Tuesday 14 March 2017

زمانی دیر می شود

دقیقا بعد از مراسم خاکسپاری پدربزرگ ژیلا بود، درست همان لحظه ای که براش از ته قلب آرزوی تحمل می کردم و سرش روی شانه من بود، با هق هق گفت باید برای نهار بیای رستوران. پیشانیش را بوسیدم و معذرت خواستم. هیچ وقت دوست نداشتم تو این جور مواقع کسی را تحت فشار بگذارم. همین تازگی پدر ژیلا مجبور شده بود ماشینش را بفروشد و یک مدل پایین تر بگیرد تا قسط بانکیش را به موقع بپردازد. البته حضور فامیل و وابستگان نزدیک در این مواقع خیلی کمکه ولی من اگرچه با ژیلا مثل یک روح در دو قالب بودیم بهرحال فقط یک همکلاسی بودم.
-سعی کن آرام باشی، برای خاطر مادرت هم که شده.
اینهم از آن دلداری های کلیشه ای بود که اگرچه با آنها مخالفم ولی وقتی نمی دانم چی بگویم بدرد می خورند. آخه اینهم شد حرف. تو اوج درد می گوییم آرام باش که یکی دیگه را ناراحت نکنی. یک جایی باید قبل از وظایف مان نسبت به دیگران به خود پرداخت. شاید هم این خود مثل خود در کلمه خودپرداز خود دیگری است. نمی دانم شاید هم این عین خودخواهی است که در حضور جمع ناآرامی کنیم. باید ظاهر را حفظ کنیم که اصل آن است که به چشم می آید و بس.
نیمه های راه از اتوبوس پیاده شدم، از خیابان رد شدم و در جهت مخالف در حاشیه خیابان منتظر تاکسی شدم. حاشیه که چه عرض کنم به برکت ماشین ها دوبله  پارک شده تقریبا مماس با خط وسط خیابان ایستاده بودم. تو تاکسی به خانه زنگ زدم و گفتم برای نهار میرم خانه ی آقابزرگ. آقابزرگ، پدر مادرم میشد. این روزها چندان هم حال خوبی نداشت. یکی دو ماهی میشد که روزها طبق برنامه بچه ها چند ساعتی به خانه ی او سر می زدند، کارهای خانه را انجام می دادند و به او می رسیدند. آن روز قرار بود مادرم خانه آقابزرگ باشد. وقتی رسیدم نهار را خورده بودند ولی مادر مجدد سفرا را پهن کرد و بشقابی لوبیاپلو مقابلم گذاشت. هر دو از اینکه سرزده آمده بودم تعجب کردند. بعد نهار بالشی را روی زمین پایین تخت آقابزرگ گذاشتم و همانجا دراز کشیدم. اینطوری می توانستم درست و حسابی با آقابزرگ صحبت کنم. مدتی بود که قدرت شنوایی آقابزرگ مثل خیلی از توانایی های دیگرش تحلیل رفته بود. برای همین وقتی با صدای بلند ازش پرسیدم که مهمترین درسی که زندگی بهتون یاد داده چیه خیلی هم امیدوار نبودم تا پاسخ قانع کننده ای بشنوم. ولی با شنیدن صدای آقابزرگ سرم را از روی بالش بلند کردم و به آرنجم تکیه دادم تا بهتر صورت آقابزرگ را ببینم.
-مهمترین چیزی که یاد گرفتم اینه باباحون که اگه درست به اطرافت نگاه کنی می بینی که تنها نیستی حتی تو اوج تنهایی. همیشه آدم هایی در مواقع حساس سر راهت قرار می گیرند که نقششون همراهی با توست.
آقابزرگ لحظه ای درنگ کرد، نفسی عمیق کشید و اینطور ادامه داد
-متقابلا تو هم در جایی نقش همراه دیگران را خواهی داشت، بگذار به تو تکیه کنند همانطوری که زمانی تو به دیگران تکیه کردی یا خواهی کرد.
بلند شدم و گوشه تخت آقابزرگ نشستم. دستش را به طرفم دراز کرد. دولا شدم و اونو تو آغوشم گرفتم. آن لحظه همه ی آرزوها و خواستنی ها را کنارم داشتم.

© All rights reserved

No comments: