You have stumbled across a floating bottle. Are you interested enough to read the content of the message inside? مهم نیست که کی هستم و چی هستم. سخنی دارم با سنگ صبور قلم؛ آنرا بشنو، اگر مایلی
Friday, 30 September 2016
Wednesday, 28 September 2016
Whitworth Art Gallery
Whitworth Art Gallery: as much of a gallery outside as it is inside.
یکی از گالری هایی که نمای بیرون آن شکوه آثار به نمایش گذاشته شده داخل بنا را کامل می کند
© All rights reserved
Tuesday, 27 September 2016
Monday, 26 September 2016
شاهنامه خوانی در منچستر 92
دنباله داستان بیژن و منیژه
رستم قبول می کند که برای نجات بیژن بشتابد. گرگین که می شنود پای رستم به میان آمده امیدوار می شود که نجاتش بدست رستم امکان پذیر است. به رستم پیام می دهد که مرا از این بند رها کن و بگذار تا با تو همراه شوم تا به پیش بیژن برخاک بیفتم و از او طلب بخشش کنم که من از نقش خود در بدام انداختن بیژن پشیمانم
چو گرگین نشان تهمتن شنید
بدانست کمد غمش را کلید
فرستاد نزدیک رستم پیام
که ای تیغ بخت و وفا را نیام
درخت بزرگی و گنج وفا
در رادمردی و بند بلا
گرت رنج ناید ز گفتار من
سخن گسترانی ز کردار من
نگه کن بدین گنبد گوژپشت
که خیره چراغ دلم را بکشت
بتاریکی اندر مرا ره نمود
نوشته چنین بود بود آنچ بود
بر آتش نهم خویشتن پیش شاه
گر آمرزش آرد مرا زین گناه
مگر باز گردد ز بد نام من
بپیران سر این بد سرانجام من
مرا گر بخواهی ز شاه جوان
چو غرم ژیان با تو آیم دوان
شوم پیش بیژن بغلتم بخاک
مگر بازیابم من آن کیش پاک
رستم پاسخ می دهد که گرچه سزاوار بخشش نیستی ولی چون پشیمانی از کی خسرو می خواهم که تو را ببخشد
نشاید کزین بیهده کام تو
که من پیش خسرو برم نام تو
ولیکن چو اکنون ببیچارگی
فرو مانده گشتی بیکبارگی
ز خسرو بخواهم گناه ترا
بیفروزم این تیره ماه ترا
اگر بیژن نجات یابد که هیچ وگرنه با من طرف خواهی بود اگر هم من نباشم گودرز و گیو هستند که به کین بیژن دمار از روزگارت دراورند. رستم از کی خسرو می خواهد تا گرگین را ببخشد و سرانجام او هم قبول می کند
اگر بیژن از بند یابد رها
بفرمان دادار گیهان خدا
رهاگشتی از بند و رستی بجان
ز تو دور شد کینه ی بدگمان
وگر جز برین روی گردد سپهر
ز جان و تن خویش بردار مهر
+++
وگر من نیایم چو گودرز و گیو
بخواهد ز تو کینه ی پور نیو
+++
ز گرگین سخن گفت با شهریار
ازان گم شده بخت و بد روزگار
+++
برستم ببخشید پیروز شاه
رهانیدش از بند و تاریک چاه
سپس کی خسرو از رستم می پرسد برنامه ات برای نجات بیژن چیست و او می گوید این کاری نیست که با اتکا به زور انجام پذیرد و خرد می خواهد و تدبیر (یاد یک بیت قدیمی افتادم: چو در طاس لغزنده افتاد مور رهاننده را چاره باید نه زور). نقشه من این است که به عنوان بازرگان به توران می رویم نه به زور. اینهم نمونه بارزی از سیاستمداری رستم است همان صفتی که بعدها (در جنگ با سهراب) از عوامل مهمی بود که باعث شد دست رستم به خون پسرش آلوده شود
چنین گفت رستم بشاه جهان
که این کار ببسیچم اندر نهان
کلید چنین بند باشد فریب
نباید برین کار کردن نهیب
نه هنگام گرزست و تیغ و سنان
بدین کار باید کشیدن عنان
فراوان گهر باید و زرو سیم
برفتن پر امید و بودن به بیم
بکردار بازارگانان شدن
شکیبا فراوان بتوران بدن
ز گستردنی هم ز پوشیدنی
بباید بهایی و بخشیدنی
باز هم (رجوع به شاهنامه خوانی هفته پیش) صحبت از سالار بار (افراد را به خدمت پادشاه فرامی خوانده) و سمت و طبقات اجتماعی می شود
رستم همراه هفت پهلوان دیگر که گرگین هم در میان آنها بوده و لشکر برای نجات بیژن از ایران راه می افتند. نزدیک مرز که می رسند رستم لشکر را لب مرز مستقر می کند و دستور می دهد تا همانجا آماده برای جنگ بمانند سپس خود با هفت پهلوان با لباس مبدل به عنوان بازرگان به توران وارد می شوند و همراه خود 100 شتر با بار طلا می برند
بفرمود رستم بسالار بار
که بگزین ز گردان لشکر هزار
+++
سپاه از پس پشت و گردان ز پیش
نهاده بکف بر همه جان خویش
برفت از در شاه با لشکرش
بسی آفرین خواند برکشورش
+++
سپه بر سر مرز ایران بماند
خود و سرکشان سوی توران براند
همه جامه برسان بازارگان
بپوشید و بگشاد بند از میان
گشادند گردان کمرهای سیم
بپوشیدشان جامه های گلیم
+++
سوی شهر توران نهادند روی
یکی کاروانی پر از رنگ و بوی
گرانمایه هفت اسب با کاروان
یکی رخش و دیگر نشست گوان
صد اشتر همه بار او گوهرا
صد اشتر همه جامه ی لشکرا
+++
همی شهر بر شهر هودج کشید
همی رفت تا شهر توران رسید
در توران رستم به پیران برمی خورد. قبلا پیران و رستم همدیگر را ملاقات کرده اند و رستم (بازهم با سیاست رفتار کرده) برای آنکه شناخته نشود سرو وضع خود را تغییر داده تا پیران او را نشناسد
همه پهلوانان توران بجای
شده پیش پیران ویسه بپای
چو پیران ویسه ز نخچیر گاه
بیامد تهمتن بدیدش براه
یکی جام زرین پر از گوهرا
بدیبا بپوشید رستم سرا
+++
چنان کرد رویش جهاندار ساز
که پیران مر او را ندانست باز
پیران رستم را نمی شناسد و از او می پرسد که تو کیستی. رستم هم می گوید که بازرگانم و امیدوارم که تو مرا حمایت کنی تا زیر سایه تو به شهر وارد شوم و در آرامش به داد و ستد بپردازم و هدایایی به پیران نثار می کند (نمونه دیگر سیاست رستم که از نیروی تورانیان برای حفاظت و ورود بی دردسر به میان آنها استفاده می کند
اینرا که می خواندم یاد حرکتی در "دفاع از خود" افتادم که می گوید اگر کسی تو را بزور به سمت خود کشید بجای مبارزه و صرف نیرو برای حرکت خلاف جهتی که تو را می کشد از نیروی طرف استفاده کن و تو هم به سمت او حرکت کن و با تکیه بر نیروی "خود + او" با پا به شکم طرف بزن. با پوزش از فردوسی و خوانندگان گرامی جهت این گریز نه چندان مربوط به شاهنامه برمی گردیم
بپرسید و گفت از کجایی بگوی
چه مردی و چون آمدی پوی پوی
بدو گفت رستم ترا کهترم
بشهر تو کرد ایزد آبشخورم
ببازارگانی ز ایران بتور
بپیمودم این راه دشوار و دور
فروشند هام هم خریدار نیز
فروشم بخرم ز هر گونه چیز
بمهر تو دارم روان را نوید
چنین چیره شد بر دلم بر امید
اگر پهلوان گیردم زیر بر
خرم چارپای و فروشم گهر
هم از داد تو کس نیازاردم
هم از ابر مهرت گهر باردم
پس آن جام پر گوهر شاهوار
میان کیان کرد پیشش نثار
گرانمایه اسبان تازی نژاد
که بر مویشان گرد نفشاند باد
بسی آفرین کرد و آن خواسته
بدو داد و شد کار آراسته
و اینگونه می شود که رستم بدون دردسر در نزدیک خانه پیران جای می گیرد و آشکارا به عنوان بازرگانی از ایران به داد و ستد می پردازد
که رو شاد و ایمن بشهر اندرا
کنون نزد خویشت بسازیم جا
کزین خواسته بر تو تیمار نیست
کسی را بدین با تو پیکار نیست
برو هرچ داری بهایی بیار
خریدار کن هر سوی خواستار
+++
خبر شد کز ایران یکی کاروان
بیامد بر نامور پهلوان
ز هر سو خریدار بنهاد گوش
چو آگاهی آمد ز گوهر فروش
خریدار دیبا و فرش و گهر
بدرگاه پیران نهادند سر
چو خورشید گیتی بیاراستی
بدان کلبه بازار برخاستی
خبر حضور بازرگانانی از لیران در توران می پیچد و همه برای خرید و فروش نزد آنها میایند. خبر به منیژه هم می رسد. منیژه گریان به نزد رستم (که همه فقط به عنوان بازرگانی از ایران زمین می شناختند) می شتابد. منیژه از رستم می پرسد از گودرز و گیو چه خبر داری. آیا آنها می دانند که بیژن در اسارت افراسیاب است و رنج می برد. آیا برای نجات او کاری نمی کنند
منیژه خبر یافت از کاروان
یکایک بشهر اندر آمد دوان
برهنه نوان دخت افراسیاب
بر رستم آمد دو دیده پر آب
برو آفرین کرد و پرسید و گفت
همی بستین خون مژگان برفت
+++
چه آگاهی استت ز گردان شاه
ز گیو و ز گودرز و ایران سپاه
نیامد بایران ز بیژن خبر
نیایش نخواهد بدن چاره گر
که چون او جوانی ز گودرزیان
همی بگسلاند بسختی میان
بسودست پایش ز بند گران
دو دستش ز مسمار آهنگران
کشیده بزنجیر و بسته ببند
همه چاه پرخون آن مستمند
رستم که می ترسد که با صحبت های منیژه "پته اش بر آب" افتد سر منیژه داد می کشد که از اینجا برو من خبری از کسی ندارم
بترسید رستم ز گفتار اوی
یکی بانگ برزد براندش ز روی
بدو گفت کز پیش من دور شو
نه خسرو شناسم نه سالارنو
ندارم ز گودرز و گیو آگهی
که مغزم ز گفتار کردی تهی
منیژه دل آزرده می شود و می گوید خبری برایم نداری حداقل مرا از خود نران. مگر رسم ایرانیان اینچین است
برستم نگه کرد و بگریست زار
ز خواری ببارید خون بر کنار
بدو گفت کای مهتر پرخرد
ز تو سرد گفتن نه اندر خورد
سخن گر نگویی مرانم ز پیش
که من خود دلی دارم از درد ریش
چنین باشد آیین ایران مگر
که درویش را کس نگوید خبر
رستم می گوید آخر تو بازار مرا کساد کردی (توقف بی جا مانع کسب است) . تازه من اهل شهری که کی خسرو در آن است، نیستم
همی بر نوشتی تو بازار من
بدان روی بد با تو پیکار من
بدین تندی از من میازار بیش
که دل بسته بودم ببازار خویش
و دیگر بجایی که کیخسروست
بدان شهر من خود ندارم نشست
بعد رستم دستور می دهد تا برای منیژه (به عنوان یک محتاج) غذا بیاورند. از منیژه می پرسد تو کی هستی و چرا سراغ گودرز و گیو را می گیری. منیژه هم ماجرا را می گوید و از "بازرگان" می خواهد اگر به ایران برگشتی به گوردز، گیو و یا رستم خبر بیژن را بده و بگو که اگر دیر بحنبند بیژن از بین می رود
بفرمود تا خوردنی هرچ بود
نهادند در پیش درویش زود
یکایک سخن کرد ازو خواستار
که با تو چرا شد دژم روزگار
چه پرسی ز گردان و شاه و سپاه
چه داری همی راه ایران نگاه
+++
منیژه منم دخت افراسیاب
برهنه ندیدی رخم آفتاب
کنون دیده پرخون و دل پر ز درد
ازین در بدان در دوان گردگرد
همی نان کشکین فرازآورم
چنین راند یزدان قضا بر سرم
+++
چو بیچاره بیژن بدان ژرف چاه
نبیند شب و روز خورشید و ماه
بغل و بمسمار و بند گران
همی مرگ خواهد ز یزدان بران
+++
کنون گرت باشد بایران گذر
ز گودرز کشواد یابی خبر
بدرگاه خسرو مگر گیو را
ببینی و گر رستم نیو را
بگویی که بیژن بسختی درست
اگر دیر گیری شود کار پست
رستم هم اظهار دلسوزی می کند و به آشپزش دستور می دهد مرغ سرخ کرده ای بیاودند. نهانی انگشترش را درون مرغ پنهان می کند (باز هم نمونه سیاستمداری رستم) و مرغ را به منیژه می دهد می گوید آنرا برای بیژن ببر تا خوراکی خورده باشد
بخوالیگرش گفت کز هر خورش
که او را بباید بیاور برش
یکی مرغ بریان بفرمود گرم
نوشته بدو اندرون نان نرم
سبک دست رستم بسان پری
بدو درنهان کرد انگشتری
بدو داد و گفتش بدان چاه بر
که بیچارگان را توی راهبر
منیژه نزد بیژن برمی گردد و خوراک ها را برای بیژن به درون چاه می فرستد. بیژن وقتی غذا را می بیند می پرسد از کجا آوردی و منیژه جریان بازرگانان ایرانی را می گوید. بیژن مشغول به خوردن می شود و انگشتر پنهان شده را می بیند. آنرا نگاه می کند و مهر رستم را می شناسد
منیژه بیامد بدان چاه سر
دوان و خورشها گرفته ببر
نوشته بدستار چیزی که برد
چنان هم که بستد ببیژن سپرد
+++
نگه کرد بیژن بخیره بماند
ازان چاه خورشید رخ را بخواند
+++
منیژه بدو گفت کز کاروان
یکی مایه ور مرد بازارگان
+++
بگسترد بیژن پس آن نان پاک
پراومید یزدان دل از بیم و باک
چو دست خورش برد زان داوری
بدید آن نهان کرده انگشتری
نگینش نگه کرد و نامش بخواند
ز شادی بخندید و خیره بماند
یکی مهر پیروزه رستم بروی
نبشته بهن بکردار موی
بیژن خوشحال می شود و شروع به بلند بلند خندیدن می کند. منیژه تعجب می کند و از بیژن می پرسد به چه می خندی؟
بخندید خندیدنی شاهوار
چنان کمد آواز بر چاهسار
+++
چه گونه گشادی بخنده دو لب
که شب روز بینی همی روز شب
چه رازست پیش آر و با من بگوی
مگر بخت نیکت نمودست روی
بیژن می گوید اگر قول بدی که این راز را جایی بازگو نکنی جریان را بتو می گویم.
این قسمت اشاره به باورهای نادرست (عدم توانایی زنان در رازداری) است و فردوسی چه زیبا این طعنه را از قول بیژن بیان کرده و سپس با خروش منیژه به نفی آن می پردازد و در ادامه نتیجه گیری می کند که این صحبتی است از روی نادانی گفته شده
چو با من بسوگند پیمان کنی
همانا وفای مرا نشکنی
بگویم سراسر تورا داستان
چو باشی بسوگند همداستان
که گر لب بدوزی ز بهر گزند
زنان را زبان کم بماند ببند
+++
منیژه خروشید و نالید زار
که بر من چه آمد بد روزگار
دریغ آن شده روزگاران من
دل خسته و چشم باران من
بدادم ببیژن تن و خان و مان
کنون گشت بر من چنین بدگمان
همان گنج دینار و تاج گهر
بتاراج دادم همه سربسر
پدر گشته بیزار و خویشان ز من
برهنه دوان بر سر انجمن
ز امید بیژن شدم ناامید
جهانم سیاه و دو دیده سپید
+++
بدو گفت بیژن همه راستست
ز من کار تو جمله برکاستست
چنین گفتم اکنون نبایست گفت
ایا مهربان یار و هشیار جفت
سزد گر بهر کار پندم دهی
که مغزم برنج اندرون شد تهی
بیژن از منیژه عذرخواهی می کند و می گوید که این مرد برای نجات من آمده و نه برای تجارت. پیش او برگرد و ازش بپرس آیا تو صاحب رخشی
تو بشناس کاین مرد گوهر فروش
که خوالیگرش مر ترا داد توش
ز بهر من آمد بتوران فراز
وگرنه نبودش بگوهر نیاز
+++
بنزدیک او شو بگویش نهان
که ای پهلوان کیان جهان
بدل مهربان و بتن چاره جوی
اگر تو خداوند رخشی بگوی
منیژه هم دوباره نزد رستم برمی گردد و پرسش بیژن را از او می کند. رستم هم می فهمد که بیژن به این زن اعتماد دارد و او هم می تواند به او اعتماد کند. رستم منیژه را مطمئن می سازد که برای نجات بیژن آمده و از او می خواهد در طی روز از کوه هیزم جمع کند و شب آتشی بزرگ سر چاه بیژن بیفزاید و اینگونه چاهی که بیژن به آن دچار است را به او بنمایاند
چو بشنید گفتار آن خوب روی
کزان راه دور آمده پوی پوی
بدانست رستم که بیژن سخن
گشادست بر لال هی سروبن
ببخشود و گفتش که ای خوب چهر
که یزدان ترا زو مبراد مهر
بگویش که آری خداوند رخش
ترا داد یزدان فریاد بخش
ز زاول بایران ز ایران بتور
ز بهر تو پیمودم این راه دور
+++
ز بیشه فرازآر هیزم بروز
شب آید یکی آتشی برفروز
منیژه هم همانطور که از او خواسته شده هیزم جمع می کند و شب آتشی می افروزد
منیژه بهیزم شتابید سخت
چو مرغان برآمد بشاخ درخت
بخورشید بر چشم و هیزم ببر
که تا کی برآرد شب از کوه سر
چو از چشم خورشید شد ناپدید
شب تیره بر کوه دامن کشید
+++
منیژه سبک آتشی برفروخت
که چشم شب قیرگون را بسوخت
رستم و هفت پهلوان به سر چاه میایند. رستم سنگ روی چاه را برمی دارد و به سویی پرتاب می کند . سنگ در سرزمین چین فرو می افتد
ز رخش اندر آمد گو شیرنر
زره دامنش را بزد بر کمر
ز یزدان جان آفرین زور خواست
بزد دست و آن سنگ برداشت داست
بینداخت در بیشه ی شهر چین
بلرزید ازان سنگ روی زمین
قبل از اینکه بیژن از چاه بیرون آورده شود، رستم از بیژن می خواهد که گرگین را ببخشد. بیژن هم می گوید که اگر دستم به گرگین برسد آشی برایش میپزم که رویش یک وجب روغن باشد. رستم هم می گوید اگر چنین است می گذارم در چاه بمانی و بیژن هم ناچارا :) گرگین را می بخشد. رستم هم بیژن را از چاه درمیاورد
بدو گفت رستم که بر جان تو
ببخشود روشن جهانبان تو
کنون ای خردمند آزاده خوی
مرا هست با تو یکی آرزوی
بمن بخش گرگین میلاد را
ز دل دور کن کین و بیداد را
+++
ندانی تو ای مهتر شیرمرد
که گرگین میلاد با من چه کرد
گرافتد بروبر جهانبین من
برو رستخیز آید از کین من
+++
بدو گفت رستم که گر بدخوی
بیاری و گفتار من نشنوی
بمانم ترا بسته در چاه پای
برخش اندر آرم شوم باز جای
+++
کشیدیم و گشتیم خشنود ازوی
ز کینه دل من بیاسود ازوی
+++
فروهشت رستم بزندان کمند
برآوردش از چاه با پا یبند
برهنه تن و موی و ناخن دراز
گدازیده از رنج و درد و نیاز
همه تن پر از خون و رخساره زرد
ازان بند زنجیر زنگار خورد
خروشید رستم چو او را بدید
همه تن در آهن شده ناپدید
بزد دست و بگسست زنجیر و بند
رها کرد ازو حلقه ی پای بند
سپس رستم به بیژن می گوید تو و منیژه با اشکش همراه شوید من و همراهانم به افراسیاب شبیخون می زنیم
بشد با بنه اشکش تیزهوش
که دارد سپه را بهرجای گوش
به بیژن بفرمود رستم که شو
تو با اشکش و با منیژه برو
که ما امشب از کین افراسیاب
نیابیم آرام و نه خورد و خواب
یکی کار سازم کنون بر درش
که فردا بخندد برو کشورش
لغاتی که آموختم
هودج = سبدی بزرگ با سایبان که در پشت شتر می گذارند
ابیاتی که خیلی دوست داشتم
که گر بر خرد چیره گردد هوا
نیابد ز چنگ هوا کس رها
مرا چون خروش تو آمد بگوش
همه زهر گیتی مرا گشت نوش
همه زهر گیتی مرا گشت نوش
قسمت های پیشین
ص 714 شبیخون رستم در ایوان افراسیاب
© All rights reserved
Friday, 23 September 2016
ماورای بنفش
به م.ر
دیشب در منزل مادر خانمم تمام صحبت ها در مورد خواستگار جدید غزل بود. گویا ایشون آنچه خوبان همه داشتند یکجا داشت بطوریکه میشد در وصف کمالات ایشان یک کتاب نوشت! وقتی بالاخره مجلس مهمانی را ترک کردیم و تو ماشین خودمون نشستیم نفس راحتی کشیدم
دیشب در منزل مادر خانمم تمام صحبت ها در مورد خواستگار جدید غزل بود. گویا ایشون آنچه خوبان همه داشتند یکجا داشت بطوریکه میشد در وصف کمالات ایشان یک کتاب نوشت! وقتی بالاخره مجلس مهمانی را ترک کردیم و تو ماشین خودمون نشستیم نفس راحتی کشیدم
خدا رو شکر که پاشدیم. منکه دیگه داشت حالم از شنیدن "آقای دکتر فلان و آقای دکتر بهمان" بهم می خورد
چیه، حسودیت میشه؟ باجناق به این متشخصی
حسودی؟ به چی؟ به دکتر بودنش؟ نه جانم. آخه حیف غزل نیست. آدم قحطیه؟ مردتیکه سنش دو برابر غزله پاشده اومده خواستگاری
مردتیکه؟! از این جوانای کاکل به سر و چسب به دماغه امروزی که خیلی بهتره. وضعش هم خیلی خوبه
انگار تو نشنیدی که غزل گفت ازش خوشش نمیاد
خب اون بچه است نمی فهمه. نمی دونه که تو این دوره زمونه چرخوندن زندگی هنر می خواد و پول. باید عشقو گذاشت دم کوزه آبش رو خورد
تو دیگه چرا اینو میگی؟ من و تو که یه پا لیلی و مجنون بودیم مگه چرخ زندگی رو نتوانستیم با عشق و کمک همدیگه بچرخوندیم
خب این دوره همه چیز فرق کرده. تازشم من حالا داره عقلم می رسه که چقدر ضرر کردم رفتم پی عشق! زد زیر خنده
تو دفتر نشسته بودم وسط اون همه پرونده و کار که سرم ریخته بود بی بهانه باز یاد آقای دکتر افتادم، در همون لحظه امیر وارد اتاق شد و پرونده ی بنفشی را که زیر بغل نگه داشته بود به مرادی داد تا پایینش را یه امضا بزنه
به امیر به دقت نگاه کردم، به چشم خریداری بد نبود و به غزل میامد. هر چی بود که از باجناقی با آقای دکتر دیشبی نجاتم می داد. پول زیادی نداشت ولی خب جوون بود و با غیرت. اصلا خودم زیر پر و بالش را می گرفتم و کمکش می کردم. بچه خوبی بود و تازه مثل آقای دکتر سیگار هم نمی کشید. غزل چندبار از اینکه آقای دکتر اهل دود و دمه شکایت کرده بود. بله مطمئنا امیر بهتر از آقای دکتر بود.حتما باید امیر را وامی داشتم تا به خواستگاری غرل بره. باید عاقلانه و سنجیده عمل می کردم. نه می خواستم خانمم و خانواده اش بهم بگن که به آقای دکتر حسودیت شده و مانع این وصلت شدی و نه می خواستم امیر فکر کنه که دارم خواهر زنم را بهش غالب می کنم. امیر از مرادی تشکر کرد و زد بیرون. پشت سر امیر دفتر رو ترک کردم، سعی کردم قدم های بلندتری بردارم تا خودم را به او برسانم. اما امیر که به حال دو خودش را به غفوری، که در حال خروج از اداره بود، می رساند هر لحظه از من بیشتر فاصله می گرفت
آقای غفوری، یک لحظه لطفا. میشه پایین این نامه را یه امضا بزنین کار این بابا راه بیفته و شروع کرد به توضیح در مورد جریمه شدن نابحق صاحب پرونده
دیدم اصلا نه جای پیشنهاد خواستگاری دادنه و نه وقتش. به اتاقم برگشتم. هنوز تو صندلی پشت میز جابجا نشده بودم که امیر سرش را از لای در کرد تو و درحالیه لبخند فاتحانه ای می زد گفت به موقع گرفتمش وگرنه حالاحالاها باید منتظر می شدم تا کی برگرده
حالا این پرونده کی هست که اینقدر مهمه. حتما طرف خیلی عزیزه
خندید و تا بناگوشش سرخ شده. گفت سفارشی دیگه
مرادی سری جنباند و در حالیکه از اتاق بیرون می رفت گفت امان از دست این سفارشی ها
فرصت از این بهتر نمیشد. تا مرادی پاشو گذاشت بیرون گفتم، امیر جان بیا تو ببینمت. به زور کشیدمش تو اتاق و استکان چایی خودم را که هنوز داغ بود هل دادم جلوش. تا داغه برو بالا، زندگی که فقط پرونده های سفارشی نیست. به بهانه احوالپرسی صحبت را به پدرش کشاندم و نتیجه فیزیوتراپی را پرسیدم. امیر هم با حوصله تمام توضیح می داد. ظاهرا به توضیحات او گوش می کردم ولی منتظر بودم تا با پایان گرفتن صحبت هاش به چشم انتظاری هر پدری برای سر و سامان گرفتن بچه هاش و نهایتا پیشنهاد خواستگاری غزل گریز بزنم. ولی دقیقا همان لحظه که صحبتش تمام شد و استکان خالی را تو نعلبکی گذاشت مرادی وارد شد. خروس بی محل! هر وقت می زد بیرون دست کم نیم ساعت غیبش میزد ولی حالا مثل اجل معلق سر رسید و بجای اینکه پشت میزش بشینه روی صندلی کنار میز من نشست و رو به امیر کرد و پرسید. چه خبرا جوون
خبر خاصی نیست. و درحالیکه پوشه بنفش را زیر بغلش می زد ادامه داد. همون سفارشات معمول. از جا بلند شد. بهتره برم دنبال چند امضا و مهر باقی مانده
امیر رفت و تا مدتی من دچار مرادی و حرف های صد من یک غازش بودم. مرادی که تازه چانه اش گرم شده بود مرتب حرف می زد. برای اینکه از شرش خلاص بشوم به صفحه مونیتور چشم دوختم و شروع به وارد کردن ارقام از کاغذ مقابلم به فایل روی کامپیوتر کردم. البته برای آنکه خیلی هم بی ادبانه رفتار نکرده باشم، چند باری به علامت تایید حرف هاش که حتی نمی شنیدم درسته و همینطوره را زیر لب تکرار کردم تا اینکه بالاخره متوجه بی توجهی من شد یا شاید خودش حوصله اش سر رفت، بلند شد و پشت میز خودش نشست
نهاری دوباره امیر را دیدم گفتم بچه بیا بشین کمی گپ بزنیم. چقدر دنبال کارای این پرونده می دوی. لبخندی زد و گفت منکه همین یکی دوساعت پیش خدمتتون بودم و مزاحمتون شدم. دیدم راست می گه. نباید خیلی خودم را مشتاق صحبت با اون نشان بدم. غذاش را گرفت و به سمت دفترش راه افتاد. اینطوری فایده نداشت. باید مثلا تصادفی بهش برمی خوردم و سریع صحبت را به غزل می کشاندم. ولی برای آن روز کافی بود
توی خانه با خانمم در مورد امیر صحبت کردم و تا می توانستم از خوبی و آقایی امیر سخن گفتم. خانمم برخلاف آنچه انتظار داشتم اعتراضی نکرد و حتی تشویقم هم کرد تا دنبال ماجرا را بگیرم و امیر را به خواستگاری ترغیب کنم
یعنی تو هم می خوای امیر پا پیش بذاره و با غزل ازدواج کنه
پا پیش گذاشتنش رو هستم. ازدواجش را نه، اصلا
ولی الان گفتی ... وسط حرفم پرید
فقط گفتم خوبه که پا پیش بذاره. چون بد نیست آقای دکتر ببینه که غزل خواستگارای دیگه هم داره و کمی سریع تر و جدی تر ادامه بده
چاره ای نبود باید خودم بدون پشتیبانی کارها رو جور می کردم. اگه خانواده غزل با امیر آشنا می شدند حتما نظرشون عوض می شد
روز بعد وقتی یک ارباب رجوع توی راهرو داد و بی داد راه انداخته و چند نفری از اتاق ها بیرون ریخته بودند تا میانجیگری کنند و یا بفهمند قضیه چیه چشمم به امیر افتاد. دیگه جای استخاره نبود. خودم را به امیر رساندم و زیر گوشش گفتم بازم از این سر و صداهای همیشگی. دستم را روی شانه اش گذاشتم و عملا از جمعیت کشیدمش بیرون. دستم هنوز روی شانه اش بود و به سمت اتاق کارش می رفتیم. گفتم اصلا بمن و شما چه یکی با یکی دعوا داره. وارد اتاق کارش شدیم. همزمان سر و صداها اوج گرفت در را بستم تا صدام تو اون هیاهو به امیر برسه. می خواستم مستقیم برم سر اصل مطلب و پیشنهاد خواستگاری غزل را بهش بدم
در همان لحظه در باز شد. آقایی با مو جوگندمی وارد شد. امیر مثل فشفشه از جا پرید و به استقبال او رفت. با احترام صندلی را جلو کشید تا بنشیند. منکه از حضور مزاحمی دیگر کلافه شده بودم آنهم درست در موقعی که می خواستم پیبشنهاد خواستگاری را مطرح کنم از کنارشان تکان نخوردم. حتما صحبتشون به زودی تمام میشد و من بالاخره می توانستم حرفم را به زبان آوردم
امیر پوشه بنفش را به آقای تازه وارد تقدیم کرد و گفت خدمت شما، تمام کارهاش انجام شده فیش بانکی را هم پرداختم. رسیدش هم داخل پوشه است
امیر که در حال صحبت با اقای تازه وارد گاهی هم زیرچشمی نگاهی بمن می انداخت فهمید که به این آسانی ها نمی تواند از شر من خلاص شود و مجبور است که آقای تازه وارد را بمن معرفی کند
آقای شکوهی هستند
مسلما می خواست به همین سادگی قضیه را فیصله بدهد ولی من ول کن ماجرا نبودم. دستم را دراز کردم و در حالیکه با آقای شکوهی دست می دادم از آشنایی ایشان اظهار خوشوقتی کردم
امیر بالاخره مجبور شد که مرا نیز معرفی کند. آقای معلمی از همکاران و دوستانی که خیلی به بنده لطف دارند
در حالیکه همچنان با آقای شکوهی دست می دادم پرسیدم از اقوام آقا امیر هستید
دستش را از دستم بیرون کشید و گفت انشالله قراره با آقا امیر نسبتی پیدا کنیم. حتما تشریف بیارین و قدم رو چشم ما بذارین
به امیر نگاه کردم که تا بناگوش قرمز شده بود
یک لحظه سرم گیج رفت از اتاق بیرون آمدم، سرو صداهای ارباب رجوع ناراضی خوابیده بود و رفت و آمدها درون راهرو به وضع معمول برگشته بود. مستقیم به آبدارخانه رفتم تا ببینم آقا ممتاز قرص سردرد در بساطش پیدا میشه. در حالیکه فکر می کردم شاید داشتن یک باجناق دکتر آنقدرها هم بد نباشد
21 ا/خ 7ص سپتامبر
© All rights reserved
Shahireh's tea party
Apparently Google celebrated the cuppa with a Doodle well, count me in I'm a tea lover.
جایی که صحبت از چای باشه می توانی رو من حساب کنی
© All rights reserved
Monday, 19 September 2016
شاهنامه خوانی در منچستر 91
گیو (پدر بیژن) وقتی صحبت های گرگین در مورد اتفاقی که برای بیژن افتاده می شنود، حس می کند که فریبی در کار است. گرگین را به نزد شاه (کی خسرو) می برد و قصد دارد که از کی خسرو بخواهد تا انتقام بیژن را از گرگین بگیرد
بگرگین یکی بانگ برزد بلند
که ای بدکنش ریمن پرگزند
+++
فگندی مرا در تک و پوی پوی
بگرد جهان اندرون چاره جوی
+++
نباشد ترا بیش ازین دستگاه
کجا من ببینم یکی روی شاه
پس آنگه بخواهم ز تو کین خویش
ز بهر گرامی جهانبین خویش
+++
وز آنجا بیامد بنزدیک شاه
دو دیده پر از خون و دل کینه خواه
گیو پیش شاه زبان به شکایت از گرگین می گشاید. کی خسرو هم به گیو مژده می دهد که بیژن کشته نشده چرا که موبدان پیش بینی کرده اند که قرار است به سمت توران بروم و بیژن همراهم خواهد بود
ز گیتی یکی پور بودم جوان
شب و روز بودم بدوبر نوان
بجانش پر از بیم گریان بدم
ز درد جداییش بریان بدم
+++
یکی اسب دیدم نگونسار زین
ز بیژن نشانی ندارد جزین
اگر داد بیند بدین کار ما
یکی بنگرد ژرف سالار ما
ز گرگین دهد داد من شهریار
کزو گشتم اندر جهان خاکسار
+++
چو از گیو بشنید خسرو سخن
بدو گفت مندیش و زاری مکن
که بیژن بجانست خرسند باش
بر امید گم بوده فرزند باش
که ایدون شنیدستم از موبدان
ز بیدار دل نامور بخردان
که من با سواران ایران بجنگ
سوی شهر توران شوم بی درنگ
+++
بدان کینه اندر بود بیژنا
همی رزم جوید چو آهرمنا
کی خسرو به گیو می گوید که من در جام جهان نما نگاه می کنم و مکان بیژن را برایت پیدا می کنم
بخواهم من آن جام گیتی نمای
شوم پیش یزدان بباشم بپای
کجا هفت کشور بدو اندرا
ببینم بر و بوم هر کشورا
+++
بگویم ترا هر کجا بیژنست
بجام اندرون این مرا روشنست
سپس کی خسرو آداب استفاده از جام جهان نما (که در شروع فصل بهار از آن باید استفاده می شده) را بجا میاورد
سوالی از خود: کی خسرو فرزند سیاوش است که پیامبر هم خوانده شده، آیا جام جهان نما را کی خسرو از پدر به ارث برده
بیامد بپوشید رومی قبای
بدان تا بود پیش یزدان بپای
خروشید پیش جهان آفرین
بخورشید بر چند برد آفرین
ز فریادرس زور و فریاد خواست
از آهرمن بدکنش داد خواست
خرامان ازان جا بیامد بگاه
بسر بر نهاد آن خجسته کلاه
یکی جام بر کف نهاده نبید
بدو اندرون هفت کشور پدید
زمان و نشان سپهر بلند
همه کرده پیدا چه و چون و چند
کی خسرو در جام جهان نما بیژن را می بیند که در چاهی گرفتار شده و دختری بر بالای چاه از او مراقبت می کند و برایش غذا می فرستد
نگه کرد و پس جام بنهاد پیش
بدید اندرو بودنیها ز بیش
بهر هفت کشور همی بنگرید
ز بیژن بجایی نشانی ندید
سوی کشور گرگساران رسید
بفرمان یزدان مر او را بدید
بچاهی ببسته ببند گران
ز سختی همی مرگ جست اندران
یکی دختری از نژاد کیان
ز بهر زوارش ببسته میان
کی خسرو به گیو مژده می دهد که بیژن زنده است ولی در بند. دختری نیز مراقب اوست. سپس می گوید که نجات بیژن جز به دست رستم انجام پذیر نیست
که زندست بیژن دلت شاد دار
ز هر بد تن مهتر آزاد دار
+++
که بیژن بتوران ببند اندرست
زوارش یکی نامور دخترست
|+++
نشاید جز از رستم تیز چنگ
که از ژرف دریا برآرد نهنگ
کمربند و برکش سوی نیمروز
شب از رفتن راه ماسا و روز
ببر نامه ی من بر رستما
مزن داستان را بر هبر دما
کی خسرو نامه ای می نویسند و می خواهد تا به محض خواندن نامه با گیو راه بیفتد و برای نجات بیژن دست بکار شود
چو این نامه ی من بخوانی مپای
بزودی تو با گیو خیز اندرآی
بدان تا بدین کار با ما بهم
زنی رای فرخ بهر بیش و کم
ز مردان وز گنج وز خواسته
بیارم بپیش تو آراسته
گیو نامه کی خسرو را برمی دارد و به سمت زابلستان می شتابد. رستم به محض دیدار او می فهد که مشکلی پیش امده
چو رستم دل گیو را خسته دید
بب مژه روی او نشسته دید
بدو گفت باری تباهست کار
بایوان و بر شاه بد روزگار
ز اسب اندر آمد گرفتش ببرد
بپرسیدش از خسرو تاجور
گیو به زابل می رود و در دیدارش با رستم جریان را بازمیگوید. رستم ناراحت می شود و قول می دهد تا بیژن را پیدا کند - بیژن نوه دختری رستم است
چنینم که بینی بپشت ستور
شب و روز تازان بتاریک هور
ز بیژن شب و روز چون بیهشان
بجستم بهر سو ز هر کس نشان
+++
بتوران نشان داد زو شهریار
ببند گران و ببد روزگار
+++
ازان پس که نامه برستم داد
همه کار گرگین بدو کرد یاد
+++
بگیو آنگهی گفت مندیش ازین
که رستم نگرداند از رخش زین
مگر دست بیژن گرفته بدست
همه بند و زندان او کرده پست
من از بهر این نامه ی شاه را
بفرمان بسر بسپرم راه را
ز بهر ترا خود جگر خسته ام
بدین کار بیژن کمر بسته ام
+++
من از بهر بیژن ندارم برنج
فدا کردن جان و مردان و گنج
این قسمت شاهنامه رنگ و بوی تاریخ بیهقی دارد: اطلاعات در مورد نحوه انجام کارها. با دو مقام درباری آشنا می شویم سالار نوبت و سالار بار. این دو چیزی شبیه مدیر تدارکات بودند. فردوسی عملکرد تدارکات برای برپایی جشن پذیرش رستم را بگونه ای که در زیر آمده بیان می کند
یادداشت به خود: درخت پر از جواهر در افسانه های ژاپنی هم آمده
یادداشت به خود: درخت پر از جواهر در افسانه های ژاپنی هم آمده
بسالار نوبت بفرمود شاه
که گودرز و طوس و گوان را بخواه
در باغ بگشاد سالار بار
نشستنگهی بود بس شاهوار
بفرمود تا تاج زرین و تخت
نهادند زیر گلفشان درخت
همه دیبه ی خسروانی بباغ
بگسترد و شد گلستان چون چراغ
درختی زدند از بر گاه شاه
کجا سایه گسترد بر تاج و گاه
تنش سیم و شاخش ز یاقوت و زر
برو گونه گون خوشه های گهر
عقیق و زمرد همه برگ و بار
فروهشته از تاج چون گوشوار
همه بار زرین ترنج و بهی
میان ترنج و بهیها تهی
بدو اندرون مشک سوده بمی
همه پیکرش سفته برسان نی
کرا شاه بر گاه بنشاندی
برو باد ازو مشک بفشاندی
همه میگساران بیپش اندرا
همه بر سران افسر از گوهرا
ز دیبای زربفت چینی قبای
همه پیش گاه سپهبد بپای
همه طوق بربسته و گوشوار
بریشان همه جامه گوهرنگار
همه رخ چو دیبای رومی برنگ
فروزنده عود و خروشنده چنگ
همه دل پر از شادی و می بدست
رخان ارغوانی و نابوده مست
کی خسرو رستم را در این جشن پذیرا می شود و مستقیما از او می خواهد تا برای رهایی بیژن بکوشد
بدین کار گر تو ببندی میان
پذیره نیایدت شیر ژیان
کنون چاره ی کار بیژن بجوی
که او را ز توران بد آمد بروی
رستم هم می گوید که آماده به خدمتم
مرامادر از بهر رنج تو زاد
تو باید که باشی برام و شاد
منم گوش داده بفرمان تو
نگردم بهرسان ز پیمان تو
+++
برآرم ببخت تو این کار کرد
سپهبد نخواهم نه مردان مرد
کلید چنین بند باشد فریب
نه هنگام گرزست و روز نهیب
لغاتی که آموختم
هژیر = نیکو، زیرک
مسمار = بند آهن
نوان =لرزان، نالان
ابیاتی که خیلی دوست داشتم
ترا ایزد این زور پیلان که داد
دل و هوش و فرهنگ فرخ نژاد
بدان داد تا دست فریاد خواه
بگیری برآری ز تاریک چاه
نوازنده ی رود با میگسار
بیامد بایوان گوهر نگار
همه دست لعل از می لعل فام
غریونده چنگ و خروشنده جام
که خویشان بدند از گه دیر باز
زن گیو بد دختر سرفراز
همان پیلتن دختر گیو داشت
فرامرزش زان زن نیو داشت
همان بیژن از دختر پیلتن
گوی بد سرافراز در انجمن
ص 244 از نسخه شرف الدین خط 7
قسمت های پیشین
ص 702 بخشیدن کیخسرو گناه گرگین را بخواهش رستم
© All rights reserved
Monday, 12 September 2016
شاهنامه خوانی در منچستر 90
یادداشتی به خود: سبک نظم فردوسی کمی در این قسمت با آنچه تاکنون خواندیم فرق می کرد. آیا اختلاف در زمان سرودن این بخش است؟ چنانچه این قسمت در ابتدای کار سروده شده باشد درک اختلاف حس و حال آسان است
بیژن و منیژه یکدیگر را می بینند، شیفته هم می شوند و سه شبانه روز را با هم سر می کنند. زمان برگشت منیژه از خیمه گاه به کاخ افراسیاب می رسد. منیژه می بیند که تحمل دوری بیژن را ندارد. به یکی از ندیمه ها می سپارد تا داروی بیهوشی در لیوان بیژن بریزد و وفتی بیژن از هوش می رود او را نهانی به محل اقامت دائم منیژه میاوردند
بیژن و منیژه یکدیگر را می بینند، شیفته هم می شوند و سه شبانه روز را با هم سر می کنند. زمان برگشت منیژه از خیمه گاه به کاخ افراسیاب می رسد. منیژه می بیند که تحمل دوری بیژن را ندارد. به یکی از ندیمه ها می سپارد تا داروی بیهوشی در لیوان بیژن بریزد و وفتی بیژن از هوش می رود او را نهانی به محل اقامت دائم منیژه میاوردند
چو هنگام رفتن فراز آمدش
بدیدار بیژن نیاز آمدش
بفرمود تا داروی هوشبر
پرستنده آمیخت با نو شبر
بدادند مر بیژن گیو را
مر آن نیکدل نامور نیو را
منیژه چو بیژن دژم روی ماند
پرستندگان را بر خویش خواند
عماری بسیچید رفتن براه
مر آن خفته را اندر آن جایگاه
+++
چو آمد بنزدیک شهر اندرا
بپوشید بر خفته بر چادرا
نهفته بکاخ اندر آمد بشب
به بیگانگان هیچ نگشاد لب
بیژن که به هوش میاید و خود را در اقامتگاه افراسیاب می بیند ناراحت می شود ولی منیژه او را آرام می کند و باز هم به جشن و سرور می نشینند
چو بیدار شد بیژن و هوش یافت
نگار سمن بر در آغوش یافت
بایوان افراسیاب اندرا
ابا ماه رخ سر ببالین برا
بپیچید بر خویشتن بیژنا
بیزدان بنالید ز آهرمنا
+++
ز گرگین تو خواهی مگر کین من
برو بشنوی درد و نفرین من
که او بد مرا بر بدی رهنمون
همی خواند بر من فراوان فسون
منیژه بدو گفت دل شاددار
همه کار نابوده را باد دار
بمردان ز هر گونه کار آیدا
گهی بزم و گه کارزار آیدا
تا اینکه دربان خبر دار می شود که بیژن در قصر منیژه است
ز هر خرگهی گل رخی خواستند
بدیبای رومی بیاراستند
پری چهرگان رود برداشتند
بشادی همه روز بگذاشتند
چو بگذشت یک چندگاه این چنین
پس آگاهی آمد بدربان ازین
به افراسیاب خبر می برند که چه نشسته ای که دخترت از ایرانیان برای خود جفت برگزیده. افراسیاب هم گرسیوز را می فرستد تا کسی که در قصر منیژه هست گرفته و دست بسته به نزد او بیاورد
بیامد بر شاه توران بگفت
که دختت ز ایران گزیدست جفت
جهانجوی کرد از جهاندار یاد
تو گفتی که بیدست هنگام باد
بدست از مژه خون مژگان برفت
برآشفت و این داستان باز گفت
+++
ز کار منیژه دلش خیره ماند
قراخان سالار را پیش خواند
+++
بگرسیوز آنگاه گفتش بدرد
پر از خون دل و دیده پر آب زرد
زمانه چرا بندد این بند من
غم شهر ایران و فرزند من
برو با سواران هشیار سر
نگه دار مر کاخ را بام و در
نگر تا که بینی بکاخ اندرا
ببند و کشانش بیار ایدرا
+++
بیامد بنزدیک آن خانه زود
کجا پیشگه مرد بیگانه بود
ز در چون به بیژن برافگند چشم
بچوشید خونش برگ بر ز خشم
در آن خانه سیصد پرستنده بود
همه با رباب و نبید و سرود
بپیچید بر خویشتن بیژنا
که چون رزم سازم برهنه تنا
نه شبرنگ با من نه رهوار بور
همانا که برگشتم امروز هور
ز گیتی نبینم همی یار کس
بجز ایزدم نیست فریادرس
گرسیوز بیژن را دست بسته به پیش افراسیاب می برد. بیژن به افراسیاب می گوید که من برای شکار گراز آمده بودم و پری مرا جادو کرد و آورد کنار این پریچهره گذاشت. من بیگناهم و منیژه هم گناهی ندارد
چو آمد بنزدیک شاه اندرا
برو آفرین کردکای شهریار
گو دست بسته برهنه سر
بگویم ترا سربسر داستان
گر از من کنی راستی خواستار
نه من بزرو جستم این جشنگاه
چو گردی بگفتار همداستان
از ایران بجنگ گراز آمدم
نبود اندرین کار کس را گناه
بدین جشن توران فراز آمدم
+++
پری دربیامد بگسترد پر
مرا اندر آورد خفته ببر
از اسبم جدا کرد و شد تا براه
که آمد همی لشکر و دخت شاه
+++
بدو اندرون خفته بت پیکری
نهاده ببالین برش افسری
پری یک بیک ز اهرمن کرد یاد
میان سواران درآمد چو باد
مرا ناگهان در عماری نشاند
بران خوب چهره فسونی بخواند
+++
گناهی مرا اندرین بوده نیست
منیژه بدین کار آلوده نیست
ولی اگر می خواهی رزم مرا ببینی به من اسب و گرز بده تا در مقابل 1000 نفر از سربازان تو هنر نمایی کنم. افراسیاب هم عصبانی می شود و می گوید همین که کرده بس نبوده حالا می خواهد با ما هم بجنگد. به گرسیوز دستور می دهد تا بیژن را ببرد و بر دارش کند
اگر شاه خواهد که بنید ز من
دلیری نمودن بدین انجمن
یکی اسب فرمای و گرزی گران
ز ترکان گزین کن هزار از سران
بوردگه بر یکی زین هزار
اگر زنده مانم بمردم مدار
ز بیژن چو این گفته بشنید چشم
بروبر فگند و برآورد خشم
بگرسیوز اندر یکی بنگرید
کز ایران چه دیدیم و خواهیم دید
نبینی که این بدکنش ریمنا
فزونی سگالد همی بر منا
بسنده نبودش همین بد که کرد
همی رزم جوید بننگ و نبرد
ببر همچنین بند بر دست و پای
هم اندر زمان زو بپرداز جای
بفرمای داری زدن پیش در
که باشد ز هر سو برو رهگذر
نگون بخت را زنده بر دار کن
وزو نیز با من مگردان سخن
بدان تا ز ایرانیان زین سپس
نیارد بتوران نگه کرد کس
بیژن ناراحت است نه از مردن بلکه از اینکه همه اجدادش پهلوان بوده اند و او قرار است بر دار جان بسپارد
ز دار و ز کشتن نترسم همی
ز گردان ایران بترسم همی
که نامرد خواند مرا دشمنم
ز ناخسته بردار کرده تنم
بپیش نیاکان پهلو منش
پس از مرگ بر من بود سرزنش
در همان موقع پیران از راه می رسد. قضیه را پرس و جو می کند و دستور می دهد از دار زدن بیژن دست نگه دارند تا او به دیدار افرایساب برود
کننده همی کند جای درخت
پدید آمد از دور پیران ز بخت
چو پیران ویسه بدانجا رسید
همه راه ترک کمربسته دید
یکی دار برپای کرده بلند
کمندی برو بسته چون پای بند
ز ترکان بپرسید کین دار چیست
در شاه را از در دار کیست
بدو گفت گرسیوز این بیژنست
از ایران کجا شاه را دشمنست
+++
بفرمود تا یک زمانش بدار
نکردند و گفتا هم ایدر بدار
بدان تا ببینم یکی روی شاه
نمایم بدو اختر نیک راه
پیران به حضور افراسیاب می رود و افراسیاب هم از او به خوبی استقبال می کند و می گوید چه می خواهی بگو هر چه خواهی از آن توست
بخندید و گفتش چه خواهی بگوی
ترا بیشتر نزد من آبروی
اگر زر خواهی و گر گوهرا
و گر پادشاهی هر کشورا
ندارم دریغ از تو من گنج خویش
چرا برگزینی همی رنج خویش
پیران می گوید که من برای خودم چیزی نمی خواهم. ولی تو که بهتر از هر کسی گیو را می شناسی و رستم و گودرز را. اگر بلایی به سر بیژن بیاید به خونخواهی فرزند و نوه خود بلند می شوند
مرا هرچ باید ببخت تو هست
ز مردان وز گنج و نیروی دست
مرا این نیاز از در خویش نیست
کس از کهتران تو درویش نیست
+++
اگر خون بیژن بریزی برین
ز توران برآید همان گرد کین
خردمند شاهی و ما کهترا
تو چشم خرد باز کن بنگرا
+++
به از تو نداند کسی گیو را
نهنگ بلا رستم نیو را
چو گودرز کشواد پولادچنگ
که آید ز بهر نبیره بجنگ
افراسیاب می گوید مگر نمی دانی که چه بلایی به سرم آورده . آبروی مرا برده و همه تا ابد مرا مسخره خواهند کرد اگر بگذارم
که برود
که بیژن نبینی که با من چه کرد
بایران و توران شدم روی زرد
نبینی کزین بدهنر دخترم
چه رسوایی آمد بپیران سرم
همان نام پوشیده رویان من
ز پرده بگسترد بر انجمن
کزین ننگ تا جاودان بر سرم
بخندد همی کشور و لشکرم
چنو یابد از من رهایی بجان
گشایند بر من ز هر سو زبان
پیران می گوید که بهتر است که بیژن را به زندان افکنی
ببندد مر او را ببند گران
کجا دار و کشتن گزیند بران
هر آنکو بزندان تو بسته ماند
ز دیوانها نام او کس نخواند
ازو پند گیرند ایرانیان
نبندند ازین پس بدی را میان
افراسیاب هم دستور زندانی کردن بیژن و منیژه را می دهد
خرامید گرسیوز از پیش اوی
بکردند کام بداندیش اوی
کشان بیژن گیو از پیش دار
ببردند بسته بران چاهسار
ز سر تا بپایش بهن ببست
بر و بازوی و گردن و پای و دست
بپولاد خایسک آهنگران
فروبرد مسمارهای گران
نگونش بچاه اندر انداختند
سر چاه را بند بر ساختند
وز آنجا بایوان آن دخترش
بیاورد گرسیوز آن لشکرش
همه گنج و گوهر بتاراج داد
ازین بدره بستد بدان تاج داد
منیژه برهنه بیک چادرا
برهنه دو پای و گشاده سرا
کشیدش دوان تا بدان چاهسار
دو دیده پر از خون و رخ جویبار
بدو گفت اینک ترا خان و مان
زواری برین بسته تا جاودان
غریوان همی گشت بر گرد دشت
چو یک روز و یک شب برو بر گذشت
خروشان بیامد بنزدیک چاه
یکی دست را اندرو کرد راه
چو از کوه خورشید سر برزدی
منیژه ز هر در همی نان چدی
همی گرد کردی بروز دراز
بسوراخ چاه آوریدی فراز
ببیژن سپردی و بگریستی
بران شوربختی همی زیستی
از طرفی گرگین هر چه منتظر برگشت بیژن می ماند از او خبری نمی یابد. از کرده خود برای آوردن بیژن پشیمان میشد. بدنبال بیژن می گردد ولی فقط اسبش را تنها و بی سوار پیدا می کند. می فهمد که نقشه ای که در ابتدا برای بیژن کشیده عملی شده و بیژن بدست افراسیاب نابود و یا زندانی گشته. اسب بیژن را می گیرد و به سمت ایران راه می افتد
چو یک هفته گرگین بره بر بپای
همی بود و بیژن نیامد بجای
ز هر سوش پویان بجستن گرفت
رخان را بخوناب شستن گرفت
پشیمانی آمدش زان کار خویش
که چون بد سگالید بر یار خویش
+++
یکایک ز دور اسب بیژن بدید
که آمد ازان مرغزاران پدید
گسسته لگام و نگون کرده زین
فرو مانده بر جای اندوهگین
بدانست کو را تباهست کار
بایران نیاید بدین روزگار
اگر دار دارد اگر چاه و بند
از افراسیاب آمدستش گزند
کمند اندرافگند و برگاشت روی
ز کرده پشیمان و دل جفت جوی
ازان مرغزار اسب بیژن براند
بخیمه در آورد و روزی بماند
پس آنگه سوی شهر ایران شتافت
شب و روز آرام و خوردن نیافت
به گیو خبر رسید که گرگین تنها به سمت ایران میاید و بیژن همراه او نیست. گیو هم شتابان و نگران به سمت گرگین می تازد
پس آگاهی آمد همانگه بگیو
ز گم بودن رزمزن پور نیو
ز خانه بیامد دمان تا بکوی
دل از درد خسته پر از آب روی
همی گفت بیژن نیامد همی
بارمان ندانم چه ماند همی
+++
بخاک اندرون شد سرش ناپدید
همه جامه ی پهلوی بردرید
همی کند موی از سر و ریش پاک
خروشان بسر بر همی ریخت خاک
همی گفت کای کردگار سپهر
تو گستردی اندر دلم هوش و مهر
گر از من جدا ماند فرزند من
روا دارم ار بگلسد بند من
+++
ز گرگین پس آنگه سخن بازجست
که چون بود خود روزگار از نخست
زمانه بجایش کسی برگزید
وگر خود ز چشم تو شد ناپدید
ز بدها چه آمد مر او را بگوی
چه افگند بند سپهرش بروی
چه دیو آمدش پیش در مرغزار
که او را تبه کرد و برگشت کار
تو این مرده ری اسب چون یافتی
ز بیژن کجا روی برتافتی
گرگین توضیح می دهد که بیژن در پی گوری رفته و کمندی بر گردنش انداخته ولی هر دو با هم آب شدند و بر زماین فرو رفتند
برآمد یکی گور زان مرغزار
کزان خوبتر کس نبیند نگار
بکردار گلگون گودرز موی
چو خنگ شباهنگ فرهاد روی
چو سیمش دو پا و چو پولاد سم
چو شبرنگ بیژن سر و گوش و دم
بگردن چو شیر و برفتن چو باد
تو گفتی که از رخش دارد نژاد
بر بیژن آمد چو پیلی نژند
برو اندر افگند بیژن کمند
فگندن همان بود و رفتن همان
دوان گور و بیژن پس اندر دمان
ز تازیدن گور و گرد سوار
برآمد یکی دود زان مرغزار
بکردار دریا زمین بردمید
کمندافگن و گور شد ناپدید
گیو که صحبت گرگین را می شنود و می بیند که گرگین لرزان و ناراحت است می فهمد که دروغ می گوید. ابتدا می خواهد گرگین را بکشد ولی بعد می بیند از کشتن گرگین چیزی نصیبش نمی شود. تصمیم می گیرد به گونه ای دیگر عمل کند
چو بشنید گیو این سخن هوشیار
بدانست کو را تباهست کار
ز گرگین سخن سربسر خیره دید
همی چشمش از روی او تیره دید
رخش زرد از بیم سالار شاه
سخن لرزلرزان و دل پر گناه
+++
ببرد اهرمن گیو را دل ز جای
همی خواست کو را درآرد ز پای
+++
پس اندیشه کرد اندران بنگرید
نیامد همی روشنایی پدید
چه آید مرا گفت از کشتنا
مگر کام بدگوهر آهرمنا
به بیژن چه سود آید از جان اوی
دگرگونه سازیم درمان اوی
بباشیم تا زین سخن نزد شاه
شود آشکارا ز گرگین گناه
لغاتی که آموختم
مسمار = بند آهن
چدی =
مرده ری = مرده ریگ = میراثی که از مرده می مان
ابیاتی که خیلی دوست داشتم
اگر هست خود جای گفتار نیست
ولیکن شنیدن چو دیدار نیست
چنینست کردار این گوژپشت
چو نرمی بسودی بیابی درشت
قسمت های پیشین
ص 691 آوردن گیو، گرگین را به نزد کیخسرو
© All rights reserved
Subscribe to:
Posts (Atom)