Wednesday, 30 April 2014

ضد خستگی








John Rylands Library, Manchester, UK

گاهی نگاهی به بیرون از پنجره برای رفع خستگی کافی است


© All rights reserved

Tuesday, 29 April 2014

رودی نزدیک


 اینجا که میرسم، غم هایم را فراموش می کنم. مخصوصا در روز آفتابیی مثل امروز

© All rights reserved

Sunday, 27 April 2014

قصه نیستی ولی می گویمت

ظفر یک دسته ی سبد قرمزی که ظروف نشسته ملامین و قابلمه ی خالی را در خود جا داده بود در دست داشت، همراه شکوه که دسته دیگر سبد را گرفته بود، از پله ها بالا می رفت و زیر لب یکی از اشعار شاملو را می خواند. شکوه که با شنیدن اثری از یکی از شعرای مورد علاقه اش آنهم با صدای ظفر دلش غنج رفت، از سرعتش کاست و تمام حواسش را جمع ظفر و طنین اغواگر صدایش کرد. ظفر هنوز بدون توجه و با عجله از پله ها بالا می رفت. نتیجه عدم هماهنگی در سرعت این دو نفر که دو دسته ی سبد را در دست داشتند کج شدن سبد و افتادن یکی از بشقاب ها بود. بشقاب افتاد و با صدای بلندی قل خورد و دو پله پایین تر ایستاد.  ظفر لبخندی زد دسته دیگر سبد را از دست شکوه گرفت و سبد به دست به بالا رفتن از پله ها ادامه داد. شکوه برای برداشتن بشقاب روی پله پایینی خم شد. لحظه ای بعد لبخند بر لب و بشقاب به دست در راه پله ها ایستاد و باز هم غرق صدای ظفر که شعر شاملو را می خواند شد

اشک رازی است
لبخند رازی است
 عشق رازی است
...

© All rights reserved

Friday, 25 April 2014

پرسه در کوچه پس کوچه های هنر - مژگان صمدی



  قبلا در مورد قلم نویسنده ایرانی مقیم منچستر، مژگان صمدی، مطالبی در وبلاگم داشتم. از آنجا که اخیرا دو کتاب از ایشان به بازار آمده، فرصت را مناسب دیدم تا بدین طریق اطلاع رسانی کرده باشم

برای تهیه کتاب "حوا" به آدرس زیر مراجعه کنید
http://www.amazon.co.uk/dp/1780833970

برای تهیه کتاب "بگذار خودم باشم" به آدرس زیر مراجعه کنید
http://www.amazon.co.uk/Let-Me-Be-Myself-Bogzar/dp/1780833814

کتاب "بگذار خودم باشم" به صورت الکترونیکی (کیندل) هم به بازار آمده. برای تهیه آن به لینک زیر مراجعه نمایید
رمان "بگذار خودم باشم" نگاهی است به فراز و نشیب های زندگی مرجان که از ابتدا تا انتها، خواننده را مجذوب خود نگه می دارد. نوشته زیر خلاصه ای است از متنی که توسط مژگان صمدی برای آشنایی با کتاب تهیه شده 

+++
نگاهی به رمان "بگذار خودم باشم"
نوشته ی مژگان صمدی
ناشر: هندزمیدیا، لندن، 2014
مرجان شخصیت اصلی و راوی رمان «بگذار خودم باشم» دانشجو است. در محیطی نسبتاً مرفه و غیر مذهبی بزرگ شده است. "فریده می گفت:« با این که سوسولی، اما حرف حساب سرت میشه»."  " براي عفت جالب بود كه دختري با ظاهر بدحجاب از دانشكده‌ی علوم، بيش‌تر وقتش را در دانشكده‌ی ادبيات و الهيات می‌گذراند".
داستان با موضوع ازدواج مرجان آغاز می شود: " انتخاب همسر به نظرم سخت‌ترين انتخاب زندگي بود ... در دانشگاه دخترهاي مذهبي چارچوب سخت و محكمي داشتند و معمولاً پسرهای مذهبی از روی ظاهر و حجابشان آن‌ها را انتخاب می‌کردند. آن‌هايي هم كه دنبال چیز خاصی نبودند و از هيچ‌چيز تعريف خاصي نداشتند و ترجيح مي‌دادند مد و شرایط به جاي آن‌ها تصميم بگيرد، به نظرم راحت شريك زندگي‌شان را پيدا مي‌كردند. اما وقتي نه باحجابي نه بی‌حجاب، نه مذهبي‌ هستي نه بي‌تفاوت نسبت به آن، آن وقت است که مشكلات شروع مي‌شود."
 و همه چیز از همین ویژگی شروع می شود که مرجان نمی خواهد چشم بسته، تسلیم دین، سنت، مد، عرف یا مصلحت اندیشی شود؛ می خواهد خودش باشد.
مرجان به همراه محسن فرخی دانشجوی دکترای فیزیک هسته ای به مسکو می رود. بر خلاف محسن که تمایلی به ارتباط با روس ها ندارد و هدفش تنها درس خواندن است، شرایط اجتماعی در روسیه اوایل دهه نود توجه مرجان را به خود جلب می کند.
فصل دوم کتاب به دو سال اقامت او (1995-1993) در مسکو  اختصاص دارد."گفتم: شما زن ايراني رو نمی‌شناسين. اصلاً موضوع اينه كه تصور شما از ايران چيزي شبيه دوران شورويه. آیا فكر می‌كنين اگه اسلام به مرد اجازه داده چهار تا زن داشته باشه، پس مردها هيچ فكري ندارن جز اين‌كه چهار با ازدواج کنن؟ و زن‌ها هم مثل گوسفند، چون دين اجازه داده، راحت می‌پذيرن؟ شما فكر می‌كنين يك تعريف مشخص از مرد مسلمان و يك تعريف واحد و تغييرناپذير از زن مسلمان وجود داره و اتفاقاً اين همونه كه در كتب تاريخي شما نوشته شده؟(...) چه‌قدر سخت است وقتي می‌خواهي خودت و جامعه‌ات را آن‌طوركه می‌بيني و باور داری معرفي كني"
و بالاخره در پایان بخش دوم کتاب، طی گفتگویی چنین نتیجه می گیرد:
"این ساده‌لوحیه اگه فکر کنی من دارم سنگ روس‌ها رو به سینه می‌زنم یا چه می‌دونم دل به حالشون می‌سوزانم... چرا متوجه نیستی؟ حکومت‌های ایدئولوژیک، وضعیت مردم تحت این حکومت‌ها و سرنوشتشون خیلی به هم شبیه‌ئه..."
بخش سوم رمان طی سال های 1374 تا 84 اتفاق می افتد مرجان در فصول مختلف این بخش و در لابلای داستان زندگی خود به بازگویی موضوعات مختلف اجتماعی می پردازد: از مشکلات زنان صیغه ای گرفته:
" زهرا دو سال پیش به صیغه‌ی آقای فرخی درمی‌آید. دو ماه پیش آخرین دوره‌ی صیغه تمام شده بود و آقای فرخی گفته بود که بیش‌تر از این نمی‌خواهد صیغه را تمدید کند. حالا زهرا مانده بود و یادگاری از دورانی که آقای فرخی سایه‌ی سرش بوده."
تا موضوع دفاع از حقوق زنان در جامعه:
"معتقدم در این جامعه باید قبل از هر چیز از حقوق انسان دفاع کرد. در اون صورت ما زنان را در برابر مردان قرار نداده‌ایم. یعنی علیه مردان اعلام جنگ نکرده‌ایم و نخواسته‌ایم حق زنان را از مردان بگیریم. فراموش نکنیم درصد بالایی از مخالفتی که در این جامعه علیه افکار فمینیستی می‌شه از طرف زن‌هاست" "به نظر من مبارزه‌ی واقعی و ریشه‌دار و اصیل برای دفاع از حقوق زنان وقتی معنی می‌ده که در کنار زنان تحصیل‌کرده‌ی آشنا با غرب، زنان کارگر و کشاورز و کارمند و خانه‌دار با نگاه مذهبی سنتی هم قرار بگیرن. اون هم درحالی‌که از اعماق قلب معتقد باشن تلاششون برای گرفتن حق نه تنها غیردینی و غیراخلاقی نیست بلکه مبارزه علیه مردان هم نیست. اصلاً جنگ نیست. تنها اجرای عدالته. بنابراین من معتقدم باید اول نگاه زنان به حقوق و وظایف‌شون از نظر دینی اصلاح بشه که فکر می‌کنم زنان روشنفکر مذهبی بعد از انقلاب در این مورد خیلی رشد کردن. "
تا مشکلات نوجوانان با خانواده هایشان:
"ببینین من یه پیشنهادی دارم. شما می‌گین پسره از یه خونواده‌ی خوب و تحصیل‌کرده‌ست. طبیعتاً اونا هم همین مشکلاتو با پسرشون دارن. چرا باهاشون صحبت نمی‌کنین؟ چه اشکالی داره با هم رفت‌وآمد خانواده‌گی داشته باشین. در فضای سالم به این دو اجازه بدین در کنار هم باشن، هم‌دیگه رو بینن. فرصت شناخت بیش‌تر هم‌دیگه رو داشته باشن. از کجا معلوم بعد از یه مدت نظرشون عوض نشه؟ این محدودیت‌ها فقط تمایل اون‌ها رو به هم بیش‌تر می‌کنه و یه احساس ساده رو می‌تونه در ذهنشون یه عشق آتشین جلوه بده و باعث بشه خدای نکرده دست به کارهای غیرمنطقی...
مادر ریحانه ماسک خانم امروزی را کنار زد و با لحنی کاملاً بی‌ادبانه درحالی‌که صدایش همین‌طوری اوج می‌گرفت داد زد:..."
مرجان بعد از مطرح کردن معضلات مختلف اجتماعی در فصول متعدد بخش سوم در لابلای زندگی روزمره اش، در اواخر رمان می گوید:
" هیچ دلیلی برای احساس خوش‌بختی نمی‌بینم. تو بگو چرا؟ نه، بهتره این‌طوری بپرسم: واسه چی باید احساس خوش‌بختی بکنم؟ من الان فقط از محسن حرف نمی‌زنم. توی دانشکده، توی مدرسه، توی هر محیطی تحت فشاریم. انگار از صبح باید به صورتت نقاب بزنی و فیلم بازی کنی و از اون طرف به خودت زره ببندی که جلوی ضربه‌ها رو بگیره"


© All rights reserved

پرسه در کوچه پس کوچه های هنر - گروه نمایش رستا

عکس: امین باوندپور

آخرین روز ماه مارس 2014 شاهد اجرای برخوانی آرش نوشته بهرام بیضایی توسط گروه نمایش رستا در کانون فرهنگی و هنری ایرانیان منچستربودیم.  کمبود یا شاید نبود کارهای نمایشی و تاتر بیشتر از هر شاخه ی هنری دیگر در ارتباط با ایران و ایرانی در منچستر ملموس است. فرصت هایی اینچنین که امکان آشنایی با  نمایشنامه ای از بیضایی را در این گوشه از دنیا فراهم می کند کمتر پیش میاید. برای این موقعیت از تمام دست اندرکاران این برنامه سپاسگزارم و خوشحالم که با اجرای قوی و در عین حال دلنشین گروه رستا با این نمایشنامه آشنا شدم

عکس: شهیره شریف

برخوانان این برنامه هاله جلالی و منصوره نوروزی راد بودند و فرشید مهیاری انتخاب موسیقی این برنامه را به عهده داشت. کار ترکیبی متجانس از اجرا و موسیقی بود. امیدوارم که به زودی اجراهای دیگری از این گروه و دیگر هنرمندان که در این زمینه فعالیت دارند را داشته باشیم

با امید موفقیت روزافزون گروه رستا


© All rights reserved

Hooray! It's all clear :)

کمتر حسی به پای سبک بالی زمانی که دکتر به علت بهبودی مرخصت می کند می رسد

© All rights reserved

Tuesday, 22 April 2014

یادم باشد روز جهانی زمین است

Google main page

http://en.wikipedia.org/wiki/Earth_Day

با دیدن صفحه گوگل متوجه شدم که روز جهانی زمین است 
 به حیاط نگاه کردم. شکوفه هایی که پای درختان گیلاس و آلبالو ریخته اند حتی قبل از گوگل این جشن را با بارانی از کاغذ های صورتی و سفید تزیین کرده بودند. به یاد شعری از سهراب سپهری افتادم
..."
آب را گل نکنیم
شاید این آب روان، می‌رود پای سپیداری، تا فرو شوید اندوه دلی
دست درویشی شاید، نان خشکیده فرو برده در آب

زن زیبایی آمد لب رود،
آب را گل نکنیم
روی زیبا دو برابر شده است

چه گوارا این آب
چه زلال این رود
"...

امروز باید به آبی روان سر بزنم و نیم نگاهی برگذر عمر بیندازم


© All rights reserved

Monday, 21 April 2014

آغوش دور


کارها بدجوری گره خورده بود و مجبور بود تا راست و ریست شدن پرونده هایی که به او معوق شده بود در اداره بماند. دیرتر از هر روز از سر کار برگشت. با عجله غذایی خورد و وسط اتاق روی زمین دراز کشید. مرتب کانال های تلوزیون را عوض  کرد ولی برنامه ای جالب توجه پیدا نکرد. تصمیم گرفت چرتی بزند، هنوز مدتی نبود که چشمانش گرم شده بود که تلفن همراهش زنگ خورد،  دوستی احوالش را می پرسید. برای نجات از کسلی به دوش پناه برد. آب گرمی که صورتش را نوازش می کرد، توانست تا حدودی اعصاب نیمه خوابش را تهییج کند. حالا یک استکان چای می چسبید 


© All rights reserved

Friday, 18 April 2014

آفتاب عالم تاب بالاخره به ما هم سر زد

هوای امروز معرکه است
خوش بحال کسانی که هر روز در آغوش آفتابند

© All rights reserved

Thursday, 17 April 2014

ورزش از این بهتر

دیروز برای من ماراتن کار بود. بعد از چند سال که می خواستم رنگ در گاراژ را عوض کنم دیروز همت کرده رنگ خریدم و به جون در افتادم. نتیجه هم با در نظر گرفتن این نکته که این اولین نقاشی رسمی من بود خوب از کار درآمد تا جایی که لی برای تحسین جلو آمد. با دست درد، خسته و کوفته وارد خانه شدم، انگار به اندازه ی چند روز در جیم کالری سوزانده ام

:)

© All rights reserved

Tuesday, 15 April 2014

نفس

درست دم در خانه ایستاد و به او که از پشت پنجره نگاهش می کرد سلام کرد. دست هاش طبق معمول پر بود، در پاکتی لبخند داشت و در پاکت دیگر کلید حل تمام سختی ها
  

© All rights reserved

جادوی کتاب

برای برگرداندن چند تا کتاب وارد کتابخانه شدم. با خودم عهد کردم که به هیچ کتابی نگاه نکنم و برای جلوگیری از وسوسه انتخاب کتابی دیگر سریع کتاب ها را تحویل داده از ساختمان خارج بشوم و به همان چهار کتابی که مشغول خواندنشان هستم بسنده کنم. راهم را کج کردم و از جلوی کتاب های مسافرتی گذشتم. می دانستم احتمال برخورد با کتابی که بخواهم بخوانمش در این قسمت کمتر خواهد بود. ولی نیمه راه کتابی که از گوشه چشم دیدمش متوقفم کرد. آنرا از روی قفسه برداشتم، چند خطی از آنرا خواندم و زود آنرا به قفسه کتاب ها برگرداندم. اما دقیقه ای بعد برگشته بودم تا نام کتاب را یادداشت کنم تا بتوانم بعد از خواندن یکی از کتاب هایی که در دست دارم آنرا شروع کنم. مداد و دفترم را از کیفم در آوردم و اسم کتاب و نویسنده آنرا در دفتر نوشتم. ولی هر چه سعی کردم نتوانستم کتاب را مجددا سر جایش بگذارم. انگار چسب داشت و به انگشتانم چسبیده بود. آنرا نیز گرفتم و راهی خانه شدم


The Wilder Shores of Love, Lesley Blanch, Phoenix

"He enabled Burton to penetrate further into the unknown life around him, acting as a secret service agent ... He grew hair and beard, stained himself even darker, and disappeared, to live among the tribes unsuspended ... His favourite character was the Mirza Abdullah, a half-Arab, half-Persian pedler. The mixture accounted for any imperfections of accent." p22

"A high bred Persian beauty returned his love... Like Leila and Mahjnoun they loved passionately. Burton was faced with the problem of his false position: but before he could come to a decision, his jetty-eyed gazelle was dead." P23

"Unfortunately, his notes, and the vocabulary, were lost in the warehouse fire where so many of his Oriental treasures, priceless Indian and Persian manuscripts and a huge collection of costumes perished." P25

خیلی مشتاقم تا بقیه کتاب را هم بخوانم

___________
http://en.wikipedia.org/wiki/Richard_Francis_Burton

© All rights reserved

Monday, 14 April 2014

َA wingless fly


Deansgate, Manchester, UK

When your angel is nearby, you are safe and loved; even if the angel has no wings and needs protection itself.

به سمت فرشته ی بی بال و پر راه افتادم، از نزدیک حتی زیباتر هم می نمود
© All rights reserved

Sunday, 13 April 2014

پنجره اتاق


مسیحا نفس
امروز هوا بهاری بود. کمی سرد بود ولی دیدن آفتاب خیلی، خیلی ... غنیمت بود



© All rights reserved

Saturday, 12 April 2014

!!!؟؟؟!!!

شاید تقصیر از او هم نیست. زمان، زمان خواب زمستانی است، حتی در این بحبحه شکوفه باران

© All rights reserved

چرخه غريب قريبي


باز به يك خواسته تكراري فكر كردم ولي نتيجه را خود از قبل مي دانستم

© All rights reserved

Thursday, 10 April 2014

أجازه والدين

ولري از ازدواجش در دهه شصت مي گفت. زماني كه فقط هجده سال داشته. براي من خيلي تعجب آور بود، كه شنيدم آن موقع براي ازدواج نياز به رضايت نامه والدينش داشته چون هنوز بيست و يك ساله نبوده و به سن قانوني نرسيده.  از عدم حضور والدينش در جشن عروسيش گفت كه به علت نداشتن پول سفر نتوانسته بودند براي مراسم از جامايكا به منچستر بيايند
الان هم خيلي از مجالس عروسي إيراني هاي اينجا بدون حضور والدينشان إنجام مي شود. مشكل اصلي نداشتن ويزا به علت بسته بودن سفارت انگليس در ايران هست. عجيبه هميشه اين قوانين و ممنوعيت ها براي افراد عادي دست و پا گير مي شود و مطمىنم كه شامل سياست مداران نمي شود
 باز خدا پدر تكنولوژي را بيامرزد كه برقراري ارتباط تصويري از طريق اينترنت درجشن ها را إمكان پذير مي سازد


© All rights reserved

ماجراهای خانم مرغه - باز هم خانم گریخت


باز هم مرغ گریزپای ما معلوم نبود به کجا پناه برده و خروس طفلکی دیوانه وار مرتب صدا می کرد و از این طرف حیاط به طرف دیگر می دوید و کاری از دست من برنمیامد. تا اینکه لری همسایه دو خانه آنطرف تر زنگ زد و گفت مرغتان خانه ماست. تشکر کردم و اول دویدم و به خروس خان مژده دادم. الان هم خسته از دنبال مرغ دویدن ها روی مبل لم دادم و کتاب داستان های کوتاه دستکش قرمز را می خوانم. چند عکس هم از خروس خان گرفتم ولی عجیب از این همه دنبال مرغ دویدن ها خسته ام . کاش می شد خروس گرامی به حرفم گوش می داد و قبول می کرد که خیلی هم دلتنگ کسی که پابند سرزدن به او نیست نباشد


© All rights reserved

فیلم اصغر فرهادی، گذشته - در منچستر


آخرین روز اکران امروز است. فراموش نشود
http://www.cornerhouse.org/film/cinema-listings/the-past

© All rights reserved

AllFm in Manchester




Wednesday, 9 April 2014

عشق دوم شاید همان عشق اول است و ما نمی دانیم

بعضی اوقات در ایمیل های "فورواردی" به مطالبی بر می خورم که تا مدتها ذهنم را بخود مشغول می دارد. در میان ایمیل های  امروز نقل قولی از مشاهیر جهان بود. در میان آنها جمله ای از جانی دپ بود. هم خود جمله پرمعنا بود و هم اینکه هیچگاه از جانی دپ انتظار چنین جمله فیلسوفانه ای را نداشتم. می دانم! همین انتظار نداشتن خمیرمایه کلیشه سازی است. باید سعی کنم تا از این رویه دور شوم و به قول سهراب جور دیگر ببینم

اوه! داشت یادم می رفت خود جمله یا بهتر بگویم ترجمه آنرا بنویسم
اگر میان دو عشق سرگردانید، نفر دوم را انتخاب کنید. چرا كه اگر واقعا عاشق اولی بودید هرگز به دومي عشق نمي ورزيديد



* http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%AC%D8%A7%D9%86%DB%8C_%D8%AF%D9%BE

© All rights reserved

بهار جدی از راه رسیده

 در راه برگشت از کالج به اطرافم دقیق شدم. درخت ها جامه سبز به تن کرده بودند و دو بید مجنون که تا همین دیروز فقط نوک شاخه هایشان گویا با مدادی سبز حاشور خورده بودند در برقه سبزی پنهان شده بودند. هنوز شکوفه ها بر درختاتند و برگ ها با ناز بر شاخسار آشکار می شوند. ترکیب سبز، قرمز و سفید مرا یاد سرزمین مادری می اندازد


© All rights reserved

Tuesday, 8 April 2014

آدم و حوا، شعری از آشنا

وقتی یکی از دوستان شاعر، شعر زیر را بمن دادند تا بخشی از آن در ماهنامه کانون فرهنگی و هنری منچستر چاپ شود از ایشان اجازه گرفتم و نسخه ی کامل شعر را هم در وبلاگ خود اضافه نمودم. از اینکه ایشان شعرشان را بمن سپردند خیلی سپاسگزارم. خودشان می خواستند که شعر بنام آشنا ثبت شود. جالب اینجاست که قبلا هم از شاعری با همین نام مستعار شعری داشتم، که البته این تشابه اسم مستعار کاملا تصادفی بوده

 شعر آدم و حوا را که خواندم، نتوانستم ساکت بنشینم و چند خطی در جواب این شعر به حوا نوشته ام که به زودی اینجا هم اضافه خواهم کرد. فعلا این پست پذیرای شعری از آشناست. باز هم ممنون از اعتماد ایشان

+++
اگر آدم فراری شد ز جنت
بباید کرد حوا را مذمت

برای خوردن نانی ز گندم
چه ظلمی کرد او در حق مردم

شنیدم آدم اندر باغ رضوان
مقامی داشت برتر از بزرگان

ز روی حکمت و در اوج عزت
خداوندش به شوکت کرده خلقت

وجودش گرچه از خاک آفریدی
یکی را همچو او زیبا ندیدی

به فرمان خداوند توانا
ملائک سر فرود آورده او را

فقط شیطان در آنجا شیطنت کرد
که او را هم خدا گفتا غلط کرد

برون سازیدش از جنت هم الان
که کافر گشته آن الدنگ نادان

در آن آنی که آن بیچاره اَخ شد
بسویش حمله چون مور و ملخ شد

ملائک بی امان از چپ و از راست
زدش هر یک به هر حدی دلش خواست

یکی بفشرد حلقش را بسی تنگ
یکی چوبش زد و آن دیگری سنگ

یکی تیپا زدش آن دگری مشت
یکی از روبرو آن دیگر از پشت

به بیرحمی یکی از پایش انداخت
یکی نامردتر نسلش ورانداخت

نکردش یک نفر زان جمع یاری
در آخر هم به صد خواری و زاری

یکی دستش گرفت و آن دگرها
فکندندش برون از عرش اعلا

تنش زخمی دلش خون سینه پر درد
بشد تبعید و ماوا برزمین کرد

به حال و روز خود گردید گریان
به چشمش زندگی خوابی پریشان

به هر حور و پری صد ناسزا راند
ملائک را همه نامرد می خواند

ولیکن بگذریم از حال شیطان
که خاطر را کند یادش پریشان

سخن از نور چشمی خدا بود
که شیطان را نمادی از بلا بود

چو بود آدم عزیز دردانۀ حق
به نفعش بود هر جا حق و نا حق

مهیا بود دوغ و کشک و آشش
هم آسان بوده امرار معاشش

فرو آویخته نانش زچنگک
لواش و بربری، تافتون و سنگک

به پایش کرده کفش از چرم آهو
به شبها خفته خوش در بستر قو

بخورده ران گاو و دنبۀ میش
بسی بر سینۀ مرغان زده نیش

به شب مست از شراب ناب انگور
زده صد نغمۀ شادی به سنتور

نه در فکر معاش و کسب و کاری
نه فکر هیزم و نفت و بخاری

به دور از فکر برق و گاز منزل
ز خرج و برج هستی بوده غافل

نه از نیش زبانی گشته رنجور
نه از پیری شده چشمان او کور

نه گریان گشته از درد آپاندیس
نه از آن درد کرده بسترش خیس

نه ترس از دکتر و حق طبابت
نه فکر دین و مذهب یا عبادت

نه او زحمت کشیده مزد برده
نه مال و هستی اش را دزد برده

نه ماموری گرفته بیخ گوشش
نه با سیلی ز سر برده هوشش

تمام عمر خود علاف و ولگرد
بسان شاه شاهان عیش می کرد

زخود دانسته آن جاه و ابهت
خوشی زیر دلش زد لامروت

غرور بیخودی کرده ورا مست
به پندارش که اوهم "آدمی" هست

بسان بچه ای خودخواه و پر رو
که بر پشت لبش روید کمی مو

به درگاه خدا رو کرده و گفت
که حیوانات را باشد چرا جفت؟

ولیکن روز و شب ها را من اینجا
به سر می آمدم تنهای تنها

چو اینجا مثل من آدم نباشد
شنابگاهان مرا همدم نباشد

منی که آتشم اندر تنوراست
چرا دائم اجاقم سوت و کور است؟

شبانگاهان روم چون سوی خانه
بود تاریک و سرد آن آشیانه

خودم باید که شمعی برفروزم
زتنهایی چو شمع خود بسوزم

خلاصه آدم نادان گمراه
بزد نق از سر شب تا سحرگاه

دوپایش کرده در یک کفش آنگاه
که "زن" می خواهم الا و بالله

خدا گفتش پسر جانم همیشه
لزوما همسرت "آدم" نمیشه

توئی که باشدت شش ذرع و نیم قد
چرا فکرت بود کوته به این حد

به تو غر می زند زن صبح تا شب
رساند عاقبت جان تو بر لب

زدست نعره های ماده انسان
تو گردی عاقبت زار و هراسان

مکن بیجا پسر جانم حماقت
خودت روشن کن آن شمع و اجاقت

ولیکن فکر آن نادان مغرور
ز استدلال و منطق مانده بود دور

خرد را چون نمی دانست ارجش
نرقت حرف خداوندی به خرجش

ز بسکه پافشاری کرد و غر زد
خودش را مثل طفلان ننر زد

خدا گفتش مرو دیگر کلنجار
مکن دیگر انق ولگرد بی عار

همین فردا برایت جفتی آرم
برو زینجا ، دمی راحت گذارم

چو با گفتار نیکو کینه توزی
سزاواری به دست زن بسوزی

سزاواری بسوزی و بسازی
که برداری تو دست از بچه بازی

به دیگر روز در صبح خروس خوان
به حکم و همت آن حی سبحان

برای بندۀ یک دندۀ او
بشد حوا عیان از دندۀ او

چو حوا شد پدید از جنس آدم
خدا افزود حسنش را دمادم

به اندک مدت آن نازاده نوزاد
قدی افراشت همچون شاخ شمشاد

از آن کار خدا بود آشکارا
که کود شیمیایی داده او را

پس از یک ساعت از پیدایش او
رسید آن زلف پرچینش به زانو

لبانش سرخ گشته مثل عناب
دل آدم  زدیدارش شده آب

به زیر ابروان چشم خمارش
فکنده در دل آدم صد آتش

زساق و سینه و از قد و قامت
به جنت شد به پا گوئی قیامت

به رعنایی ز لیلی دست بسته
به شیرینی دل شیرین شکسته

چو رخسارش کسی دیدی آنجا
نیاوردی به لب نامی ز عذرا

خلاصه من چه گویم زینکه حوا
لوندی گشت و شد هنگامه بر پا

به دیگر روز با شوقی مسلم
به کنج محضری شد عقد آدم

مهیا شد همه سور عروسی
همه شادان به ناز و چاپلوسی

به پا شد هر طرف جشن و سروری
به رقص آمده جن و انس و حوری

نماند یک لحظه اسرافیل بیکار
به "سور" خود دمید او مثل رگبار

زهر سازش هزاران نغمه جوشید
وز آن، حور و ملک در رقص کوشید

به رقص آدم و حوای پر فن
ملائک جملگی گفتند "احسن"

به دیگر روز هم آن زوج رعنا
پی ماه عسل رفتند از آنجا

به شهری ساحلی رفتند خوشحال
پی سیر و سیاحت کردن و حال

چو آن ماه عسل کم کم سر آمد
خطای آدمی گندش در آمد

چو برگشتند منزل آن پریرو
بشد کم کم زنی بدخلق و اخمو

فقط غر می زد او از صبح تا شب
رسانده جان هر جنبنده بر لب

زبسکه غر زد آن خودخواه مغرور
بهشتی ها همه گشتند رنجور

رهر کس راحت و آرامشش برد
کسی از جیغ او خوابش نمی برد

هر آنچه آدمش می گفت خاموش
نمی کرد او به گفتارش دمی گوش

از آنجایی که حوا بی پدر بود
در او گفتار آدم بی اثر بود

ندیده چونکه مادر در جوانی
نبودش هیچ حس مهربانی

شبی بی طاقت از فریاد حوا
بگفتش آدمی "بس کن خدا را"

چرا بی وقفه هی غر می زنی تو؟
مگر از جنس سنگ و آهنی تو؟

مگر بگرفته کس نانی زدستت؟
مگر همسایه اندامی شکستت؟

مگر مغزت بود ار جنس شلغم؟
مگر شادی از اینکه باشدت غم؟

نه تنها از تو روزم شام است
که شب هم خواب بر چشمم حرام است

گر این مصلحت ترا رسم است و عادت
برم نزد خدا فردا شکایت

بگفت حوا برو هرجا که خواهی
ذلیل و زار گردی ای الهی

برو خاک بر سر بیکار تنبل
برو بیچارۀ ولگرد اُزگل

جهنم گر که صد سال دگر هم
به آرامش نیاری دیده برهم

تو که اینگونه نادان خرفتی
غلط کردی که اصلا زن گرفتی

به دیگر روز با داغی جگرسوز
ندانسته چسان شامش شده روز

برفت آدم به نزد حق هراسان
که یارب الامان زین اُم الانسان

خدا گفتا بتو گفتم پسر جان
که با زن زندگی آسوده نتوان

ولیکن بسکه کردی پافشاری
زبس کردی چو زنها گریه زاری

برایت آفریدم این زنک را
که بر زخمت زند گویا نمک را

همین حالا هم آدم نازنینم
برو او را بیاور من ببینم

از او پرسیده دریابم جوابش
که مرگش چیست یا حرف حسابش

برفت آدم پس از یکساعت آمد
بهمراهش ز در حوا در آمد

خدا گفتا به حوا کای پریرو
چه غم داری عزیزم حال برگو

چه کس بیجا عذابت داده اینجا
که من نابود سازم پود او را

چه کس گفتت فراز چشمت ابروست
که در جا برکنم از کله اش پوست

بگفتا من چه گویم از که گویم
که اینجا پاک رفته آبرویم

غمم اینست کاینجا "غم" ندارم
زساز و برگ هستی کم ندارم

نه مادر شوهری دارم که اینجا
کند هر روز و شب با بنده دعوا

نه خواهر شوهری با قهر و نفرت
به خفت دادنم ورزیده همت

نه من دارم رقیبی یا هووئی
نه با همسایه ای بد گفتگوئی

نه خاری میرود هرگز به پایم
نه اشکی می دود بر گونه هایم

نه از سقف اتاقم می چکد آب
"نه کابوسی" ببینم من گه خواب

نه نارس بوده هرگز میوه هایم
نه هرگز پاره گشته گیوه هایم

نه بادی می وزد و غباری
نه وق وق می کند سگ در گذاری

غذایم خوش خوراک و بسترم نرم
بگو آخر به چی باشد دلم گرم

در اینجا گرگ صحرا هم ملوس است
فقط حوا سیه روزی عبوس است

فغان از این روند و طرز هستی
که هردم طی شود با شور و مستی

دگر سیرم ز جشن و رقص و آواز
دلم خواهد شوم با غصه دمساز

نه سرمایی نه گرمایی به کار است
تمام فصل ها فصل بهار است

مسلم حق تعالی این بداند
بر او راز کسی پنهان نماند

که زن شاد است وقتی غصه دارد
خصوصا گر ز چشمش خون ببارد

زن آنگه می شود خرسند و ممنون
که مرد او را کند از خانه بیرون

منی کز شادمانی کرده ام دق
کجا این مرد باری می زند نق

نه عیبی جوید او از کار خانه
نه می گیرد زمن روزی بهانه

کجا این شک گردد باور من
که شد جن و پری هم یاور من

زبدبختی است این حدِ نهایت
نکرده من دعا گردد اجابت

زچشمم خون ببارد جا دارد
که اینجا مرگ هم معنی ندارد

از این باغ مصفا گشته بیزار
همین دیروز از فکری دل آزار

به امیدی که دل دردی بگیرم
زپا افتاده از دردم بمیرم

