Showing posts with label درد نوشته های من. Show all posts
Showing posts with label درد نوشته های من. Show all posts

Sunday, 16 March 2014

شاید برای من هیچگاه



خسته ام
خسته از خط ممتد موفقیت-ممنوع جاده ی پیش رو 
گاهی با خود می اندیشم
فایده ی این همه سعی چیست؟
آیا در پایان راه کشدار سراسر مغلوبه زندگی 
جایی در نقطه ی کور بزرگراه پر پیچ و خم هستی
گریزی به کوچه باغ رسیدنی خواهد بود؟


© All rights reserved

Tuesday, 17 September 2013

از بستر رخوت برمی خیزم


لباسهای زمستانی  چند روزی هست که از ته کمد به قسمت جلو کشیده شده ولی امروز اولین روزی  بود که پالتوام را پوشیدم. سری به استاکپورت زدم و بازدیدی از موزه کلاه داشتم. از موزه که بیرون آمدم باران هم بند آمده بود. شاید جالب ترین کلاه موزه، کلاهی بود که چرچیل برای مراسم ازدواجش سرش گذاشته بود. آرام در خیابان قدم زدم. فکر کردم رسم پاس داشتن آثار قدیمی احتمالا رسمی است اروپایی، وگرنه تا آنجا که به خاطر دارم معمولا در کتمان گذشته مان اصرار داریم. یکی میاید و کلاه شاپو به زور سرمان می کند و چادر را از سرمان می کشد و بعدی به زور روسری را به سرمان می اندازد. فعلا به درست و یا غلط بودن این رفتار کار ندارم، ولی جالب اینجاست که هیچ یک حتی توان دیدن ردپایی  از نفر قبلی خود را ندارند. به عنوان مثال می توان از نقاشی های دیواری حمام مهدی قلی بیک (حمام شاه) در مشهد  که زیر لایه های جدیدتر نقاشی مدفون شده اند  http://iranian.com/main/albums/mahdi-gholi-beyk-bathhouse.html نام برد 

باری دیدن کلاه های قدیمی و آشنا شدن با تاریخچه طراحی و ماشین ها و مدل های دوخت کلاه حس مرده ای را در من زنده کرد. بعد از مدتها تارک دنیا بودن گمانم آماده ام تا بقیه زندگیم را شروع کنم

© All rights reserved

Monday, 15 April 2013

گاهی آفتاب را دیدن، غنیمت است

امروز هم بر خلاف پیش بینی های هواشناسی آفتابی گرم بر آسمان منچستر گسترده نشده. بین خودمان بماند، چندان هم گزارش هواشناسی را باور نداشتم. همه زندگی به دروغی تقلیل یافته؛ پیش بینی که دیگر جای خود دارد
 برای شاهنامه خوانی آماده می شوم تا بعد از مدتها خودم را به گشتی در دنیای فردوسی مهمان کنم

. . پی نوشت: آنقدرها هم که فکر می کردم هوا بد نبود امروز. باید امید داشت
:)
© All rights reserved

Saturday, 13 April 2013

در نقطه کور زمین آشیان دارم

دلم می خواهد از این سرزمین سرد و بارانی بروم، شاید به بیابانی گرم و خشک برسم که طوفان های شنی آن حتی رد پاهایم را بپوشانند، شاید هم به دنیای عدم پا نهم



© All rights reserved

Tuesday, 26 February 2013

عاشق پاره وقت


روزی بود 
و روزگاری سخت
درختی بود که  در بهار پر از شکوفه می شد
در تابستان پر میوه
 در اوائل پاییز برگهایش طلائی می شد و به زیبائی مطلق می رسید
یک روز در آیینه به خودش خیره شد و گمان کرد که عاشق ترین عاشق هاست
مدتی گذشت 

کم کم فصل سرما از راه رسید و از درخت جز تنه ای سنگین، شاخ و برگی خشک 
که ردپایی از سبزی قدیم داشت، چیزی برجا نماند 
چندی بعد درخت به خواب زمستانی عمیقی فرو رفت
حتی برای کبوتر باغچه مأمنی برای آشیانه ساختن و لختی استراحت نبود
 انگار از ابتدا هیچ قول و قرار و دلبستگی نبود
نه باغچه ای بود، نه حس تعلق، نه دوست داشتنی
و نه عشقی

کسی چه می داند شاید  درخت هیچ وقت عشق را درست و حسابی درک نکرده بود
شاید هم عاشق بود، ولی یک عاشق فصلی
 که با بهار پیداش میشد و تابستان به اوج دوست داشتنش  می رسید
ولی همه اندوخته های احساسیش را خیلی زود  و با فرارسیدن سرما از دست می داد

