افراسیاب می خواهد سپاه ایران را غافلگیر کند. از این رو کارآگاهان خود را می فرستد تا سر و گوشی آب بدهند. آنها هم به سمت سپاه ایران می روند و چون هیچ نگهبانی را سر پست مراقبت نمی بینند به افراسیاب خبر می دهند که همه سپاه در خواب است و موقعیت برای حمله مناسب است. البته ما از جلسه قبل بیاد داریم که کی خسرو حمله شبانه افراسیاب را پیش بینی کرده بود و آماده بود
سپهدار ترکان چو شب در شکست
میان با سپه تاختن را ببست
ز لشکر جهاندیدگان را بخواند
چنین گفت کین شوم پر کیمیا
کنون جمله ایرانیان خفته اند
کنون ما ز دل بیم بیرون کنیم
گر امشب بر ایشان بیابیم دست
همه چاره بادست و مردی دروغ
ز توران کسی را بدل یاد نه
چو آن دید برگشت و آمد دوان
کزیشان کسی نیست روشن روان
وگر نه همه روز می خورد هاند
کس آن خفتگان را نگهدار نیست
سپاه توران به آرامی به قرارگاه سپاه ایران نزدیک می شود ولی همینکه پرچمشان را بالا می برند از یک سو سپاه تحت فرماندهی رستم و از سوی دیگر سپاه تحت فرماندهی گستهم، گیو و توس بر آنها می تازند
سپه را فرستاد و خود برنشست
همان ناله ی بوق و آواز نه
ز یک دست رستم برآمد ز دشت
ز دست دگر گیو گودرز و طوس
بپیش اندرون نال هی بوق و کوس
برآمد ده و گیر و بربند و کش
نه با اسب تاب و نه با مرد هش
ازیشان ز صد نامور ده بماند
کسی را که بد اختر بد براند
چنان خسته بد شاه توران سپاه
که از خستگی جمله گریان شدند
برآمد خروش از دو پرد هسرای
جهان پر شد از ناله ی کر نای
نه خورشید تابنده روشن نه ماه
سپاه اندر آمد همی فوج فوج
بران سان که برخیزد از باد موج
جنگ بین دو سپاه ایران و توران بالا می گیرد. در همین موقع باد و توفانی به سمت تورانیان می وزد و به سپاه ایران کمک می کند. نهایتا سپاه توران تار و مار می شود
در و دشت گفتی همه خون شدست
خور از چرخ گردنده بیرون شدست
کسی را نبد بر تن خویش مهر
بقیر اندر اندود گفتی سپهر
همانگه برآمد یکی تیره باد
که هرگز ندارد کسی آن بیاد
بزد بر سر و چشم توران سپاه
بماند اندران شاه ترکان شگفت
همه دشت مغز سر و خون گرفت
دل سنگ رنگ طبر خون گرفت
+++
چو کیخسرو آن خاک و آن باد دید
دل و بخت ایرانیان شاد دید
ابا رستم و گیو گودرز و طوس
ز یک دست رستم ز یک دست شاه
شد اندر هوا گرد برسان میغ
چه میغی که باران او تیر و تیغ
تلی کشته هر جای چون کوه کوه
زمین گشته از خون ایشان ستوه
افراسیاب که موقعیت را وخیم می بیند باز هم می گریزد
ز تیر آسمان شد چو پر عقاب
نهان کرد بر قلبگه بر درفش
سپه را رده بر کشیده بماند
خود و نامداران توران براند
برنج تن از دشمنان جان گرفت
کی خسرو که مطلع می شود که افراسیاب گریخته آتش بس اعلام می کند
ز لشکر نیا را همی جست شاه
ز هر سوی پویید و چندی شتافت
سپه چون نگه کرد در قلبگاه
ز شه خواستند آن زمان زینهار
چو خسرو چنان دید بنواختشان
می آورد و رامشگران را بخواند
ز لشکر فراوان سران را بخواند
شبی کرد جشنی که تا روز پاک
همی مرده برخاست از تیره خاک
چو خورشید بر چرخ بنمود پشت
شهنشاه ایران سر و تن بشست
کز ایرانیان کس مر او را ندید
نه دام و دد آوای ایشان شنید
ز شبگرد تا ماه بر چرخ ساج
بسر بر نهاد آن د لافروز تاج
برخ بر نهاد از دو دیده دو جوی
و زآنجا بیامد سوی تاج و تخت
خرامان و شادان دل و نیکبخت
از ایرانیان هرک افگنده بود
اگر کشته بودند گر زنده بود
وقتی خبر شکست تورانیان به خاقان چین می رسد از اینکه او با سپاهش افراسیاب را همراهی کرده پشیمان می شوند و برای دلجویی از کی خسرو هدایایی تهیه می کنند و با پیکی می فرستند
چو آگاهی آمد بماچین و چین
ز ترکان وز شاه ایران زمین
بپیچید فغفور و خاقان بدرد
پراندیشه دل سوی درمان شدند
ازین پس نبیند بزرگی بخواب
کزین کار ویران شود شهر ما
ز چین و ختن هدی هها ساختند
فرستاده ای نیک دل را بخواند
یکی مرد بد نیک دل نیک خواه
طرایف بچین اندرون آنچ بود
کی خسرو هم معذرت خواهی خاقان چین را قبول می کند ولی می گوید که اگر افراسیاب از شما کمک خواست نباید به او کمک کنید. خاقان چین هم وقتی که افراسیاب از او کمک می خواهد، او را جواب می کند. افراسیاب نتیجتا به آب رو میاورد و با سپاه همراهش به دریا می زند
طرایف بد و بدره و پرده بود
فرستاده را گفت کو را بگوی
فرستاده برگشت و آمد چو باد
چو بشنید فغفور هنگام خواب
که از من ز چین و ختن دور باش
هرآنکس که او گم کند راه خویش
بد آید بداندیش را کار پیش
چو بشنید افراسیاب این سخن
پشیمان شد از کرده های کهن
به بیراه، راه بیابان گرفت
میان سوده از رنج و بند گره
چو نزدیک آن ژرف دریا رسید
مر آن را میان و کرانه ندید
مرا سالیان هست هفتاد و هشت
که فرخ کسی کو بمیرد در آب
چنین گفت کایدر بباشیم شاد
چو روشن شود تیره گرن اخترم
ز دشمن بخواهم همان کین خویش
درفشان کنم راه و آیین خویش
چو کیخسرو آگاه شد زین سخن
به رستم چنین گفت کافراسیاب
کی خسرو از گریز افراسیاب به آب با خبر می شود و با سران سپاهش می گوید که من هنوز در پی انتقام خون پدرم سیاوش هستم پس راهی نیست جر اینکه باید به دریا بتازیم. بزرگان سپاه ایران از این سخن مات می مانند و می گویند ما در خشکی قادر به جنگ هستیم ولی در دریا نه. در آب سرنوشتمان معلوم نیست
نباشد نگردانم این کین کهن
همین رنج بر خویشتن برنهید
ازان به که گیتی بدشمن دهید
دهان پر ز باد ابروان پر زخم
که دریای با موج و چندین سپاه
سر و کار با باد و شش ماه راه
که داند که بیرون که آید ز آب
چو خشکی بود ما بجنگ اندری
رستم پادرمیانی می کند و می گوید اگر چنین نکنیم و در دریا به جنگ افراسیاب نرویم تمام رنج ما تا اکنون بیهوده بوده. بزرگان سپاه هم حرف رستم را می پذیرند و قبول می کنند تا در آب به جنگ با افراسیاب بپردازند
همی گفت رستم که ای مهتران
نباید که این رنج بی بر شود
به ناز و تن آسانی اندر شود
و دیگر که این شاه پیروزگر
از ایران برفتیم تا پیش گنگ
ز کاری که سازد همی برخورد
که ما سربسر شاه را بنده ایم
ابا بندگی دوست دارنده ایم
کی خسرو دستور می دهد تا گیو تمام زنان و بازماندگان افراسیاب به همراه جهن و گرسیوز که در کشتن سیاوش دست داشتند را نزد کی کاووس ببرد. او هم گروگان ها را به کی کاووس می رساند.
بفرمود زان پس بهنگام خواب
ز خویشان و پیوند چندانک هست
ز ایوان بمیدان شاه آوردند
که بودند هر یک بمردی نشان
چو جهن و چو گرسیوز ارجمند
بمهد اندرون پای کرده ببند
که او برد پای سیاوش ز جای
برو کرد نفرین که نفرین سزید
همان جهن را پای کرده ببند
همانگه پرستنده بر پای کرد
اسیران و آنکس که بود از نوا
یکی را نگهبان یکی را ببند
دگر بردگان مهتران را سپرد
بایوان ببرد از بزرگان و خرد
ز دل دور با دخمه نزدیک بود
ز بس ناله ی نای و بانگ سرود
همی داد گل جام می را درود
ابیاتی که خیلی دوست داشتم
که دارنده و بر سر آرنده اوست
زمین و زمان را نگارنده اوست
همو آفریننده ی پیل و مور
ز خاشاک تا آب دریای شور
همه با توانایی او یکیست
خداوند هست و خداوند نیست
خنک آنکسی کو بود پادشا
کفی راد دارد دلی پارسا
بداند که گیتی برو بگذرد
نگردد بگرد در بی خرد
جهان آفرین رهنمای تو باد
سرت سبز باد و دلت پر ز داد
شجره نامه
افراسیاب نوه فریدون
پشنگ پسر شیده پسر افراسیاب
قسمت های پیشین
ص 884 بره بر نبودش بجایی درنگ
© All rights reserved