روزی بود
و روزگاری سخت
درختی بود که در بهار پر از شکوفه می شد
در تابستان پر میوه
در اوائل پاییز برگهایش طلائی می شد و به زیبائی مطلق می رسید
یک روز در آیینه به خودش خیره شد و گمان کرد که عاشق ترین عاشق هاست
مدتی گذشت
کم کم فصل سرما از راه رسید و از درخت جز تنه ای سنگین، شاخ و برگی خشک
که ردپایی از سبزی قدیم داشت، چیزی برجا نماند
چندی بعد درخت به خواب زمستانی عمیقی فرو رفت
حتی برای کبوتر باغچه مأمنی برای آشیانه ساختن و لختی استراحت نبود
انگار از ابتدا هیچ قول و قرار و دلبستگی نبود
نه باغچه ای بود، نه حس تعلق، نه دوست داشتنی
و نه عشقی
کسی چه می داند شاید درخت هیچ وقت عشق را درست و حسابی درک نکرده بود
شاید هم عاشق بود، ولی یک عاشق فصلی
که با بهار پیداش میشد و تابستان به اوج دوست داشتنش می رسید
ولی همه اندوخته های احساسیش را خیلی زود و با فرارسیدن سرما از دست می داد
شاید هم تقصیر او نبود
خشکی مطلق زمستان و سردی اسیرش کرده بود
شاید هم این خاصیت درخت بود: شکوفا شدن و بیداری بهاری و فراموشی در فصل سرما
شاید هم دلیل همه غیبت های سنگینش همین زمستان لعنتی است که تمامی ندارد
آه! راستی چرا این فصل به پایان نمی رسد
خیلی وقته که منتطر بهارم
برای دوباره دیدن سبزی باغچه ها بی تابم
ولی مطمئنم تابستان، پاییز، خشکی و سرمای زمستان را نیز به دنبال دارد
خوشابحال کسانی که به درخت سرو دل می بندند
میوه ای ندارد
ولی همیشه سبز باقی می ماند
حتی در این برودت
و در فصلی به سردی فصل کنونی زندگی
_____
"تو فردا را به نیک ترین شکل باید ببینی تا فردا نیک ترین شکل را به امروز بیاورد. این که فردا در روند آمدن خود امروز می شود - همچنان که کودک، جوان و جوان، پیر - داستان ما نیست؛ این که به هنگام امروز شدن شکل امروز نخواهد بود؛ داستان بزرگ ماست." نادر ابراهیمی، فردا شکل امروز نیست، 1368، روز بهان، ص13
© All rights reserved