شاید هم تقصیر او نبود
خشکی مطلق زمستان و سردی اسیرش کرده بود
شاید هم این خاصیت درخت بود: شکوفا شدن و بیداری بهاری و فراموشی در فصل سرما
شاید هم دلیل همه غیبت های سنگینش همین زمستان لعنتی است که تمامی ندارد

آه! راستی چرا این فصل به پایان نمی رسد
خیلی وقته که منتطر بهارم
برای دوباره دیدن سبزی باغچه ها بی تابم
ولی مطمئنم تابستان، پاییز، خشکی و سرمای زمستان را نیز به دنبال دارد
 خوشابحال کسانی که به درخت سرو دل می بندند
 میوه ای ندارد
ولی همیشه سبز باقی می ماند
حتی در این برودت
و در فصلی به سردی فصل کنونی زندگی

_____
"تو فردا را به نیک ترین شکل باید ببینی تا فردا نیک ترین شکل را به امروز بیاورد. این که فردا در روند آمدن خود امروز می شود - همچنان که کودک، جوان و جوان، پیر - داستان ما نیست؛ این که به هنگام امروز شدن شکل امروز نخواهد بود؛ داستان بزرگ ماست." نادر ابراهیمی، فردا شکل امروز نیست، 1368، روز بهان، ص13



© All rights reserved

Thursday, 22 November 2012

کم پیدا

هر چی درد بیشتر، درمان نادرتر 
به قول دوستی درد را از هرطرف که بخوانی همون درد میشه
اما تا حالا فکر کردین که درمان برعکسش میشه نامرد
و البته برعکس نامرد میشه درمان
 عجیبه، نه؟


© All rights reserved

Tuesday, 23 October 2012

بعضی شبها چه دیر سپیده می زنه

دیشب تاریک رودی بود خروشان که در چین و شکن خطوط مواج سطحش جز اضطراب و بی تابی صیدی به دام نمی افتاد


© All rights reserved

Wednesday, 22 February 2012

Getting through life توهم سبز


 

صورتش را به پنجره چسبانده بود و سرمای شیشه را به پوستش پیوند می زد. خیسی اشک با باران پشت شیشه گرچه جدا از هم ولی گویا در هم تنیده بودند. هر دو از یک جنس بودند. حتما بودند
به سوزش زخمی که رد پای مسافری پیاده بر قلبش باقی گذاشته بود فکر می کرد.  بالاخره این درد تمام می شد. حتما می شد
 یک روزآفتابی وقتی که از خواب بیدار میشد جای خالی درد نفسگیر را می دید. حتما می دید
 درد ماندن فرار بود مثل بوی عطر، بالاخره می پرید. حتما می پرید
 آن وقت شاید خرده های شکسته قلبش دوباره  به هم جوش می خورد. حتما جوش می خورد


© All rights reserved

Friday, 3 December 2010

یارب این شهر چه شهری است؟

Sunrise in the salt desert, Tunisia

 دیگه نمی خوام! نه نمی خوام برای دست نیافتن به اونچه که این همه دنبالش دویدم، زمین بخورم و بی اعتنا پاشم و باز هم بدوم. زخم روی زانوم درد میکنه، کف دستم خونیه و دلم شکسته. لباسام پر از گله، خسته ام و گیج. مگه میشه این همه جنگید و باخت و بازم سعی کرد و دوباره و صد باره شکست خورد و به رو نیاورد

نه! یه امشب رو نه مثبت خواهم بود و نه قوی! می خوام مثل بچه ای لوس و یا پیری لجوج باشم. برای خودم تا صبح دل بسوزونم و تا جایی که می تونم گریه کنم و به هیچ دلداری هم گوش نکنم
...
 دوستی می گفت :نگران نباش عوضش وقتی بعد از این همه سختی چیزی رو که می خوای بدستش اوردی قدرش رو بیشتر می دونی". نه، نه، نه! دیگه خودم رو الکی دلخوش نمی کنم. "این مرغ وحشی ز بامی که برخاست، مشکل نشیند" و مدتی است که حس می کنم که اصلا بامی در کار نیست، زیر پام خالیه و یه جورایی در هوا معلقم
... 
حتی اگه رسیدنی هم درکار باشه
دیگه خواستنی در کار نیست
دیگه هیچ چیزی مهم نیست
هیچ چیز

© All rights reserved