داستان بهرام گور را دنبال میکنیم
بهرام برای شکار راه میفتد و مدت یک ماه با اطرافیانش به شکار مشغول میشود
بهرام برای شکار راه میفتد و مدت یک ماه با اطرافیانش به شکار مشغول میشود
بخفت آن شب و بامداد پگاه
بیامد سوی دشت نخچیرگاه
همه راه و بی راه لشکر گذشت
چنان شد که یک ماه ماند او به دشت
سراپرده و خیمه ها ساختند
ز نخچیر دشتی بپرداختند
کسی را نیامد بران دشت خواب
می و گوشت نخچیر و چنگ و رباب
بیابان همی آتش افروختند
تر و خشک هیزم بسی سوختند
برفتند بسیار مردم ز شهر
کسی کش ز دینار بایست بهر
همی بود چندی خرید و فروخت
بیابان ز لشکر همی برفروخت
ز نخچیر دشت و ز مرغان آب
همی یافت خواهنده چندان کباب
که بردی به خروار تا خان خویش
بر کودک خرد و مهمان خویش
چو ماهی برآمد شتاب آمدش
همی با بتان رای خواب آمدش
بیاورد لشکر ز نخچیرگاه
ز گرد سواران ندیدند راه
همی رفت لشکر به کردار گرد
چنین تا رخ روز شد لاژورد
یکی شارستان پیشش آمد به راه
پر از برزن و کوی و بازارگاه
بفرمود تا لشکرش با بنه
گذارند و ماند خود او یک تنه
بپرسید تا مهتر ده کجاست
سر اندر کشید و همی رفت راست
به منزلی با دری شکسته میرسد. میپرسد که صاحب این خانه کجاست و چطور در میان این آبادی چنین خانهی ویرانی است. صاحب خانه میگوید من مرد بخت برگشتهای هستم که از مال دنیا هیچ ندارم. بهرام از اسب پیاده میشود و زمین خانه را پر از پشگل گوسفند میبیند. به صاحب خانه (که نامش فرشیدورد است) میگوید خوب چیزی بیاور که پهن کنیم و بنشینیم. صاحب خانه هم میگوید که اگر چیزی داشتم که وضعم این نبود. باز بهرام میگوید که نان و شیری بیاور. باز صاحبخانه میگوید که من هیچ ندارم و اگر نان داشتم که خودم با این ناتوانی نبودم. بهرام میگوید که پس این پشگل گوسفندان از کجا آمده و صاحبخانه هم میگوید که سرم را بردی از بس حرف زدی بهتر است تا اقبال من به تو سرایت نکرده بروی و جای دیگر مهمان شوی
شکسته دری دید پهن و دراز
بیامد خداوند و بردش نماز
بپرسید کاین خانه ویران کراست
میان ده این جای ویران چراست
خداوند گفت این سرای منست
همین بخت بد رهنمای منست
نه گاو ستم ایدر نه پوشش نه خر
نه دانش نه مردی نه پای و نه پر
مرا دیدی اکنون سرایم ببین
بدین خانه نفرین به از آفرین
ز اسپ اندر آمد بدید آن سرای
جهاندار را سست شد دست و پای
همه خانه سرگین بد از گوسفند
یکی طاق بر پای و جای بلند
بدو گفت چیزی ز بهر نشست
فراز آور ای مرد مهمان پرست
چنین داد پاسخ که بر میزبان
به خیره چرا خندی ای مرزبان
گر اگندنی هیچ بودی مرا
گر مرد مهمان ستودی مرا
نه افگندنی هست و نه خوردنی
نه پوشیدنی و نه گستردنی
به جای دگر خانه جویی رواست
که ایدر همه کارها بی نواست
ورا گفت بالش نگه کن یکی
که تا برنشینم برو اندکی
بدو گفت ایدر نه جای نکوست
همانا ترا شیر مرغ آرزوست
پس انگاه گفتش که شیر آر گرم
چنان چون بیابی یکی نان نرم
چنین داد پاسخ که ایدو گمان
که خوردی و گشتی ازو شادمان
اگر نان بدی در تنم جان بدی
اگر چند جانم به از نان بدی
بدو گفت گر نیستت گوسفند
که آمد به خان تو سرگین فگند
چنین داد پاسخ که شب تیره شد
مرا سر ز گفتار تو خیره شد
یکی خانه بگزین که یابی پلاس
خداوند آن خانه دارد سپاس
چه باشی به نزدیکی شوربخت
که بستر کند شب ز برگ درخت
به زر تیغ داری به زربر رکیب
نباید که آید ز دزدت نهیب
این خانه برای دزدان طعمهی خوبی است و اموالت در خانهی من درامان نخواهد بود. بهرام از او آب خواست و باز صاحبخانه گفت چشمهای در همین نزدیکی است. برو و هر چه میخواهی از ان آب بخور و بیخود هم از من بیچاره این چیز و آن چیز نخواه
ز یزدان بترس و ز من دور باش
به هر کار چون من تو رنجور باش
چو خانه برین گونه ویران بود
گذرگاه دزدان و شیران بود
بدو گفت اگر دزد شمشیر من
ببردی کنون نیستی زیر من
کدیور بدو گفت زین در مرنج
که در خان من کس نیابد سپنج
بدو گفت شاه ای خردمند پیر
چه باشی به پیشم همی خیره خیر
چنانچون گمانم هم از آب سرد
ببخشای ای مرد آزادمرد
کدیور بدو گفت کان آبگیر
به پیش است کمتر ز پرتاب تیر
بخور چند خواهی و بردار نیز
چه جویی بدین بی نوا خانه چیز
همانا بدیدی تو درویش مرد
ز پیری فرومانده از کارکرد
پرسید نام تو چیست. گفت نامم فرشیدورد است و هیچ هم ندارم. بهرام گفت خوب چرا دنبال نان نمیروی. فرشیدور هم بنای گریه را گذاشت و گفت اصلا چرا به این سرای ویران من آمدی و آنقدر گریه و زاری راه انداخت که بهرام از آنجا بیرون آمد. همان موقع سپاه هم به او پیوست
چنین داد پاسخ که گر مهتری
نداری مکن جنگ با لشکری
چه نامی بدو گفت فرشیدورد
نه بوم و نه پوشش نه خواب و نه خورد
بدو گفت بهرام با کام خویش
چرا نان نجویی بدین نام خویش
کدیور بدو گفت کز کردگار
سرآید مگر بر من این روزگار
نیایش کنم پیش یزدان خویش
ببینم مگر بی تو ویران خویش
چرا آمدی در سرای تهی
که هرگز نبینی مهی و بهی
بگفت این و بگریست چندان به زار
که بگریخت ز آواز او شهریار
بخندید زان پیر و آمد به راه
دمادم بیامد پس او سپاه
از آن شهرستان که بیرون رفتند به خارستانی رسیدند که مردی خارکن مشغول به کار بود. بهرام جلو رفت و پرسید که بزرگ اینجا کیست؟ گفت که فرشیدورد. او کسی است که آنقدر زمین دارد و گوسفتد که از فروش آنها میتواند خانه را پر از زر کرد ولی خودش در نهایت سختی بسر میبرد. چوپانش شیر و گوشت میخورد ولی خود او جز نان و پنیر بهرهاای از اموالش نمیبرد
چو بیرون شد از نامور شارستان
به پیش اندر آمد یکی خارستان
تبر داشت مردی همی کند خار
ز لشکر بشد پیش او شهریار
بدو گفت مهتر بدین شارستان
کرا دانی ای دشمن خارستان
چنین داد پاسخ که فرشیدورد
بماند همه ساله بی خواب و خورد
مگر گوسفندش بود صدهزار
همان اسپ و استر بود زین شمار
زمین پر ز آگنده دینار اوست
که مه مغز بادش بتن بر مه پوست
شکم گرسنه مانده تن برهنه
نه فرزند و خویش نه بار و بنه
اگر کشتمندش فروشد به زر
یکی خانه بومش کند پر گهر
شبانش همی گوشت جوشد به شیر
خود او نان ارزن خورد با پنیر
دو جامه ندیدست هرگز به هم
ازویست هم بر تن او ستم
چنین گفت با خارزن شهریار
که گر گوسفندش ندانی شمار
بدانی همانا کجا دارد اوی
شمارش بتو گفت کی یارد اوی
بهرام به خارکن مقداری دینار میدهد و مردی از میان سپاه را انتخاب میکند با سیهزار نفر برای سرشماری از مال و اموال فرشیدورد میفرستد. بهرام به خارکن میگویند که به همراه این عده برو و راه را به ایشان نشان بده.
اسم مرد خارکن دلافروز بود. به او اسبی بادپا دادند تا همراه سرشماران شود. آنها رفتند و به مقدار زیادی شتر و گوسفند رسیدند. بیشتر از ده کاروان شتر با ساربانان و گاوان شیرده دیدند
اسم مرد خارکن دلافروز بود. به او اسبی بادپا دادند تا همراه سرشماران شود. آنها رفتند و به مقدار زیادی شتر و گوسفند رسیدند. بیشتر از ده کاروان شتر با ساربانان و گاوان شیرده دیدند
چنین گفت کای رزم دیده سوار
ازان خواسته کس نداند شمار
بدان خارزن داد دینار چند
بدو گفت کاکنون شدی ارجمند
بفرمود تا از میان سپاه
بیاید یکی مرد دانا به راه
کجا نام آن مرد بهرام بود
سواری دلیر و دلارام بود
فرستاد با نامور سی سوار
گزین کرده شایسته مردان کار
دبیری گزین کرد پرهیزگار
بدان سان که دانست کردن شمار
بدان خارزن گفت ز ایدر برو
همی خارکندی کنون زر درو
ازان خواسته ده یکی مر تراست
بدین مردمان راه بنمای راست
دل افرزو بد نام آن خارزن
گرازنده مردی به نیروی تن
گرانمایه اسپی بدو داد و گفت
که با باد باید که گردی تو جفت
دل افروز بد گیتی افروز شد
چو آمد به درگاه پیروز شد
بیاورد لشکر به کوه و به دشت
همی گوسفند از عدد برگذشت
شتر بود بر کوه ده کاروان
به هر کاروان بر یکی ساروان
ز گاوان ورز و ز گاوان شیر
ز پشم و ز روغن ز کشت و پنیر
همه دشت و کوه و بیابان کنام
کس او را به گیتی ندانست نام
بیابان سراسر همه کنده سم
همان روغن گاو در سم
ز شیراز وز ترف سیصدهراز
به خم شتروار بد بر لب جویبار
نتیجه تخقیقات را مرد دبیر چنین به بهرام گزارش میدهد که این فرشیدورد که هیچکسی نامش را هم نمیدانست چه مال و اموالی دورخود جمع کرده و خود به آن وضع فقیرانه نشسته
یکی نامه بنوشت بهرام هور
به نزد شهنشاه بهرام گور
نخست آرین کرد بر کردگار
که اویست پیروز و پروردگار
دگر آفرین بر شهنشاه کرد
که کیش بدی (را) نگونسار کرد
چنین گفت کای شهریار جهان
ز تو شاد یکسر کهان و مهان
کز اندازه دادت همی بگذرد
ازین خامشی گنج کیفر برد
همه کار گیتی به اندازه به
دل شاه ز اندیشه ها تازه به
یکی گم شده نام فرشیدورد
نه در بزمگاه و نه اندر نبرد
ندانست کس نام او در جهان
میان کهان و میان مهان
نه خسروپرست و نه یزدان شناس
ندانست کردن به چیزی سپاس
چنین خواسته گسترد در جهان
تهی دست و پر غم نشسته نهان
من دبیران را جمع کردم و در این کوه گذاشتم آنها هم آنقدر نوشتند که پشتشان خم شده ولی هنوز شمار داراییها را بدست نیاردیم تازه میگویند که داراییهای فرشیدورد از این هم بیشتر است. حال فرمان شما چیست
دبیران داننده را خواندم
برین کوه آباد بنشاندم
شمارش پدیدار نامد هنوز
نویسنده را پشت برگشت کوز
چنین گفت گوینده کاندر زمین
ورا زر و گوهر فزونست زین
برین کوهسارم دو دیده به راه
بدان تا چه فرمان دهد پیشگاه
بهرام نامه را که میخواند غمگین میشود و پاسخ نامه را چنین میدهد که اگر من پادشاهی دادگر بودم اموال را از فرشیدورد نمیگرفتم چرا که او این مال از راه دزدی جمع نکرده. فرشیدورد فقط صاحب این مال نبوده بلکه نگهبانی بوده که با ترس و لرز مراقب این همه دارایی بوده.
این گنج را هم به مال خود اضافه نمیکنم. تو هم به آن دست نزن ولی از این گنج به آنان که نیازمندند (پیران بیکار، آبرومندانی که مستمندند، پتیمان بیسرپرست و زنان تنها و بیکار) ببخش. آن مقدار که فرشیدور دینار پنهان دارد را دنبالش نرو و آنرا برای خود او بگذار
چو آن نامه برخواند بهرام گور
به دلش اندر افتارد زان کار شور
دژم گشت و دیده پر از آب کرد
بروهای جنگی پر از تاب کرد
بفرمود تا پیش او شد دبیر
قلم خواست رومی و چینی حریر
نخست آفرین کرد بر کردگار
خداوند پیروز و به روزگار
خداوند پیروز و به روزگار
خداوند دانایی و فرهی
خداوند دیهیم شاهنشهی
نبشت آن که گر دادگر بودمی
همین مرد را رنج ننمودمی
نیاورد گرد این ز دزدی و خون
نبد هم کسی را به بد رهنمون
همی بد که این مرد بد ناسپاس
ز یزدان نبودش به دل در هراس
یکی پاسبان بد برین خواسته
دل و جان ز افزون شدن کاسته
بدین دشت چه گرگ و چه گوسفند
چو باشد به پیکار و ناسودمند
به زیر زمین در چه گوهر چه سنگ
کزو خورد و پوشش نیاید به چنگ
نسازیم ازان رنج بنیاد گنج
نبندیم دل در سرای سپنج
فریدون نه پیداست اندر جهان
همان ایرج و سلم و تور از مهان
همان جم و کاوس با کیقباد
جزین نامداران که داریم یاد
پدرم آنک زو دل پر از درد بود
نبد دادگر ناجوانمرد بود
کسی زین بزرگان پدیدار نیست
بدین با خداوند پیکار نیست
تو آن خواسته گرد کن هرچ هست
ببخش و مبر زان به یک چیز دست
کسی را که پوشیده دارد نیاز
که از بد همی دیر یابد جواز
همان نیز پیری که بیکار گشت
به چشم گرانمایگان خوار گشت
دگر هرک چیزیش بود و بخورد
کنون ماند با درد و با بادسرد
کسی را که نامست و دینار نیست
به بازارگانی کسش یار نیست
دگر کودکانی که بینی یتیم
پدر مرده و مانده بی زر و سیم
زنانی که بی شوی و بی پوشش اند
که کاری ندانند و بی کوشش اند
بریشان ببخش این همه خواسته
برافروز جان و روان کاسته
تو با آنک رفتی سوی گنج باد
همه داد و پرهیزگاریت باد
نهان کرده دینار فرشیدورد
بدو مان همی تا نماند به درد
مر او را چه دینار و گوهر چه خاک
چو بایست کردن همی در مغاک
سپهر گراینده یار تو باد
همان داد و پرهیز کار تو باد
نهادند بر نامه بر مهر شاه
فرستاد برگشت و آمد به راه
بهرام سپس دستور میدهد تا تخت پادشاهی را بیرون ببرند و می و نوازندگان و رقصندگان را میخواند و میگوید هیچکس در این جهان پایدار نیست و همه سر از گور درمیاوریم و آنجا تنها میمانیم و مهم نیست که کی بودیم و چقدر زور و بازو داشتیم. سی وهشت سال بر من گذشته و ایام جوانیم رو به پایان است
بفرمود تا تخت شاهنشهی
به باغ بهار اندر آرد رهی
به فرمان ببردند پیروزه تخت
نهادند زیر گلفشان درخت
می و جام بردند و رامشگران
به پالیز رفتند با مهتران
چنین گفت با رای زن شهریار
که خرم به مردم بود روزگار
به دخمه درون بس که تنهاشویم
اگر چند با برز و بالا شویم
همه بسترد مرگ دیوانها
به پای آورد کاخ و ایوانها
ز شاه و ز درویش هر کو بمرد
ابا خویشتن نام نیکی ببرد
ز گیتی ستایش به مابر بس است
که گنج درم بهر دیگر کس است
بی آزاری و راستی بایدت
چو خواهی که این خورده نگزایدت
دوسال دیگر هم جشن و مجلس شادی و بزم برپا میکنم و وقتی چهل سالم شد پلاس میپوشم و پیش یزدان توبه میکنم
کنون سال من رفت بر سی و هشت
بسی روز بر شادمانی گذشت
چو سال جوان بر کشد بر چهل
غم روز مرگ اندرآید به دل
چو یک موی گردد به سر بر سپید
بباید گسستن ز شادی امید
چو کافور شد مشک معیوب گشت
به کافور بر تاج ناخوب گشت
همی بزم و بازی کنم تا دو سال
چو لختی شکست اندر آید به یال
شوم پیش یزدان بپوشم پلاس
نباشم ز گفتار او ناسپاس
به شادی بسی روز بگذاشتم
ز بادی که بد بهره برداشتم
کنون بر گل و نار و سیب و بهی
ز می جام زرین ندارم تهی
چو بینم رخ سیب بیجاده رنگ
شود آسمان همچو پشت پلنگ
برومند و بویا بهاری بود
می سرخ چون غمگساری بود
هوا راست گردد نه گرم و نه سرد
زمین سبزه و آبها لاژورد
چو با مهرگانی بپوشیم خز
به نخچیر باید شدن سوی جز
بدان دشت نخچیر کاری کنیم
که اندر جهان یادگاری کنیم
کنون گردن گور گردد سبتر
دل شیر نر گیرد و رنگ ببر
بهرام تا شهریور ماه در آنجا ماند و با شروع پاییز با همهی دوروبریها به شکار رفت و با شیران بیشه به نبرد مشغول شد
سگ و یوز با چرغ و شاهین و باز
نباید کشیدن به راه دراز
که آن جای گرزست و تیر و کمان
نباشیم بی تاختن یک زمان
بیابان که من دیده ام زیر جز
شده چون بن نیزه بالای گز
بران جایگه نیز یابیم شیر
شکاری بود گر بمانیم دیر
همی بود تا ابر شهریوری
برآمد جهان شد پر از لشکری
ز هر گوشه یی لشکری جنگجوی
سوی شاه ایران نهادند روی
ازیشان گزین کرد گردنکشان
کسی کو ز نخچیر دارد نشان
بیاورد لشکر به دشت شکار
سواران شمشیر زن ده هزار
ببردند خرگاه و پرده سرای
همان خیمه و آخر و چارپای
همه زیردستان به پیش سپاه
برفتند هرجای کندند چاه
بدان تا نهند از بر چاه چرخ
کنند از بر چرخ چینی سطرخ
پس لشکر اندر همی تاخت شاه
خود و ویژگان تا به نخچیرگاه
بیابان سراسر پر از گور دید
همه بیشه از شیر پرشور دید
چنین گفت کاینجا شکار منست
که از شیر بر خاک چندین تنست
بخسپید شادان دل و تن درست
که فردا بباید مرا شیر جست
کنون میگساریم تا چاک روز
چو رخشان شود هور گیتی فروز
نخستین به شمشیر شیر افگنیم
همان اژدهای دلیر افگنیم
چو این بیشه از شیر گردد تهی
خدنگ مرا گور گردد رهی
ببود آن شب و بامداد پگاه
سوی بیشه رفتند شاه و سپاه
هم انگاه بیرون خرامید شیر
دلاور شده خورده از گور سیر
به یاران چنین گفت بهرام گرد
که تیر و کمان دارم و دست برد
ولیکن به شمشیر یازم به شیر
بدان تا نخواند مرا نادلیر
بپوشید تر کرده پشمین قبای
به اسپ نبرد اندر آورد پای
چو شیر اژدها دید بر پای خاست
ز بالا دو دست اندر آورد راست
همی خواست زد بر سر اسپ اوی
بزد پاشنه مرد نخچیر جوی
بزد بر سر شیر شمشیر تیز
سبک جفت او جست راه گریز
ز سر تا میانش بدونیم کرد
دل نره شیران پر از بیم کرد
بیامد دگر شیر غران دلیر
همی جفت او بچه پرورد زیر
بزد خنجری تیز بر گردنش
سر شیر نر کنده شد از تنش
بهرام به شکار و کشتن شیران مشغول بود تا اینکه یکی به او گفت که در این فصل سال هنوز شیران بچه دارند. تو تا یک سال هم شیر بکشی باز هم بیشه پر از شیر است اکنون وقت حکومت توست چرا به جنگ شیران آمدی _ یادداشتی به خود: بحران میانسالی؟
یکی گفت کای شاه خورشید چهر
نداری همی بر تن خویش مهر
همه بیشه شیرند با بچگان
همه بچگان شیر مادر مکان
کنون باید آژیر بودن دلیر
که در مهرگان بچه دارد به زیر
سه فرسنگ بالای این بیشه است
به یک سال اگر شیرگیری به دست
جهان هم نگردد ز شیران تهی
تو چندین چرا رنج بر تن نهی
چو بنشست بر تخت شاه از نخست
به پیمان جز از چنگ شیران نجست
کنون شهریاری به ایران تراست
به گور آمدی جنگ شیران چراست
بدو گفت شاه ای خردمند پیر
به شبگیر فردا من و گور و تیر
سواران گردنکش اندر زمان
نکردند نامی به تیر و کمان
اگر داد مردی بخواهیم داد
به گوپال و شمشیر گیریم یاد
بدو گفت موبد که مرد سوار
نبیند چو تو گرد در کارزار
که چشم بد از فر تو دور باد
نشست تو در گلشن و سور باد
به پرده سرای آمد از بیشه شاه
ابا موبد و پهلوان سپاه
همی خواند لشکر برو آفرین
که بی تو مبادا کلاه و نگین
به خرگاه شد چون سپه بازگشت
ز دادنش گیتی پرآواز گشت
یکی دانشی مرزبان پیش کار
به خرگاه نو بر پراگنده خار
نهادند کافور و مشک و گلاب
بگسترد مشک از بر جای خواب
همه خیمه ها خوان زرین نهاد
برو کاسه آرایش چین نهاد
بیاراست سالار خوان از بره
همه خوردنیها که بد یکسره
چو نان خورده شد شاه بهرام گور
بفرمود جامی بزرگ از بلور
که آرد پری چهره ی میگسار
نهد بر کف دادگر شهریار
چنین گفت کان شهریار اردشیر
که برنا شد از بخت او مرد پیر
سر مایه او بود ما کهتریم
اگر کهتری را خود اندر خوریم
به رزم و به بزم و به رای و به خوان
جز او را جهاندار گیتی مخوان
بدانگه که اسکندر آمد ز روم
به ایران و ویران شد این مرز و بوم
کجا ناجوانمرد بود و درشت
چو سی و شش از شهریاران بکشت
لب خسروان پر ز نفرین اوست
همه روی گیتی پر از کین اوست
کجا بر فریدون کنند آفرین
برویست نفرین ز جویای کین
مبادا جز از نیکویی در جهان
ز من در میان کهان و مهان
جارچی را آوردند تا این پیام را به همه جا پخش کند که کسی که از گوهر گرفته تا خاشاک ناچیز به مالی ناسزاوار دست درازی کند، او را روی اسب میگذارم با دو مراقب میفرستم به آتشکده آذرگشسپ و در آنجا نگهش میدارم و اموالش را به آن کسی که به او دستبرد زده یا از او رنج برده میدهم
بیارید گفتا منادیگری
خوش آواز و از نامداران سری
که گردد سراسر به گرد سپاه
همی برخروشد به بی راه و راه
بگوید که بر کوی بر شهر جز
گر از گوهر و زر و دیبا و خز
چنین تا به خاشاک ناچیز پست
بیازد کسی ناسزاوار دست
بر اسپش نشانم ز پس کرده روی
ز ایدر کشان با دو پرخاشجوی
دو پایش ببندند در زیر اسپ
فرستمش تا خان آذرگشسپ
نیایش کند پیش آتش به خاک
پرستش کند پیش یزدان پاک
بدان کس دهم چیز او را که چیز
ازو بستد و رنج او دید نیز
وگر اسپ در کشت زاری کند
ور آهنگ بر میوه داری کند
ز زندان نیابد به سالی رها
سوار سرافراز گر بی بها
همان رنج ما بس گزیدست بهر
بیاییم و آزرده گردند شهر
بهرام بعد از شکار در گنجش را به روی نیازمندان میگشاید و سپس به شبستان خود بازمیگردد
به شهر اندر آمد ز نخچیرگاه
بکی هفته بد شادمان با سپاه
برفتی خوش آواز گوینده یی
خردمند و درویش جوینده یی
بگفتی که ای دادخواهندگان
به یزدان پناهید از بندگان
کسی کو بخفتست با رنج ما
وگر نیستش بهره از گنج ما
به میدان خرامید تا شهریار
مگر بر شما نوکند روزگار
دگر هرک پیرست و بیکار و سست
همان کو جوانست و ناتن درست
وگر وام دارد کسی زین گروه
شدست از بد وام خواهان ستوه
وگر بی پدر کودکانند نیز
ازان کس که دارد بخواهند چیز
بود مام کودک نهفته نیاز
بدوبر گشایم در گنج باز
وگر مایه داری توانگر بمرد
بدین مرز ازو کودکان ماند خرد
ندارد به دل شرم و بیم خدای
+++
سخن زین نشان کس مدارید باز
که از رازداران منم بی نیاز
توانگر کنم مرد درویش را
به دین آورم جان بدکیش را
بتوزیم فام کسی کش درم
نباشد دل خویش دارد به غم
دگر هرک دارد نهفته نیاز
همی دارد از تنگی خویش راز
مر او را ازان کار بی غم کنم
فزون شادی و اندهش کم کنم
گر از کارداران بود رنج نیز
که او از پدرمرده یی خواست چیز
کنم زنده بر دار بیداد را
که آزرد او مرد آزاد را
گشادند زان پس در گنج باز
توانگر شد آنکس که بودش نیاز
ز نخچیرگه سوی بغداد رفت
خرد یافته با دلی شاد رفت
برفتند گردنکشان پیش اوی
ز بیگانه و آنک بد خویش اوی
بفرمود تا بازگردد سپاه
بیامد به کاخ دلارای شاه
شبستان زرین بیاراستند
پرستندگان رود و می خواستند
بتان چامه و چنگ برساختند
ز بیگانه ایوان بپرداختند
ز رود و می و بانگ چنگ و سرود
هوا را همی داد گفتی درود
به هر شب ز هر حجره یک دست بند
ببردند تا دل ندارد نژند
دو هفته همی بود دل شادمان
در گنج بگشاد روز و شبان
درم داد و آمد به شهر صطخر
به سر بر نهاد آن کیان تاج فخر
شبستاان خود را چو در باز کرد
بتان را ز گنج درم ساز کرد
به مشکوی زرین هرانکس که تاج
نبودش بزیر اندرون تخت عاج
ازان شاه ایران فراوان ژکید
برآشفت وز روزبه لب گزید
گونه یک چند گیتی بخورد
داستان بهرام گور به همین سبک ادامه دارد. دنبالهی داستانهای بهرام گور میماند برای جلسهی بعدی شاهنامهخوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما
در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته میشود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید
لغاتی که آموختم
کدیور = صاحبخانه، کدخدا
آژیر = برحذر
منادیگر = جارچی
سرون = شاخ
گزاییدن = گزند دیدن
منادیگر = جارچی
سرون = شاخ
گزاییدن = گزند دیدن
ابیانی که خیلی دوست داشتم
به دخمه درون بس که تنهاشویم
اگر چند با برز و بالا شویم
همه بسترد مرگ دیوانها
به پای آورد کاخ و ایوانها
ز شاه و ز درویش هر کو بمرد
ابا خویشتن نام نیکی ببرد
ز گیتی ستایش به مابر بس است
که گنج درم بهر دیگر کس است
بی آزاری و راستی بایدت
چو خواهی که این خورده نگزایدت
شجره نامه
اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزهکار (برادر بهرام شاپور) --- بهرامگور
قسمتهای پیشین
ص 1435 لشکر کشیدن خاقان چین به جنگ بهرام
© All rights reserved