Monday, 6 October 2014

شاهنامه خوانی در منچستر - 44

رسیدیم به داستان رستم و سهراب
 رستم گوری شکار می کند، آنرا کباب کرده می خورد، سپس  می خوابد. زمانی که در خواب بود، رخش را عده ای می گیرند و با خود می برند. رستم بیدار می شود. رخش بجایی نیست. از روی ناچاری پیاده به سمت سمنگان می رود

ز خاشاک وز خار و شاخ درخت
یکی آتشی برفروزید سخت
چو آتش پراگنده شد پیلتن
درختی بجست از در بابزن
یکی نره گوری بزد بر درخت
که در چنگ او پر مرغی نسخت
چو بریان شد از هم بکند و بخورد
ز مغز استخوانش برآورد گرد
بخفت و برآسود از روزگار
چمان و چران رخش در مرغزار
+++
چو بیدار شد رستم از خواب خوش
به کار امدش باره ی دستکش
بدان مرغزار اندرون بنگرید
ز هر سو همی بارگی را ندید
+++
چه گویند گردان که اسپش که برد
تهمتن بدین سان بخفت و بمرد
کنون رفت باید به بیچارگی
سپردن به غم دل بیکبارگی
کنون بست باید سلیح و کمر
به جایی نشانش بیابم مگر
+++
چو نزدیک شهر سمنگان رسید
خبر زو بشاه و بزرگان رسید
که آمد پیاده گو تا جبخش
به نخچرگه زو رمیدست رخش
پذیره شدندش بزرگان و شاه
کسی کاو بسر بر نهادی کلاه

رستم را شاه سمنگان با روی باز می پذیرد و به او می گوید که اسبت را پیدا خواهیم کرد، تو آرام باش. جشنی برای او راه می اندازد و از او پذیرایی میکند. شب هنگام بستری برای او آماده می کند و رستم بخواب می رود. نیمه های شب دختر پادشاه سمنگان، تهمینه آرام به بالین رستم میاید و می گوید که ندیده شیفته او شده و می خواهد که از او فرزندی داشته باشد

بدو گفت شاه ای سزاوار مرد
نیارد کسی با تو این کار کرد
تو مهمان من باش و تندی مکن
به کام تو گردد سراسر سخن
یک امشب به می شاد داریم دل
وز اندیشه آزاد داریم دل
نماند پی رخش فرخ نهان
چنان بار هی نامدار جهان
+++
چو شد مست و هنگام خواب آمدش
همی از نشستن شتاب آمدش
+++
چو یک بهره از تیره شب در گذشت
شباهنگ بر چرخ گردان بگشت
سخن گفتن آمد نهفته به راز
در خوابگه نرم کردند باز
یکی بنده شمعی معنبر به دست
خرامان بیامد به بالین مست
پس پرده اندر یکی ماه روی
چو خورشید تابان پر از رنگ و بوی
دو ابرو کمان و دو گیسو کمند
به بالا به کردار سرو بلند
روانش خرد بود تن جان پاک
تو گفتی که بهره ندارد ز خاک
از او رستم شیردل خیره ماند
برو بر جهان آفرین را بخواند
+++
به کردار افسانه از هر کسی
شنیدم همی داستانت بسی
که از شیر و دیو و نهنگ و پلنگ
نترسی و هستی چنین تیزچنگ
شب تیره تنها به توران شوی
بگردی بران مرز و هم نغنوی
به تنها یکی گور بریان کنی
هوا را به شمشیر گریان کنی
هرآنکس که گرز تو بیند به چنگ
بدرد دل شیر و چنگ پلنگ
برهنه چو تیغ تو بیند عقاب
نیارد به نخچیر کردن شتاب
نشان کمند تو دارد هژبر
ز بیم سنان تو خون بارد ابر
چو این داستانها شنیدم ز تو
بسی لب به دندان گزیدم ز تو
بجستم همی کفت و یال و برت
بدین شهر کرد ایزد آبشخورت
تراام کنون گر بخواهی مرا
نبیند جزین مرغ و ماهی مرا
یکی آنک بر تو چنین گشته ام
خرد را ز بهر هوا کشته ام

رستم شیفته زیبایی تهمینه می شود، و شب را با او می گذراند. صبح مهره ای که به بازو داشته باز می کند و به تهمینه می دهد و می گوید اگر فرزند ما دختر بود این را به مویش ببند و اگر پسر بود به بازوی او

چو خورشید تابان ز چرخ بلند
همی خواست افگند رخشان کمند
به بازوی رستم یکی مهره بود
که آن مهره اندر جهان شهره بود
بدو داد و گفتش که این را بدار
اگر دختر آرد ترا روزگار
بگیر و بگیسوی او بر بدوز
به نیک اختر و فال گیتی فروز
ور ایدونک آید ز اختر پسر
ببندش ببازو نشان پدر

رستم با تهمینه خداحافظی می کند و به پیش شاه می رود. شاه هم خبر پیدا شدن رخش را به او می دهد. رستم می رود و نه ماه بعد تهمینه پسری بدنیا میاورد و او را سهراب می نامد. سهراب به پدر و اجداد پدری می ماند و بعد از اینکه بزرگ می شود از مادر می پرسد که فرزند کیست. تهمینه هم به او می گوید که تو فرزند رستمی ولی این را به کسی نگو چون افراسیاب با پدرت دشمن است و ممکن است از سر بدخواهی بخواهد به تو آسیب برساند. پدرت نیز اگر بداند ممکن است که تو را نزد خود بخواند و من دلتنگ تو می شوم

بر رستم آمد گرانمایه شاه
بپرسیدش از خواب و آرامگاه
چو این گفته شد مژده دادش به رخش
برو شادمان شد دل تا جبخش
+++
چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه
یکی پورش آمد چو تابنده ماه
تو گفتی گو پیلتن رست مست
وگر سام شیرست و گر نیر مست
چو خندان شد و چهره شاداب کرد
ورا نام تهمینه سهراب کرد
+++
بدو گفت مادر که بشنو سخن
بدین شادمان باش و تندی مکن
تو پور گو پیلتن رستمی
ز دستان سامی و از نیرمی
پازیرا سرت ز آسمان برترست
که تخم تو زان نامور گوهرست
جهان آفرین تا جهان آفرید
سواری چو رستم نیامد پدید
چو سام نریمان به گیتی نبود
سرش را نیارست گردون بسود
یکی نامه از رستم جنگ جوی
بیاورد وبنمود پنهان بدوی
سه یاقوت رخشان به سه مهره زر
از ایران فرستاده بودش پدر

سهراب می گوید که این پنهان کاری درست نیست و بهرحال مرا خواهند شناخت. من لشکری فراهم می کنم و به ایران حمله می کنم کی کاووس را از تخت برکنار می کنم، پدرم را برتخت می نشانم و تو را نیز ملکه ایران خواهم کرد. بعد به توران رو می آورم و افراسیاب را هم از میدان خارج می کنم. وقتی رستم پدر باشد و من پسر، هیچ کس بجز ما دیگر شایسته فرمانروایی نیست. سپس شروع به جمع آوری سپاه  می کند و چون هم زر داشته و هم زور سپاهیان زیادی دور او جمع می شوند
  
چنین گفت سهراب کاندر جهان
کسی این سخن را ندارد نهان
بزرگان جنگ آور از باستان
ز رستم زنند این زمان داستان
نبرده نژادی که چونین بود
نهان کردن از من چه آیین بود
کنون من ز ترکان جنگ آوران
فراز آورم لشکری بی کران
برانگیزم از گاه کاووس را
از ایران ببرم پی طوس را
به رستم دهم تخت و گرز و کلاه
نشانمش بر گاه کاووس شاه
+++
از ایران به توران شوم جنگ جوی
ابا شاه روی اندر آرم بروی
بگیرم سر تخت افراسیاب
سر نیزه بگذارم از آفتاب
چو رستم پدر باشد و من پسر
نباید به گیتی کسی تاجور
+++
ز هر سو سپه شد برو انجمن
که هم باگهر بود هم تیغ زن

نکته
در شاهنامه های ما اشاره ای شده که همان نیمه شب موبدی را میاورند و پادشاه را خبر می کند و این دو دلداده (رستم و تهمینه) را به عقد هم درمیاورند، با اینکه بهر حال تهمینه دختر شاه بوده و بعید بوده نیمه شبی و بدون سر و صدا مراسم عروسیش (آنهم در جایی که هفت شبانه روز جشن های معمول عروسی طول داشته) سر بگیرد. با خواندن دنباله داستان و اینکه صبح تهمینه با اشک و آه از رستم خداحافظی می کند و پادشاه صبح از رستم یک احوال پرسی ساده می کند، این امر کمی بعید به نظر می رسد. (بر رستم آمد گرانمایه شاه - بپرسیدش از خواب و آرامگاه) خود تهمینه هم اصرار به پنهان کاری داشته و حتی سهراب هم تا مدت ها نمی دانسته که فرزند رستم است. چون سهراب بزرگ می شود و شباهتی بین خود و خواهرانش نمی بیند، از مادر می پرسد که پدر او چه کسی است (که من چون ز همشیرگان برترم). ضمنا خود رستم گرچه به تهمینه می اندیشد ولی در مورد او سخنی به میان نمی آورد (و زانجا سوی سیستان شد چو باد - وزین داستان کرد بسیار یاد ... و زانجا سوی زابلستان کشید - کسی را نگفت آنچه دید و شنید). البته همه اینها می تواند به دلیل دشمنی بین دو سرزمین ایران و توران بوده باشد و از روی مصلحت اندیشی {ولی شاید این امکان بوده که تهمینه فقط شب را با رستم گذرانده}. البته این فقط یک سواله که از خودم می پرسم

پس نوشت: ضمنا رستم هدایایی برای پسر خود به نزد تهمینه فرستاده (از دخت شاه سمنگان یکی، پسر دارم و باشد او کودکی...هنوز آن گرامی نداند که جنگ، توان کرد باید گه نام و ننگ ...فرستادمش زر و گوهر بسی، بر مادر او به دست کسی). پس مطلع بوده که پسری دارد ولی نام او را نمی دانسته؟؟


لغتی که آموختم
طراز = نقش و نگار

بیت هایی که خیلی دوست داشتم
اگر تندبادی براید ز کنج
بخاک افگند نارسیده ترنج
ستمکاره خوانیمش ار دادگر
هنرمند دانیمش ار بی هنر
اگر مرگ دادست بیداد چیست
ز داد این همه بانگ و فریاد چیست
ازین راز جان تو آگاه نیست
بدین پرده اندر ترا راه نیست

چو روشن بود روی خورشید و ماه
ستاره چرا برفرازد کلاه

قسمت های پیشین

 ص 279 فرستادن افراسیاب، هومان و بارمان را به نزد سهراب 
© All rights reserved

No comments: