چندی است که روح آنا* در من حلول کرده، گویا باز سعی دارد غم مهیبش را جایی در مظروف روح خسته ام پنهان نماید. مداد و کاغذی برمی دارم و در گوشه ای درد را آنگونه که رسم من است می نگارم
+++
وارد آپارتمان شدم، کفش هایم را داخل اتاق گوشه ای جفت کردم و مستقیم به آشپزخانه رفتم. کیسه موز را روی میز گذاشتم و کتری را روی گاز. کتم را که قبل از ورود به اتاق خواب درآورده بودم روی پشتی صندلی مرتب کردم و جلوی آیینه مشغول باز کردن دکمه های پیراهنم شدم. دستم را بر گلویم کشیدم، برخلاف آنچه به نظر میامد، گلودردی که حتی با فرو دادن آب دهانم هم عود می کرد با تورم بیرونی همراه نبود و فقط زبری ته ریشم انگشتانم را قلقلک داد. نگاهم به دکمه باز سرآستین پیراهنم افتاد. یادم نمیامد که آیا صبح آنرا نبسته بودم یا همین الان آنرا باز کرده بودم. حتی نمی دانم چرا اتفاقی چنین کوچک ذهنم را درگیر کرده بود. چه اهمیتی داشت
لباس خوابم را پوشیدم و به آشپزخانه برگشتم. قاشقی عسل را در کمی آب جوش حل کردم، چراغها را خاموش کردم و دقایقی بعد راحتی تخت خوابم مرا در آغوش کشید. انگشتانم را که با حرارت آب جوش داخل لیوان گرم شده بود روی گلویم گذاشتم. معجون آب جوش و عسل کمی سوزش گلویم را آرامتر کرد. نگاهم به پیراهنم که بالای کت روی دسته صندلی گذاشته شده بود کشیده شد. دوباره به دکمه باز آستینم فکر کردم. لیوان خالی را که هنوز گرمایی داشت به گردنم چسباندم و به خاطرات دور اندیشیدم. حسی نه چندان زنده و نه کاملا مرده در تاریکی ذهنم جان می گرفت ولی من جزهیچ به خاطر نمی آوردم
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment