Showing posts with label داستان. Show all posts
Showing posts with label داستان. Show all posts

Saturday, 4 February 2012

قصه ما به سر رسید، کلاغه به خونش نرسید

به برکت وجود نان بسته بندی شده که جز تست شدن هیچ توقع دیگری را ندارد، برای تهیه وسائل صبحانه، به ندرت مجبور میشوی صبح زود از خانه بیرون بزنی. ولی امروز جای خالی شیر و نان مجبورم کرد تا به یک عملیات تهاجمی دست بزنم. دلم نیامد کس دیگه ای را از خواب بیدار کنم. اتومبیل را روشن کردم و به سمت سوپرمارکتی که چند دقیقه با خانه ما فاصله دارد رفتم. در کمرکش خیابان اصلی به یک سطل گندۀ رنگ برخوردم که یکوری وسط خیابان ولو شده بود. سرعتم را کمتر کردم و با احتیاط و کمی انحراف به راست از کنار سطل رد شدم. بلافاصله کلاغ مرده ای را دیدم که خشک شده و خونین کمی دورتر در خیابان افتاده بود. این بار برای رد شدن تقریبا تا روی پیاده رو و حسابی به چپ کشیدم. منظره ناهنجار و مشمئزکننده ای و در عین حال عجیبی بود. چطور میشود که با یک کلاغ تصادف کرد؟ می گویند که کلاغ عمر خیلی طولانی دارد، شاید این پایانی بعد از وجودی طولانی بوده یا شاید این یکی موردی مستثنا بوده. طفلکی

طبق معمول همه جاهای پارک جلوی سوپرمارکت اشغال بودند حتی در آن ساعت روز! پیچیدم به کوچه بغل و کمی دورتر پارک کردم. درجه هوا حدود هفت درجه زیر صفر بود و با وجود سوز سردی که می وزید خورشید معرفت نشان داده بود و همراهیم می کرد. خرید برای صبحانه در یک روز سرد که از تابش خورشید زمستانی هم بی بهره نبود، مرا یاد ایران انداخت. برای فرار از سرما قدم هایم را تندتر کردم و وارد سوپرمارکت شدم. مستقیم به سمت کالاهایی که می خواستم رفتم و یکی دوقلمی را انتخاب کرده روی پیشخوان فروشگاه گذاشتم. دختر جوانی با موی مشکی که از پشت سر در گیره ای مهار شده بود از راه رسید. لبخندی زد وصبح بخیر گویان پشت صندوق رفت