بکردم نانی از گندم فراهم
از آن هم خورده هم دادم به آدم

چو حرف "گندم" از حلقش درآمد
دگر صبر خدائی هم سر آمد

بگفتا ای زنک خاموش ساکت
امان زین گفته های بی ملاکت

ترا گفتم مرو نزدیک گندم
به من لج کرده ای میمون بی دم

برایت بهترین ها شد فراهم
وفور نعمت و ور ور دمادم؟

چه حق داری که گیری از امن ایراد؟
از این بی خصلتی فریاد فریاد!

فقط غر می زنی مثل مسلسل
مشو بیجا دگر اینجا معطل

زجنت دور شو، برخیز، بگریز
برو روی زمین از دیده خون ریز

بمان آنجا هزار و شصت و یک سال
ببر رنج مداوم در همه حال

تو هم ای آدم از اینجا برون شو
به دام او گرفتار جنون شو

از این پس بر زمین ماوا بگیرید
شده همدم به شیطان تا بمیرید

زجنت برزمین آن زوج نادان
سراسیمه شدند آنگه گریزان

بناچاری بهر سو می دویدند
غروبی سرد شیطان را بدیدید

چو شیطان دید حوا آید از راه
برآمد از نهادش ناگهان آه

اگرچه او دلش پر بود از آدم
بسرعت شد فراری در همان دم

از آنجائئ که زیرک بود و دانا
هراسی داشت از دیدار حوا

شمرده روز و شب ها را چه بسیار
که کوبد مغزِ آدم را به دیوار

کشد چاقو برایش در گذاری
لجن مالش کند در جویباری

فرو سازد سرش را توی خره*
ببرد هر دو پایش را به اره

ز روی سینه اش ماشین براند
به چک چاک دهانش را دراند

زند سنگی به ساق پا و زانوش
ببرد حلق او را گوش تا گوش

زند سیلی لب خندان او را
به گاز انبر کشد دندان او را

جدا سازد بقصد خواری سرش را
کند آنگه دو شقه پیکرش را

ولی حوا بلائی شد به کارش
فکند آتش به قلب پر شرارش

پر از اندوه و رنج و ناامیدی
به خود گفتا شتر دیدی ندیدی

ولش کن گور بابای پلیدش
اگرچه هیچ کس بابا ندیدش

از آن پس هم دگر بیچاره شیطان
ز دخترهای حوا شد گریزان

چو می داند که هرجا فتنه برپاست
همه تقصیر دخترهای حواست

بهر منزل که روزی زن بیاید
دگر شیطان در آن منزل نیاید

+++

اگر حوا نکردی لوس بازی
کجا بودی به این دنیا نیازی

اگر بیجا نمی زد غر دمادم
نبردی رنج اینک طفل آدم

چو آن دیوانه سر آدم نگردید
زمین شد غم سرا بی شک و تردید

برای خوردن نانی زگندم
چه ظلمی کرد او در حق مردم

خداوندا بزرگا رستگارا
کریما نازنینا دادگارا

زشیطان و زن بد ذات اخمو
رها کن نیک مردان نکوخو

ز بیداد او زنان ما را امان ده
مسن بستان و جایش دو جوان ده

زن من هم زبسکه زار و خسته است
زوقت مردنش قرنی گذشته است

به عزرائیل اگرچه بوده دمساز
نفس هی می کشد بدذات لجباز

نمی گوید بخود کاین شوی بدبخت
بدست من فقط جان می کَنَد سخت

چه بهتر رفته آزادش گذارم
که دریابد که او را دوست دارم

ولیکن هیچ و هرگز فکر من نیست
لذا جان در تنش همواره باقی است

خداوندی که هستی از تو زاید
خداوندی بجز از تو نیاید

بکن کاری که من هم شاد گردم
از این ذات بلا آزاد گردم

همین امشب بکش او را که فردا
بگیرم دختر همسایه ام را

آشنا 15/1/99 انگلستان




© All rights reserved