنا و برین گونه جای نشست
چو بشنید پاسخ فروتر نشست
درو خیره شد مرد یزدان‌پرست
بپرسید کاندر جهان بانگ رود
شنیدی و آوای مست و سرود
چنین داد پاسخ که هر کو ز دهر
ز شادی همی برنگیرند بهر
ورا شاد مردم نخواند همی
وگر جان و دل برفشاند همی
به خاک آمد از بر شده چوب عمود
تهی ماند زان مرغ رنگین عمود
بپرسید دانایی و راستی
فزونست اگر کمی و کاستی
چنین داد پاسخ که دانش پژوه
همی سرفرازد ز هر دو گروه
به سوی عمود آمد از تیره خاک
به منقار چنگالها کرد پاک
ز قیصر بپرسید یزدان‌پرست
به شهر تو بر کوه دارد نشست
بدو گفت چون مرد شد پاک‌رای
بیابد پرستنده بر کوه جای
ازان چوب جوینده شد بر کنام
جهانجوی روشن‌دل و شادکام
به چنگال می‌کرد منقار تیز
چو ایمن شد از گردش رستخیز
به قیصر بفرمود تا بی‌گروه
پیاده شود بر سر تیغ کوه
ببیند که تا بر سر کوه چیست
کزو شادمان را بباید گریست

اسکندر بدون سربازانش به سمت کوه راه افتاد و اسرافیل را دید که شیپوری در دست داشت. اسرافیل  وقتی اسکندر را می‌بیند فریادی برمی‌کشد که ای بنده‌ی آز بیهوده تلاش کردن دست بردار. روزی خروشی را به گوش می‌شنوی که می‌گوید باید بروی

سکندر چو بشنید شد سوی کوه
به دیدار بر تیغ شد بی‌گروه
سرافیل را دید صوری به دست
برافراخته سر ز جای نشست
پر از باد لب دیدگان پرزنم
که فرمان یزدان کی آید که دم
چو بر کوه روی سکندر بدید
چو رعد خروشان فغان برکشید
که ای بندهٔ آز چندین مکوش
که روزی به گوش آیدت یک خروش
که چندین مرنج از پی تاج و تخت
به رفتن بیارای و بربند رخت
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که بهر من این آمد از روزگار
که جز جنبش و گردش اندر جهان
نبینم همی آشکار و نهان
ازان کوه با ناله آمد فرود
همی داد نیکی دهش را درود

وقتی اسکندر در تاریکی به سپاه می‌رسد فریادی برآمد که هر کسی که از سنگ‌های کوه بردارد پشیمان خواهد شد و هرکسی که برندارد هم پشیمان خواهد شد. عده‌ای گفتند بیهوده از این سنگ‌ها برای چی ببریم و عده‌ای هم گفتند حالا کنی می‌بریم تا ببینیم که نتیجه چیست. وقتی سزبازان از تاریکی بیرون آمدند دیدند سنگ‌هایی که آوردند در واقع جواهرات و گوهرهایی نتراشیده هستند. آنها که چیزی برنداشته بودند پشیمان شدند که چرا هیچ برنداشتند  و آنها که تکه‌ای برداشته بودند پشیمان شدند که چرا بیشتر برنداشتند

چو آمد به تاریکی اندر سپاه
خروشی برآمد ز کوه سیاه
که هرکس که بردارد از کوه سنگ
پشیمان شود ز آنک دارد به چنگ
وگر برندارد پشیمان شود
به هر درد دل سوی درمان شود
سپه سوی آواز بنهاد گوش
پراندیشه شد هرکسی زان خروش
که بردارد آن سنگ اگر بگذرد
پی رنج ناآمده نشمرد
یکی گفت کین رنج هست از گناه
پشیمانی و سنگ بردن به راه
دگر گفت لختی بباید کشید
مگر درد و رنجش نباید چشید
یکی برد زان سنگ و دیگر نبرد
یکی دیگر از کاهلی داشت خرد
چو از آب حیوان به هامون شدند
ز تاریکی راه بیرون شدند
بجستند هرکس بر و آستی
پدیدار شد کژی و کاستی
کنار یکی پر ز یاقوت بود
یکی را پر از گوهر نابسود
پشیمان شد آنکس که کم داشت اوی
زبرجد چنان خار بگذاشت اوی
پشیمان‌تر آنکس که خود برنداشت
ازان گوهر پربها سر بگاشت

سپس ازآنجا اسکندر به سمت خاور راهی می‌شود و می‌رود تا به شهرستانی می‌رسد. باز بزرگان شهر به استقبال اسکندر میایند و اسکندر می‌پرسد در سرزمین شما چه چیز شگفت انگیزی وجود دارد

سوی باختر شد چو خاور بدید
ز گیتی همی رای رفتن گزید
بره‌بر یکی شارستان دید پاک
که نگذشت گویی بروباد و خاک
چو آواز کوس آمد از پشت پیل
پذیره شدندش بزرگان دو میل
جهانجوی چون دید بنواختشان
به خورشید گردن برافراختشان
بپرسید کایدر چه باشد شگفت
کزان برتر اندازه نتوان گرفت

بزرگان هم گفتند که بر دل این کوه یاجوج و ماجوج زندگی می‌کنند که دل ما از دست آنها خون است. صورت این موجودات مثل حیوان است، زبانشان سیاه، چشم‌هایشان مانند خون، دندان‌های آنها مثل گراز و گوشهایشان مثل فیل. هر ماده‌ای هزار بچه می‌زاید و جمعیت آنها به سرعت زیاد می‌شود

دین کوه سر تا به ابر اندرون
دل ما پر از رنج و دردست و خون
ز چیز که ما را بدو تاب نیست
ز یاجوج و ماجوج مان خواب نیست
چو آیند بهری سوی شهر ما
غم و رنج باشد همه بهر ما
همه رویهاشان چو روی هیون
زبانها سیه دیده‌ها پر ز خون
سیه روی و دندانها چون گراز
که یارد شدن نزد ایشان فراز
همه تن پر از موی و موی همچو نیل
بر و سینه و گوشهاشان چو پیل
بخسپند یکی گوش بستر کنند
دگر بر تن خویش چادر کنند
ز هر ماده‌ای بچه زاید هزار
کم و بیش ایشان که داند شمار
به گرد آمدن چون ستوران شوند
تگ آرند و بر سان گوران شوند

بعد آنها از اسکندر می‌خواهند تا نجاتشان بدهد و حاضر می‌شوند خرج و هزینه‌ی نابودی قوم یاجوج و ماجوح را هم متحل شوند

زرگی کن و رنج ما را بساز
هم از پاک یزدان نه‌ای بی‌نیاز
سکندر بماند اندر ایشان شگفت
غمی گشت و اندیشه‌ها برگرفت
چنین داد پاسخ که از ماست گنج
ز شهر شما یارمندی و رنج
برآرم من این راه ایشان به رای
نبیروی نیکی دهش یک خدای

اسکندر از میان گروه دانایان را جمع می‌کند و اهنگران را می‌خواهد تا مس و روی بیاورند. بناها دیواری دوجداره می‌سازند و در بین دوجداره مس و گوگرد می‌ریزند و نفت و روغن روی آنها. بعد همه را آتش می‌زنند. بدین ترتیب سدی مستحکم در مقابل یاجوج و ماجوج درست می‌شود

سکندر بیامد نگه کرد کوه
بیاورد زان فیلسوفان گروه
بفرمود کاهنگران آورید
مس و روی و پتک گران آورید
کج و سنگ و هیزم فزون از شمار
بیارید چندانک آید به کار
بی‌اندازه بردند چیزی که خواست
چو شد ساخته کار و اندیشه راست
ز دیوارگر هم ز آهنگران
هرانکس که استاد بود اندران
ز گیتی به پیش سکندر شدند
بدان کار بایسته یاور شدند
ز هر کشوری دانشی شد گروه
دو دیوار کرد از دو پهلوی کوه
ز بن تا سر تیغ بالای اوی
چو صد شاه‌رش کرده پهنای اوی
ازو یک رش انگشت و آهن یکی
پراگنده مس در میان اندکی
همی ریخت گوگردش اندر میان
چنین باشد افسون دانا کیان
همی ریخت هر گوهری یک رده
چو از خاک تا تیغ شد آژده
بسی نفت و روغن برآمیختند
همی بر سر گوهران ریختند
به خروار انگشت بر سر زدند
بفرمود تا آتش اندر زدند
دم آورد و آهنگران صدهزار
به فرمان پیروزگر شهریار
خروش دمنده برآمد ز کوه
ستاره شد از تف آتش ستوه
چنین روزگاری برآمد بران
دم آتش و رنج آهنگران
گهرها یک اندر دگر ساختند
وزان آتش تیز بگداختند
ز یاجوج و ماجوج گیتی برست
زمین گشت جای خرام و نشست
برش پانصد بود بالای اوی
چو سیصد بدی نیز پهنای اوی

مردم هم به شکرانه‌ی نعمت رهایی از دست یاجوج و ماجوج هدایایی برای اسکندر میبرند ولی اسکندر آنها را نمی‌پذیرد و نهایتا به راهش ادامه می‌دهد و می‌رود

ز چیزی که بود اندران جایگاه
فراوان ببردند نزدیک شاه
نپذرفت ازیشان و خود برگرفت
جهان مانده زان کار اندر شگفت

حال بقیه ماجرا چه می‌شود، می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. ممنون از همراهی شما

در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

ابیانی که خیلی دوست داشتم

چنین داد پاسخ که هر کو ز دهر
ز شادی همی برنگیرند بهر
ورا شاد مردم نخواند همی
وگر جان و دل برفشاند همی  

قسمتهای پیشین
ص   1240 رسیدن اسکندر به کوهی و آگاهی یافتن از مرگ خود

© All rights reserved