Wednesday, 27 March 2019

بزرگداشت فردوسی 2019


برای نهمین سال پی‌در‌پی #دوستان_شاهنامه امسال هم بزرگداشت #فردوسی را در #منچستر جشن خواهند گرفت
مهمان ویژه‌ی برنامه: #دکتر_محمود_کویر با سخنرانی آغاز و فرجام شاهنامه
به امید دیدار شما فرهنگ دوستان

از دوستانی که مایل به همکاری در برنامه هستند دعوت می‌شود تا با ایمیل زیر با ما در تماس باشند

sangrezeh@yahoo.co.uk

© All rights reserved

Monday, 25 March 2019

هدهد بخت

آفتاب‌گردان همه‌ی توان خود را جمع کرد تا سرپا بماند، گلبرگ‌هایش را بالا کشید و صورتش را در آنها مخفی کرد. دفعه‌ی اولی بود که آفتاب او را با گل نیلوفری که در پشت تپه‌ی مقابل جا داشت مقایسه می‌کرد. گرچه به ظاهر آفتاب‌گردان پیروز از میدان مقایسه بیرون آمده بود ولی خاطرش از بابت اینکه آفتاب به مقایسه‌ی او اقدام کرده بود آزرده شده بود. تمام شب خواب از او گریزان بود یا او از خواب. روز بعد تصمیمش را گرفته بود. برخلاف همیشه گلبرگهای آفتابگردان در آغوش آفتاب صبحگاهی گسترده نشد. آفتاب می‌بایست از هر تعلقی رها می‌بود تا با جستی در کمرکش تپه‌ی مقابل محو شود. آفتاب‌گردان می‌دانست که وقتش رسیده بود که نیلوفر آن سوی تپه سهمش را از آفتاب داشته باشد. تمام و کمال

© All rights reserved

شاهنامه‌خوانی در منچستر 167

در ادامه‌ی داستانهای شاهنامه به دوران اشکانیان رسیدیم. در ابتدا مدح سلطان محمود را داریم. ضمن آنکه فردوسی در حین نسبت دادن صفات خوب به محمود در واقع او را نصیحت هم می‌کند بخصوص در بیت "ستم نامه ی عزل شاهان بود///چو درد دل بیگناهان بود" عملا او را از ستم‌کاری برحذر می‌دارد 

دریغش نیاید ز بخشیدن ایچ 
نه آرام گیرد به روز بیسچ 
چو جنگ آیدش پیش جنگ آورد
سر شهریاران به چنگ آورد
 برآنکس که بخشش کند گنج خویش 
ببخشد نه اندیشد از رنج خویش
جهان تاجهاندار محمود باد 
  وزو بخشش و داد موجود باد 
+++
چنین تا به پایست گردان سپهر
ازین تخمه هرگز مبراد مهر 
 پدر بر پدر بر پسر بر پسر 
همه تاجدارند و پیروزگر 
گذشته ز شوال ده با چهار
یکی آفرین باد بر شهریار
 کزین مژده دادیم رسم خراج 
که فرمان بد از شاه با فر و تاج
که سالی خراجی نخواهند بیش 
  ز دین دار بیدار وز مرد کیش 
+++
که هرگز نگردد کهن بر برش 
بماند کلاه کیان بر سرش
سرش سبز باد و تنش بی گزند
 منش برگذشته ز چرخ بلند
+++
ندارد کسی خوار فال مرا 
کجا بشمرد ماه و سال مرا 
نگه کن که این نامه تا جاودان 
درفشی بود بر سر بخردان 
بماند بسی روزگاران چنین 
که خوانند هرکس برو آفرین 
+++
ستم نامه ی عزل شاهان بود 
چو درد دل بیگناهان بود 
+++
بماناد تا جاودان این گهر 
هنرمند و بادانش و دادگر 
نباشد جهان بر کسی پایدار
همه نام نیکو بود یادگار
 کجا شد فریدون و ضحاک و جم 
مهان عرب خسروان عجم 
کجا آن بزرگان ساسانیان 
ز بهرامیان تا به سامانیان 
نکوهیده تر شاه ضحاک بود 
که بیدادگر بود و ناپاک بود 
فریدون فرخ ستایش ببرد
بمرد او و جاوید نامش نمرد
سخن ماند اندر جهان یادگار 
سخن بهتر از گوهر شاهوار
ستایش نبرد آنک بیداد بود 
به گنج و به تخت مهی شاد بود
گسسته شود در جهان کام اوی 
    نخواند به گیتی کسی نام اوی 

بعد با بیت زیر به داستان برمی‌گردیم. طبق معمول فردوسی منبع داستان (دهقانی از چاچ) را مشخص می‌نماید

کنون ای سراینده فرتوت مرد
سوی گاه اشکانیان بازگرد
+++
چه گفت اندر آن نامه ی راستان
که گوینده یاد آرد از باستان 
پس از روزگار سکندر جهان 
چه گوید کرا بود تخت مهان
چنین گفت داننده دهقان چاچ
  کزان پس کسی را نبد تخت عاج

فردوسی یاداوری می‌کند که اسکندر برای اینکه بعد از خودش روم را از شر دشمنان در امان نگه دارد به هر یک از بزرگان سرزمینی داده و حکومت ملوک‌الطوایفی را ایجاد کرده. بدین گونه هر کسی که ممکن بود به روم بتازد سرش بند و هر یک به اداره‌ی بخش خود مشغول بوده_تفرقه بینداز و حکومت کن

بزرگان که از تخم آرش بدند 
دلیر و سبکسار و سرکش بدند 
به گیتی به هر گوشه یی بر یکی
گرفته ز هر کشوری اندکی 
 چو بر تختشان شاد بنشاندند
ملوک طوایف همی خواندند
 برین گونه بگذشت سالی دویست 
تو گفتی که اندر زمین شاه نیست
نکردند یاد این ازان آن ازین 
برآسود یک چند روی زمین
سکندر سگالید زین گونه رای 
   که تا روم آباد ماند به جای 

داستان را فردوسی بدین گونه ادامه می‌دهد که بهرام اشکانیلن که به او اردوان می‌گفتند در منطقه‌ی شیراز و اصفهان حکمروایی می‌کرده. از فرماندهان او بابک در اصطخر بوده

چو بنشست بهرام ز اشکانیان 
ببخشید گنجی با رزانیان 
ورا خواندند اردوان بزرگ 
که از میش بگسست چنگال گرگ
ورا بود شیراز تا اصفهان 
   که داننده خواندش مرز مهان 
+++
به اصطخر بد بابک از دست اوی
که تنین خروشان بد از شست اوی
 چو کوتاه شد شاخ و هم بیخشان
نگوید جهاندار تاریخشان 
 کزیشان جز از نام نشنیده ام 
 نه در نامه ی خسروان دیده ام 
+++
سکندر چو نومید گشت از جهان
بیفگند رایی میان مهان 
 بدان تا نگیرد کس از روم یاد
بماند مران کشور آباد و شاد
 چو دانا بود بر زمین شهریار 
چنین آورد دانش شاه بار

از طرف دیگر با کشته شدن دارا همه‌ی نسل او هم برباد می‌رود جز یک پسر او به اسم ساسان که به هندوستان می‌رود و در همانجا کشته می‌شود ولی از او هم فرزندی به نام ساسان باقی می‌ماند (از این خاندان هر پسری که بدنیا میامده نامش را  ساسان می‌گذاشتند) این پسران به سختی و با شبانی روزگار می‌گذراندند. تا اینکه ساسان کوچک‌تر به مرکز حکومت بابک می‌رسد و پیش سرشبان می‌رود و می‌گوید که چوپان لازم نداری؟ سرشبان هم او را می‌پذیرد و ساسان به پله‌داری مشغول می‌شود و بعد از مدتی چون کارش خوب بوده خود به مقام سرشبانی می‌رسد
  
چو دارا به رزم اندرون کشته شد
 همه دوده را روز برگشته شد
+++
پسر بد مر او را یکی شادکام
خردمند و جنگی و ساسان به نام
 پدر را بران گونه چون کشته دید
سر بخت ایرانیان گشته دید 
 ازان لشکر روم بگریخت اوی  
به دام بلا در نیاویخت اوی 
به هندوستان در به زاری بمرد
 ز ساسان یکی کودکی ماند خرد
بدین هم نشان تا چهارم پسر
همی نام ساسانش کردی پدر
 شبانان بدندی و گر ساربان 
همه ساله با رنج و کار گران
چو کهتر پسر سوی بابک رسید 
به دشت اندرون سر شبان را بدید 
بدو گفت مزدورت آید به کار 
که ایدر گذارد به بد روزگار 
بپذرفت بدبخت را سرشبان 
  همی داشت با رنج روز و شبان 
+++
چو شد کارگر مرد و آمد پسند
شبان سرشبان گشت بر گوسفند 

از طرفی بابک شبی در خواب می‌بیند که ساسان سوار بر فیل شده و شمشیری بر دست دارد و همه جلوش تعظیم می کنند و احترامش می‌گذارند. شب دیگر خواب می‌بیند که سه آتش از آتشگاههای بزرگ آذرگشسپ خرار و مهر جلوی ساسان فروزان هستند. بابک از خواب می‌پرد و خواب‌گزاران را میاورد تا خواب را برایش تعبیر کنند

شبی خفته بد بابک رود یاب (؟
چنان دید روشن روانش به خاب
 که ساسان به پیل ژیان برنشست 
یکی تیغ هندی گرفته به دست 
هرانکس که آمد بر او فراز
برو آفرین کرد و بردش نماز
 زمین را به خوبی بیاراستی
دل تیره از غم بپیراستی
 به دیگر شب اندر چو بابک بخفت
همی بود با مغزش اندیشه جفت 
 چنان دید در خواب کاتش پرست 
سه آتش ببردی فروزان به دست 
چو آذر گشسپ و چو خراد و مهر 
فروزان به کردار گردان سپهر 
همه پیش ساسان فروزان بدی
به هر آتشی عود سوزان بدی
 سر بابک از خواب بیدار شد 
روان و دلش پر ز تیمار شد 
هرانکس که در خواب دانا بدند
به هر دانشی بر توانا بدند 
 به ایوان بابک شدند انجمن 
    بزرگان فرزانه و رای زن 

خواب گزاران اینچنین خواب را تعبیر می‌کنند که کسی که چنین او را در خواب دیدی پسری خواهد داشت که به پادشاهی می‌رسد. بابک خوشحال می‌شود و به آنها هدیه می‌دهد و دستور میدهد که سرشبان (ساسان) به خدمت او برسد. ساسان هم همانطور که پشمینه پوش بوده خدمت بابک می‌رسد. بابک از نژاد او می‌پرسد

پراندیشه شد زان سخن رهنمای 
نهاده برو گوش پاسخ سرای

کسی را که بینند زین سان به خواب
به شاهی برآرد سر از آفتاب
 ور ایدونک این خواب زو بگذرد
پسر باشدش کز جهان بر خورد
 چو بابک شنید این سخن گشت شاد 
براندازه شان یک به یک هدیه داد
+++
بفرمود تا سرشبان از رمه
بر بابک آید به روز دمه 
 بیامد شبان پیش او با گلیم 
پر از برف پشمینه دل بدو نیم 
بپردخت بابک ز بیگانه جای
بدر شد پرستنده و رهنمای
 ز ساسان بپرسید و بنواختش
بر خویش نزدیک بنشاختش 
 بپرسیدش از گوهر و از نژاد
    شبان زو بترسید و پاسخ نداد

ساسان می‌گوید اگر امان بدهی و قول بدی که آزاری به من نرسانی بهت می‌گویم. بابک هم قول می‌دهد که به خاطر حرفی که می‌زند  ساسان را آزار ندهد. ساسان هم وقتی از بابک قول می‌گیرد، می‌گوید من پسر ساسان نبیره‌ی  بهمن، پسر اسفندیار، پسر گشتاسپ هستم. بابک که این را می‌شنود می‌فهمد که خوابش تعبیر شده. او را به گرمابه می‌فرستد و خلعت نو به او می‌دهد. کاخی هم برایش می‌سازد و مال و منال و خدمتکار هم به او می‌دهد. بعد دختر خودش را هم برای همسری او برمی‌گزیند. بعد از نه ماه کودکی به دنیا میاید پدر ساسان از خاندان گشتاسپ و مادر دختر بابک. نام این پسر را اردشیر می‌گذارند 

ازان پس بدو گفت کای شهریار 
شبان را به جان گر دهی زینهار
بگوید ز گوهر همه هرچ هست 
چو دستم بگیری به پیمان به دست
که با من نسازی بدی در جهان 
نه بر آشکار و نه اندر نهان
چو بشنید بابک زبان برگشاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد 
که بر تو نسازم به چیزی گزند 
بدارمت شادان دل و ارجمند
به بابک چنین گفت زان پس جوان
که من پور ساسانم ای پهلوان
 نبیره ی جهاندار شاه اردشیر 
که بهمنش خواندی همی یادگیر 
سرافراز پور یل اسفندیار 
ز گشتاسپ یل در جهان یادگار
چو بشنید بابک فرو ریخت آب 
ازان چشم روشن که او دید خواب
بیاورد پس جامه ی پهلوی 
یکی باره با آلت خسروی 
بدو گفت بابک به گرمابه شو 
همی باش تا خلعت آرند نو 
یکی کاخ پرمایه او را بساخت 
ازان سرشبانان سرش برافراخت 
چو او را بران کاخ بر جای کرد 
غلام و پرستنده بر پای کرد 
به هر آلتی سرفرازیش داد 
هم از خواسته بی نیازیش داد 
بدو داد پس دختر خویش را 
پسندیده و افسر خویش را
چو نه ماه بگذشت بر ماه چهر
        یکی کودک آمد چو تابنده مهر
+++
به ماننده ی نامدار اردشیر
فزاینده و فرخ و دلپذیر 
 همان اردشیرش پدر کرد نام
نیا شد به دیدار او شادکام

بابک پرورش نوه را به خوبی به انجام می‌رساند و همه‌ی هنرها را به او میاموزد. این پسر به نام اردشیر بابکان خوانده می‌شود

 همی پروریدش به بربر به ناز 
برآمد برین روزگاری دراز 
مر او را کنون مردم تیزویر
همی خواندش بابکان اردشیر 
بیاموختندش هنر هرچ بود 
هنر نیز بر گوهرش بر فزود
چنان شد به دیدار و فرهنگ و چهر 
که گفتی همی زو فروزد سپهر

خبر به اردوان می‌رسد که بابک نوه‌ای برازنده و پرهنر دارد. اردوان هم نامه‌ای می‌نویسد و از بابک می‌خواهد تا اردشیر را نزد او بفرستد و قول می‌دهد که از اردشیر مثل فرزند خودش نگهداری کند

پس آگاهی آمد سوی اردوان 
ز فرهنگ وز دانش آن جوان
که شیر ژیانست هنگام رزم
   به ناهید ماند همی روز بزم
+++
یکی نامه بنوشت پس اردوان 
سوی بابک نامور پهلوان 
که ای مرد بادانش و رهنمای 
سخن گوی و با نام و پاکیزه رای 
شنیدم که فرزند تو اردشیر 
سواریست گوینده و یادگیر
چو نامه بخوانی هم اندر زمان 
فرستش به نزدیک ما شادمان
ز بایسته ها بی نیازش کنم 
میان یلان سرفرازش کنم 
چو باشد به نزدیک فرزند ما 
  نگوییم کو نیست پیوند ما 

بابک هم اطاعت می‌کند و در واقع اردشیر را به اردوان می‌سپارد و می‌گوید مراقب او باش. هدایای زیادی را هم با اردشیر  همراه می‌کند و او را به دربار اردوان می‌فرستد

تو آن کن که از رسم شاهان سزد 
نباید که بادی برو بر وزد 
در گنج بگشاد بابک چو باد 
جوان را ز هرگونه یی کرد شاد 
ز زرین ستام و ز گوپال و تیغ
ز فرزند چیزش نیامد دریغ 
 ز دینار و دیبا و اسپ و رهی
ز چینی و زربفت شاهنشهی
بیاورد و بنهاد پیش جوان 
جوان شد پرستنده ی اردوان
بسی هدیه ها نیز با اردشیر 
ز دیبا و دینار و مشک و عبیر 
ز پیش نیا کودک نیک پی
  به درگاه شاه اردوان شد بری

اردوان هم اردشیر را مانند فرزند خودش چند سال نگه می‌دارد و با او با عزت و احترام رفتار می‌کرده تا اینکه روزی همراه خانواده‌ی سلطنتی با چهار پسر اردوان، اردشیر هم برای شکار همراه می‌شود. گورخری پدید میاید و همه به دنبال او اسب می‌تازند اردشیر تیری به سمت گورخر می‌اندازد. تیر را به سر حیوان می‌زند و تیر از گورخر عبور می‌کند. اردوان که چنین قدرت تیراندازی را می‌بیند می‌گوید چه کسی این تیر را انداخته. هم اردشیر و هم پسر اردوان می‌گویند که من. اردوان هم عصبانی می‌شود و به پسرش می‌گوید این دشت پر از گور، تیر هم که داری برو اگه راست می‌گویی یک گور دیگر را مثل همین شکار کن. چرا دروغ می‌گویی؟ بزرگان دروغ نمی‌گویند. اردشیر هم که از دست پسر اردوان عصبانی است، بر سرش فریاد می‌زند. اردوان از اینکه اردشیر سر پسر او فریاد زده ناراحت می‌شود و می‌گوید که  تقصیر من است که اینقدر با تو به احترام رفتار کرده‌ام. حالا کارت به جایی رسیده که بر فرزند من فزونی می‌طلبی و سر او داد می‌زنی

به می خوردن و خوان و نخچیرگاه
به پیش خودش داشتی سال و ماه 
 همی داشتش همچو فرزند خویش 
جدایی ندادش ز پیوند خویش 
+++
چنان بد که روزی به نخچیرگاه 
پراگنده شد لشکر و پور شاه
همی راند با اردوان اردشیر 
جوانمرد را شاه بد دلپذیر
پسر بود شاه اردوان را چهار 
زان هر یکی چون یکی شهریار 
به هامون پدید آمد از دور گور 
اازان لشکر گشن برخاست شور
همه بادپایان برانگیختند 
همی گرد با خوی برآمیختند 
همی تاخت پیش اندرون اردشیر 
چو نزدیک شد در کمان راند تیر 
بزد بر سرون یکی گور نر 
گذر کرد بر گور پیکان و پر 
بیامد هم اندر زمان اردوان 
بدید آن گشاد و بر آن جوان 
بدید آن یکی گور افگنده گفت
که با دست آنکس هنر باد جفت
 چنین داد پاسخ به شاه اردشیر
که این گور را من فگندم به تیر 
 پسر گفت کین را من افگنده ام 
همان جفت را نیز جوینده ام 
چنین داد پاسخ بدو اردشیر 
که دشتی فراخست و هم گور و تیر
یکی دیگر افگن برین هم نشان
دروغ از گناهست بر سرکشان
 پر از خشم شد زان جوان اردوان 
کی بانگ برزد به مرد جوان 
بدو گفت شاه این گناه منست 
یکه پروردن آیین و راه منست 
ترا خود به بزم و به نخچیرگاه
چرا برد باید همی با سپاه
 بدان تا ز فرزند من بگذری 
بلندی گزینی و کنداوری

اردوان، اردشیر را هم توبیخ می‌کند و می‌گوید جای تو از این پس در آخور و بین اسبان خواهد بود. اردشیر هم گریان و ناچار  قبول می‌کند. بعد نامه‌ای برای پدربزرگش، بابک، می‌نویسد و ماجرا را شرح می‌دهد 

برو تازی اسپان ما را ببین
هم آن جایگه بر سرایی گزین 
 بران آخر اسپ سالار باش
به هر کار با هر کسی یار باش
 بیامد پر از آب چشم اردشیر 
بر آخر اسپ شد ناگزیر
یکی نامه بنوشت پیش نیا 
پر از غم دل و سر پر از کیمیا 
که ما را چه پیش آمد از اردوان
که درد تنش باد و رنج روان
 همه یاد کرد آن کجا رفته بود 
 کجا اردوان از چه آشفته بود 

بابک هم در پاسخ به نوه‌اش اردشیر نامه می‌نویسد و می‌گوید که هر چه بر سرت آمده حقت بوده. تو چرا اصلا با اردوان به شکار رفتی حالا رفتی چرا از فرزند او جلو زدی. نمی‌دانی که تو فرزند اونها نیستی و در واقع خدمتکار آنها به حساب میایی. الان هم به آرامی زندگیت را بگذران پولی برایت فرستادم وقتی تمام شد بگو تا باز هم برایت بفرستم. بمان تا اردشیر از گفته‌ی خود پشیمان شود.اردشیر وقتی که نامه را دریافت می‌کند آرام می‌شود و در همان جا برای خودش جایی درست می‌کند و زندگی در آخور را  می‌پذیرد

بفرمود تا پیش او شد دبیر
یکی نامه فرمود زی اردشیر
+++
که این کم خرد نورسیده جوان 
چو رفتی به نخچیر با اردوان
چرا تاختی پیش فرزند اوی 
پرستنده ای تو نه پیوند اوی
نکردی به تو دشمنی ار بدی 
که خود کرده ای تو به نابخردی
کنون کام و خشنودی او بجوی 
   مگردان ز فرمان او هیچ روی 
+++
ز دینار لختی فرستادمت 
به نامه درون پندها دادمت
هرانگه که این مایه بردی بکار 
 دگر خواه تا بگذرد روزگار 
+++
چو آن نامه برخواند خرسند گشت 
دلش سوی نیرنگ و اروند گشت
بگسترد هرگونه گستردنی 
ز پوشیدنیها و از خوردنی 
به نزدیک اسپان سرایی گزید 
 نه اندر خور کار جایی گزید
شب و روز خوردن بدی کار اوی 
 می و جام و رامشگران یار اوی 

حال تکلیف اردشیر چه می‌شود و چگونه از زندگی در آخور نجات میابد می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما

در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
سرون = شاخ حیوان، سر
تنین = مار بزرگ

ابیانی که خیلی دوست داشتم
ستم نامه ی عزل شاهان بود 
چو درد دل بیگناهان بود 

بماناد تا جاودان این گهر 
هنرمند و بادانش و دادگر 
نباشد جهان بر کسی پایدار
همه نام نیکو بود یادگار
 کجا شد فریدون و ضحاک و جم 
مهان عرب خسروان عجم 
کجا آن بزرگان ساسانیان 
ز بهرامیان تا به سامانیان 
نکوهیده تر شاه ضحاک بود 
که بیدادگر بود و ناپاک بود 
فریدون فرخ ستایش ببرد
بمرد او و جاوید نامش نمرد
سخن ماند اندر جهان یادگار 
سخن بهتر از گوهر شاهوار
ستایش نبرد آنک بیداد بود 
به گنج و به تخت مهی شاد بود
گسسته شود در جهان کام اوی 
    نخواند به گیتی کسی نام اوی 

قسمتهای پیشین
ص 1264 یکی کاخ بود اردوان را بلند 
© All rights reserved

Thursday, 21 March 2019

شاهنامه‌خوانی در منچستر 166

داستان تا پایان زندگی اسکندر رسید. بخش بعدی مربوط به اشکانیان می‌شود. فردوسی قبل از اینکه به داستان بپردازد از حال و هوای خود می‌گوید. از چرخ می‌نالد و از پیری می‌گوید، از جور زمانه می‌گوید و از کم‌سو شدن چشم، سپدی مو و دوتا شدن قامت

الا ای برآورده چرخ بلند
چه داریی به پیری مرا مستمند
چو بودم جوان در برم داشتی
به پیری چرا خوار بگذاشتی
همی زرد گردد گل کامگار
همی پرنیان گردد از رنج خار
دو تا گشت آن سرو نازان به باغ
همان تیره گشت آن گرامی چراغ
پر از برف شد کوهسار سیاه
همی لشکر از شاه بیند گناه
به کردار مادر بدی تاکنون
همی ریخت باید ز رنج تو خون
وفا و خرد نیست نزدیک تو
پر از رنجم از رای تاریک تو
مرا کاچ هرگز نپروردییی
چو پرورده بودی نیازردییی
هرانگه که زین تیرگی بگذرم
بگویم جفای تو با داورم
بنالم ز تو پیش یزدان پاک
خروشان به سربر پراگنده خاک
بعد از گله‌گزادی فردوسی خود از زبان روزگار  پاسخ می‌دهد که ای مرد چرا خوبی و بدی را از من می‌بینی. اقبالت را از پروردگار خورشید و ماه بخواه چرا که من هم جز به فرمان او بر انجام هیچ کاری قادر نیستم
چنین داد پاسخ سپهر بلند
که ای مرد گویندهٔ بی‌گزند
چرا بینی از من همی نیک و بد
چنین ناله از دانشی کی سزد
تو از من به هر باره‌ای برتری
روان را به دانش همی پروری
بدین هرچ گفتی مرا راه نیست
خور و ماه زین دانش آگاه نیست
خور و خواب و رای و نشست ترا
به نیک و به بد راه و دست ترا
ازان خواه راهت که راه آفرید
شب و روز و خورشید و ماه آفرید
یکی آنک هستیش را راز نیست
به کاریش فرجام و آغاز نیست
چو گوید بباش آنچ خواهد به دست
کسی کو جزین داند آن بیهده‌ست
من از داد چون تو یکی بنده‌ام
پرستندهٔ آفریننده‌ام
نگردم همی جز به فرمان اوی
نیارم گذشتن ز پیمان اوی
به یزدان گرای و به یزدان پناه
براندازه زو هرچ باید بخواه
جز او را مخوان گردگار سپهر
فروزندهٔ ماه و ناهید و مهر

در جلسه‌ی بعدی به داستان اشکانیان می‌پردازیم
در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
پرنیان = حریر

ابیانی که خیلی دوست داشتم
به یزدان گرای و به یزدان پناه
براندازه زو هرچ باید بخواه
چز او را مخوان گردگار سپهر
روزندهٔ ماه و ناهید و مهر

قسمتهای پیشین
ص 1258 پادشاهی اشکانیان 
© All rights reserved

Wednesday, 20 March 2019

سال نو مبارک



Persian new year, the spring equinox, the precise moment that the sun's rays shine directly on the equator arrives in the UK at 21.58.27 :)
Wish you all a happy and prosperous year.
Thanks for your support in 1397 and hope to have your support in 1398.
Happy New Year. 

امسال می‌خواهم عادت‌ها و باورهای کهنه را چون کوزه‌های قدیمی از بام اعمالم بیندارم و بشکنم. سبزه‌ی عشق را پرورانم و هفت‌سین سخاوت را بگسترانم. آنان که هستند را به دیدار و درودی و عزیزانی که نیستند را با لبخند و یادی گرامی دارم. مهمتر از همه می‌خواهم خودم باشم. بیشتر و پررنگ‌تر از همیشه.
ممنون که در سال گذشته به وبلاگ من سرزدید. سال 1398 بر همه مبارک باد

© All rights reserved

Tuesday, 19 March 2019

مراسم وداع با مرحوم استاد کربلایی در منچستر


دوستان مجلس یادبودی برای وداع با مرحوم کربلایی روز شنبه 30 مارس از 5 تا 7 بعد از ظهر در آکادمی موسیقی صهبا خواهیم داشت. چنانچه مایلید چند بیتی از شاهنامه یا از دیگر شاعرای پارسی زبان آماده کنید و در آن شب به یاد مرحوم کربلایی بخوانید. اگر خاطره ای از ایشان دارید و می خواهید با دیگران شریک شوید هم عالی است. در این برنامه شاهنامه هم خواهیم خواند و در واقع برنامه حکم شاهنامه خوانی ماه مارس را هم خواهد داشت خوشحال میشویم شما را هم در کنارمان داشته باشیم

برنامه برای عموم آزاد است و شرکت در برنامه رایگان است

به امید دیدار شما

آدرس: لطفا توجه داشته باشید که آکادمی صهبا مقابل فضای سبز جلوی  
z art
 واقع شده. سیستم های نویگیشن شما را به پشت ساختمان راهنمایی میکند
4 Birchvale Cl, Manchester M15 5BJ
Tel: 07887775556

© All rights reserved

لبخند گرگ‌ها


نمایش لبخند گرگ‌ها برای آموزش کودکان که چگونه از خود مراقبت کنند

© All rights reserved

Monday, 18 March 2019

شاهنامه‌خوانی در منچستر 165

 داستان تا جایی رسیده که اسکندر در طی جهان‌گردی‌های پی‌در‌پی خود اشاره‌هایی به نزدیکی مرگش دریافت کرده: درخت گویا به او گفته بود که عمرت زمان لازم برای بازگشت به روم را به تو نخواهد داد

اسکندر نامه‌ای به ارسطالیس می‌نویسد و می‌خواهد تا بازماندگان پادشاهان را از هر سرزمینی فراخواند

بدانست کش مرگ نزدیک شد 
بروبر همی روز تاریک شد
بران بودش اندیشه کاندر جهان 
نماند کسی از نژاد مهان 
که لشکر کشد جنگ را سوی روم 
 نهد پی بران خاک آباد بوم
چو مغز اندرین کار خودکامه کرد 
هم انگه سطالیس را نامه کرد 
هرانکس کجا بد ز تخم کیان 
بفرمودشان تا ببندد میان
همه روی را سوی درگه کنند
ز بدها گمانیش کوته کنند
 چو این نامه بردند نزد حکیم 
    دل ارسطالیس شد به دو نیم 

ارسطالیس هم پاسخ می‌دهد که اگر می‌خواهی کسی به روم نتازد، همه‌ی بزرگان از هر قومی را بخوان و به هر یک کشوری بده (ملوک‌ طوایفی) و هیچ‌یک را بر دیگری برتری نده - یادداشتی به خود: همان تفرقه بینداز و حکومت کن

هرآنکس که هست از نژاد کیان
نباید که از باد یابد زیان 
بزرگان و آزادگان را بخوان
به بخش و به سور و به رای و به خوان
 سزاوار هر مهتری کشوری
بیارای و آغاز کن دفتری 
به نام بزرگان و آزادگان
کزیشان جهان یافتی رایگان 
یکی را مده بر دگر دستگاه
کسی را مخوان بر جهان نیز شاه 
سپر کن کیان را همه پیش بوم
چو خواهی که لشکر نیاید به روم

اسکندر هم که پاسخ را دریافت می‌کند طی همان نقشه عمل می‌کند و حکومت ملوک طوایفی را بنا می‌نهد

 سکندر چو پاسخ بران گونه یافت
به اندیشه و رای دیگر شتافت
 بزرگان و آزادگان را ز دهر
کسی را کش از مردمی بود بهر
 بفرمود تا پیش او خواندند
به جای سزاوار بنشاندند
 یکی عهد بنوشت تا هر یکی
فزونی نجوید ز دهر اندکی 
بران نامداران جوینده کام
ملوک طوایف نهادند نام 
همان شب سکندر به بابل رسید
مهان را به دیدار خود شاد دید


بعد از آن اسکندر به بابل می‌رسد. در همان موقع زنی کودکی عجیب‌الخلقه زاییده که سری شبیه شیر و سم و دمی مثل گاو داشته. از آنجا که اسکندر شیفته‌ی دیدن عجایب بوده نوزاد را نزد او میاورند. اسکندر از اخترشناسان می‌خواهد که شکل و شمایل آن نوزاد مرده را تعبیر کنند

 یکی کودک آمد زنی را به شب
بدو ماند هرکس که دیدش عجب 
سرش چون سر شیر و بر پای سم
چو مردم بر و کتف و چون گاو دم 
+++
بدو کرد شاه از شگفتی نگاه 
به فالش بد آمد هم‌انگاه 
گفتکه این بچه در خاک باید نهفت
 ز اخترشناسان بسی پیش خواند
وزان کودک مرده چندی براند 

 ستاره شناسان هم اینگونه می‌گویند که تو با اختر شیر زاده شدی و اکنون که سر نوزاد مرده را مثل شیر می‌بینی این همان پادشاهی توست که پرآشوب می‌شود

بدو گفت کای نامور پیشگاه 
تو بر اختر شیر زادی نخست
بر موبدان و ردان شد درست
 سر کودک مرده بینی چو شیر
بگردد سر پادشاهیت زیر 
پرآشوب گردد زمین چندگاه
چنین تا نشیند یکی پیشگاه
 ستاره‌شمر بیش ازین هرک بود
همی گفت و آن را نشانه نمود 

اسکندر در پاسخ می‌گوید که حکومت ملوک‌الطوایفی را ایجاد کردم و کسی نیازی به حمله به روم ندارد. سپس وصیت خود را  اینگونه اعلام می‌کند: مرا در مصر به خاک بسپارید، به مردم خویش‌کار سالی صد هزار دینار بدهید، اگر فرزند روشنک پسر بود او پادشاه روم و جانشین من خواهد بود و اگر دختر باشد به هنگام ازدواج به یکی از خاندان فیلقوس بدهید و داماد من مثل پسر من است، دختر کید را همراه هر چیزی که آورده هم نزد پدرش برگردانید. به مادرم هم بگویید از آنچه که من از دور دنیا جمع کردم هر چه لازم دارد بردارد و اضافه‌ی آنرا ببخشد. به او بگویید که خود را در سوک من آزار ندهد هیچ‌کس در این جهان جاودانه نیست 

سکندر چو بشنید زان شد غمی
به رای و به مغزش درآمد کمی 
چنین گفت کز مرگ خود چاره نیست
مرا دل پر اندیشه زین باره نیست
 مرا بیش ازین زندگانی نبود
زمانه نکاهد نخواهد فزود
+++
تو از مرگ من هیچ غمگین مشو
که اندر جهان این سخن نیست نو
هرانکس که زاید ببایدش مرد
اگر شهریارست گر مرد خرد
بگویم کنون با بزرگان روم
که چون بازگردند زین مرز و بوم
نجویند جز رای و فرمان تو
کسی برنگردد ز پیمان تو
هرانکس که بودند ز ایرانیان
کزیشان بدی رومیان را زیان
سپردم به هر مهتری کشوری
که گردد بر آن پادشاهی سری
همانا نیازش نیاید به روم
برآساید آن کشور و مرز و بوم
مرا مرده در خاک مصر آگنید
ز گفتار من هیچ مپراگنید
به سالی ز دینار من صدهزار
ببخشید بر مردم خیش‌کار
گر آید یکی روشنک را پسر
بود بی‌گمان زنده نام پدر
نباید که باشد جزو شاه روم
که او تازه گرداند آن مرز و بوم
وگر دختر آید به هنگام بوس
به پیوند با تخمهٔ فیلقوس
تو فرزند خوانش نه داماد من
بدو تازه کن در جهان یاد من
دگر دختر کید را بی‌گزند
فرستید نزد پدر ارجمند
ابا یاره و برده و نیک‌خواه
عمار بسیچید بااو به راه
همان افسر و گوهر و سیم و زر
که آورده بود او ز پیش پدر
به رفتن چنو گشت همداستان
فرستید با او به هندوستان
من ایدر همه کار کردم به برگ
به بیچارگی دل نهادم به مرگ
نخست آنک تابوت زرین کنند
کفن بر تنم عنبر آگین کنند
ز زربفت چینی سزاوار من
کسی کو بپیچد ز تیمار من
در و بند تابوت ما را به قیر
بگیرند و کافور و مشک و عبیر
نخست آگنند اندرو انگبین
زبر انگبین زیر دیبای چین
ازان پس تن من نهند اندران
سرآمد سخن چون برآمد روان
تو پند من ای مادر پرخرد
نگه‌دار تا روز من بگذرد
ز چیزی که آوردم از هند و چین
ز توران و ایران و مکران زمین
بدار و ببخش آنچ افزون بود
وز اندازهٔ خویش بیرون بود
به تو حاجت آنستم ای مهربان
که بیدار باشی و روشن‌روان
نداری تن خویش را رنجه بس
که اندر جهان نیست جاوید کس

اسکندر دستور می‌دهد تا تختش را بیرون ببرند و در همانجا از دنیا می‌رود

بفرمود تا تخت بیرون برند
از ایوان شاهی به هامون برند
ز بیماری او غمی شد سپاه
که بی‌رنگ دیدند رخسار شاه
همه دشت یکسر خروشان شدند
چو بر آتش تیز جوشان شدند
 +++
ز اندرز من سربسر مگذرید
چو خواهید کز جان و تن برخورید
پس از من شما را همینست کار
نه با من همی بد کند روزگار
بگفت این و جانش برآمد ز تن
شد آن نامور شاه لشکرشکن

اسکندر را در تابوت زرین گذاشتند ولی بین سپاه اختلاف نظر پیدا شد. ایرانیان گفتند که نباید پیکر او را از اینجا به جای دیگر برد و همینجا دفنش کنید بیخودی تابوت او را گرد جهان نگردانید و رومیان گفتند که باید پیکر او را به همانجا که بدنیا آمده برد در این میان مردی می‌گوید که در اینجا بیشه ای است. پیکر او را بدانجا ببرید و از کوه بپرسید که چه کنید. تابوت اسکندر را به ان مکان می‌برند و کوه می‌گوید که تابوت شاه را چرا مخفی نگه می‌دارید. تابوت او باید جایی باشد که آنجا زیسته. لشکر هم که آن پیام را می‌شنود تابوت اسکندر را برمیدارد و به روم می‌رود
    
ببردند صندوق زرین به دشت
همی ناله از آسمان برگذشت
سکوبا بشستش به روشن گلاب
پراگند بر تنش کافور ناب
ز دیبای زربفت کردش کفن
خروشان بران شهریار انجمن
تن نامور زیر دیبای چین
نهادند تا پای در انگبین
سر تنگ تابوت کردند سخت
شد آن سایه گستر دلاور درخت
نمانی همی در سرای سپنج
چه یازی به تخت و چه نازی به گنج
چو تابوت زان دشت برداشتند
همه دست بر دست بگذاشتند
دو آواز شد رومی و پارسی
سخنشان ز تابوت بد یک بسی
هرانکس که او پارسی بود گفت
که او را جز ایدر نباید نهفت
چو ایدر بود خاک شاهنشهان
چه تازند تابوت گرد جهان
چنین گفت رومی یکی رهنمای
که ایدر نهفتن ورا نیست رای
اگر بشنوید آنچ گویم درست
سکندر در آن خاک ریزد که رست
یکی پارسی نیز گفت این سخن
که گر چندگویی نیاید به بن
نمایم شما را یکی مرغزار
ز شاهان و پیشینگان یادگار
ورا جرم خواند جهاندیده پیر
بدو اندرون بیشه و آبگیر
چو پرسی ترا پاسخ آید ز کوه
که آواز او بشنود هر گروه
بیارید مر پیر فرتوت را
هم ایدر بدارید تابوت را
بپرسید اگر کوه پاسخ دهد
شما را بدین رای فرخ نهد
برفتند پویان به کردار غرم
بدان بیشه کش باز خوانند جرم
بگفتند پاسخ چنین داد باز
که تابوت شاهان چه دارید راز
که خاک سکندر به اسکندریست
کجا کرده بد روزگاری که زیست
چو آواز بشنید لشکر برفت
ببردند زان بیشه صندوق تفت

مادر اسکندر  و روشنک بالای تابوت اسکندر به عزاداری مشغول می‌شوند و نهایتا او را به خاک می‌سپارند

 زان پس بیامد دوان مادرش
فراوان بمالید رخ بر برش
همی گفت کای نامور پادشا
جهاندار و نیک‌اختر و پارسا
به نزدیکی اندر تو دوری ز من
هم از دوده و لشکر و انجمن
روانم روان ترا بنده باد
دل هرک زین شاد شد کنده باد
ازان پس بشد روشنک پر ز درد
چنین گفت کای شاه آزادمرد
جهاندار دارای دارا کجاست
کزو داشت گیتی همی پشت راست
همان خسرو و اشک و فریان و فور
همان نامور خسرو شهرزور
 +++
 ز بس رزم و پیکار و خون ریختن
چه تنها چه با لشکر آویختن
زمانه ترا داد گفتم جواز
همی داری از مردم خویش راز
چو کردی جهان از بزرگان تهی
بینداختی تاج شاهنشهی
درختی که کشتی چو آمد به بار
دل خاک بینم ترا غمگسار
چو تاج سپهر اندر آمد به زیر
بزرگان ز گفتار گشتند سیر
نهفتند صندوق او را به خاک
ندارد جهان از چنین ترس و باک
 +++
اگر چند هم بگذرد روزگار
نوشته بماند ز ما یادگار
اگر صد بمانی و گر صدهزار
به خاک اندر آید سرانجام کار

حال با رفتن اسکندر چه می‌شود، می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. ممنون از همراهی شما

در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
عمار = این کلمه از عَمَر مشتق شده است و آن دستارمانندی باشد که زنان آزاده ، سر خود را با آن می پوشاندند. (از لسان العرب ) (از تاج العروس ). || (اِ) زینتی که در مجالس باشد و این کلمه از «عَمر» به معنای گوشواره مشتق شده است 

ابیانی که خیلی دوست داشتم

چنین گفت کز مرگ خود چاره نیست
مرا دل پر اندیشه زین باره نیست
 مرا بیش ازین زندگانی نبود
زمانه نکاهد نخواهد فزود

تو از مرگ من هیچ غمگین مشو
که اندر جهان این سخن نیست نو
هرانکس که زاید ببایدش مرد
اگر شهریارست گر مرد خرد

اگر چند هم بگذرد روزگار
نوشته بماند ز ما یادگار
اگر صد بمانی و گر صدهزار
به خاک اندر آید سرانجام کار

قسمتهای پیشین
ص 1258 پادشاهی اشکانیان 
© All rights reserved