Monday 9 November 2020

شاهنامه‌خوانی در منچستر 249

قرنطینه  ماه نوامبر 2020  این بخش را از طریق زوم  در کنار هم خواندیم
بیست و هشتمین جلسه در قرنطینه

در دوران پادشاهی خسرو پرویز پسر هرمزد پسر نوشین روان هستیم
 

در دوران پادشاهی خسرو هستیم و در رابطه با جنگ خسرو و بهرام چوبینه می خوانیم. در قسمت پیش دیدیم که خسرو برای کمک به سمت روم می رود. بهرام چوبینه خود در طیسفون ماندگار شده  و سپاهی به فرماندهی بهرام پسر سیاوش با سی هزار سرباز به دنبال خسرو می فرستد

خسرو همچنان که به سمت روم می تازد به کاروانسرایی به نام یزدان سرای می رسد که جایگاهی بود که سوگواران به آنجا می رفتند و بزرگان مسیحی هم آنجا بودند. خسرو که راهی دراز را طی کرده بود می پرسد که خوردنی چه دارید و پاسخ می شنود که نان با تره داریم 

وزان روی خسرو بیابان گرفت
همی از بد دشمنان جان گرفت
چنین تا بنزد رباطی رسید
سر تیغ دیوار او ناپدید
کجا خواندندیش یزدان سرای
پرستشگهی بود و فرخنده جای
نشستنگه سوکواران بدی
بدو در سکوبا و مطران بدی
چنین گفت خسرو به یزدان پرست
که از خوردنی چیست کاید بدست
سکوبا بدو گفت کای نامدار
فطیرست با ترهٔ جویبار
گرای دون که شاید بدین سان خورش
مبادت جز از نوشه این پرورش

خسرو از آنچه برایش میاورند می خورند و بعد دنبال می می گردد. از مهماندارشان سراغ می می گیرند. پاسخ می دهد که ما از خرما در تابستان می درست می کنیم و هنوز هم مقداری داریم. بعد تعریف می را می کند که رنگش از قرمزی به گوهر بیجاده ای در آفتاب می ماند. می را میاورد و خسرو با خوردن مقداری از آن سرش گرم می شود و سر بر پای بندوی گذاشته و بر ریگ های داغ به خواب می رود

ز اسب اندر آمد سبک شهریار
همان آنک بودند با اوسوار
جهانجوی با آن دو خسرو پرست
گرفت از پی و از برسم بدست
بخوردند با شتاب چیزی که بود
پس آنگه به زمزم بگفتند زود
چنین گفت پس با سکوبا که می
نداری تو ای پیرفرخنده پی
بدو گفت ما می‌زخرما کنیم
به تموز وهنگام گرما کنیم
کنون هست لختی چو روشن گلاب
به سرخی چو بیجاده در آفتاب
هم آنگه بیاورد جامی نبید
که شد زنگ خورشید زو ناپدید
بخورد آن زمان خسرو از می سه جام
می و نان کشکین که دارد بنام
چو مغزش شد از بادهٔ سرخ گرم
هم آنگه بخفت از بر ریگ نرم
نهاد از بر ران بندوی سر
روانش پر از درد و خسته جگر

به محض اینکه چشم خسرو گرم میشود سکوبای بر بالای سرش میاید و می گوید از دور گردی مشخص است. می فهمند که این همان سپاهی است که به دنبال خسرو آمده است. به فکر چاره می افتند. خسرو به بندوی می گوید راهی پیش پای من بگذار. بندوی هم می گوید که لباس های زرین و تاج و گوشواره ات را بمن بده و خود برو. خسرو هم همان کار را می کند و مثل باد می گریزد

همان چون بخواب اندر آمد سرش
سکوبای مهتر بیامد برش
که از راه گردی برآمد سیاه
دران گرد تیره فراوان سپاه
چنین گفت خسرو که بد روزگار
که دشمن بدین گونه شد خواستار
نه مردم به کارست و نه بارگی
فراز آمد آن روز بیچارگی
بدو گفت بندوی بس چاره ساز
که آمدت دشمن بتنگی فراز
بدو گفت خسرو که ای نیک خواه
مرا اندرین کار بنمای راه
بدو گفت بندوی کای شهریار
تو را چاره سازم بدین روزگار
ولیکن فدا کرده باشم روان
به پیش جهانجوی شاه جهان
بدو گفت خسرو که دانای چین
یکی خوب زد داستانی برین
که هرکو کند بر درشاه کشت
بیابد بدان گیتی اندر بهشت
چو دیوار شهر اندر آمد زپای
کلاته نباید که ماند بجای
چو ناچیز خواهد شدن شارستان
مماناد دیوار بیمارستان
توگر چاره‌جویی دانی اکنون بساز
هم از پاک یزدان نه‌ای بی‌نیاز
بدو گفت بندوی کاین تاج زر
مرا ده همین گوشوار و کمر
همان لعل زرین چینی قبای
چو من پوشم این را تو ایدر مپای
برو با سپاهت هم اندر شتاب
چو کشتی که موجش درآرد ز آب
بکرد آن زمان هرچ بندوی گفت
وزانجایگه گشت با باد جفت

بندوی جامه زرنگار را می پوشد و تاج خسرو را بر سر می گذارد و بر بام میرود. از دور هر که او را میبیند گمان میبرد که او خود خسرو است
 
چو خسرو برفت از بر چاره جوی
جهاندیده سوی سقف کرد روی
که اکنون شما را بدین بر ز کوه
بباید شدن ناپدید از گروه
خود اندر پرستشگه آمد چو گرد
بزودی در آهنین سخت کرد
بپوشید پس جامهٔ زرنگار
به سر برنهاد افسر شهریار
بران بام برشد نه بر آرزوی
سپه دید گرد اندورن چارسوی
همی‌بود تا لشکر رزمساز
رسیدند نزدیک آن دژ فراز
ابرپای خاست آنگه از بام زود
تن خویشتن را به لشکر نمود
بدیدندش از دور با تاج زر
همان طوق و آن گوشوار و کمر
همی‌گفت هر کس که این خسروست
که با تاج و با جامه‌های نوست

بندوی همین که می بیند که تصور کرده اند که او خسروست از بام پایین میاید و جامه ی خود را تن می کند و بر بالای بام می رود و می پرسد که فرمانده شما کیست من از خسرو برایش پیامی دارم

چو بند وی شد بی‌گمان کان سپاه
همی‌ بازنشناسد او را ز شاه
فرود آمد و جامهٔ خویش تفت
بپوشید ناکام و بربام رفت
چنین گفت کای رزمسازان نو
کرا خوانم اندر شما پیش رو
که پیغام دارم ز شاه جهان
بگویم شنیده به پیش مهان

بهرام پسر سیاوش می گوید که من فرمانده این سپاه هستم. بندوی می گوید که خسرو گفته که من خسته راه هستم و در این خانه سوگوار نشسته ام. امروز را استراحت می کنم و فردا به پیش شما خواهم آمد

چو پور سیاووش دیدش ببام
منم پیش رو گفت بهرام نام
بدو گفت گوید جهاندار شاه
که من سخت پیچانم از رنج راه
ستوران همه خسته و کوفته
زراه دراز اندر آشوفته
بدین خانهٔ سوکواران به رنج
فرود آمدستیم با یار پنج
چوپیدا شود چاک روز سپید
کنم دل زکار جهان ناامید
بیاییم با تو به راه دراز
به نزدیک بهرام گردن فراز
برین برکه گفتم نجویم زمان
مگر یارمندی کند آسمان
نیاکان ما آنک بودند پیش
نگه داشتندی هم آیین وکیش
اگرچه بدی بختشان دیر ساز
ز کهتر نبرداشتندی نیاز
کنون آنچ ما را به دل راز بود
بگفتیم چون بخت ناساز بود
زرخشنده خورشید تا تیره خاک
نباشد مگر رای یزدان پاک

بهرام سیاوش هم که اینرا می شنود قبول می کند و بیرون آن رباط با سپاهش شب را به صبح می رساند

چو سالار بشنید زو داستان
به گفتار او گشت همداستان
دگر هرکه بشنید گفتار اوی
پر از درد شد دل ز کردار اوی
فرود آمد آن شب بدانجا سپاه
همی‌داشتی رای خسرو نگاه

روز بعد باز بندوی بر بام می رود و می گوید که شاه تمام شب بیدار بود و به پرستش مشغول. الان استراحت لازم دارد و ظهر هم که خیلی هوا گرم خواهد بود و صلاح را در این دیده که امروز را استراحت کند و فردا صبح زود با شما بیاید

دگر روز بندوی بربام شد
ز دیوار تا سوی بهرام شد
بدو گفت کامروز شاه از نماز
همانا نیاید به کاری فراز
چنین هم شب تیره بیدار بود
پرستندهٔ پاک دادار بود
همان نیز خورشید گردد بلند
ز گرما نباید که یابد گزند
بیاساید امروز و فردا پگاه
همی ‌راند اندر میان سپاه

بهرام می گوید که اگر به خسرو امان ندهیم ممکن است به جنگ بیاید و اگر کشته شود بهرام هم ما را مجازات خواهد کرد. بهتر آن است که امروز را نیز استراحت کنیم تا اینکه خود خسرو بیاید

چنین گفت بهرام با مهتران
که کاریست این هم سبک هم گران
چو بر خسرو این کار گیریم تنگ
مگر تیز گردد بیاید به جنگ
بتنها تن او یکی لشکرست
جهانگیر و بیدار و کنداورست
وگر کشته آید به دشت نبرد
برآرد ز ما نیز بهرام گرد
هم آن به که امروز باشیم نیز
وگر خوردنی نیست بسیار چیز
مگر کو بدین هم نشان خوش منش
بیاید به از جنگ وز سرزنش

شب که شد بندوی بر بام می رود و به بهرام می گوید که خسرو همان اول که گرد و خاک لشکر بلند شد از اینجا رفت و تا الان هم به روم رسیده و شما به او دسترسی نخواهید داشت. حال اگر به من امان دهید من با شما خواهم آمد و به بهرام همه چیز را درباره ی خسرو خواهم گفت وگرنه لباس رزم می پوشم وبه جنگ شما میایم

چنان هم همی‌بود تا شب ز کوه
برآمد بگرد اندر آمد گروه
سپاه اندرآمد ز هر پهلوی
همی‌سوختند آتش از هر سوی
چوروی زمین گشت خورشید فام
سخن گوی بندوی برشد ببام
ببهرام گفت ای جهاندیده مرد
برانگه که برخاست از دشت گرد
چو خسرو شما را بدید او برفت
سوی روم با لشکر خویش تفت
کنون گر تو پران شوی چون عقاب
وگر برتر آری سر از آفتاب
نبیند کسی شاه را جز بروم
که اکنون کهن شد بران مرز وبوم
کنون گر دهیدم به جان زینهار
بیایم بر پهلوان سوار
بگویم سخن هرچ پرسد زمن
ز کمی و بیشی آن انجمن
وگرنه بپوشم سلیح نبرد
به جنگ اندر آیم بکردار گرد

بهرام می گوید که حالا جنگیدن با بندوی چه اهمیتی دارد. بهتر است او را پیش بهرام ببریم تا خود تصمیم بگیرد با او چکار بکند. به بندوی می گوید که ما تو را به عنوان زندانی با خود می بریم و همین کار را نیز می کنند

چو بهرام بشنید زو این سخن
دل مرد برنا شد از غم کهن
به یاران چنین گفت کاکنون چه سود
اگر من برآرم ز بندوی دود
همان به که او را برپهلوان
برم هم برین گونه روشن روان
بگوید بدو هرچ داند ز شاه
اگر سر دهد گر ستاند کلاه
به بندوی گفت ای بد چاره‌جوی
تو این داوریها ببهرام گوی
فرود آمد از بام بندوی شیر
همی‌راند با نامدار دلیر

بهرام که می شنود که سپاه بدون خسرو برگشته خیلی عصبانی می شود و به بندوی می گوید که تو با خسرو یکی شدی و الان آمدی که روزگار را نو کنی؟

چوبشنید بهرام کامد سپاه
سوی روم شد خسرو کینه خواه
ز پور سیاوش بر آشفت سخت
بدو گفت کای بدرگ شوربخت
نه کار تو بود اینک فرمودمت
همی بی‌هنر خیره بستودمت
جهانجوی بندوی را پیش خواند
همی خشم بهرام با او براند
بدو گفت کای بدتن بدکنش
فریبنده مرد از در سرزنش
سپاه مرا خیره بفریفتی
زبد گوهر خویش نشکیفتی
تو با خسرو شوم گشتی یکی
جهاندیده یی کردی از کودکی
کنون آمدی با دلی پر سخن
که من نو کنم روزگار کهن

بندوی می گوید که خسرو خویشاوند من است و من جانم را فدای او می کنم اگر نیاز باشد تو هم اگر مهتر هستی از راه راست منحرف مشو. بهرام می گوید که من تو را برای این گناه نمی کشم ولی بدان که خود خسرو تو را خواهد کشت و بعد دستور می دهد بندوی را به زندان به بند کنند و بهرام سیاوش را هم زندان بان او

بدو گفت بندوی کای سرفراز
زمن راستی جوی و تندی مساز
بدان کان شهنشاه خویش منست
بزرگیش ورادیش پیش منست
فدا کردمش جان وبایست کرد
تو گر مهتری گرد کژی مگرد
بدو گفت بهرام من زین گناه
که کردی نخواهمت کردن تباه
ولیکن تو هم کشته بر دست اوی
شوی زود و خوانی مرا راست گوی
نهادند بر پای بندوی بند
ببهرام دادش ز بهر گزند
همی‌بود تا خور شد اندر نهفت
بیامد پر اندیشه دل بخفت

روز بعد خسرو همه بزرگان را دعوت می کند و خود مثل شاهان بر تخت می نشیند و می گوید ضحاک پدر خود را بهر پادشاهی کشت و اکنون نیز خسرو هرمزد را کشته و به سمت روم رفته (بیاد داریم از قسمت قبلی که این بندوی و گستهم بودند که هرمزد، پدر خسرو، را کشتند). بهرام ادامه میدهد حال اگر کسی از بزرگان هست که لایق پادشاهی باشد بمن بگویید 

چو خورشید خنجر کشید از نیام
پدید آمد آن مطرف زردفام
فرستاد و گردنکشان را بخواند
برتخت شاهی به زانو نشاند
بهرجای کرسی زرین نهاد
چوشاهان پیروز بنشست شاد
چنین گفت زان پس به بانگ بلند
که هرکس که هست ازشما ارجمند
ز شاهان ز ضحاک بتر کسی
نیامد پدیدار بجویی بسی
که از بهر شاهی پدر را بکشت
وزان کشتن ایرانش آمد بمشت
دگر خسرو آن مرد بیداد و شوم
پدر را بکشت آنگهی شد بروم
کنون ناپدیدست اندر جهان
یکی نامداری ز تخت مهان
که زیبا بود بخشش و بخت را
کلاه و کمر بستن وتخت را
که دارید که اکنون ببندد میان
بجا آورد رسم و راه کیان
بدارندهٔ آفتاب بلند
که باشم شما را بدین یارمند

پیری به اسم شهران گراز از انجمن بلند می شود و کارهای خود بهرام را می شمارد که اگر تو با ساوه شاه نجنگیده بودی اکنون او همه ایران را تصرف کرده بود و بهتر از تو کسی برای این پادشاهی نیست

شنیدند گردنکشان این سخن
که آن نامور مهتر افکند بن
نپیچید کس دل ز گفتار راست
یکی پیرتر بود بر پای خاست
کجا نام او بود شهران گراز
گوی پیرسر مهتری دیریاز
چنین گفت کای نامدار بلند
توی در جهان تابوی سودمند
بدی گر نبودی جز از ساوه شاه
که آمد بدین مرز ما با سپاه
ز آزادگان بندگان خواست کرد
کجا در جهانش نبد هم نبرد
ز گیتی بمردی تو بستی میان
که آن رنج بگذشت ز ایرانیان
سپه چاربار از یلان صدهزار
همه گرد و شایستهٔ کارزار
بیک چوبه تیر تو گشتند باز
برآسود ایران ز گرم و گداز
کنون تخت ایران سزاوار تست
برین برگوا بخت بیدارتست
کسی کو بپیچد ز فرمان ما
وگر دور ماند ز پیمان ما
بفرمانش آریم اگر چه گوست
و گر داستان را همه خسروست
بگفت این و بنشست بر جای خویش
خراسان سپهبد بیامد به پیش

بعد از آن سپهبد خراسان بلند می شود که او از همه خوبیهای تو یاد کرد که درست بود ولی زرتشت گفته که اگر کسی از خداوند برگشت او را نصیحت کنید و یک سال زمان دهید، اگر بر علیه شاه شد کشتننش واجب می شود. این را گفت و بر جای خود نشست  

چنین گفت کاین پیر دانش پژوه
که چندین سخن گفت پیش گروه
بگویم که او از چه گفت این سخن
جهانجوی و داننده مرد کهن
که این نیکویها ز تو یاد کرد
دل انجمن زین سخن شاد کرد
ولیکن یکی داستانست نغز
اگر بشنود مردم پاک مغز
که زر دشت گوید باستا و زند
که هرکس که از کردگاربلند
بپیچد بیک سال پندش دهید
همان مایهٔ سودمندش دهید
سرسال اگر بازناید به راه
ببایدش کشتن بفرمان شاه
چو بر دادگر شاه دشمن شود
سرش زود باید که بی‌تن شود
خراسان بگفت این و لب راببست
بیامد بجایی که بودش نشست

بعد از او فرخ زاد بلند می شود و اینگونه می گوید که بهتر است از راه داد عمل کنیم

ازان پس فرخ زاد برپای خاست
ازان انجمن سر برآورد راست
چنین گفت کای مهتر سودمند
سخن گفتن داد به گر پسند
اگر داد بهتر بود کس مباد
که باشد به گفتار بی‌داد شاد
ببهرام گوید که نوشه بدی
جهان را بدیدار توشه بدی
اگر ناپسندست گفتار ما
بدین نیست پیروزگر یارما
انوشه بدی شاد تا جاودان
زتو دور دست و زبان بدان

پس از او خزروان بلند می شود و می گوید که اگر دنبال راه داد باشی برو دنبال خسرو و معذرت بخواه و فکر پادشاهی مکن چون خسرو زنده هست. اگر ترسانی برای جان خود از طیسفون به خراسان برو و بمان تا از پادشاه امان بگیری

بگفت این و بنشست مرد دلیر
خزروان خسرو بیامد چو شیر
بدو گفت اکنون که چندین سخن
سراینده برنا و مرد کهن
سرانجام اگر راه جویی بداد
هیونی برافگن بکردار باد
ممان دیر تا خسرو سرفراز
بکوبد بنزد تو راه دراز
ز کار گذشته به پوزش گرای
سوی تخت گستاخ مگذار پای
که تا زنده باشد جهاندار شاه
نباشد سپهبد سزاوار گاه
وگر بیم داری ز خسرو به دل
پی از پارس وز طیسفون برگسل
بشهر خراسان تن آسان بزی
که آسانی و مهتری را سزی
به پوزش یک اندر دگر نامه ساز
مگر خسرو آید برای تو باز

زاد فرخ می گوید که سخن همه را شنیدم هم موافقت با اینکه پهلوان شاه شود و هم مخالفت که این خردمدانه نیست. ولی هیچ کسی چنین چیزی که شاه از دست سپاه به روم بگریزد را تابحال نشنیده . این را که خسرو می شنود رخش زرد می شود

نه برداشت خسرو پی از جای خویش
کجا زاد فرخ نهد پای پیش
سخن گفت پس زاد فرخ بداد
که‌ای نامداران فرخ نژاد
شنیدم سخن گفتن مهتران
که هستند ز ایران گزیده سران
نخستین سخن گفتن بنده وار
که تا پهلوانی شود شهریار
خردمند نپسندد این گفت و گوی
کزان کم شود مرد را آب روی
خراسان سخن برمنش وار گفت
نگویم که آن با خرد بود جفت
فرخ زاد بفزود گفتار تند
دل مردم پرخرد کرد کند
چهارم خزروان سالاربود
که گفتار او با خرد یاربود
که تا آفرید این جهان کردگار
پدید آمد این گردش روزگار
ز ضحاک تازی نخست اندرآی
که بیدادگر بود و ناپاک رای
که جمشید برتر منش را بکشت
به بیداد بگرفت گیتی بمشت
پر از درد دیدم دل پارسا
که اندر جهان دیو بد پادشا
دگر آنک بد گوهر افراسیاب
ز توران بدانگونه بگذاشت آب
بزاری سر نوذر نامدار
بشمشیر ببرید و برگشت کار
سدیگر سکندر که آمد ز روم
به ایران و ویران شد این مرز وبوم
چو دارای شمشیر زن را بکشت
خور و خواب ایرانیان شد درشت
چهارم چو ناپاک دل خوشنواز
که گم کرد زین بوم و بر نام و ناز
چو پیروز شاهی بلند اختری
جهاندار وز نامداران سری
بکشتند هیتالیان ناگهان
نگون شد سرتخت شاه جهان
کس اندر جهان این شگفتی ندید
که اکنون بنوی به ایران رسید
که بگریخت شاهی چوخسرو زگاه
سوی دشمنان شد ز دست سپاه
بگفت این و بنشست گریان بدرد
ز گفتار او گشت بهرام زرد

بعد از ان سنباد بلند می شود و می گوید تا وقتی که کسی از نژاد کیان بیاید بهتر است که بهرام بر تخت نشیند

جهاندیده سنباد برپای جست
میان بسته وتیغ هندی بدست
چنین گفت کاین نامور پهلوان
بزرگست و با داد و روشن روان
کنون تاکسی از نژادکیان
بیاید ببندد کمر بر میان
هم آن به که این برنشیند بتخت
که گردست و جنگاور و نیک بخت

سر جنگیان که این را می شنود تیغ را می کشد و می گوید که اگر زنی پیدا کنم که از نژاد شاهان باردار باشد او را می کشم

سرجنگیان کاین سخنها شنید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
چنین گفت کز تخم شاهان زنی
اگر باز یابیم در بر زنی
ببرم سرش را بشمشیر تیز
زجانش برآرم دم رستخیز
نمانم که کس تاجداری کند
میان سواران سورای کند

پهلوانی که می شنود که بهرام چنین چیزی می گوید شمشیر می کشد و می گوید که بهرام شاه است و ما کهتر او هستیم. بهرام هم   می گوید که کسی که به شمشیر دست بیازد را خواهم کشت

چوبشنید با بوی گرد ارمنی
که سالار ناپاک کرد آن منی
کشیدند شمشیر و برخاستند
یکی نو سخن دیگر آراستند
که بهرام شاهست و ما کهتریم
سر دشمنان را بپی بسپریم
کشیده چو بهرام شمشیر دید
خردمندی و راستی برگزید
چنین گفت کانکو ز جای نشست
برآید بیازد به شمشیر دست
ببرم هم اندر زمان دست اوی
هشیوار گردد سرت مست اوی
بگفت این و از پیش آزادگان
بیامد سوی گلشن شادگان
پراگنده گشت آن بزرگ انجمن
همه رخ پر آژنگ و دل پرشکن
 
حال چه اتفاقی میفتد،  می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما. خلاصه برخی از داستان‌ها به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال در لینک زیر بپیوندید

کلماتی که آموختم
رباط = کاروانسرا
مطران = [ م َ / م ِ ] (معرب ، اِ)بزرگ و مهتر ترسایان
سکوبا = نام مرد ترسا
فطیر = نانی را گویند که خمیر آن را مایه نزده باشند و برنیامده و نرسیده باشد. (برهان ). نان بی خمیرمایه . (منتهی الارب
نشکیفتن = ناشکیبایی، آرام نگرفتن
بیجاده = نوعی یاقوتت
سقف = [ س ُ ق ُ ] (معرب ، اِ) مخفف اسقف است که قاضی ترسایان و حاکم و مهتر ایشان باش
کلاته = [ ک َ ت َ / ت ِ ] (اِ) قلعه یا دهی کوچک که بربلندی ساخته باشند. (برهان 
مطرف =[ م ُ رَ / م ِ رَ ] (ع اِ) چادر خز چهارگوشه

ابیاتی که خیلی دوست داشتم
اگر داد بهتر بود کس مباد
که باشد به گفتار بی‌داد شاد

شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور) --- بهرام‌گور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه می‌شود) --- کسری با لقب نوشین روان ---هرمزد  پسر نوشین روان، --- خسرو پسر هرمزد ---بهرام چوبین (فرمانده خسرو که ادعای شاهی کردو به عنوان فرمانده فعلا بر تخت نشسته

قسمت های پیشین

 پادشاهی بهرام پورگشسپ یکسال و شش ماه بود ص 1781

© All rights reserved

No comments: