Wednesday, 27 November 2019

شاهنامه‌خوانی در منچستر 194

داستان‌ بهرام گور را دنبال می‌کنیم

بهرام برای شکار راه میفتد و مدت یک ماه با اطرافیانش به شکار مشغول می‌شود

بخفت آن شب و بامداد پگاه 
بیامد سوی دشت نخچیرگاه
همه راه و بی راه لشکر گذشت
چنان شد که یک ماه ماند او به دشت
 سراپرده و خیمه ها ساختند
ز نخچیر دشتی بپرداختند
 کسی را نیامد بران دشت خواب
می و گوشت نخچیر و چنگ و رباب
 بیابان همی آتش افروختند
تر و خشک هیزم بسی سوختند
 برفتند بسیار مردم ز شهر 
کسی کش ز دینار بایست بهر
همی بود چندی خرید و فروخت
بیابان ز لشکر همی برفروخت
 ز نخچیر دشت و ز مرغان آب
      همی یافت خواهنده چندان کباب
که بردی به خروار تا خان خویش
بر کودک خرد و مهمان خویش

یک ماه که گذشت دلش هوای دیداز زنان و فرزندانش را می‌کند. با لشکر راه میفتند و در راه به دهی می‌رسند. بهرام به لشکر می‌گوید استراحتی بکنید و خود چنانچه عادتش بوده راه میفتد تا بزرگ ده را پیدا کند

 چو ماهی برآمد شتاب آمدش
همی با بتان رای خواب آمدش
 بیاورد لشکر ز نخچیرگاه 
ز گرد سواران ندیدند راه 
همی رفت لشکر به کردار گرد 
چنین تا رخ روز شد لاژورد
یکی شارستان پیشش آمد به راه 
پر از برزن و کوی و بازارگاه
بفرمود تا لشکرش با بنه 
گذارند و ماند خود او یک تنه
بپرسید تا مهتر ده کجاست 
سر اندر کشید و همی رفت راست

به منزلی با دری شکسته می‌رسد. می‌پرسد که صاحب این خانه کجاست و چطور در میان این آبادی چنین خانه‌ی ویرانی است. صاحب خانه می‌گوید من مرد بخت برگشته‌ای هستم که از مال دنیا هیچ ندارم. بهرام از اسب پیاده می‌شود و زمین خانه را پر از پشگل گوسفند می‌بیند. به صاحب خانه (که نامش فرشیدورد است) می‌گوید خوب چیزی بیاور که پهن کنیم و بنشینیم. صاحب خانه هم می‌گوید که اگر چیزی داشتم که وضعم این نبود. باز بهرام می‌گوید که نان و شیری بیاور. باز صاحب‌خانه می‌گوید که من هیچ ندارم و اگر نان داشتم که خودم با این ناتوانی نبودم. بهرام می‌گوید که پس این پشگل گوسفندان از کجا آمده و صاحب‌خانه هم می‌گوید که سرم را بردی از بس حرف زدی بهتر است تا اقبال من به تو سرایت نکرده بروی و جای دیگر مهمان شوی 

شکسته دری دید پهن و دراز 
بیامد خداوند و بردش نماز
بپرسید کاین خانه ویران کراست 
میان ده این جای ویران چراست
خداوند گفت این سرای منست
همین بخت بد رهنمای منست
 نه گاو ستم ایدر نه پوشش نه خر 
نه دانش نه مردی نه پای و نه پر
مرا دیدی اکنون سرایم ببین 
بدین خانه نفرین به از آفرین
ز اسپ اندر آمد بدید آن سرای 
جهاندار را سست شد دست و پای
همه خانه سرگین بد از گوسفند
یکی طاق بر پای و جای بلند
 بدو گفت چیزی ز بهر نشست 
فراز آور ای مرد مهمان پرست
چنین داد پاسخ که بر میزبان 
به خیره چرا خندی ای مرزبان 
 گر اگندنی هیچ بودی مرا 
گر مرد مهمان ستودی مرا 
نه افگندنی هست و نه خوردنی 
نه پوشیدنی و نه گستردنی
به جای دگر خانه جویی رواست 
که ایدر همه کارها بی نواست 
ورا گفت بالش نگه کن یکی 
که تا برنشینم برو اندکی
بدو گفت ایدر نه جای نکوست
همانا ترا شیر مرغ آرزوست
 پس انگاه گفتش که شیر آر گرم
چنان چون بیابی یکی نان نرم
 چنین داد پاسخ که ایدو گمان 
که خوردی و گشتی ازو شادمان
اگر نان بدی در تنم جان بدی 
اگر چند جانم به از نان بدی
بدو گفت گر نیستت گوسفند  
که آمد به خان تو سرگین فگند 
چنین داد پاسخ که شب تیره شد 
مرا سر ز گفتار تو خیره شد
یکی خانه بگزین که یابی پلاس 
خداوند آن خانه دارد سپاس
چه باشی به نزدیکی شوربخت 
که بستر کند شب ز برگ درخت
به زر تیغ داری به زربر رکیب
نباید که آید ز دزدت نهیب

این خانه برای دزدان طعمه‌ی خوبی است و اموالت در خانه‌ی من درامان نخواهد بود. بهرام از او آب خواست و باز صاحب‌خانه گفت چشمه‌ای در همین نزدیکی است. برو و هر چه می‌خواهی از ان آب بخور و بیخود هم از من بیچاره این چیز و آن چیز نخواه

ز یزدان بترس و ز من دور باش
به هر کار چون من تو رنجور باش
 چو خانه برین گونه ویران بود 
گذرگاه دزدان و شیران بود 
بدو گفت اگر دزد شمشیر من 
ببردی کنون نیستی زیر من 
کدیور بدو گفت زین در مرنج 
که در خان من کس نیابد سپنج
بدو گفت شاه ای خردمند پیر 
چه باشی به پیشم همی خیره خیر 
چنانچون گمانم هم از آب سرد 
ببخشای ای مرد آزادمرد 
کدیور بدو گفت کان آبگیر 
به پیش است کمتر ز پرتاب تیر
بخور چند خواهی و بردار نیز 
چه جویی بدین بی نوا خانه چیز
همانا بدیدی تو درویش مرد 
ز پیری فرومانده از کارکرد

پرسید نام تو چیست. گفت نامم فرشیدورد است و هیچ هم ندارم. بهرام گفت خوب چرا دنبال نان نمی‌روی. فرشیدور هم بنای گریه را گذاشت و گفت اصلا چرا به این سرای ویران من آمدی و آنقدر گریه و زاری راه انداخت که بهرام از آنجا بیرون آمد. همان موقع سپاه هم به او پیوست

چنین داد پاسخ که گر مهتری 
نداری مکن جنگ با لشکری
چه نامی بدو گفت فرشیدورد 
نه بوم و نه پوشش نه خواب و نه خورد 
بدو گفت بهرام با کام خویش 
چرا نان نجویی بدین نام خویش
کدیور بدو گفت کز کردگار 
سرآید مگر بر من این روزگار
نیایش کنم پیش یزدان خویش 
       ببینم مگر بی تو ویران خویش 
چرا آمدی در سرای تهی 
که هرگز نبینی مهی و بهی
بگفت این و بگریست چندان به زار
که بگریخت ز آواز او شهریار
 بخندید زان پیر و آمد به راه 
  دمادم بیامد پس او سپاه

 از آن شهرستان که بیرون رفتند به خارستانی رسیدند که مردی خارکن  مشغول به کار بود. بهرام جلو رفت و پرسید که بزرگ اینجا کیست؟ گفت که فرشیدورد. او کسی است که آنقدر زمین دارد و گوسفتد که از فروش آنها می‌تواند خانه را پر از زر کرد ولی خودش در نهایت سختی بسر می‌برد. چوپانش شیر و گوشت می‌خورد ولی خود او جز نان و پنیر بهره‌ا‌ای از اموالش نمی‌برد 

چو بیرون شد از نامور شارستان 
به پیش اندر آمد یکی خارستان
تبر داشت مردی همی کند خار 
ز لشکر بشد پیش او شهریار 
بدو گفت مهتر بدین شارستان 
کرا دانی ای دشمن خارستان
چنین داد پاسخ که فرشیدورد 
بماند همه ساله بی خواب و خورد
مگر گوسفندش بود صدهزار  
همان اسپ و استر بود زین شمار  
زمین پر ز آگنده دینار اوست 
که مه مغز بادش بتن بر مه پوست
شکم گرسنه مانده تن برهنه 
نه فرزند و خویش نه بار و بنه 
اگر کشتمندش فروشد به زر 
یکی خانه بومش کند پر گهر 
شبانش همی گوشت جوشد به شیر 
خود او نان ارزن خورد با پنیر
دو جامه ندیدست هرگز به هم 
ازویست هم بر تن او ستم 
چنین گفت با خارزن شهریار
که گر گوسفندش ندانی شمار 
 بدانی همانا کجا دارد اوی
شمارش بتو گفت کی یارد اوی

بهرام به خارکن مقداری دینار می‌دهد و مردی از میان سپاه را انتخاب می‌کند با سی‌هزار نفر برای سرشماری از مال و اموال فرشیدورد می‌فرستد. بهرام به خارکن می‌گویند که به همراه این عده برو و راه را به ایشان نشان بده. 
اسم مرد خارکن دل‌افروز بود. به او اسبی بادپا دادند تا همراه سرشماران شود. آنها رفتند و به مقدار زیادی شتر و گوسفند رسیدند. بیشتر از ده کاروان شتر با ساربانان و گاوان شیرده دیدند

چنین گفت کای رزم دیده سوار 
ازان خواسته کس نداند شمار
بدان خارزن داد دینار چند 
بدو گفت کاکنون شدی ارجمند
بفرمود تا از میان سپاه 
بیاید یکی مرد دانا به راه 
کجا نام آن مرد بهرام بود
سواری دلیر و دلارام بود
 فرستاد با نامور سی سوار
گزین کرده شایسته مردان کار
 دبیری گزین کرد پرهیزگار
بدان سان که دانست کردن شمار
 بدان خارزن گفت ز ایدر برو
همی خارکندی کنون زر درو 
 ازان خواسته ده یکی مر تراست
بدین مردمان راه بنمای راست
 دل افرزو بد نام آن خارزن 
گرازنده مردی به نیروی تن
گرانمایه اسپی بدو داد و گفت
که با باد باید که گردی تو جفت 
 دل افروز بد گیتی افروز شد 
چو آمد به درگاه پیروز شد 
بیاورد لشکر به کوه و به دشت 
همی گوسفند از عدد برگذشت 
شتر بود بر کوه ده کاروان 
به هر کاروان بر یکی ساروان
ز گاوان ورز و ز گاوان شیر 
ز پشم و ز روغن ز کشت و پنیر 
همه دشت و کوه و بیابان کنام 
کس او را به گیتی ندانست نام 
بیابان سراسر همه کنده سم
همان روغن گاو در سم
 ز شیراز وز ترف سیصدهراز 
به خم شتروار بد بر لب جویبار

نتیجه تخقیقات را مرد دبیر چنین به بهرام گزارش می‌دهد که این فرشیدورد  که هیچکسی نامش را هم نمی‌دانست چه مال و اموالی دورخود جمع کرده و خود به آن وضع فقیرانه نشسته

یکی نامه بنوشت بهرام هور 
به نزد شهنشاه بهرام گور
نخست آرین کرد بر کردگار 
که اویست پیروز و پروردگار
دگر آفرین بر شهنشاه کرد 
که کیش بدی (را) نگونسار کرد
چنین گفت کای شهریار جهان 
ز تو شاد یکسر کهان و مهان 
کز اندازه دادت همی بگذرد 
ازین خامشی گنج کیفر برد
همه کار گیتی به اندازه به 
دل شاه ز اندیشه ها تازه به 
یکی گم شده نام فرشیدورد 
نه در بزمگاه و نه اندر نبرد
ندانست کس نام او در جهان 
میان کهان و میان مهان
نه خسروپرست و نه یزدان شناس 
ندانست کردن به چیزی سپاس
چنین خواسته گسترد در جهان
تهی دست و پر غم نشسته نهان

من دبیران را جمع کردم و در این کوه گذاشتم آنها هم آنقدر نوشتند که پشتشان خم شده ولی هنوز شمار دارایی‌ها را بدست نیاردیم تازه می‌گویند که دارایی‌های فرشیدورد از این هم بیشتر است. حال فرمان شما چیست

دبیران داننده را خواندم 
برین کوه آباد بنشاندم 
شمارش پدیدار نامد هنوز 
نویسنده را پشت برگشت کوز
چنین گفت گوینده کاندر زمین
ورا زر و گوهر فزونست زین
 برین کوهسارم دو دیده به راه 
بدان تا چه فرمان دهد پیشگاه 

بهرام نامه را که می‌خواند غمگین می‌شود و پاسخ نامه را چنین می‌دهد که اگر من پادشاهی دادگر بودم  اموال را از فرشیدورد نمی‌گرفتم چرا که او این مال از راه دزدی جمع  نکرده. فرشیدورد فقط صاحب این مال نبوده بلکه نگهبانی بوده که با ترس و لرز مراقب این همه دارایی بوده.
این گنج را هم به مال خود اضافه نمی‌کنم. تو هم به آن دست نزن ولی از این گنج به آنان که نیازمندند (پیران بیکار، آبرومندانی که مستمندند، پتیمان بی‌سرپرست و زنان تنها و بیکار) ببخش. آن مقدار که فرشیدور دینار پنهان دارد را دنبالش نرو و آنرا برای خود او بگذار

چو آن نامه برخواند بهرام گور
به دلش اندر افتارد زان کار شور
 دژم گشت و دیده پر از آب کرد 
بروهای جنگی پر از تاب کرد
بفرمود تا پیش او شد دبیر 
قلم خواست رومی و چینی حریر 
نخست آفرین کرد بر کردگار 
خداوند پیروز و به روزگار 
خداوند پیروز و به روزگار 
خداوند دانایی و فرهی 
خداوند دیهیم شاهنشهی 
نبشت آن که گر دادگر بودمی 
همین مرد را رنج ننمودمی
نیاورد گرد این ز دزدی و خون 
نبد هم کسی را به بد رهنمون 
همی بد که این مرد بد ناسپاس
ز یزدان نبودش به دل در هراس
 یکی پاسبان بد برین خواسته 
دل و جان ز افزون شدن کاسته
بدین دشت چه گرگ و چه گوسفند
چو باشد به پیکار و ناسودمند
 به زیر زمین در چه گوهر چه سنگ 
کزو خورد و پوشش نیاید به چنگ
نسازیم ازان رنج بنیاد گنج 
نبندیم دل در سرای سپنج 
فریدون نه پیداست اندر جهان 
همان ایرج و سلم و تور از مهان
همان جم و کاوس با کیقباد 
جزین نامداران که داریم یاد 
پدرم آنک زو دل پر از درد بود 
نبد دادگر ناجوانمرد بود
کسی زین بزرگان پدیدار نیست 
بدین با خداوند پیکار نیست
تو آن خواسته گرد کن هرچ هست
ببخش و مبر زان به یک چیز دست 
 کسی را که پوشیده دارد نیاز 
که از بد همی دیر یابد جواز
همان نیز پیری که بیکار گشت 
به چشم گرانمایگان خوار گشت
دگر هرک چیزیش بود و بخورد 
کنون ماند با درد و با بادسرد
کسی را که نامست و دینار نیست 
به بازارگانی کسش یار نیست
دگر کودکانی که بینی یتیم 
پدر مرده و مانده بی زر و سیم 
زنانی که بی شوی و بی پوشش اند
 که کاری ندانند و بی کوشش اند
بریشان ببخش این همه خواسته 
برافروز جان و روان کاسته
تو با آنک رفتی سوی گنج باد
همه داد و پرهیزگاریت باد 
 نهان کرده دینار فرشیدورد 
بدو مان همی تا نماند به درد
مر او را چه دینار و گوهر چه خاک 
چو بایست کردن همی در مغاک
 سپهر گراینده یار تو باد 
همان داد و پرهیز کار تو باد
نهادند بر نامه بر مهر شاه 
فرستاد برگشت و آمد به راه

بهرام سپس دستور می‌دهد تا تخت پادشاهی را بیرون ببرند و می و نوازندگان و رقصندگان را می‌خواند و می‌گوید هیچکس در این جهان پایدار نیست و همه سر از گور درمیاوریم و آنجا تنها می‌مانیم و مهم نیست که کی بودیم و چقدر زور و بازو داشتیم. سی و‌هشت سال بر من گذشته و ایام جوانیم رو به پایان است

بفرمود تا تخت شاهنشهی 
به باغ بهار اندر آرد رهی
به فرمان ببردند پیروزه تخت 
نهادند زیر گلفشان درخت 
می و جام بردند و رامشگران 
به پالیز رفتند با مهتران 
چنین گفت با رای زن شهریار 
که خرم به مردم بود روزگار
به دخمه درون بس که تنهاشویم 
 اگر چند با برز و بالا شویم 
همه بسترد مرگ دیوانها 
به پای آورد کاخ و ایوانها
ز شاه و ز درویش هر کو بمرد 
ابا خویشتن نام نیکی ببرد 
ز گیتی ستایش به مابر بس است 
که گنج درم بهر دیگر کس است
بی آزاری و راستی بایدت 
چو خواهی که این خورده نگزایدت

دوسال دیگر هم جشن  و مجلس شادی و بزم برپا می‌کنم  و وقتی چهل سالم شد پلاس می‌پوشم و پیش یزدان توبه می‌کنم

کنون سال من رفت بر سی و هشت 
بسی روز بر شادمانی گذشت
چو سال جوان بر کشد بر چهل 
غم روز مرگ اندرآید به دل
چو یک موی گردد به سر بر سپید
بباید گسستن ز شادی امید 
چو کافور شد مشک معیوب گشت
به کافور بر تاج ناخوب گشت
 همی بزم و بازی کنم تا دو سال
چو لختی شکست اندر آید به یال
 شوم پیش یزدان بپوشم پلاس
نباشم ز گفتار او ناسپاس
 به شادی بسی روز بگذاشتم 
ز بادی که بد بهره برداشتم
کنون بر گل و نار و سیب و بهی 
ز می جام زرین ندارم تهی
چو بینم رخ سیب بیجاده رنگ 
شود آسمان همچو پشت پلنگ
برومند و بویا بهاری بود 
می سرخ چون غمگساری بود 
هوا راست گردد نه گرم و نه سرد 
زمین سبزه و آبها لاژورد
چو با مهرگانی بپوشیم خز 
به نخچیر باید شدن سوی جز 
بدان دشت نخچیر کاری کنیم 
که اندر جهان یادگاری کنیم
کنون گردن گور گردد سبتر 
دل شیر نر گیرد و رنگ ببر

بهرام تا شهریور ماه در آنجا ماند و با شروع پاییز با همه‌ی دوروبری‌ها به شکار رفت و با شیران بیشه به نبرد مشغول شد

سگ و یوز با چرغ و شاهین و باز 
نباید کشیدن به راه دراز 
که آن جای گرزست و تیر و کمان
نباشیم بی تاختن یک زمان
 بیابان که من دیده ام زیر جز
شده چون بن نیزه بالای گز
 بران جایگه نیز یابیم شیر
شکاری بود گر بمانیم دیر
 همی بود تا ابر شهریوری 
   برآمد جهان شد پر از لشکری 
ز هر گوشه یی لشکری جنگجوی
سوی شاه ایران نهادند روی 
 ازیشان گزین کرد گردنکشان 
کسی کو ز نخچیر دارد نشان 
بیاورد لشکر به دشت شکار 
سواران شمشیر زن ده هزار 
ببردند خرگاه و پرده سرای 
همان خیمه و آخر و چارپای
همه زیردستان به پیش سپاه 
برفتند هرجای کندند چاه
بدان تا نهند از بر چاه چرخ 
کنند از بر چرخ چینی سطرخ 
پس لشکر اندر همی تاخت شاه 
خود و ویژگان تا به نخچیرگاه 
بیابان سراسر پر از گور دید 
همه بیشه از شیر پرشور دید
چنین گفت کاینجا شکار منست 
که از شیر بر خاک چندین تنست
بخسپید شادان دل و تن درست
که فردا بباید مرا شیر جست 
 کنون میگساریم تا چاک روز 
چو رخشان شود هور گیتی فروز
نخستین به شمشیر شیر افگنیم 
همان اژدهای دلیر افگنیم
چو این بیشه از شیر گردد تهی 
خدنگ مرا گور گردد رهی
ببود آن شب و بامداد پگاه 
سوی بیشه رفتند شاه و سپاه 
هم انگاه بیرون خرامید شیر 
دلاور شده خورده از گور سیر 
به یاران چنین گفت بهرام گرد
که تیر و کمان دارم و دست برد
 ولیکن به شمشیر یازم به شیر
بدان تا نخواند مرا نادلیر 
 بپوشید تر کرده پشمین قبای
به اسپ نبرد اندر آورد پای
 چو شیر اژدها دید بر پای خاست 
ز بالا دو دست اندر آورد راست
همی خواست زد بر سر اسپ اوی 
بزد پاشنه مرد نخچیر جوی
بزد بر سر شیر شمشیر تیز 
سبک جفت او جست راه گریز
ز سر تا میانش بدونیم کرد
دل نره شیران پر از بیم کرد
 بیامد دگر شیر غران دلیر
همی جفت او بچه پرورد زیر
 بزد خنجری تیز بر گردنش
 سر شیر نر کنده شد از تنش

بهرام به شکار و کشتن شیران مشغول بود تا اینکه یکی به او گفت که در این فصل سال هنوز شیران بچه دارند. تو تا یک سال هم شیر بکشی باز هم بیشه پر از شیر است اکنون وقت حکومت توست چرا به جنگ شیران آمدی _ یادداشتی به خود: بحران میانسالی؟

یکی گفت کای شاه خورشید چهر 
نداری همی بر تن خویش مهر
همه بیشه شیرند با بچگان 
همه بچگان شیر مادر مکان 
کنون باید آژیر بودن دلیر
 که در مهرگان بچه دارد به زیر
 سه فرسنگ بالای این بیشه است 
به یک سال اگر شیرگیری به دست
جهان هم نگردد ز شیران تهی 
تو چندین چرا رنج بر تن نهی
چو بنشست بر تخت شاه از نخست 
به پیمان جز از چنگ شیران نجست
کنون شهریاری به ایران تراست
به گور آمدی جنگ شیران چراست
 بدو گفت شاه ای خردمند پیر 
به شبگیر فردا من و گور و تیر 
سواران گردنکش اندر زمان 
نکردند نامی به تیر و کمان 
اگر داد مردی بخواهیم داد 
به گوپال و شمشیر گیریم یاد 
بدو گفت موبد که مرد سوار 
نبیند چو تو گرد در کارزار
که چشم بد از فر تو دور باد 
نشست تو در گلشن و سور باد 
به پرده سرای آمد از بیشه شاه 
ابا موبد و پهلوان سپاه 
همی خواند لشکر برو آفرین
که بی تو مبادا کلاه و نگین
 به خرگاه شد چون سپه بازگشت
ز دادنش گیتی پرآواز گشت
 یکی دانشی مرزبان پیش کار 
به خرگاه نو بر پراگنده خار
نهادند کافور و مشک و گلاب 
بگسترد مشک از بر جای خواب
همه خیمه ها خوان زرین نهاد
برو کاسه آرایش چین نهاد 
 بیاراست سالار خوان از بره 
همه خوردنیها که بد یکسره
چو نان خورده شد شاه بهرام گور
بفرمود جامی بزرگ از بلور
 که آرد پری چهره ی میگسار 
نهد بر کف دادگر شهریار 
چنین گفت کان شهریار اردشیر
که برنا شد از بخت او مرد پیر 
 سر مایه او بود ما کهتریم
اگر کهتری را خود اندر خوریم 
 به رزم و به بزم و به رای و به خوان
جز او را جهاندار گیتی مخوان
 بدانگه که اسکندر آمد ز روم 
به ایران و ویران شد این مرز و بوم 
کجا ناجوانمرد بود و درشت 
چو سی و شش از شهریاران بکشت 
لب خسروان پر ز نفرین اوست 
همه روی گیتی پر از کین اوست 
کجا بر فریدون کنند آفرین
برویست نفرین ز جویای کین
 مبادا جز از نیکویی در جهان
 ز من در میان کهان و مهان

جارچی را آوردند تا این پیام را به همه جا پخش کند که کسی که از گوهر گرفته تا خاشاک ناچیز به مالی ناسزاوار دست درازی کند، او را روی اسب می‌گذارم با دو مراقب می‌فرستم به آتشکده آذرگشسپ و در آنجا نگهش می‌دارم و اموالش را به آن کسی که به او دستبرد زده یا از او رنج برده می‌دهم

بیارید گفتا منادیگری 
خوش آواز و از نامداران سری
که گردد سراسر به گرد سپاه 
همی برخروشد به بی راه و راه
بگوید که بر کوی بر شهر جز 
گر از گوهر و زر و دیبا و خز 
چنین تا به خاشاک ناچیز پست
بیازد کسی ناسزاوار دست
 بر اسپش نشانم ز پس کرده روی
ز ایدر کشان با دو پرخاشجوی
 دو پایش ببندند در زیر اسپ 
فرستمش تا خان آذرگشسپ
نیایش کند پیش آتش به خاک
پرستش کند پیش یزدان پاک
 بدان کس دهم چیز او را که چیز 
ازو بستد و رنج او دید نیز
وگر اسپ در کشت زاری کند
ور آهنگ بر میوه داری کند 
 ز زندان نیابد به سالی رها 
سوار سرافراز گر بی بها 
همان رنج ما بس گزیدست بهر
بیاییم و آزرده گردند شهر

بهرام بعد از شکار در گنجش را به روی نیازمندان می‌گشاید و سپس به شبستان خود بازمی‌گردد

به شهر اندر آمد ز نخچیرگاه 
بکی هفته بد شادمان با سپاه 
برفتی خوش آواز گوینده یی 
خردمند و درویش جوینده یی
بگفتی که ای دادخواهندگان
به یزدان پناهید از بندگان 
 کسی کو بخفتست با رنج ما 
وگر نیستش بهره از گنج ما 
به میدان خرامید تا شهریار 
مگر بر شما نوکند روزگار
دگر هرک پیرست و بیکار و سست 
همان کو جوانست و ناتن درست
وگر وام دارد کسی زین گروه 
شدست از بد وام خواهان ستوه
وگر بی پدر کودکانند نیز 
ازان کس که دارد بخواهند چیز
بود مام کودک نهفته نیاز 
بدوبر گشایم در گنج باز
وگر مایه داری توانگر بمرد 
بدین مرز ازو کودکان ماند خرد
ندارد به دل شرم و بیم خدای
+++
سخن زین نشان کس مدارید باز
که از رازداران منم بی نیاز
 توانگر کنم مرد درویش را 
به دین آورم جان بدکیش را 
بتوزیم فام کسی کش درم 
نباشد دل خویش دارد به غم 
دگر هرک دارد نهفته نیاز 
همی دارد از تنگی خویش راز 
مر او را ازان کار بی غم کنم 
فزون شادی و اندهش کم کنم 
گر از کارداران بود رنج نیز 
که او از پدرمرده یی خواست چیز
کنم زنده بر دار بیداد را 
که آزرد او مرد آزاد را 
گشادند زان پس در گنج باز
توانگر شد آنکس که بودش نیاز
 ز نخچیرگه سوی بغداد رفت 
خرد یافته با دلی شاد رفت
برفتند گردنکشان پیش اوی 
ز بیگانه و آنک بد خویش اوی 
بفرمود تا بازگردد سپاه 
بیامد به کاخ دلارای شاه
شبستان زرین بیاراستند 
پرستندگان رود و می خواستند
بتان چامه و چنگ برساختند
ز بیگانه ایوان بپرداختند 
 ز رود و می و بانگ چنگ و سرود 
هوا را همی داد گفتی درود 
به هر شب ز هر حجره یک دست بند 
ببردند تا دل ندارد نژند 
دو هفته همی بود دل شادمان 
در گنج بگشاد روز و شبان
درم داد و آمد به شهر صطخر
به سر بر نهاد آن کیان تاج فخر
 شبستاان خود را چو در باز کرد 
بتان را ز گنج درم ساز کرد 
به مشکوی زرین هرانکس که تاج
نبودش بزیر اندرون تخت عاج 
 ازان شاه ایران فراوان ژکید
برآشفت وز روزبه لب گزید 
 گونه یک چند گیتی بخورد

داستان بهرام گور به همین سبک ادامه دارد. دنباله‌ی داستان‌های بهرام گور می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما
در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید


لغاتی که آموختم
کدیور = صاحب‌خانه، کدخدا
آژیر = برحذر
منادیگر = جارچی
سرون = شاخ
گزاییدن = گزند دیدن

ابیانی که خیلی دوست داشتم 
به دخمه درون بس که تنهاشویم 
 اگر چند با برز و بالا شویم 
همه بسترد مرگ دیوانها 
به پای آورد کاخ و ایوانها
ز شاه و ز درویش هر کو بمرد 
ابا خویشتن نام نیکی ببرد 
ز گیتی ستایش به مابر بس است 
که گنج درم بهر دیگر کس است
بی آزاری و راستی بایدت 
چو خواهی که این خورده نگزایدت

شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور) --- بهرام‌گور

قسمتهای پیشین

ص 1435 لشکر کشیدن خاقان چین به جنگ بهرام

© All rights reserved 

Tuesday, 19 November 2019

شاهنامه‌خوانی در منچستر 193

خوانش شاهنامه را با ماحراهای بهرام گور دنبال می‌کنیم

بهرام با اطرافیانش به بیشه‌ای می‌روند که دو شیر در آنجا زندگی می‌کردند. شیر نر را با پرتاب تیر از پا درمیاورد وبا  شیر ماده دست و پنجه نرم می‌کند و پیروز می‌شود. سپاه هم بر او آفرین می‌فرستند

وزانجا برانگیخت شبرنگ را 
بدیدش یکی بیشه تنگ را 
دو شیر ژیان پیش آن بیشه دید 
کمان را به زه کرد و اندر کشید 
بزد تیر بر سینه ی شیر چاک
گذر کرد تا پر و پیکان به خاک 
 بر ماده شد تیز بگشاد دست 
بر شیر با گردرانش ببست
چنین گفت کان تیر بی پر بود
 نبد تیز پیکان او کر بود
سپاهی همی خواندند آفرین 
که ای نامور شهریار زمین 
ندید و نبیند کسی در جهان 
چو تو شاه بر تخت شاهنشهان
چو با تیر بی پر تو شیرافگنی 
پی کوه خارا ز بن برکنی

از آنچا بهرام و اطرافیان به بیشه‌ای می‌رسند پر از گوسفندانی که بدون شبان رها شده بودند. بهرام به سرشبان می‌رسد و می‌گوید چرا این گئسفندان در اینجا و بدون شبان رها شده‌اند. سرشبان هم می‌گوید که من فقط به این مکان میایم. این گوسفندان هم مال گوهرفروش هستند. او مال زیادی دارد و از دنیا فقط دختری چنگ زن و بسیار زیبا دارد

بدان مرغزار اندرون راند شاه 
ز لشکر هرانکس که بد نیک خواه 
یکی بیشه دیدند پر گوسفند 
شبانان گریزان ز بیم گزند
یکی سرشبان دید بهرام را 
بر او دوید از پی نام را 
بدو گفت بهرام کاین گوسفند 
که آرد بدین جای ناسودمند
بدو سرشبان گفت کای شهریار
ز گیتی من آیم بدین مرغزار
همین گوسفندان گوهرفروش 
به دشت اندر آوردم از کوه دوش
توانگر خداوند این گوسفند 
بپیچد همی از نهیب گزند 
به خروار با نامور گوهرست 
همان زر و سیمست و هم زیورست 
ندارد جز از دختری چنگ زن 
سر جعد زلفش شکن بر شکن
نخواهد جز از دست دختر نبید
کسی مردم پیر ازین سان ندید

بهرام نشانی گوهرفروش را از سرشبان می‌گیرد. او هم می‌گوید وقتی که شب شد مرد گوهرفروش با اطرافیان به جشن بیرون میاید و آوای چنگ تو را به سمت او راهنمایی می‌کند. بهرام هم که این را شنید جامه‌ای خسروی درخواست کرد واز دیگران جدا شد

 کجا باشد ایوان گوهرفروش 
پدیدار کن راه و بر ما مپوش 
بدو سرشبان گفت ز ایدر برو 
دهی تازه پیش اندر آیدت نو
به شهر آید آواز زان جایگاه 
به نزدیکی کاخ بهرامشاه 
چو گردون بپوشد حریر سیاه 
به جشن آید آن مرد با دستگاه
گر ایدونک باشدت لختی درنگ
به گوش آیدت نوش و آواز چنگ
 چو بشنید بهرام بالای خواست
یکی جامه ی خسرو آرای خواست
 جدا شد ز دستور وز لشکرش 
همانا پر از آرزو شد سرش 

روزبه که موبد و وزیر بهرام بوده به موبدان می‌گوید که حتما شاه به دیدار این گوهرفروش میرود تا دخترش را از او بخواهد. این بهرام که من می‍شناسم از نزدیکی با زناندست برنمی‌دارد. بیشتر از صد زن در حرمسرا دارد و اکنون شمار زنانش به نه‌صد‌و‌سی می‌رسد که همگی برای خود دستگاه و تاج دارند. بهرام تمام خراجی که می2گیرد خرج این زنان می‌کند. افسوس که مردی با چنین توانمندی‌ها از نزدیکی با زنان تباه خواهد شد. در ماه یک بار با زنان نزدیکی کافی است و آن هم برای بقای نسل است. اطرافیان هم با گفتن اینکه خورشید راهش را گم کرده پراکنده شدند



چنین گفت با موبدان روزبه
که اکنون شود شاه ایران به ده 
 نشنید بدان خان گوهر فروش
همه سوی گفتار دارید گوش
 بخواهد همان دخترش از پدر 
نهد بی گمان بر سرش تاج زر
نیابد همی سیری از خفت و خیز
شب تیره زو جفت گیرد گریز
شبستان مر او را فزون از صدست
شهنشاه زین سان که باشد به دست 
 کنون نه صد و سی زن از مهتران
همه بر سران افسر از گوهران
 ابا یاره و تاج و با تخت زر
درفشان ز دیبای رومی گهر
 شمردست خادم به مشکوی شاه 
کزیشان یکی نیست بی دستگاه
همی باژ خواهد ز هر مرز و بوم
به سالی پریشان رود باژ روم
 دریغ آن بر و کتف و بالای شاه 
دریغ آن رخ مجلس آرای شاه
نبیند چنو کس به بالای و زور 
به یک تیر بر هم بدوزد دو گور
تبه گردد از خفت و خیز زنان 
به زودی شود سست چون پرنیان
کند دیده تاریک و رخساره زرد
به تن سست گردد به لب لاژورد
 ز بوی زنان موی گردد سپید 
سپیدی کند در جهان ناامید 
جوان را شود گوژ بالای راست 
ز کار زنان چندگونه بلاست
به یک ماه یک بار آمیختن 
گر افزون بود خون بود ریختن
همین بار از بهر فرزند را 
بباید جوان خردمند را 
چو افزون کنی کاهش افزون کند
ز سستی تن مرد بی خون کند 
 برفتند گویان به ایوان شاه 
یکی گفت خورشید گم کرد راه 

شب بهرام همراه با یک نفر مراقب اسبش به راه افتاد و از صدای چنگ راهش را به سوی گوهرفروش پیدا کرد. به منزل او که رسید در زد و به کسی که در را باز کرد گفت من از سربازان بهرام هستم و از سپاه جدا افتادم. همراهم اسبی خاص با زینی گران قیمت است می‌ترسم که در این تاریکی گیر دزدان بیفتم و نتوانم بعدا پاسخ بدم که چطور اسب و زینش را از دست دادم. خادم هم به گوهرفروش گفت که سربازی بر در آمده و چنین می‌گوید. گوهرفرش هم به او بار می‌دهد تا به خانه‌ی او وارد شود

شب تیره گون رفت بهرام گور
پرستنده یک تن ز بهر ستور 
 چو آواز چنگ اندر آمد به گوش 
بشد شاه تا خان گوهر فروش 
هسوی خان بازارگان بی درنگ
بزد حلقه را بر در و بار خواست
خداوند خورشید را یار خواست 
 پرستنده ی مهربان گفت کیست 
زدن در شب تیره از بهر چیست
چنین داد پاسخ که شبگیر شاه 
بیامد سوی دشت نخچیرگاه
بلنگید در زیر من بارگی 
ازو بازگشتم به بیچارگی
چنین اسپ و زرین ستامی به کوی 
بدزدد کسی من شوم چاره جوی
بیامد کنیزک به دهقان بگفت 
که مردی همی خواهد از ما نهفت
همی گوید اسپی به زرین ستام 
بدزدند از ایدر شود کار خام 
چنین داد پاسخ که بگشای در 
به بهرام گفت اندر آی ای پسر
چو شاه اندر آمد چنان جای دید 
پرستنده هر جای برپای دید 
 چنین گفت کای دادگر یک خدای
به خوبی توی بنده را رهنمای
 مبادا جز از داد آیین من
 مباد آز و گردنکشی دین من

همه مشغول جشن و نوش بودند که بهرام وارد می‌شود. گوهرفروش هم که او را می‌بیند تعارفش می‌کند و بالای مجلس می‌نشاندش. سفره‌ای پهن می‌کنند و غذایی میاورند. اسب را هم از نگهبان او تحویل می‌گیرند 

 همه زیردستان چو گوهرفروش 
بمانند با ناله ی چنگ و نوش
چو آمد به بالای ایوان رسید 
ز در دختر میزبان را بدید 
چو دهقان ورا دید بر پای خاست
بیامد خم آورد بالای راست 
 بدو گفت شب بر تو فرخنده باد 
همه بدسگالان ترا بنده باد
نهالی بیفگند و مسند نهاد
ز دیدار او میزبان گشت شاد
 گرانمایه خوانی بیاورد زود
برو خوردنیها ازان سان که بود
 بیامد یکی مرد مهترپرست 
بفرمود تا اسپ او را ببست 
پرستنده را نیز خوان خواستند 
یکی جای دیگر بیاراستند 
همان میزبان را یکی زیرگاه 
نهادند و بنشست نزدیک شاه
به پوزش بیاراست پس میزبان 
به بهرام گفت ای گو مرزبان 
توی میهمان اندرین خان من 
فدای تو بادا تن و جان من 
بدو گفت بهرام تیره شبان 
که یابد چنین تازه رو میزبان

وقتی غذا خورده می‌شود شراب میاورند، دختر گوهرفروش(آرزو) جام می را به دست بهرام می‌دهد و از او می‌پرسد که نام تو چیست. بهرا هم پاسخ می‌دهد که من گشسپ نامی هستم. گوهرفروش به دخترش می‌گوید برای گشسپ چنگ بزن

چو نان خورده شد جام باید گرفت 
به خواب خوش آرام باید گرفت
به یزدان نباید بود ناسپاس
دل ناسپاسان بود پرهراس
 کنیزک ببرد آبه دستان و تشت 
ز دیدار مهمان همی خیره گشت
چو شد دست شسته می و جام خواست 
به می رامش و نام و آرام خواست
کنیزک بیاورد جامی نبید
می سرخ و جام و گل و شنبلید 
 بیازید دهقان به جام از نخست 
بخورد و به مشک و گلابش بشست
به بهرام داد آن دلارای جام 
بدو گفت میخواره را چیست نام 
هم اکنون بدین با تو پیمان کنم 
به بهرام شاهت گروگان کنم 
فراوان بخندید زو شهریار 
بدو گفت نامم گشسپ سوار
من ایدر به آواز چنگ آمدم 
نه از بهر جای درنگ آمدم 
بدو میزبان گفت کاین دخترم 
همی به آسمان اندر آرد سرم 
همو میگسارست و هم چنگ زن 
همان چامه گویست و لشکر شکن 
دلارام را آرزو نام بود
همو میگسار و دلارام بود
 به سرو سهی گفت بردار چنگ
به پیش گشسپ آی با بوی و رنگ 
 بیامد بر پادشا چنگ زن
خرامان بسان بت برهمن

آرزو هم شروع به نواختن می‌کند و می‌خواند که کسی که بهرام شاه را ندیده باشد باید به تو نگاه کند که تو شبیه او هستی و شروع به برشماری صفات طاهری او کرد. بهرام هم فریفته‌ی آرزو شد

به بهرام گفت ای گزیده سوار 
به هر چیز ماننده ی شهریار
چنان دان که این خانه بر سور تست 
پدر میزبانست و گنجور تست
شبان سیه بر تو فرخنده باد
سرت برتر از ابر بارنده باد
 بدو گفت بنشین و بردار چنگ 
یکی چامه باید مرا بی درنگ 
شود ماهیار ایدر امشب جوان 
گروگان کند پیش مهمان روان 
زن چنگ زن چنگ در بر گرفت
نخستین خروش مغان درگرفت 
 دگر چامه را باب خود ماهیار 
تو گفتی بنالد همی چنگ زار 
چو رود بریشم سخن گوی گشت
همه خانه ی وی سمن بوی گشت
 پدر را چنین گفت کای ماهیار 
چو سرو سهی بر لب جویبار
چو کافور کرده سر مشکبوی 
زبان گرم گوی و دل آزرم جوی
همیشه بداندیشت آزرده باد 
به دانش روان تو پرورده باد 
توی چون فریدون آزاده خوی
منم چون پرستار نام آرزوی
 ز مهمان چنان شاد گشتم که شاه 
به جنگ ا ندرون چیره بیند سپاه
چو این گفته شد سوی مهمان گذشت 
ابا چامه و چنگ نالان گذشت
به مهمان چنین گفت کای شاه فش 
بلنداختر و یک دل و کینه کش 
کسی کو ندیدست بهرام را
خنیده سوار دلارام را 
 نگه کرد باید به روی تو بس 
جز او را نمانی ز لشکر به کس 
میانت چو غروست و بالا چو سرو
خرامان شده سرو همچون تذرو 
 به دل نره شیر و به تن ژنده پیل 
بناورد خشت افگنی بر دو میل 
رخانت به گلنار ماند درست 
تو گویی به می برگ گل را بشست
دو بازو به کردار ران هیون
به پای اندر آری که بیستون
 تو آنی کجا چشم کس چون تو مرد 
ندید و نبیند به روز نبرد 
تن آرزو خاک پای تو باد 
همه ساله زنده برای تو باد 
جهاندار ازان چامه و چنگ اوی
ز دیدار و بالا و آهنگ اوی 
بروبر ازان گونه شد مبتلا 
که گفتی دلش گشت گنج بلا 

بهرام در همان مجلس از آرزو خواستگاری می‌کند و می‌گوید که دخترت را به من بده. ماهیار هم به آرزو می‌گوید که ببین که گشسپ پسندت هست. آرزو هم می‌گوید که اگر می‌خواهی مرا به کسی بدی همین شخص مناسب و همپای من است

چو در پیش او مست شد ماهیار 
چنین گفت با میزبان شهریار
که دختر به من ده به آیین و دین 
چو خواهی که یابی به داد آفرین 
چنین گفت با آرزو ماهیار 
کزین شیردل چند خواهی نثار 
نگه کن بدو تا پسند آیدت
            بر آسودگی سودمند آیدت
چنین گفت با ماهیار آرزوی 
که ای باب آزاده و نیک خوی
مرا گر همی داد خواهی به کس
همالم گشسپ سوارست و بس
 تو گویی به بهرام ماند همی
چو جانست و با او نشستن دمی

ماهیار به بهرام می‌گوید به او خوب نگاه کن و با چشم باز او را ببین. با این همه زیبایی و فضل بی‌پول هم نیست.من آنقدر گوهر دارم که حتی شاه هم ندارد. اگر آرزو را می‌خواهی، با عجله و در مستی تصمیم نگیر. شب را بخواب و فردا در این باره تصمیم بگیر. ولی بهرام می‌گوید که سعی نکن که رای مرا برگردانی

 به گفتار دختر بسنده نکرد 
به بهرام گفت ای سوار نبرد 
به ژرفی نگه کن سراپای اوی 
همان دانش و کوشش و رای اوی
نگه کن بدو تا پسند تو هست 
ازو آگهی بهترست ار نشست
بدین نیکوی نیز درویش نیست
به گفتن مرا رای کم بیش نیست
 اگر بشمری گوهر ماهیار 
فزون آید از بدره ی شهریار
گر او را همی بایدت جام گیر
مکن سرسری امشب آرام گیر
 به مستی بزرگان نبستند بند
به ویژه کسی کو بود ارجمند 
 بمان تا برآرد سپهر آفتاب 
سر نامداران برآید ز خواب 
بیاریم پیران داننده را 
شکیبا دل و چیز خواننده را
شب تیره از رسم بیرون بود
نه آیین شاه آفریدون بود
 نه فرخ بود مست زن خواستن 
وگر نیز کاری نو آراستن 
بدو گفت بهرام کاین بیهده ست 
زدن فال بد رای و راه به دست
پسند منست امشب این چنگ زن 
تو این فال بد تا توانی مزن

ماهیار که می‌بینداو مصمم است به آرزو می‌گوید آیا رفتار و گفتار او را پسندیدی؟ آرزو هم می‌گوید آری و برای جان و دلم مثل دید‌ی من است. کاری را که باید بکنی انجام بده و بقیه را به خدا بسپار. ماهیار هم گفت که پس اکنون تو زن اویی


چنین گفت با دخترش آرزوی
پسندیدی او را به گفتار و خوی 
 بدو گفت آری پسندیده ام 
به جان و به دل هست چون دیده ام 
بکن کار زان پس به یزدان سپار 
نه گردون به جنگست با ماهیار
بدو گفت کاکنون تو جفت ویی 
چنان دان که اندر نهفت ویی 
بدو داد و بهرام گورش بخواست 
چو شب روز شد کار او گشت راست
سوی حجره ی خویش رفت آرزوی
سرایش همه خفته بد چار سوی 
بیامد به جای دگر ماهیار
همی ساخت کار گشسپ سوار

ماهیار به  خدمتکارش گفت که  گوسفند و آبجو بیاورید و خوانی به پا کنید و بعد خودش که هنوز از می شب قبل مست  بود خوابید

 پرستنده را گفت درها ببند 
یکی را بتاز از پس گوسفند
نباید که آرند خوان بی بره
بره نیز پرورده باید سره 
چو بیدار گردد فقاع و یخ آر
همی باش پیش گشسپ سوار
 یکی جام کافور بر با گلاب
 چنان کن که بویا بود جای خواب
من از جام می همچنانم که دوش 
نتابد می این پیر گوهر فروش
بگفت این و چادر به سر برکشید
تن آسانی و خواب در بر کشید

روز بعد همراه بهرام تازیانه‌ی او که پر از گوهرهای گران قیمت بود را بر سردر آویزان می‌کند تا برای سپاه نشانی بگذارد که شاه در کجاست.وفتی سپاه به آنجا می‌رسد خدمتکار ماهیار را بیدار می‌کند و می‌گوید مه برخیز که دیشب شاه مهمان تو بوده. ماهیار هم ناراحت و هراسان می‌شود که چطور حماقتی کردم و در حضور شاه مست شدم 
زمین شد به کردار دریای عاج
 پرستنده تازانه شهریار  
یاویخت از خانه ی ماهیار
نشان سپه را ز سالار گردنکشان 
ببجستند زان تازیانه نشان
سپاه انجمن شد به درگاه بر 
کجا همچنان بر در شاه بر
هرانکس که تازانه دانست باز 
 برفتند و بردند پیشش نماز
چو دربان بدید آن سپاه گران
کمردار بسیار و ژوپین وران
 بیامد بر خفته برسان گرد 
سر پیر از خواب بیدار کرد
بدو گفت برخیز و بگشای دست 
نه هنگام خوابست و جای نشست
که شاه جهانست مهمان تو 
بدین بی نوا خانه و مان تو
یکایک دل مرد گوهرفروش 
بدین بی نوا خانه و مان تو
بدو گفت کاین را چه گویی همی 
پی شهریاران چه جویی همی
همان چو ز گوینده بشنید مست 
خروشان ازانجای برپای جست
ز دربان برآشفت و گفت این سخن
نگوید خردمند مرد کهن
 پرستنده گفت ای جهاندیده مرد 
ترا بر زمین شاه ایران که کرد
بیامد پرستنده هنگام روز 
که پیدا نبد هور گیتی فروز
یکی تازیانه به زر تافته 
به هرجای گوهر برو بافته
بیاویخت از پیش درگاه ما 
بدان سو که باشد گذرگاه ما
ز دربان چو بشنید یکسر سخن
بپیچید بیدار مرد کهن
 که من دوش پیش شهنشاه مست
چرا بودم و دخترم می پرست

فورا ماهیار به سمت حجره‌ی آرزو می‌رود و به او می‌گوید که آنکه دیشب مهمان ما بود و شوی تو شد شاه است. پاشو و سریع سر و وضعت را مرتب کن و یاقوت نثار او کن. بعد ماهیار خودش را نکوهش کی‌کند که من چطور انگار همسان او بودم و کنارش نشستم


بیامد سوی حجره ی آرزوی
بدو گفت که ای ماه آزاده خوی 
چرا بودم و دخترم می پرست
شهنشاه بهرام بود آنک دوش 
بیامد سوی خان گوهرفروش
همی آمد از دشت نخچیرگاه 
عنان تافتست از کهن دژ به راه
کنون خیز و دیبای چینی بپوش 
بنه بر سر افسر چنان هم که دوش
نثارش کن از گوهر شاهوار 
سه یاقوت سرخ از در شهریار
چو بینی رخ شاه خورشیدفش 
دو تایی برو دست کرده بکش
مبین مر ورا چشم در پیش دار
ورا چون روان و تن خویش دار
 چو پرسدت با او سخن نرم گوی
سخنهای با شرم و بازرم گوی
من اکنون نیایم اگر خواندم 
به جای پرستنده بنشاندم 
بسان همالان نشستم به خوان
که اندر تنم خرد با استخوان
 که من نیز گستاخ گشتم به شاه 
به پیر و جوان از می آید گناه

بهرام که بیدار می‌شود سر و نمش را می‌شوید و به نشیمنگاه می‌رود و آرزو را می‌خواند. آرزو هم با هدایا می‌رود. جلوی بهرام شاه تعظیم می‌کند و با احترام می‌نشیند

هم انگه یکی بنده آمد دوان 
که بیدار شد شاه روشن روان 
چو بیدار شد ایمن و تن درست 
به باغ اندر آمد سر و تن بشست
نیایش کنان پیش خورشید شد 
ز یزدان دلی پر ز امید شد
وزانجا بیامد به جای نشست 
یکی جام می خواست از می پرست
چو از کهتران آگهی یافت شاه 
بفرمودشان بازگشتن به راه 
بفرمود تا رفت پیش آرزوی 
همی بودش از آرزوی آرزوی
برفت آرزو با می و با نثار 
پرستنده با تاج و با گوشوار 
دو تا گشت و اندر زمین بوس داد 
بخندید زو شاه و برگشت شاد 

شاه می‌خندد و می‌گوید این گوهران از کجا؟ مرا مست ردی و خود رفتی. همان چنگ و آوازت برای من کافی است. بهد از او می‌پرسد که ماهیار کجا رفت؟ آرزو پدرش را صدا می‌زند و ماهیار هم دست به سینه وارد می‌شود و از بهرام برای گستاخیش معذرت می‌خواهد.


بدو گفت شاه این کجا داشتی 
مرا مست کردی و بگذاشتی
همان چامه و چنگ ما را بس است 
نثار زنان بهر دیگر کس است
بیار آنک گفتی ز نخچیرگاه 
ز رزم و سر نیزه و زخم شاه 
ازان پس بدو گفت گوهرفروش
کجا شد که ما مست گشتیم دوش
 چو بشنید دختر پدر را بخواند 
همی از دل شاه خیره بماند 
بیامد پدر دست کرده به کش
به پیش شهنشاه خورشیدفش
 بدو گفت شاها ردا بخردا 
بزرگا سترگا گوا موبدا 
کسی کو خرد دارد و باهشی 
نباید گزیدن جز از خامشی
ز نادانی آمد گنهکاریم 
گمانم که دیوانه پنداریم
سزد گر ببخشی گناه مرا 
درفشان کنی روز و ماه مرا 
منم بر درت بنده ی بی خرد 

بهرام هم در جواب می‌گوید که در عالم مستی بودی و رفتارت را در آن هنگام فراموش کردم و از تو بدخویی ندیدم. ماهیار بعد سفره‌ای پهن کرد و همه بزرگان را فراخواند

شهنشاهم از بخردان نشمرد
چنین داد پاسخ که از مرد مست 
خردمند چیزی نگیرد به دست
کسی را که می انده آرد به روی
نباید که یابد ز می رنگ و بوی
 به مستی ندیدم ز تو بدخوی
همی ز آرزو این سخن بشنوی 
 تو پوزش بران کن که تا چنگ زن
بگوید همان لاله اندر سمن
 بگوید یکی تا بدان می خوریم 
پی روز ناآمده نشمریم 
زمین بوسه داد آن زمان ماهیار 
بیاورد خوان و برآراست کار
بزرگان که بودند بر در به پای
بیاوردشان مرد پاکیزه رای

آرزو هم به حجره‌ی خود بازگشت و تا شب آنجا ماند تا اینکه بهرام او را خواند و بر صندلی زر نشاند و از او خواست تا بنوازد. آرزو هم شروع به نواختن کرد_ یادداشتی به خود: آزاده‌ی چنگ زن برایش تداعی شده؟
آرزو هم شروع به مداحی او کرد

سوی حجره ی خویش رفت آرزوی 
ز مهمان بیگانه پرچین به روی
همی بود تا چرخ پوشد سیاه 
ستاره پدید آید از گرد ماه 
چو نان خورده شد آرزو را بخواند
به کرسی زر پیکرش برنشاند 
 بفرمود تا چنگ برداشت ماه 
بدان چامه کز پیش فرمود شاه
چنین گفت کای شهریار دلیر 
که بگذارد از نام تو بیشه شیر
توی شاه پیروز و لشکرشکن 
همان رویه چون لاله اندر چمن
به بالای تو بر زمین شاه نیست
به دیدار تو بر فلک ماه نیست
 سپاهی که بیند سپاه ترا 
به جنگ اندر آوردگاه ترا 
بدرد دل و مغزشان از نهیب 
بلندی ندانند باز از نشیب

آرزو را با تشریفات به مشکوی (حرمسرا) شاه میبرند و شاه هم با روزبه به دنبال آنان راه میفتد

هم انگه چو از باده خرم شدند
ز خردک به جام دمادم شدند
 بیامد بر پادشا روزبه 
گزیدند جایی مر او را به ده 
بفرمود بهرام خادم چهل
همه ماه چهر و همه دلگسل
 رخ رومیان همچو دیبای روم 
ازیشان همی تازه شد مرز و بوم 
بشد آرزو تا به مشکوی شاه 
نهاده به سر بر ز گوهر کلاه
بیامد شهنشاه با روزبه 
گشاده دل و شاد از ایوان مه 
همی راند گویان به مشکوی خویش
به سوی بتان سمن بوی خویش

داستان بهرام گور به همین سبک ادامه دارد. دنباله‌ی داستان‌های بهرام گور می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما
در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید


لغاتی که آموختم
گردران = قسمت ران حیوان
کر = توان
درفشان . [ دِ رَ ]  تابان
آب‌دستان = آفتابه، تشت
سره = بی‌عیب
فقاع = فقاع . [ ف ُ ] (معرب ، اِ)معرب فوگان . (یادداشت مؤلف ). شرابی که از جو و مویز و جز آن گیرند. آبجو. (فرهنگ فارسی معین ). مویز آب . بوزا. بزا. بوزه . (یادداشت مؤلف ). شراب خام که ازجو و مویز و جز آن سازند. (منتهی الارب ). فقاع از مشروب های گازدار بوده و در کوزه ٔ سنگین نگهداری میشده است . روی در کوزه را با پوستی می پوشانده و محکم میکرده اند و برای خنک ماندن در قلیه ٔ یخ میخوابانده اند وهنگام خوردن پوست در کوزه را با میخی سوراخ میکرده و فقاع را با گاز آن از سوراخ پوست درمیکشیده اند.

ابیانی که خیلی دوست داشتم 
همه کار و کردار من داد باد 
دل زیردستان به ما شاد باد
گر افزون شود دانش و داد من
پس از مرگ روشن بود یاد من 


چو نان خورده شد جام باید گرفت 
به خواب خوش آرام باید گرفت
به یزدان نباید بود ناسپاس
دل ناسپاسان بود پرهراس



شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور)

قسمتهای پیشین

ص 1418 رفتن بهرام بخانه بازرگان فرشیدورد و ناخوش بازگشتن او 
© All rights reserved