خسته ام
از نفير باد و بوران
شدت باران
دلگيرم
از پوچي زمستان
از كولاك و سرفه هاي بي امان
دستان آماس كرده از سرما
به توان تب گداخته
مي لرزند
در باور پايداري غليظ تاريكي ها
و مستوري آبي زير روبند خاكستري و سفيد ابرها
بيهوده از جهنم مي گويند
كه برزخ خود در لحظات نفرت بار خشك و سرد زمستان خيس دنياي فاني
جاري است
جاري است
كاش خورشيد به بهانه ي دوري زمين از انسان روي بر نمي تافت
و خدا را با إنسان فصل قهري نبود
© All rights reserved