Monday 13 March 2017

شاهنامه خوانی در منچستر 101

ده دلاور ایرانی که با همتایان خویش از سپاه توران جنگیده و آنها را شکست داده بودند به سمت سپاه ایران پیروزمندانه راه افتادند. از دور دیدبان سپاه ایران آنها را می بیند و خبر پیروزی آنها را به ایرانیان می دهد

ز کوه کنابد همان دیده بان
بدید آن شگفتی و آمد دوان
چنین گفت گر چشم من تیره نیست
وز اندوه دیدار من خیره نیست
ز ترکان برآورد ایزد دمار
همه رنجشان سربسر گشت خوار
سپاه اندر آمد ز بالا بپست
خروشان و هر یک درفشی بدست
درفش سپهدار توران نگون
همی بینم از پیش غرقه بخون
همان ده دلاور کز ایدر برفت
ابا گرد پیران بورد تفت
همی بینم از دورشان سرنگون
فگنده بر اسبان و تن پر ز خون

از طرفی لهاک و فرشیدورد به مکان نبرد می روند و می بینند که تورانیان شکست خورده اند. بیاد میاودند که پیران به آنها سپرده بود که اگر من کشته شدم شما به توران بازگردید چون آخرین بازملنده های ویسه هستید و نمی خواهم تا با کشته شدن ما ویسه ای ها هم از بین برود

ز گودرز چون خواست پیران نبرد
چنین گفت با گرد فرشیدورد
که گر من شوم کشته بر کینه گاه
شما کس مباشید پیش سپاه
اگر کشته گردم برین دشت کین
شود تنگ بر نامداران زمین
نه از تخم هی ویسه ماند کسی
که اندر سرش مغز باشد بسی
+++
همه راه سوی بیابان برید
مگر کز بد دشمنان جان برید

لهاک و فرشیدور به سپاه توران می گویند که شما مختارین تا یکی از این سه راه را برگزینید. یکی تسلیم شوید (بدانید که ایرانیان از پیمانشان روی برنمی گردانند و بر شما آزاری نخواهند رساند) دوم اینکه بجنگید (همینجا صبر کنید چون پیران از افراسیاب تقاضای کمک کرده و سپاه کمکی در راه است). راه سوم این است تا به سرزمین خود بازگردید (که عاقبت آن با خودتان هست)

سه کارست پیش آمده ناگزیر
همه گوش دارید برنا و پیر
اگرتان بزنهار باید شدن
کنونتان همی رای باید زدن
وگر بازگشتن بخرگاه خویش
سپردن بنیک و ببد راه خویش
وگر جنگ را گرد کرده عنان
یکایک بخوناب داده سنان
+++
ور ایدون کتان رای شهرست و گاه
همانا که بر ما نگیرند راه
وگرتان بزنهار شاهست رای
بباید بسیچید و رفتن ز جای
وگرتان سوی شهر ایران هواست
دل هر کسی بر تنش پادشاست

سپاه هم در نبود پیران و فرمانده تصمیم می گیرند که پذیرای زنهار شاه ایران باشند و تسلیم شوند

چو ترکان شنیدند زیشان سخن
یکی نیک پاسخ فگندند بن
+++
نه اسب و سلیح و نه پای و نه پر
نه گنج و نه سالار و نه نامور
نه نیروی جنگ و نه راه گریز
چه با خویشتن کرد باید ستیز
اگر بازگردیم گودرز و شاه
پس ما برانند پیل و سپاه
رهایی نیابیم یک تن بجان
نه خرگاه بینیم و نه دودمان
بزنهار بر ما کنون عار نیست
سپاهست بسیار و سالار نیست

لهاک و فرشیدورد با ده سوار از سپاه توران جدا می شوند و به سمت بیابان می گریزند. نگهبانان ایران می بینند و به دنبال آنها می دوند و هر ده سوار کشته می شوند ولی لهاک و فرشیدورد می گریزند

بپدرود کردند گرفتند ساز
بیابان گرفتند و راه دراز
درفشی گرفته بدست اندرون
پر از درد دل دیدگان پر ز خون
برفتند با نامور ده سوار
دلیران و شایسته ی کارزار
بره بر ز ایران سواران بدند
نگهبان آن نامداران بدند
+++
بکشتند ایرانیان هشت مرد
دلیران و شیران روز نبرد
وزانجا برفتند هر دو دلیر
براه بیابان بکردار شیر

دیدبان خبر فرار دو سوار را به گودرز می دهد و او می داند که این دو لهاک و فرشیدورد هستند و از دلیران ایرانی می پرسد کدام  یک از شما حاضرید در پس این دوتن بروید و راه فرار آنها را صد کنید. بزرگان ایران خسته از جنگ برگشته بودند بجز گستهم که در جنگ باید پیش سپاه می ماند که او داوطلب این کار می شود

پس از دیده گه دید هبان کرد غو
که ای سرفرازان و گردان نو
ازین لشکر ترک دو نامدار
برون رفت با نامور ده سوار
+++
چو بشنید گودرز گفت آن دو مرد
بود گرد لهاک و فرشیدورد
+++
هم اندر زمان گفت با سرکشان
که ای نامداران دشمن کشان
که جوید کنون نام نزدیک شاه
بپوشد سرش را برومی کلاه
همه مانده بودند ایرانیان
شده سست و سوده ز آهن میان
ندادند پاسخ جز از گستهم
که بود اندر آورد شیر دژم
بسالار گفت ای سرافراز شاه
چو رفتی بورد توران سپاه
سپردی مرا کوس و پرد هسرای
بپیش سپه برببودن بپای
دلیران همه نام جستند و ننگ
مرا بهره نمد بهنگام جنگ
کنون من بدین کار نام آورم
شومشان یکایک بدام آورم

گودرز هم قبول می کند و گستهم به دنبال لهاک .و فرشیدورد راه میافتد

بخندید گودرز و زو شاد شد
رخش تازه شد وز غم آزاد شد
بدو گفت نیک اختری تو ز هور
که شیری و بدخواه تو همچو گور
برو کفریننده یار تو باد
چو لهاک سیصد شکار تو باد
بپوشید گستهم درع نبرد
ز گردان کرا دید پدرود کرد
برون رفت وز لشکر خویش تفت
بجنگ دو ترک سرافراز رفت

بیژن که می شنود گودرز به تنهایی برای مبارزه با لهاک و فرشیدورد رفته ناراحت می شود پیش پدربزرگ خود گودرز می شتابد و او را نکوهش می کند که چرا این ماموریت را تنها به گستهم دادی 

چو بشنید بیژن که گستهم رفت
ز لشکر بورد لهاک تفت
گمانی چنان برد بیژن که او
چو تنگ اندر آید بدشت دغو
نباید که لهاک و فرشیدورد
برآرند ازو خاک روز نبرد
+++
نشست از بر دیزه ی راه جوی
بنزدیک گودرز بنهاد روی
چو چشمش بروی نیا برفتاد
خروشید و چندی سخن کرد یاد
نه خوب آید ای پهلوان از خرد
که هر نامداری که فرمان برد
مر او را بخیره بکشتن دهی
بهانه بچرخ فلک برنهی
دو تن نامداران توران سپاه
برفتند زین سان دلاور براه
ز هومان و پیران دلاورترند
بگوهر بزرگان آن کشورند
کنون گستهم شد بجنگ دو تن
نباید که آید برو برشکن
همه کام ما بازگردد بدرد
چو کم گردد از لشکر آن رادمرد

گودرز به فکر فرو میرود  و بعد از گردان می پرسد که کسی حاضر هست به کمک گستهم بشتابد. ولی هیچکس پاسخ نمی دهد. همه خسته از کارزارند

چو بشنید گودرز گفتار اوی
کشیدن بدان کار تیمار اوی
پس اندیشه کرد اندران یک زمان
هم از بد که میبرد بیژن گمان
بگردان چنین گفت سالار شاه
که هر کس که جوید همی نام و گاه
پس گستهم رفت باید دمان
مر او را بدن یار با بدگمان
ندادند پاسخ کس از انجمن
نه غمخواره بد کس نه آسوده تن

بیژن به گودرز می گوید مرا بفرست جون من به گستهم مدیونم

بگودرز پس گفت بیژن که کس
جز من نباشدش فریادرس
که آید ز گردان بدین کار پیش
بسیری نیامد کس از جان خویش
مرا رفت باید که از کار اوی
دلم پر ز درد است و پر آب روی

پدر بزرگ هم می خواهد نوه اش را چنگ بدور نگه دارد و هم اینکه نمی خواهد او پشت به جنگ کند (بسیار زیبا این تضاد درونی گودرز در اینجا بیان شده)  گودرز به بیژن می گوید تو صبر کن تا من الان سواری به کمک گستهم  می فرستم. بیژن می گوید تا سواری که می فرستی به گستهم برسد او کشته شده. یا مرا بفرست یا همینجا خودم را می کشم - بهرحال مادر بیژن دختر رستم بوده دیگه :) گودرز که چاره ای نمی بیند اجازه می دهد

بدو گفت گودرز کای شیرمرد
نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد
نبینی که ماییم پیروزگر
بدین کار مشتاب تند ای پسر
بریشان بود گستهم چیره بخت
وزیشان ستاند سرو تاج و تخت
بمان تا کنون از پس گستهم
سواری فرستم چو شیر دژم
که با او بود یارگاه نبرد
سر دشمنان اندر آرد بگرد
بدو گفت بیژن که ای پهلوان
خردمند و بیدار و روشن روان
کنون یار باید که زندست مرد
نه آنگه کجا زو برآرند گرد
چو گستهم شد کشته در کارزار
سرآمد برو روز و برگشت کار
کجا سود دارد مر او را سپاه
کنون دار گر داشت خواهی نگاه
بفرمای تا من ز تیمار اوی
ببندم کمر تنگ بر کار اوی
ور ایدونک گویی مرو من سرم
ببرم بدین آبگون خنجرم
که من زندگانی پس از مرگ اوی
نخواهم که باشد بهانه مجوی
+++
بدو گفت گودرز بشتاب پیش
اگر نیست مهر تو بر جان خویش
نیابی همی سیری از کارزار
کمر بند و ببسیچ و سر بر مخار
نسوزد همانا دلت بر پدر
که هزمان مر او را بسوزی جگر
چو بشنید بیژن فرو برد سر
زمین را ببوسید و آمد بدر

از طرفی خبر به گیو پدر بیژن می رسد و او با عجله به دنبال پسر روانه می شود. عشق این پدر به پسرش قبلا هم زمانی که بیژن می خواهد به جنگ گرازها برود آشکار شده و نمونه بی نظیر شاهنامه است

بگیو آگهی شد که بیژن چو گرد
کمر بست بر جنگ فرشیدورد
پس گستهم تازیان شد براه
بجنگ سواران توران سپاه
هم اندر زمان گیو برجست زود
نشست از بر تازی اسبی چو دود
بیامد بره بر چو او را بدید
به تندی عنانش بیکسو کشید
بدو گفت چندین زدم داستان
نخواهی همی بود همداستان
که باشم بتو شادمان یک زمان
کجا رفت خواهی بدین سان دمان
بهر کار درد دلم را مجوی
بپیران سر از من چه باید بگوی
جز از تو بگیتیم فرزند نیست
روانم بدرد تو خرسند نیست
بدی ده شبان روز بر پشت زین
کشیده ببدخواه بر تیغ کین
بسودی بخفتان و خود اندرون
نخواهی همی سیر گشتن ز خون
چو نیکی دهش بخت پیروز داد
بباید نشستن برام و شاد
بپیش زمانه چه تازی سرت
بس ایمن شدستی بدین خنجرت
کسی کو بجوید سرانجام خویش
نجوید ز گیتی چنین کام خویش
تو چندین بگرد زمانه مپوی
که او خود سوی ما نهادست روی
ز بهر مرا زین سخن بازگرد
نشاید که دارای دل من بدرد

بیژن هم چنین پاسخ می دهد که یادت نیست چه فداکاری هایی برای من کرده حالا منهم نمی توانم از وظیفه همراهی با او سر باز بزنم

بدو گفت بیژن که ای پر خرد
جزین بر تو مردم گمانی برد
که کار گذشته بیاری بیاد
نپیچی بخیره همی سر زداد
بدان ای پدر کین سخن داد نیست
مگر جنگ لاون ترا یاد نیست
که با من چه کرد اندران گستهم
غم و شادمانیش با من بهم
ورایدون کجا گردش ایزدی
فرازآورد روزگار بدی
نبشته نگردد بپرهیز باز
نباید کشید این سخن را دراز
ز پیکار سر بر مگردان که من
فدی کرده دارم بدین کار تن

گیو می گه پس منهم همراهت میایم و تو را تنها نمی گدارم. ولی بیژن می گوید که آنوقت مردم نمی گویند که سه نفر به دنبال دو ترک بخت برگشته رفتند. من بی تو به این رزم می روم

بدو گفت گیو ار بگردی تو باز
همان خوبتر کین نشیب و فراز
تو بی من مپویی بروز نبرد
منت یار باشم بهر کارکرد
بدو گفت بیژن که این خود مباد
که از نامداران خسرونژاد
سه گرد از پی بیم خورده دو تور
بتازند پویان بدین راه دور
بجان و سر شاه روشن روان
بجان نیا نامور پهلوان
بکین سیاوش کزین رزمگاه
تو برگردی و من بپویم براه
نخواهم برین کار فرمانت کرد
که گویی مرا بازگرد از نبرد
چو بشنید گیو این سخن بازگشت
برو آفرین کرد و اندر گذشت
که پیروز بادی و شاد آمدی
مبیناد چشم تو هرگز بدی

گیو قبول می کند و برمی گردد، بیژن به دنبال گستهم روانه می شود تا از او حمایت کند

همی تاخت بیژن پس گستهم
که ناید بروبر ز توران ستم

حالا ماجرا چه می شود، می ماند برای جلسه بعدی که در سال 1396 خواهد بود

ابیاتی که خیلی دوست داشتم
ز پیمان نگردند ایرانیان
ازین در کنون نیست بیم زیان

تو چندین بگرد زمانه مپوی
که او خود سوی ما نهادست روی

ورایدون کجا گردش ایزدی
فرازآورد روزگار بدی
نبشته نگردد بپرهیز باز
نباید کشید این سخن را دراز

شجره نامه
هجیر پسر گودرز
شیدوش پسر گودرز

قسمت های پیشین

ص604 هچو از دور لهاک و فرشیدورد 



© All rights reserved

No comments: