داستان بدینجا رسید که فرنگیس، کی خسرو و گیو پس از شکست لشکر توران و پیران به سمت ایران می تازند، خبر به افراسیاب می رسد و او به خیال اینکه لشکری از ایران به رزم سپاهش برخاسته، از بی خبری از ورود سپاه ایران به خاک توران تعجب می کند
بزد کوس و نای و سپه برنشاند
ز ایوان به کردار آتش براند
دو منزل یکی کرد و آمد دوان
همی تاخت برسان تیر از کمان
بیاورد لشکر بران رزمگاه
که آورد کلباد بد با سپاه
همه مرز لشکر پراگنده دید
به هر جای بر مردم افگنده دید
بپرسید کاین پهلوان با سپاه
کی آمد ز ایران بدین رزمگاه
نبرد آگهی کس ز جنگ آوران
که بگذشت زین سان سپاهی گران
به افراسیاب می گویند که اینها همه کار گیو است و او همراه و سپاهی نداشته، در همین موقع سپاهی از دور به همراه پیران نمایان می شود. افراسیاب در ابتدا فکر می کند که پیران کی خسرو را برمیگرداند
سپهرم بدو گفت کاسان بدی
اگر دل ز لشکر هراسان بدی
یکی گیو گودرز بودست و بس
سوار ایچ با او ندیدند کس
ستوه آمد از چنگ یک تن سپاه
همی رفت گیو و فرنگیس و شاه
سپهبد چو گفت سپهرم شنید
سپاهی ز پیش اندر آمد پدید
سپهدار پیران به پیش اندرون
سرو روی و یالش همه پر ز خون
گمان برد کاو گیو رایافتست
به پیروزی از پیش بشتافتست
ورا دید بر زین ببسته چو سنگ
دو دست از پس پشت با پالهنگ
بپرسید و زو ماند اندر شگفت
غمی گشت و اندیشه اندر گرفت
بدو گفت پیران که شیر ژیان
نه درنده گرگ و نه ببر بیان
نباشد چنان در صف کارزار
کجا گیو تنها بد ای شهریار
من آن دیدم از گیو کز پیل و شیر
نبیند جهاندیده مرد دلیر
بر آن سان کجا بردمد روز جنگ
ز نفسش به دریا بسوزد نهنگ
افراسیاب وقتی می فهمد که کی خسرو را گیو فراری داده، عصبانی می شود و سوگند می خورد تا کی خسرو را متوقف کند
یکی بانگ برزد ز پیشش براند
بپیچید پیران و خامش بماند
ازان پس به مغز اندر افگند باد
به دشنام و سوگند لب برگشاد
که گر گیو و کیخسرو دیوزاد
شوند ابر غرنده گر تیز باد
فرود آورمشان ز ابر بلند
بزد دست و ز گرز بگشاد بند
میانشان ببرم به شمشیر تیز
به ماهی دهم تا کند ریز ریز
افراسیاب به هومان می گوید که باید قبل از اینکه خسرو از رود جیحون گذر کند جلوی او را بگیریم وگرنه چنانکه پیشگویی شده او می تواند توران را ویران کند
به هومان بفرمود کاندر شتاب
عنان را بکش تا لب رود آب
که چون گیو و خسرو ز جیحون گذشت
غم و رنج ما باد گردد بدشت
نشان آمد از گفته ی راستان
که دانا بگفت از گه باستان
که از تخمه ی تور وز کیقباد
یکی شاه خیزد ز هر دو نژاد
که توران زمین را کند خارستان
نماند برین بوم و بر شارستان
از طرف دیگر فرنگیس، کی خسرو و گیو به رود جیحون می رسند، از نگهبان طلب کشتی می کنند تا از آب بگذرند، او هم در قبال کشتی باج می خواهد، گیو می گوید که چه می خواهی، بتو خواهیم داد. نگهبان می گوید از این چهار چیز (زره تنت، اسب سیاهی که همراهتان است، زن و یا پسر زیبایی که با شماست) یکی را بمن بده. گیو عصبانی می شود و می گوید کشتی ات را نگه دار، ما بدون کشتی از آب می گذریم
گرفتند پیگار با باژخواه
که کشتی کدامست بر باژگاه
نوندی کجا بادبانش نکوست
به خوبی سزاوار کیخسرو اوست
چنین گفت با گیو پس باج خواه
که آب روان را چه چاکر چه شاه
همی گر گذر بایدت ز آب رود
فرستاد باید به کشتی درود
بدو گفت گیو آنچ خواهی بخواه
گذر ده که تنگ اندر آمد سپاه
+++
بخواهم ز تو باج گفت اندکی
ازین چار چیزت بخواهم یکی
زره خواهم از تو گر اسپ سیاه
پرستار و گر پور فرخنده ماه
بدو گفت گیو ای گسسته خرد
سخن زان نشان گوی کاندر خورد
به هر باژ گر شاه شهری بدی
ترا زین جهان نیز بهری بدی
که باشی که شه را کنی خواستار
چنین باد پیمایی ای بادسار
وگر مادر شاه خواهی همی
به باژ افسر ماه خواهی همی
سه دیگر چو شبرنگ بهزاد را
که کوتاه دارد به تگ باد را
چهارم چو جستی به خیره زره
که آن را ندانی گره تا گره
نگردد چنین آهن از آب تر
نه آتش برو بر بود کارگر
نه نیزه نه شمشیر هندی نه تیر
چنین باژ خواهی بدین آب گیر
+++
کنون آب ما را و کشتی ترا
بدین گونه شاهی درشتی ترا
گیو به کی خسرو می گوید، از این آب گذر کن و بدان که آب به تو صدمه ای نمی رساند. اگر مادرت و من هم کشته شدیم باکی نیست، هدف از زندگی مادرت بدنیا آوردن تو و هدف از زندگی من حفاظت از تو بوده. باری اگر دست افراسیاب بما برسد هر سه نفر ما را خواهد کشت، ما راهی جز عبور از آب نداریم
بدو گفت گیو ار تو کیخسروی
نبینی ازین آب جز نیکوی
فریدون که بگذاشت اروند رود
فرستاد تخت مهی را درود
جهانی شد او را سراسر رهی
که با روشنی بود و با فرهی
چه اندیشی ار شاه ایران توی
سرنامداران و شیران توی
به بد آب را کی بود بر تو راه
که با فر و برزی و زیبای گاه
+++
اگر من شوم غرقه گر مادرت
گزندی نباید که گیرت سرت
ز مادر تو بودی مراد جهان
که بیکار بد تخت شاهنشهان
مرا نیز مادر ز بهر تو زاد
ازین کار بر دل مکن هیچ یاد
که من بیگمانم که افراسیاب
بیاید دمان تا لب رود آب
مرا برکشد زنده بر دار خوار
فرنگیس را با تو ای شهریار
به آب افگند ماهیان تان خورند
وگر زیر نعل اندرون بسپرند
کی خسرو دعا می کند، سپس به آب می زند و سالم از آب می گذرد. پشت سر او فرنگیس و گیو هم سالم از آب عبور می کنند
به آب اندر افگند خسرو سیاه
چو کشتی همی راند تا باژگاه
پس او فرنگیس و گیو دلیر
نترسد ز جیحون و زان آب شیر
بدان سو گذشتند هر سه درست
جهانجوی خسرو سر و تن بشست
بدان نیستان در نیایش گرفت
جهان آفرین را ستایش گرفت
وقتی نگهبان می بیند که هر سه به سلامت از آب گذر کرده اند از حرف های خود پشیمان می شود و برای معذرت خواهی هر چه داشته بار کشتی می کند و به سمت آنها می رود ولی گیو معذرت خواهی او را نمی پذیرد
چو از رود کردند هر سه گذر
نگهبان کشتی شد آسیمه سر
به یاران چنین گفت کاینت شگفت
کزین برتر اندیشه نتوان گرفت
بهاران و جیحون و آب روان
سه جوشنور و اسپ و برگستوان
بدین ژرف دریا چنین بگذرد
خرمندش از مردمان نشمرد
پشیمان شد از کار و گفتار خویش
تبه دید ازان کار بازار خویش
بیاراست کشتی به چیزی که داشت
ز باد هوا بادبان برگذاشت
به پوزش برفت از پس شهریار
چو آمد به نزدیکی رودبار
همه هدیه ها نزد شاه آورید
کمان و کمند و کلاه آورید
بدو گفت گیو ای سگ بی خرد
توگفتی که این آب مردم خورد
چنین مایه ور پرهنر شهریار
همی از تو کشتی کند خواستار
ندادی کنون هدیه ی تو مباد
بود روز کاین روزت آید به یاد
چنان خوار برگشت زو رودبان
که جان را همی گفت پدرودمان
افراسیاب با سپاهش به جیجون می رسد، نگهبان ماجرا را می گوید و افراسیاب می خواهد که بدنبال کی خسرو برود ولی هومان او را از اینکار باز می دارد و می گوید تو همان توران را نگهدار باش
بهاران و این آب با موج تیز
چو اندر شوی نیست راه گریز
چنان برگذشتند هر سه سوار
تو گفتی هوا داشت شان برکنار
ازان پس بفرمود افراسیاب
که بشتاب و کشتی برافگن به آب
بدو گفت هومان که ای شهریار
براندیش و آتش مکن در کنار
تو با این سواران به ایران شوی
همی در دم گاوشیدان شوی
چو گودرز و چون رستم پیلتن
چو طوس و چو گرگین و آن انجمن
همانا که از گاه سیر آمدی
که ایدر به چنگال شیر آمدی
ازین روی تا چین و ماچین تراست
خور و ماه و کیوان و پروین تراست
تو توران نگه دار و تخت بلند
ز ایران کنون نیست بیم گزند
پر از خون دل از رود گشتند باز
برآمد برین روزگار دراز
کیخسرو به ایران پا می گذارد و ورودش به ایران را پیک به شاه خبر می دهد
نوندی به هر سو برافگند گیو
یکی نامه از شاه وز گیو نیو
که آمد ز توران جهاندار شاد
سر تخمه ی نامور کیقباد
فرستاده ی بختیار و سوار
خردمند و بینادل و دوستدار
گزین کرد ازان نامداران زم
بگفت آنچ بشنید از بیش و کم
بدو گفت ایدر برو به اصفهان
بر نیو گودرز کشوادگان
بگویش که کیخسرو آمد به زم
که بادی نجست از بر او دژم
یکی نامه نزدیک کاووس شاه
فرستاده ای چست بگرفت راه
+++
چو آمد به نزدیک کاووس شاه
ز شادی خروش آمد از بارگاه
خبر شد به گیتی که فرزند شاه
جهانجوی کیخسرو آمد ز راه
سپهبد فرستاده را پیش خواند
بران نامه ی گیو گوهر فشاند
جهانی به شادی بیاراستند
بهر جای رامشگران خواستند
ازان پس ز کشور مهان جهان
برفتند یکسر سوی اصفهان
بیاراست گودرز کاخ بلند
همه دیبه ی خسروانی فگند
یکی تخت بنهاد پیکر به زر
بدو اندرون چند گونه گهر
یکی تاج با یاره و گوشوار
یکی طوق پر گوهر شاهوار
به زر و به گوهر بیاراست گاه
چنان چون بباید سزاوار شاه
سراسر همه شهر آیین ببست
بیاراست میدان و جای نشست
+++
ببودند یک هفته با می بدست
بیاراسته بزمگاه و نشست
به هشتم سوی شهر کاووس شاه
همه شاددل برگرفتند راه
چو کیخسرو آمد بر شهریار
جهان گشت پر بوی و رنگ و نگار
زم = تکبر و نخوت
چست = چالاک
برگستوان = پوششی که روز جنگ بپوشند و بر اسب اندازند
پکار = پیگار = جنگ، گفتار بیهوده و یاوه، جدال لفظی
ابیاتی که دوست داشتم
به خشکی همان رهنمایم توی
ندادی کنون هدیه ی تو مباد
بود روز کاین روزت آید به یاد
شجره نامه
کی خسرو = پسر فرنگیس و سیاوش
قسمت های پیشین
ص 448 رسیدن کیخسرو به نزدیک تخت کاووس کی