باز هم مرغ گریزپای ما معلوم نبود به کجا پناه برده و خروس طفلکی دیوانه وار مرتب صدا می کرد و از این طرف حیاط به طرف دیگر می دوید و کاری از دست من برنمیامد. تا اینکه لری همسایه دو خانه آنطرف تر زنگ زد و گفت مرغتان خانه ماست. تشکر کردم و اول دویدم و به خروس خان مژده دادم. الان هم خسته از دنبال مرغ دویدن ها روی مبل لم دادم و کتاب داستان های کوتاه دستکش قرمز را می خوانم. چند عکس هم از خروس خان گرفتم ولی عجیب از این همه دنبال مرغ دویدن ها خسته ام . کاش می شد خروس گرامی به حرفم گوش می داد و قبول می کرد که خیلی هم دلتنگ کسی که پابند سرزدن به او نیست نباشد
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment