در ادامهی داستانهای شاهنامه به دوران اشکانیان رسیدیم. در ابتدا مدح سلطان محمود را داریم. ضمن آنکه فردوسی در حین نسبت دادن صفات خوب به محمود در واقع او را نصیحت هم میکند بخصوص در بیت "ستم نامه ی عزل شاهان بود///چو درد دل بیگناهان بود" عملا او را از ستمکاری برحذر میدارد
برآنکس که بخشش کند گنج خویش
ببخشد نه اندیشد از رنج خویش
چنین تا به پایست گردان سپهر
که فرمان بد از شاه با فر و تاج
که سالی خراجی نخواهند بیش
ز دین دار بیدار وز مرد کیش
سرش سبز باد و تنش بی گزند
نگه کن که این نامه تا جاودان
کجا شد فریدون و ضحاک و جم
ز بهرامیان تا به سامانیان
که بیدادگر بود و ناپاک بود
بمرد او و جاوید نامش نمرد
سخن ماند اندر جهان یادگار
به گنج و به تخت مهی شاد بود
گسسته شود در جهان کام اوی
نخواند به گیتی کسی نام اوی
بعد با بیت زیر به داستان برمیگردیم. طبق معمول فردوسی منبع داستان (دهقانی از چاچ) را مشخص مینماید
کنون ای سراینده فرتوت مرد
چه گفت اندر آن نامه ی راستان
که گوینده یاد آرد از باستان
چنین گفت داننده دهقان چاچ
کزان پس کسی را نبد تخت عاج
فردوسی یاداوری میکند که اسکندر برای اینکه بعد از خودش روم را از شر دشمنان در امان نگه دارد به هر یک از بزرگان سرزمینی داده و حکومت ملوکالطوایفی را ایجاد کرده. بدین گونه هر کسی که ممکن بود به روم بتازد سرش بند و هر یک به ادارهی بخش خود مشغول بوده_تفرقه بینداز و حکومت کن
بزرگان که از تخم آرش بدند
دلیر و سبکسار و سرکش بدند
به گیتی به هر گوشه یی بر یکی
چو بر تختشان شاد بنشاندند
برین گونه بگذشت سالی دویست
تو گفتی که اندر زمین شاه نیست
نکردند یاد این ازان آن ازین
سکندر سگالید زین گونه رای
که تا روم آباد ماند به جای
داستان را فردوسی بدین گونه ادامه میدهد که بهرام اشکانیلن که به او اردوان میگفتند در منطقهی شیراز و اصفهان حکمروایی میکرده. از فرماندهان او بابک در اصطخر بوده
چو بنشست بهرام ز اشکانیان
که از میش بگسست چنگال گرگ
که داننده خواندش مرز مهان
به اصطخر بد بابک از دست اوی
که تنین خروشان بد از شست اوی
چو کوتاه شد شاخ و هم بیخشان
کزیشان جز از نام نشنیده ام
نه در نامه ی خسروان دیده ام
سکندر چو نومید گشت از جهان
بدان تا نگیرد کس از روم یاد
بماند مران کشور آباد و شاد
چو دانا بود بر زمین شهریار
از طرف دیگر با کشته شدن دارا همهی نسل او هم برباد میرود جز یک پسر او به اسم ساسان که به هندوستان میرود و در همانجا کشته میشود ولی از او هم فرزندی به نام ساسان باقی میماند (از این خاندان هر پسری که بدنیا میامده نامش را ساسان میگذاشتند) این پسران به سختی و با شبانی روزگار میگذراندند. تا اینکه ساسان کوچکتر به مرکز حکومت بابک میرسد و پیش سرشبان میرود و میگوید که چوپان لازم نداری؟ سرشبان هم او را میپذیرد و ساسان به پلهداری مشغول میشود و بعد از مدتی چون کارش خوب بوده خود به مقام سرشبانی میرسد
چو دارا به رزم اندرون کشته شد
همه دوده را روز برگشته شد
پسر بد مر او را یکی شادکام
خردمند و جنگی و ساسان به نام
پدر را بران گونه چون کشته دید
به دام بلا در نیاویخت اوی
به هندوستان در به زاری بمرد
ز ساسان یکی کودکی ماند خرد
بدین هم نشان تا چهارم پسر
همه ساله با رنج و کار گران
چو کهتر پسر سوی بابک رسید
به دشت اندرون سر شبان را بدید
بدو گفت مزدورت آید به کار
که ایدر گذارد به بد روزگار
همی داشت با رنج روز و شبان
چو شد کارگر مرد و آمد پسند
شبان سرشبان گشت بر گوسفند
از طرفی بابک شبی در خواب میبیند که ساسان سوار بر فیل شده و شمشیری بر دست دارد و همه جلوش تعظیم می کنند و احترامش میگذارند. شب دیگر خواب میبیند که سه آتش از آتشگاههای بزرگ آذرگشسپ خرار و مهر جلوی ساسان فروزان هستند. بابک از خواب میپرد و خوابگزاران را میاورد تا خواب را برایش تعبیر کنند
شبی خفته بد بابک رود یاب (؟
چنان دید روشن روانش به خاب
که ساسان به پیل ژیان برنشست
یکی تیغ هندی گرفته به دست
برو آفرین کرد و بردش نماز
به دیگر شب اندر چو بابک بخفت
همی بود با مغزش اندیشه جفت
چنان دید در خواب کاتش پرست
سه آتش ببردی فروزان به دست
چو آذر گشسپ و چو خراد و مهر
فروزان به کردار گردان سپهر
هرانکس که در خواب دانا بدند
به هر دانشی بر توانا بدند
خواب گزاران اینچنین خواب را تعبیر میکنند که کسی که چنین او را در خواب دیدی پسری خواهد داشت که به پادشاهی میرسد. بابک خوشحال میشود و به آنها هدیه میدهد و دستور میدهد که سرشبان (ساسان) به خدمت او برسد. ساسان هم همانطور که پشمینه پوش بوده خدمت بابک میرسد. بابک از نژاد او میپرسد
پراندیشه شد زان سخن رهنمای
کسی را که بینند زین سان به خواب
به شاهی برآرد سر از آفتاب
ور ایدونک این خواب زو بگذرد
پسر باشدش کز جهان بر خورد
چو بابک شنید این سخن گشت شاد
براندازه شان یک به یک هدیه داد
بیامد شبان پیش او با گلیم
پر از برف پشمینه دل بدو نیم
بپرسیدش از گوهر و از نژاد
شبان زو بترسید و پاسخ نداد
ساسان میگوید اگر امان بدهی و قول بدی که آزاری به من نرسانی بهت میگویم. بابک هم قول میدهد که به خاطر حرفی که میزند ساسان را آزار ندهد. ساسان هم وقتی از بابک قول میگیرد، میگوید من پسر ساسان نبیرهی بهمن، پسر اسفندیار، پسر گشتاسپ هستم. بابک که این را میشنود میفهمد که خوابش تعبیر شده. او را به گرمابه میفرستد و خلعت نو به او میدهد. کاخی هم برایش میسازد و مال و منال و خدمتکار هم به او میدهد. بعد دختر خودش را هم برای همسری او برمیگزیند. بعد از نه ماه کودکی به دنیا میاید پدر ساسان از خاندان گشتاسپ و مادر دختر بابک. نام این پسر را اردشیر میگذارند
ازان پس بدو گفت کای شهریار
شبان را به جان گر دهی زینهار
چو دستم بگیری به پیمان به دست
که با من نسازی بدی در جهان
نه بر آشکار و نه اندر نهان
چو بشنید بابک زبان برگشاد
که بر تو نسازم به چیزی گزند
به بابک چنین گفت زان پس جوان
که من پور ساسانم ای پهلوان
نبیره ی جهاندار شاه اردشیر
که بهمنش خواندی همی یادگیر
ز گشتاسپ یل در جهان یادگار
چو بشنید بابک فرو ریخت آب
ازان چشم روشن که او دید خواب
بدو گفت بابک به گرمابه شو
یکی کاخ پرمایه او را بساخت
ازان سرشبانان سرش برافراخت
چو او را بران کاخ بر جای کرد
غلام و پرستنده بر پای کرد
هم از خواسته بی نیازیش داد
چو نه ماه بگذشت بر ماه چهر
یکی کودک آمد چو تابنده مهر
به ماننده ی نامدار اردشیر
نیا شد به دیدار او شادکام
بابک پرورش نوه را به خوبی به انجام میرساند و همهی هنرها را به او میاموزد. این پسر به نام اردشیر بابکان خوانده میشود
همی پروریدش به بربر به ناز
مر او را کنون مردم تیزویر
چنان شد به دیدار و فرهنگ و چهر
که گفتی همی زو فروزد سپهر
خبر به اردوان میرسد که بابک نوهای برازنده و پرهنر دارد. اردوان هم نامهای مینویسد و از بابک میخواهد تا اردشیر را نزد او بفرستد و قول میدهد که از اردشیر مثل فرزند خودش نگهداری کند
به ناهید ماند همی روز بزم
که ای مرد بادانش و رهنمای
سخن گوی و با نام و پاکیزه رای
چو نامه بخوانی هم اندر زمان
چو باشد به نزدیک فرزند ما
بابک هم اطاعت میکند و در واقع اردشیر را به اردوان میسپارد و میگوید مراقب او باش. هدایای زیادی را هم با اردشیر همراه میکند و او را به دربار اردوان میفرستد
تو آن کن که از رسم شاهان سزد
جوان را ز هرگونه یی کرد شاد
ز زرین ستام و ز گوپال و تیغ
ز دینار و دیبا و اسپ و رهی
بسی هدیه ها نیز با اردشیر
ز دیبا و دینار و مشک و عبیر
به درگاه شاه اردوان شد بری
اردوان هم اردشیر را مانند فرزند خودش چند سال نگه میدارد و با او با عزت و احترام رفتار میکرده تا اینکه روزی همراه خانوادهی سلطنتی با چهار پسر اردوان، اردشیر هم برای شکار همراه میشود. گورخری پدید میاید و همه به دنبال او اسب میتازند اردشیر تیری به سمت گورخر میاندازد. تیر را به سر حیوان میزند و تیر از گورخر عبور میکند. اردوان که چنین قدرت تیراندازی را میبیند میگوید چه کسی این تیر را انداخته. هم اردشیر و هم پسر اردوان میگویند که من. اردوان هم عصبانی میشود و به پسرش میگوید این دشت پر از گور، تیر هم که داری برو اگه راست میگویی یک گور دیگر را مثل همین شکار کن. چرا دروغ میگویی؟ بزرگان دروغ نمیگویند. اردشیر هم که از دست پسر اردوان عصبانی است، بر سرش فریاد میزند. اردوان از اینکه اردشیر سر پسر او فریاد زده ناراحت میشود و میگوید که تقصیر من است که اینقدر با تو به احترام رفتار کردهام. حالا کارت به جایی رسیده که بر فرزند من فزونی میطلبی و سر او داد میزنی
به می خوردن و خوان و نخچیرگاه
به پیش خودش داشتی سال و ماه
همی داشتش همچو فرزند خویش
چنان بد که روزی به نخچیرگاه
پراگنده شد لشکر و پور شاه
همی راند با اردوان اردشیر
پسر بود شاه اردوان را چهار
زان هر یکی چون یکی شهریار
به هامون پدید آمد از دور گور
اازان لشکر گشن برخاست شور
همی تاخت پیش اندرون اردشیر
چو نزدیک شد در کمان راند تیر
گذر کرد بر گور پیکان و پر
بیامد هم اندر زمان اردوان
بدید آن گشاد و بر آن جوان
بدید آن یکی گور افگنده گفت
که با دست آنکس هنر باد جفت
چنین داد پاسخ به شاه اردشیر
که این گور را من فگندم به تیر
پسر گفت کین را من افگنده ام
همان جفت را نیز جوینده ام
که دشتی فراخست و هم گور و تیر
یکی دیگر افگن برین هم نشان
پر از خشم شد زان جوان اردوان
بدو گفت شاه این گناه منست
یکه پروردن آیین و راه منست
ترا خود به بزم و به نخچیرگاه
اردوان، اردشیر را هم توبیخ میکند و میگوید جای تو از این پس در آخور و بین اسبان خواهد بود. اردشیر هم گریان و ناچار قبول میکند. بعد نامهای برای پدربزرگش، بابک، مینویسد و ماجرا را شرح میدهد
برو تازی اسپان ما را ببین
هم آن جایگه بر سرایی گزین
به هر کار با هر کسی یار باش
بیامد پر از آب چشم اردشیر
پر از غم دل و سر پر از کیمیا
که ما را چه پیش آمد از اردوان
که درد تنش باد و رنج روان
همه یاد کرد آن کجا رفته بود
کجا اردوان از چه آشفته بود
بابک هم در پاسخ به نوهاش اردشیر نامه مینویسد و میگوید که هر چه بر سرت آمده حقت بوده. تو چرا اصلا با اردوان به شکار رفتی حالا رفتی چرا از فرزند او جلو زدی. نمیدانی که تو فرزند اونها نیستی و در واقع خدمتکار آنها به حساب میایی. الان هم به آرامی زندگیت را بگذران پولی برایت فرستادم وقتی تمام شد بگو تا باز هم برایت بفرستم. بمان تا اردشیر از گفتهی خود پشیمان شود.اردشیر وقتی که نامه را دریافت میکند آرام میشود و در همان جا برای خودش جایی درست میکند و زندگی در آخور را میپذیرد
که این کم خرد نورسیده جوان
چو رفتی به نخچیر با اردوان
پرستنده ای تو نه پیوند اوی
که خود کرده ای تو به نابخردی
کنون کام و خشنودی او بجوی
مگردان ز فرمان او هیچ روی
هرانگه که این مایه بردی بکار
چو آن نامه برخواند خرسند گشت
دلش سوی نیرنگ و اروند گشت
به نزدیک اسپان سرایی گزید
نه اندر خور کار جایی گزید
شب و روز خوردن بدی کار اوی
می و جام و رامشگران یار اوی
حال تکلیف اردشیر چه میشود و چگونه از زندگی در آخور نجات میابد میماند برای جلسهی بعدی شاهنامهخوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما
لغاتی که آموختم
سرون = شاخ حیوان، سر
تنین = مار بزرگ
ابیانی که خیلی دوست داشتم
ستم نامه ی عزل شاهان بود
چو درد دل بیگناهان بود
بماناد تا جاودان این گهر
هنرمند و بادانش و دادگر
نباشد جهان بر کسی پایدار
همه نام نیکو بود یادگار
کجا شد فریدون و ضحاک و جم
مهان عرب خسروان عجم
کجا آن بزرگان ساسانیان
ز بهرامیان تا به سامانیان
نکوهیده تر شاه ضحاک بود
که بیدادگر بود و ناپاک بود
فریدون فرخ ستایش ببرد
بمرد او و جاوید نامش نمرد
سخن ماند اندر جهان یادگار
سخن بهتر از گوهر شاهوار
ستایش نبرد آنک بیداد بود
به گنج و به تخت مهی شاد بود
گسسته شود در جهان کام اوی
نخواند به گیتی کسی نام اوی
قسمتهای پیشین
ص 1264 یکی کاخ بود اردوان را بلند