داستان تا جایی رسید که اسفندیار برای اینکه رستم را دست بسته نزد گشتاسپ ببرد به سیستان آمده و نزدیک رود هیرمند با سپاهش خیمه زده. از پسرش بهمن می خواهد تا از رستم بخواهد تا با پای خود دست بسته به درگاه گشتاسپ برود
اسفندیار از بهمن می خواهد تا به رستم توضیح دهد که چون به گشتاسپ سر نزده و بندگی خود را شخصا بیان نکرده گشتاسپ از دست او عصبانی است
اسفندیار از بهمن می خواهد تا به رستم توضیح دهد که چون به گشتاسپ سر نزده و بندگی خود را شخصا بیان نکرده گشتاسپ از دست او عصبانی است
بفرمود تا بهمن آمدش پیش
ورا پندها داد ز اندازه بیش
بدو گفت اسپ سیه بر نشین
بیارای تن را به دیبای چین
بنه بر سرت افسر خسروی
نگارش همه گوهر پهلوی
بران سان که هرکس که بیند ترا
ز گردنکشان برگزیند ترا
بداند که هستی تو خسرونژاد
کند آفریننده را بر تو یاد
+++
هم از راه تا خان رستم بران
مکن کار بر خویشتن برگران
درودش ده از ما و خوبی نمای
بیارای گفتار و چربی فزای
بگویش که هرکس که گردد بلند
جهاندار وز هر بدی بی گزند
ز دادار باید که دارد سپاس
که اویست جاوید نیکی شناس
چو باشد فزاینده ی نیکویی
به پرهیز دارد سر از بدخویی
بیفزایدش کامگاری و گنج
بود شادمان در سرای سپنج
چو دوری گزیند ز کردار زشت
بیابد بدان گیتی اندر بهشت
بد و نیک بر ما همی بگذرد
چنین داند آن کس که دارد خرد
سرانجام بستر بود تیره خاک
بپرد روان سوی یزدان پاک
+++
چه مایه جهان داشت لهراسپ شاه
نکردی گذر سوی آن بارگاه
چو او شهر ایران به گشتاسپ داد
نیامد ترا هیچ زان تخت یاد
سوی او یکی نامه ننوشته ای
+++
از آرایش بندگی گشته ای
نرفتی به درگاه او بنده وار
+++
ازان گفتم این با توای پهلوان
که او از تو آزرده دارد روان
نرفتی بدان نامور بارگاه
نکردی بدان نامداران نگاه
مرا گفت رستم ز بس خواسته
هم از کشور و گنج آراسته
به زاول نشستست و گشتست مست
نگیرد کس از مست چیزی به دست
برآشفت یک روز و سوگند خورد
به روز سپید و شب لاژورد
که او را بجز بسته در بارگاه
نبیند ازین پس جهاندار شاه
کنون من ز ایران بدین آمدم
نبد شاه دستور تا دم زدم
بپرهیز و پیچان شو از خشم اوی
ندیدی که خشم آورد چشم اوی
+++
به خورشید رخشان و جان زریر
به جان پدرم آن جهاندار شیر
که من زین پشیمان کنم شاه را
برافرزوم این اختر و ماه را
بهمن هم فرمان اسفندیار را اطاعت می کند از رود هیرمند رد می شود. نگهبان او را می بیند و به زال خبر می دهد که سواری آمده. زال از بهمن می خواهد تا برگشتن رستم از شکارگاه مهمان او باشد ولی بهمن نمی پذیرد و می گوید که راه بلدی همراهم بفرست تا مرا به نخجیر راهنما باشد. زال رهنمایی با بهمن می فرستد که او را همراهی می کند و با رسیدن به نخجیرگاه برمی گردد. بهمن از بالای کوه رستم را می بیند که گورخری کباب کرده و مشغول خوردن است. هیبت رستم او را نگران می کند و با خود ی اندیشد اگر اسفندیار با رستم روبرو شود معلوم نیست که بتواند او را شکست دهد بهتر است من از همین بالای کوه سنگی به سویش پرتاب کنم و کار را تمام کنم. با این فکر تکه سنگی را به سمت پایین می اندازد. زواره صدای تخته سنگ را می شنود و به رستم هشدار می دهد ولی رستم از جایش تکان نمی خورد و همینکه تکه سنگ به پایین می رسد رستم با پایش آنرا به سمتی دیگر پرت می کند و به خوردن ادامه می دهد. بهمن مات و متحیر می شود و به ناچار ناراحت به سمت رستم به راه میفتد
جهانجوی بگذشت بر هیرمند
جوانی سرافراز و اسپی بلند
هم اندر زمان دیده بانش بدید
سوی زاولستان فغان برکشید
که آمد نبرده سواری دلیر
به هر ای زرین سیاهی به زیر
+++
نگه کرد بهمن به نخچیرگاه
بدید آن بر پهلوان سپاه
درختی گرفته به چنگ اندرون
بر او نشسته بسی رهنمون
یکی نره گوری زده بر درخت
نهاده بر خویش گوپال و رخت
یکی جام پر می به دست دگر
پرستنده بر پای پیشش پسر
همی گشت رخش اندران مرغزار
درخت و گیا بود و هم جویبار
به دل گفت بهمن که این رستمست
و یا آفتاب سپیده دمست
بنه از نامداران پیشی شنید
بترسم که با او یل اسفندیار
نتابد بپیچد سر از کارزار
من این را به یک سنگ بیجان کنم
دل زال و رودابه پیچان کنم
یکی سنگ زان کوه خارا بکند
فروهشت زان کوهسار بلند
ز نخچیرگاهش زواره بدید
خروشیدن سنگ خارا شنید
خروشید کای مهتر نامدار
یکی سنگ غلتان شد از کوهسار
نجنبید رستم نه بنهاد گور
زواره همی کرد زین گونه شور
همی بود تا سنگ نزدیک شد
ز گردش بر کوه تاریک شد
بزد پاشنه سنگ بنداخت دور
زواره برو آفرین کرد و پور
بهمن نزد رستم می رسد. رستم می گوید اول بگو که اسمت چیست. بهمن هم خود را معرفی می کند و می گوید که فرزند اسفندیار است
چو آمد به نزدیک نخچیرگاه
هم انگه تهمتن بدیدش به راه
به موبد چنین گفت کین مرد کیست
من ایدون گمانم که گشتاسپیست
پذیره شدش با زواره بهم
به نخچیرگه هرک بد بیش و کم
پیاده شد از باره بهمن چو دود
بپرسیدش و نیکویها فزود
بدو گفت رستم که تا نام خویش
نگویی نیابی ز من کام خویش
بدو گفت من پور اسفندیار
سر راستان بهمن نامدار
بهمن بعد از سلام و درود به رستم می گوید که اسفندیار بر لب هیرمند خیمه زده و می خواهد تو را به نزد گشتاسپ ببرد چون گشتاسپ از دست تو عصبانی است
چو بنشست بهمن بدادش درود
ز شاه و ز ایرانیان برفزود
ازان پس چنین گفت کاسفندیار
چو آتش برفت از در شهریار
سراپرده زد بر لب هیرمند
به فرمان فرخنده شاه بلند
پیامی رسانم ز اسفندیار
اگر بشنود پهلوان سوار
+++
چو بشنید رستم ز بهمن سخن
پراندیشه شد نامدار کهن
چنین گفت کری شنیدم پیام
دلم شد به دیدار تو شادکام
ز من پاس این بر به اسفندیار
که ای شیردل مهتر نامدار
هرانکس که دارد روانش خرد
سر مایه ی کارها بنگرد
چو مردی و پیروزی و خواسته
ورا باشد و گنج آراسته
بزرگی و گردی و نام بلند
به نزد گرانمایگان ارجمند
رستم هم پاسخ می دهد که با جایگاهی که داری نباید چنین رفتاری داشته باشی. ما هم یزدان پرست هستیم و بر بدی رهنمون نیستیم. همراه تو خواهم آمد تا پیام اسفندیار را بشنوم و ببینم که من با همه ی خوبی که کرده ام چرا اکنون پاداش من به بند کشیده شدن است؟ هیچ کس بند بر پای من ندیده و نخواهد دید
به گیتی بران سان که اکنون تویی
نباید که داری سر بدخویی
بباشیم بر داد و یزدان پرست
نگیریم دست بدی را به دست
سخن هرچ بر گفتنش روی نیست
درختی بود کش بر و بوی نیست
وگر جان تو بسپرد راه آز
شود کار بی سود بر تو دراز
چو مهتر سراید سخن سخته به
ز گفتار بد کام پردخته به
+++
به پیش تو آیم کنون بی سپاه
ز تو بشنوم هرچ فرمود شاه
+++
چو پاداش آن رنج بند آیدم
که از شاه ایران گزند آیدم
همان به که گیتی نبیند کسی
چو بیند بدو در نماند بسی
بیابم بگویم همه راز خویش
ز گیتی برافرازم آواز خویش
به بازو ببندم یکی پالهنگ
بیاویز پایم به چرم پلنگ
ازان سان که من گردن ژنده پیل
ببستم فگنده به دریای نیل
چو از من گناهی بیابد پدید
ازان پس سر من بباید برید
سخنهای ناخوش ز من دور دار
به بدها دل دیو رنجور دار
مگوی آنچ هرگز نگفتست کس
به مردی مکن باد را در قفس
+++
همان تابش مهر نتوان نهفت
نه روبه توان کرد با شیر جفت
تو بر راه من بر ستیزه مریز
که من خود یکی مایه ام در ستیز
ندیدست کس بند بر پای من
نه بگرفت پیل ژیان جای من
تو آن کن که از پادشاهان سزاست
مگرد از پی آنک آن نارواست
رستم می گوید مهمان ما باشید و بعد از اینکه مدتی استراحت کردید من خود همراه شما خواهد آمد و به نزد گشتاسپ که رسیدم از او معدرت می خواهم و آرامش می کنم
به دل خرمی دار و بگذر ز رود
ترا باد از پاک یزدان درود
گرامی کن ایوان ما را به سور
مباش از پرستنده ی خویش دور
چنان چون بدم کهتر کیقباد
کنون از تو دارم دل و مغز شاد
چو آیی به ایوان من با سپاه
هم ایدر به شادی بباشی دو ماه
+++
چو هنگام رفتن فراز آیدت
به دیدار خسرو نیاز آیدت
عنان با عنان تو بندم به راه
خرامان بیایم به نزدیک شاه
به پوزش کنم نرم خشم ورا
ببوسم سر و پای و چشم ورا
رستم در کنار آب صبر می کند و به زواره می گوید که برو به زال بگو که اسفندیار اینجاست. تخت و ایوان را آماده کنید و آماده پذیرایی از او باشید
تهمتن زمانی به ره در بماند
زواره فرامرز را پیش خواند
کز ایدر به نزدیک دستان شوید
به نزد مه کابلستان شوید
بگویید کاسفندیار آمدست
جهان را یکی خواستار آمدست
به ایوانها تخت زرین نهید
برو جامه ی خسرو آیین نهید
چنان هم که هنگام کاوس شاه
ازان نیز پرمایه تر پایگاه
بسازید چیزی که باید خورش
خورشهای خوب از پی پرورش
که نزدیک ما پور شاه آمدست
پر از کینه و رزمخواه آمدست
از طرفی بهمن به پیش پدر می رود و می گوید که رستم لب رود منتظر است. اسفندیار هم عصبانی می شود و می کوید که نباید بچه را به ماموریتی به این مهمی می فرستادم
چو بهمن بیامد به پرده سرای
همی بود پیش پدر بر به پای
بپرسید ازو فرخ اسفندیار
که پاسخ چه کرد آن یل نامدار
+++
بیامد کنون تا لب هیرمند
ابی جوشن و خود و گرز و کمند
به دیدار شاه آمدستش نیاز
ندانم چه دارد همی با تو راز
ز بهمن برآشفت اسفندیار
ورا بر سر انجمن کرد خوار
بدو گفت کز مردم سرفراز
نزیبد که با زن نشیند به راز
وگر کودکان را بکاری بزرگ
فرستی نباشد دلیر و سترگ
تو گردنکشان را کجا دیده ای
که آواز روباه بشنیده ای
حال چه اتفاقی می افتد می ماند برای جلسه ی بعدی شاهنامه خوانی در منچستر. ممنون از همراهی شما
در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید
ابیانی که خیلی دوست داشتم
همان بر که کاری همان بدروی
سخن هرچ گویی همان بشنوی
گرامی کن ایوان ما را به سور
مباش از پرستنده ی خویش دور
مباش از پرستنده ی خویش دور
زواره بدو گفت مندیش ازین
نجوید کسی رزم کش نیست کین
قسمت های پیشین
ص 1073 رسیدن رستم و اسفندیار بیکدیگر
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment