Wednesday 11 November 2020

شاهنامه‌خوانی در منچستر 250

در قرنطینه  ماه نوامبر 2020  این بخش را از طریق زوم  در کنار هم خواندیم
بیست و هشتمین جلسه در قرنطینه

در دوران خسرو پرویز پسر هرمزد پسر نوشین روان هستیم ولی بهرام چوبینه بر تخت نشسته
 

در قسمت پیش دیدیم که خسرو برای کمک گرفتن از قیصر به سمت روم می رود. بهرام چوبینه در طیسفون ماندگار شده و به عنوان  پادشاه بر تخت نشسته

خسرو دبیر را می خواند و می گوید که باید عهدی نوشته شود که بهرام شاه هست و جز راستی در جهان نمی جوید

چوپیدا شد آن چادر قیرگون
درفشان شد اختر بچرخ اندرون
چو آواز دارندهٔ پاس خاست
قلم خواست بهرام و قرطاس خواست
بیامد دبیر خردمند و راد
دوات و قلم پیش دانا نهاد
بدو گفت عهدی ز ایرانیان
بباید نوشتن برین پرنیان
که بهرام شاهست و پیروزبخت
سزاوار تاج است و زیبای تخت
نجوید جز از راستی درجهان
چه در آشکار و چه اندر نهان

پیام نوشته می شود. صبح روز بعد تختی در ایوان می گذارند و تاج را هم نزدیک آن. بهرام بر تخت می نشیند و تاج را خود بر سرش می گذارد 

نوشته شد آن شمع برداشتند
شب تیره باندیشه بگذاشتند
چو پنهان شد آن چادر لاژورد
جهان شد ز دیدار خورشید زرد
بیامد یکی مرد پیروزبخت
نهاد اندر ایوان بهرام تخت
برفتند ایوان شاهی چو عاج
بیاویختند از برگاه تاج
برتخت زرین یکی زیرگاه
نهادند و پس برگشادند راه
نشست از بر تخت بهرامشاه
به سر برنهاد آن کیانی کلاه

بعد بزرگان گواهی می دهند که بهرام پادشاه است. نامه را به مهر زرین مزین میکنند و همه چیز رسمی می شود

دبیرش بیاورد عهد کیان
نوشته بران پربها پرنیان
گوایی نوشتند یکسر مهان
که بهرام شد شهریار جهان
بران نامه چون نام کردند یاد
بروبر یکی مهر زرین نهاد

بهرام می گوید که این پادشاهی متعلق به من است. تا هزاران سال بعد هم پسران من و فرزندان آنها بر این تخت خواهند نشست. بهرام به ایرانیان می گوید که دیگر پرخاش و کینه از بین رفته است. اگر شما با من نیستند تا سه روز فرصت دارید که اینجا را ترک کنید و پیش خسرو بروید _ یادداشتی به خود: اگر با ما نیستید از ایران بروید

چنین گفت کاین پادشاهی مراست
بدین بر شما پاک یزدان گواست
چنین هم بماناد سالی هزار
که از تخمهٔ من بود شهریار
پسر بر پسر هم چنین ارجمند
بماناد با تاج و تخت بلند
بذر مه اندر بد و روز هور
که از شیر پر دخته شد پشت گور
چنین گفت زان پس بایرانیان
که برخاست پرخاش و کین از میان
کسی کوبرین نیست همداستان
اگر کژ باشید اگر راستان
به ایران مباشید بیش از سه روز
چهارم چو از چرخ گیتی فروز
بر آید همه نزد خسرو شوید
برین بوم و بر بیش ازین مغنوید

دیگران اگرچه راضی نبودند و بر خلاف میلشان بر بهرام آفرین خواندند و همه آنها که طرفدار خسرو بودند از آن مرز و بوم رفتند

نه از دل برو خواندند آفرین
که پردخته از تو مبادا زمین
هرآنکس که با شاه پیوسته بود
بران پادشاهی دلش خسته بود
برفتند زان بوم تا مرز روم
پراگنده گشتند ز آباد بوم

بندوی همچنان پای بسته برای هفتاد روز در زندان بود و بهرام هم زندانبانش بود. بندوی به بهرام می گوید که از خسرو ناامید مشو. هر چقدر هم طول بکشد بالاخره بخت به او رو می کند. بهرام هم این تاج و تخت برایش پایدار نخواهد بود. دهقان نژاد توان نگهداری خود را ندارد تا چه رسد به نگهداری پادشاهی. تا دو ماه دیگر سپاهی ازروم به ایران میاید و تاج و تخت بهرام را از بین می برد

همی‌بود بندوی بسته چو یوز
به زندان بهرام هفتاد روز
نگهبان بندوی بهرام بود
کزان بند او نیک ناکام بود
ورا نیز بندوی بفریفتی
ببند اندر از چاره نشکیفتی
که از شاه ایران مشو ناامید
اگر تیره شد روز گردد سپید
اگرچه شود بخت او دیرساز
شود بخت پیروز با خوشنواز
جهان آفرین برتن کیقباد
ببخشید و گیتی بدو باز داد
نماند به بهرام هم تاج وتختخویشتن
چه اندیشد این مردم نیک بخت
ز دهقان نژاد ایچ مردم مباد
که خیره دهد  رابباد
بانگشت بشمر کنون تا دوماه
که از روم بینی به ایران سپاه
بدین تاج و تخت آتش اندرزنند
همه ز یورش بر سرش بشکنند

بهرام سیاوشان می گوید که اگر خسرو مرا زینهار دهد تو را از بند آزاد می کنم. سوگند بخور که اگر خسرو به ایران آمد برای من زینهار بگیری تا به جان من آسیبی نخورد. بعد از آن کتاب زند را میاورد تا بندوی سوگند یاد کند

بدو گفت بهرام گر شهریار
مرا داد خواهد به جان زینهار
زپند توآرایش جان کنم
همه هرچ گویی توفرمان کنم
یکی سخت سوگند خواهم بماه
به آذرگشسپ و بتخت و کلاه
که گر خسرو آید برین مرز وبوم
سپاه آرد از پیش قیصر ز روم
به خواهی مرا زو به جان زینهار
نگیری تو این کار دشوار خوار
ازو بر تن من نیاید زیان
نگردد به گفتار ایرانیان
بگفت این و پس دفتر زند خواست
به سوگند بندوی رابند خواست

بندوی هم سوگند می خورد

چو بندوی بگرفت استا و زند
چنین گفت کز کردگار بلند
مبیناد بندوی جز درد ورنج
مباد ایمن اندر سرای سپنج
که آنگه که خسرو بیاید زجای
ببینم من او را نشینم ز پای
مگر کو به نزد تو انگشتری
فرستد همان افسر مهتری
چوبشنید بهرام سوگند او
بدید آن دل پاک و پیوند او

بهرام هم قول می دهد که دامی برای بهرام آماده کند و در بزمگاهی با شمشیر زهرآگین او را از پای درآورد

بدو گفت کاکنون همه راز خویش
بگویم بر افرازم آواز خویش
بسازم یکی دام چوبینه را
بچاره فراز آورم کینه را
به زهراب شمشیر در بزمگاه
بکوشش توانمش کردن تباه
بدریای آب اندرون نم نماند
که بهرام را شاه بایست خواند

بندوی هم نوید می دهد که تو میدانی که خسرو روی حرف من حرف نمی زند. تو حالا پای مرا باز کن تا برایت پیش خسرو شفاعت کنم. بهرام هم پای بندوی را از بند ازاد می کند
 
بدو گفت بندوی کای کاردان
خردمند و بیدار و بسیاردان
بدین زودی اندر جهاندار شاه
بیاید نشیند برین پیشگاه
تودانی که من هرچ گویم بدوی
نپیچد ز گفتار این بنده روی
بخواهم گناهی که رفت از تو پیش
ببخشد به گفتار من تاج خویش
اگر خود برآنی که گویی همی
به دل رای کژی نجویی همی
ز بند این دو پای من آزاد کن
نخستین ز خسرو برین یادکن
گشاده شود زین سخن راز تو
بگوش آیدش روشن آواز تو
چو بشنید بهرام شد تازه روی
هم اندر زمان بند برداشت زوی

روز بعد بهرام سیاوشان به بندوی می گوید که دیشب با پنج تا از دوستانم صحبت کردم و امروز چوبینه را هنگام بازی چوگان به قتل خواهم رساند

چو روشن شد آن چادر مشک رنگ
سپیده بدو اندر آویخت چنگ
ببندوی گفت ارث دلم نشکند
چو چوبینه امروز چوگان زند
سگالیده‌ام دوش با پنج یار
که از تارک او برآرمم دمار

 آن روز بهرام چوبینه برای بازی چوگان میرود و قرار است که بهرام سیاوشان هم حاضر باشد. بهرام سیاوشان زرهی زیر لباسش می پوشد و و به دیدار بهرام چوبینه می رود

چوشد روز بهرام چوبینه روی
به میدان نهاد و بچوگان و گوی
فرستاده آمد ز بهرام زود
به نزدیک پور سیاوش چودود
زره خواست و پوشید زیرقبای
ز درگاه باسپ اندر آورد پای

بهرام سیاوشان زنی داشت که بدخواه او بود. وقتی زن میبیند که بهرام زیر لباسش زره پوشیده مشکوک می شود و به بهرام چوبینه خبر می رساند که آگاه باش همچین اتفاقی افتاده

زنی بود بهرام یل را نه پاک
که بهرام را خواستی زیر خاک
به دل دوست بهرام چوبینه بود
که از شوی جانش پر از کینه بود
فرستاد نزدیک بهرام کس
که تن را نگه دار و فریاد رس
که بهرام پوشید پنهان زره
برافگند بند زره را گره
ندانم که در دل چه دارد ز بد
تو زو خویشتن دور داری سزد

چوبینه هم که این را می شنود قبل از بازی آرام به پشت هر کدام از هم تیمیان  میزند تا اینکه به بهرام سیاوشان میرسد. همین که به پشت او دست می زند متوجه می شود که زیر لباسش همان طوری که زنش گفته بود زره دارد و قصد او را متوجه می شود. همانجا شمشیرش را میکشد و بهرام سیاوشون را می کشد

چو بشنید چو بینه گفتار زن
که با او همی‌گفت چوگان مزن
هرآنکس که رفتی به میدان اوی
چو نزدیک گشتی بچوگان و گوی
زدی دست بر پشت اونرم نرم
سخن گفتن خوب و آواز گرم
چنین تا به پور سیاوش رسید
زره در برش آشکارا بدید
بدو گفت ای بتر از خار گز
به میدان که پوشد زره زیر خز
بگفت این و شمشیر کین برکشید
سراپای او پاک بر هم درید

وقتی خبر کشته شدن بهرام به بندوی می رسد، او  جوشن می پوشد و به سمت اردبیل می گریزد

چوبندوی زان کشتن آگاه شد
برو تابش روز کوتاه شد
بپوشید پس جوشن و برنشست
میان یلی لرزلرزان ببست
ابا چند تن رفت لرزان به راه
گریزان شد از بیم بهرامشاه
گرفت او ازان شهر راه گریز
بدان تا نبینند ازو رستخیز
به منزل رسیدند و بفزود خیل
گرفتند تازان ره اردبیل

از طرفی بهرام، مهروی را به عنوان نگهبان بندوی انتخاب می کند. مهروی هم می گوید که بندوی گریخته 

زمیدان چو بهرام بیرون کشید
همی دامن ازخشم در خون کشید
ازان پس بفرمود مهر وی را
که باشد نگهدار بندوی را
ببهرام گفتند کای شهریار
دلت را ببندوی رنجه مدار
که اوچون ازین کشتن آگاه شد
همانا که با باد همراه شد
پشیمان شد از کشتن یار خویش
کزان تیره دانست بازار خویش

بهرام چوبینه می گوید آن کسی که دوست و دشمن را هم تشخیص ندهد نابود باد. هر کسی نتیجه کار خود را می بیند منهم باید بندوی را می کشتم. اشتباه کردم و حالا باید ببینم نتیجه کار اشتباهم چیست و خدا چه می خواهد

چنین گفت کنکس که دشمن ز دوست
نداند مبادا ورا مغز و پوست
یکی خفته بر تیغ دندان پیل
یکی ایمن از موج دریای نیل
دگر آنک بر پادشا شد دلیر
چهارم که بگرفت بازوی شیر
ببخشای برجان این هر چهار
کزیشان بپیچد سر روزگار
دگر هرک جنباند او کوه را
بران یارگر خواهد انبوه را
تن خویشتن را بدان رنجه داشت
وزان رنج تن باد در پنجه داشت
بکشتی ویران گذشتن برآب
به آید که بر کارکردن شتاب
اگر چشمه خواهی که بینی بچشم
شوی خیره زو بازگردی بخشم
کسی راکجا کور بد رهنمون
بماند به راه دراز اندرون
هرآنکس که گیرد بدست اژدها
شد او کشته و اژدها زو رها
وگر آزمون را کسی خورد زهر
ازان خوردنش درد و مرگست بهر
نکشتیم بندوی را از نخست
ز دستم رها شد در چاره جست
برین کرده خویش باید گریست
ببینیم تا رای یزدان بچیست

 بندوی و همراهانش در بیابان به موسیل و خیمه های آنان می رسند. موسیل به بندوی می گوید همین جا بمان و از اینجا مرو چون می توانی از خسرو خبر داشته باشی و زود متوجه میشوی که آیا خسرو قصد نبرد دارد یا صلح و تو میتونی به او پیوندی

وزان روی بندوی و اندک سپاه
چوباد دمان بر گرفتند راه
همی‌برد هرکس که بد بردنی
براهی که موسیل بود ارمنی
بیابان بی‌راه و جای دده
سرا پرده یی دید جایی زده
نگه کرد موسیل بود ارمنی
هم آب روان یافت هم خوردنی
جهان جوی بندوی تنها برفت
سوی خیمه‌ها روی بنهاد تفت
چو مو سیل را دید بردش نماز
بگفتند با او زمانی دراز
بدو گفت موسیل زایدر مرو
که آگاهی آید تو را نوبنو
که در روم آباد خسرو چه کرد
همی آشتی نو کند گر نبرد
چو بشنید بندوی آنجا بماند
وزان دشت یاران خود رابخواند
 
حال از خسرو بشنویم که از بیابان بی آب و علف عبور می کند و به اهله می رسد. در انجا همه به استقبال خسرو میایند و خسرو و سپاهش فرود میایند. در همان موقع سواری از ایران با پیامی از بهرام چوبینه از راه می رسد. بهرام به بزرگ اهله نوشته که خسرو به سمت شما میاید، اگر به آنجا رسید آنها را راه مده. سپاه من از دنبال آنها میاید

همی‌تاخت خسرو به پیش اندرون
نه آب وگیا بود و نه رهنمون
عنان را بدان باره کرده یله
همی‌راند ناکام تا به اهله
پذیره شدندش بزرگان شهر
کسی را که از مردمی بود بهر
چو خسرو به نزدیک ایشان رسید
بران شهر لشکر فرود آورید
همان چون فرود آمد اندر زمان
نوندی بیامد ز ایران دمان
ز بهرام چوبین یکی نامه داشت
همان نامه پوشیده در جامه داشت
نوشته سوی مهتری باهله
که گرلشکر آید مکنشان یله
سپاه من اینک پس اندر دمان
بشهر تو آید زمان تا زمان

بزرگ اهله هم وقتی نامه را می خواند آنرا سریع نزد خسرو می برد. خسرو که نامه را می بیند می ترسد و از آن دیار هم می گریزد 

چو مهتر برانگونه برنامه دید
هم اندر زمان پیش خسرو دوید
چوخسرو نگه کرد و نامه بخواند
ز کار جهان در شگفتی بماند
بترسید که آید پس او سپاه
بران نامه بر تنگدل گشت شاه
ازان شهر هم در زمان برنشست
میان کیی تاختن را ببست

خسرو و همراهانش به نزدیکی روز فرات می رسند. از قسمتی بی آب و علف رد می شوند و به بیشه ای می رسند. خسرو سپاه را به درون بیشه می برد ولی شکاری برای خوردن پیدا نمی کند

همی‌تاخت تا پیش آب فرات
ندید اندرو هیچ جای نبات
شده گرسنه مرد پیر وجوان
یکی بیشه دیدند و آب روان
چوخسرو به پیش اندرون بیشه دید
سپه را بران سبزه اندر کشید
شده گرسنه مرد ناهاروسست
کمان را بزه کرد نخچیر جست
ندیدند چیزی بجایی دوان

در همان موقع کاروانی پدید میاید. ساربان خود را قیس بن حارثم معرفی می کند و می گوید مردی عرب هستم و از مصر میایم. خسرو می گوید که خوردنی چه داری که ما همه گرسنه ایم

درخت و گیا بود و آب روان
پدید آمد اندر زمان کاروان
شتر بود و پیش اندرون ساروان
چو آن ساربان روی خسرو بدید
بدان نامدار آفرین گسترید
بدو گفت خسرو که نام توچیست
کجا رفت خواهی و کام تو چیست
بدو گفت من قیس بن حارثم
ز آزادگان عرب وارثم
ز مصر آمدم با یکی کاروان
برین کاروان بر منم ساروان
به آب فراتست بنگاه من
از انجا بدین بیشه بد راه من
بدو گفت خسروکه از خوردنی
چه داری هم از چیز گستردنی
که ما ماندگانیم و هم گرسنه
نه توشست ما را نه بار و بنه

مرد عرب می گوید همینجا بمانید تا برایتان خوراک بیاورم. آنشی روشن می کنند و گاوی را بر آن کباب می کنند. کباب را می خورند و جای خواب آماده می کنند و خدا را شکر میکنند

بدو گفت تازی که ایدر بایست
مرا با تو چیز و تن جان یکیست
چو بر شاه تازی بگسترد مهر
بیاورد فربه یکی ماده سهر
بکشتند و آتش بر افروختند
ترو خشک هیزم همی‌سوختند
بر آتش پراگند چندی کباب
بخوردن گرفتند یاران شتاب
گرفتند واژ آنک بد دین پژوه
بخوردن شتابید دیگر گروه
بخوردند بی‌نان فراوان کباب
بیاراست هر مهتری جای خواب
زمانی بخفتند و برخاستند
یکی آفرین نو آراستند
بدان دادگر کو جهان آفرید
توانایی و ناتوان آفرید
زان پس به یاران چنین گفت شاه
که هرکس که او بیش دارد گناه
به پیش من آنکس گرامی ترست
وزان کهتران نیز نامی ترست
هرآنکس کجا بیش دارد بدی
بگشت از من و از ره بخردی
بما بیش باید که دارد امید
سراسر به نیکی دهیدش نوید
گرفتند یاران برو آفرین
که ای پاک دل خسرو پاک دین

خسرو از مرد تازی سراغ راه را یگیرد. ساربان می گوید که راه پیش رو هفتاد فرسنگ بیابان هست اگر بخواهی من توشه ی راه و آب را برایتان فراهم می کنم و راهنمایی با شما خواهم فرستاد. خسرو هم می گوید چاره ای جز این نیست که با آذوقه و راهنما برویم

بپرسید زان مرد تازی که راه
کدامست و من چون شوم با سپاه
بدو گفت هفتاد فرسنگ بیش
شما را بیابان و کوهست پیش
چودستور باشی من ازگوشت و آب
به راه آورم گر نسازی شتاب
بدو گفت خسرو جزین نیست رای
که با توشه باشیم و با رهنمای

سپاه با راهنما راه میفتد. کاروانی دیگر در راه به انها می رسد. خسرو از ساربان می پرسد که از کجا میایید. ساربان می گوید که من مهران ستاد هستم و از خره ی اردشیر میایم. خسرو از او هم غذا می خواهد و می گوید اگرما را به عنوان مهمان بپذیری توشه ات زیاد می شود. مرد هم می گوید که من خوراکی زیادی همراه دارم

هیونی بر افگند تازی به راه
بدان تا برد راه پیش سپاه
همی‌تاخت اندر بیابان و کوه
پر از رنج و تیمار با آن گروه
یکی کاروان نیز دیگر به راه
پدید آمد از دور پیش سپاه
یکی مرد بازارگان مایه دار
بیامد هم آنگه بر شهریار
بدو گفت شاه از کجایی بگوی
کجا رفت خواهی چنین پوی پوی
بدو گفت کز خرهٔ اردشیر
یکی مرد بازارگانم دبیر
بدو گفت نامت چه کرد آنک زاد
چنین داد پاسخ که مهران ستاد
ازو توشه جست آن زمان شهریار
بدو گفت سالار کای نامدار
خورش هست چندانک اندازه نیست
اگر چهره بازارگان تازه نیست
بدو گفت خسرو که مهمان به راه
بیابی فزونی شود دستگاه

بازرگان نان و خوراکی که همراه داشته با همراهان خسرو شریک می شود و بعد هم مرد ساربان آبدستان را میاورد تا مهمانان او دست هایشان را بشویند
 
سر بار بگشاد بازارگان
درمگان به آمد ز دینارگان
خورش بر دو بنشست خود بر زمین
همی‌خواند بر شهریار آفرین
چونان خورده شد مرد مهمان پرست
بیامد گرفت آبدستان بدست

خراد برزین که این را می بیند آبدستان را از دست مرد بازرگان می گیرد و این وظیفه را خود به عهده می گیرد

چو از دور خراد بر زین بدید
ز جایی که بد پیش خسرو دوید
ز بازارگان بستد آن آب گرم
بدن تا ندارد جهاندار شرم

بعد از آن بازرگان می میاورد و این بار هم خراد باز جام را از او می گیرد و به شاه میدهد

پس آن مرد بازارگان پر شتاب
می‌آورد برسان روشن گلاب
دگر باره خراد بر زین ز راه
ازو بستد آن جام و شد نزد شاه

خسرو می پرسد که سپاه را از کجا ببرم و جایگاه تو در خره اردشیر کجاست. بازرگان هم راه را نشان می دهد. خسرو تشکر می کند 

پرستش پرستنده را داشت سود
بران برتری برتریها فزود
زان پس ببازارگان گفت شاه
که اکنون سپه را کدامست راه
نشست تو در خره اردشیر
کجا باشد ای مرد مهمان‌پذیر
بدو گفت کای شاه با داد ورای
ز بازارگانان منم پاک رای
نشانش یکایک به خسرو بگفت
همه رازها برگشاد از نهفت
بفرمود تا نام برنا و ده
نویسد نویسندهٔ روزبه
ببازارگان گفت پدرود باش
خرد را به دل تار و هم پود باش 
 
حال چه اتفاقی میفتد و آیا سپاه راحش را پیدا می کند یا نه،  می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما. خلاصه برخی از داستان‌ها به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال در لینک زیر بپیوندید

کلماتی که آموختم
خوشنواز = سازنده
خیل = ارتش، قشون
نوند = اسب تیزرو
سهر = [ س ِ ] (اِ) گاو که عربان بقر خوانند - برهان
واژ = (اِ) به معنی باج است و آن زری باشد که پادشاه زبردست از پادشاه زیردست میگیرد. (برهان 

ابیاتی که خیلی دوست داشتم
بدریای آب اندرون نم نماند
که بهرام را شاه بایست خواند

چنین گفت کنکس که دشمن ز دوست
نداند مبادا ورا مغز و پوست
یکی خفته بر تیغ دندان پیل
یکی ایمن از موج دریای نیل

بکشتی ویران گذشتن برآب
به آید که بر کارکردن شتاب

اگر چشمه خواهی که بینی بچشم
شوی خیره زو بازگردی بخشم
کسی راکجا کور بد رهنمون
بماند به راه دراز اندرون
هرآنکس که گیرد بدست اژدها
شد او کشته و اژدها زو رها
وگر آزمون را کسی خورد زهر
ازان خوردنش درد و مرگست بهر

شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور) --- بهرام‌گور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه می‌شود) --- کسری با لقب نوشین روان ---هرمزد  پسر نوشین روان، --- خسرو پسر هرمزد --- بهرام چوبین (فرمانده خسرو که ادعای شاهی کرد و به عنوان فرمانده فعلا بر تخت نشسته

قسمت های پیشین

 چو بگذشت لشکر بران تازه بوم  ص 1787

© All rights reserved

No comments: