Wednesday 3 March 2021

شاهنامه‌خوانی در منچستر266

در قرنطینه  ماه مارس 2021  این بخش را از طریق زوم  در کنار هم خواندیم
چهل و سومین جلسه در قرنطینه 
در دوران پادشاهی یزدگرد هستیم
 

در قسمت های پیش دیدیم که اوضاع ایران بهم ریخته و جمعی از درون دستگاه پادشاهی (احتمالا موبدان و وابستگان آنها؟) شروع به کشتن پادشاهان و همه ی کسانی که احتمال داشت روزی به پادشاهی برسند می کنند. یزدگرد اخرین بازمانده پادشاهان است. بعد از چند سال پادشاهی یزدگرد، اعراب به ایران حمله می کنند. یزدگرد رستم را فرمانده ی مبارزه با سپاه اعراب می کند. رستم نامه می نویسد به سعد وقاص فرمانده ی عرب و از شوکت و جلال دستگاه پدشاهی ساسانیان می گوید و از قصد و آیین سعد وقاص می پرسد. نماینده ی رستم در کمال تشریفات و با تجملات کامل به دیدن سعد وقاص می رود و نامه ی رستم را به او می دهد
سعد گلیمی پشمینه برای نشستن نماینده رستم پهن می کند و با روی باز او را می پذیرد. سعد می گوید که مردان ما اهل جنگ هستند و از زر و زیور و دیبا نمی گویند
 
چو بشنید سعد آن گرانمایه مرد
پذیره شدش با سپاهی چو گرد
 فرود آوریدندش اندر زمان
 بپرسید سعد از تن پهلوان
هم از شاه و دستور و ز لشکرش
ز سالار بیدار و ز کشورش
ردا زیر پیروز بفگند و گفت
که ما نیزه و تیغ داریم جفت
ز دیبا نگویند مردان مرد
ز رز و ز سیم و ز خواب و ز خورد
گرانمایه پیروزنامه به داد
سخنهای رستم همی‌کرد یاد
سخنهاش بشنید و نامه بخواند
دران گفتن نامه خیره بماند

سعد وقاص همچنین نامه ای می نویسد و در ان نامه از خوب و بد و انسان  جن یاد می کند. از قرآن و حضرت محمد و از بهشت و جهنم می گوید. همچنین او می گوید که اگر بما بپیوندی پادشاهی هر دو دنیا را داری. اجازه نده که تاج و تخت چشمت را کور کند. ولی اگر بما نپیوندی با نو می جنگیم و تو به دورخ خواهی رفت

بتازی یکی نامه پاسخ نوشت
پدیدار کرد اندرو خوب و زشت
ز جنی سخن گفت وز آدمی
ز گفتار پیغمبر هاشمی
ز توحید و قرآن و وعد و وعید
ز تأیید و ز رسمهای جدید
ز قطران و ز آتش و ز مهریر
ز فردوس وز حور وز جوی شیر
ز کافور منشور و ماء معین
درخت بهشت و می و انگبین
اگر شاه بپذیرد این دین راست
دو عالم به شاهی و شادی وراست
همان تاج دارد همان گوشوار
همه ساله با بوی و رنگ و نگار
شفیع از گناهش محمد بود
تنش چون گلاب مصعد بود
بکاری که پاداش یابی بهشت
نباید به باغ بلا کینه کشت
تن یزدگرد و جهان فراخ
چنین باغ و میدان و ایوان وکاخ
همه تخت گاه و همه جشن و سور
نخرم به دیدار یک موی حور
دو چشم تو اندر سرای سپنج
چنین خیره شد از پی تاج و گنج
بس ایمن شدستی برین تخت عاج
بدین یوز و باز و بدین مهر و تاج
جهانی کجا شربتی آب سرد
نیرزد دلت را چه داری به درد
هرآنکس که پیش من آید به جنگ
نبیند به جز دوزخ و گور تنگ
بهشتست اگر بگروی جای تو
نگر تا چه باشد کنون رای تو
به قرطاس مهر عرب برنهاد
درود محمد همی‌کرد یاد

شعبه مغیره کسی بود که مامور شد تا آن نامه را به دست رستم برساند. شعبه راه میفتد. وسط راه دیدبان های ایران از او خبر به رستم می برند که فرستاده ای پیر و سست بدون اسب وسلاح دارد به سمت ما میاید. (یادداشتی به خود:  توجه به وضع ظاهر

چو شعبه مغیره بگفت آن زمان
که آید بر رستم پهلوان
ز ایران یکی نامداری ز راه
بیامد بر پهلوان سپاه
که آمد فرستاده‌ای پیروسست
نه اسپ و سلیح و نه چشمی درست
یکی تیغ باریک بر گردنش
پدید آمده چاک پیراهنش

رستم که می شنود که پیام رسان به زودی به او می رسد مقدمات پذیرایی از او را آماده می کند. پارچه ای دیبا دورتا دور سراپرده می کشند و سپاه با تشریفات کامل و لباس های رزبفت و زرینه کفش و جواهرات حضور پیدا می کند

چورستم به گفتار او بنگرید
ز دیبا سراپردهٔ برکشید
ز زربفت چینی کشیدند نخ
سپاه اندر آمد چو مور و ملخ
نهادند زرین یکی زیرگاه
نشست از برش پهلوان سپاه
بر او از ایرانیان شست مرد
سواران و مردان روز نبرد
به زر بافته جامه‌های بنفش
بپا اندرون کرده زرینه کفش
همه طوق داران با گوشوار
سرا پرده آراسته شاهوار

شعبه که وارد می شود پایش را روی آن پارچه ی دیبا نمی گذارد، بر روی خاک راه می رود و بدون توجه به پهلوان سپاه در جایی بر خاک می نشیند. رستم به او خوشآمد می گوید و می گوید که جانت شاد (بر او سلام و درود می فرستد) شعبه در پاسخ می گوید که اگر دین ما را بپذیری جانم شاد می شود (آن موقع به سلامت پاسخ خواهم داد)
 
چو شعبه به بالای پرده سرای
بیامد بران جامه ننهاد پای
همی‌رفت برخاک برخوار خوار
ز شمشیر کرده یکی دستوار
نشست از بر خاک و کس را ندید
سوی پهلوان سپه ننگرید
بدو گفت رستم که جان شاددار
بدانش روان و تن آباد دار
بدو گفت شعبه که ای نیک نام
اگر دین پذیری شوم شادکام

رستم از گفتار او عصبانی می شود و اخم می کند. نامه را از او می گیرد و می خواند و اینگونه پاسخ می دهد که تو نه از پادشاهان هستی و نه از پهلوانان. آرزوی تاج و تخت کرده ای ولی بدان که هرگز به آن دست نخواهی یافت. رستم به شعبه می گوید که برگرد و بدان که اکنون هنگامه ی نبرد است و موقع سخن گفتن نیست. برای من در جنگ مردن بهتر از این است که دشمن از من شادمان شود

بپیچید رستم ز گفتار اوی
بروهاش پرچین شد و زرد روی
ازو نامه بستد بخواننده داد
سخنها برو کرد خواننده یاد
چنین داد پاسخ که او رابگوی
که نه شهریاری نه دیهیم جوی
ندیده سرنیزه‌ات بخت را
دلت آرزو کرد مر تخت را
سخن نزد دانندگان خوارنیست
تو را اندرین کار دیدار نیست
اگر سعد با تاج ساسان بدی
مرا رزم او کردن آسان بدی
ولیکن بدان کاخترت بی‌وفاست
چه گوییم کامروز روز بلاست
تو را گر محمد بود پیش رو
بدین کهن گویم از دین نو
همان کژ پرگار این گوژپشت
بخواهد همی‌بود با ما درشت
تو اکنون بدین خرمی بازگردد
که جای سخن نیست روز نبرد
بگویش که در جنگ مردن بنام
به اززنده دشمن بدو شادکام

بعد دستور حمله می دهد. سپاه از جا کنده می شود و گرد و خاک بپا می شود و سه روز تمام جنگی سخت درمی گرید. سپاه ایران درگیر کمبود آب بوده و کار به جایی می رسند که ایرانیان از جنگ به علت تشنگی دست برمی دارند
 
بفرمود تابرکشیدند نای
سپاه اندر آمد چو دریا ز جای
برآمد یکی ابر و برشد خروش
همی کر شد مردم تیزگوش
سنانهای الماس در تیره گرد
چو آتش پس پردهٔ لاژورد
همی نیزه بر مغفر آبدار
نیامد به زخم اندرون پایدار
سه روز اندر آن جایگه جنگ بود
سر آدمی سم اسپان به سود
شد ازتشنگی دست گردان ز کار
هم اسپ گرانمایه از کارزار

رستم از تشنگی لبانش چاک چاک شده بود. آنقدر تشنگی فشار آورده بود که اسبان و سواران آنها به گل تر روی آورده بودند. رستم و سعد از قلب سپاهشان جدا می شوند و به سویی می روند و مشغول نبرد تن به تن می شوند

لب رستم از تشنگی شد چو خاک
دهن خشک و گویا زبان چاک چاک
چو بریان و گریان شدند از نبرد
گل تر به خوردن گرفت اسپ و مرد
خروشی بر آمد به کردار رعد
ازین روی رستم وزان روی سعد
برفتند هر دو ز قلب سپاه
بیکسو کشیدند ز آوردگاه
چو از لشکر آن هر دو تنها شدند
به زیر یکی سرو بالا شدند
همی‌تاختند اندر آوردگاه
دو سالار هر دو به دل کینه خواه

رستم با شمشیر بر سر اسب سعد می زند و او را از اسب میندازد. خود از اسب پایین میاید و تیغ را برمی دارد تا سر سعد را از بدن جدا کند

خروشی برآمد ز رستم چو رعد
یکی تیغ زد بر سر اسپ سعد
چواسپ نبرد اندرآمد به سر
جدا شد ازو سعد پرخاشخر
بر آهیخت رستم یکی تیغ تیز
بدان تا نماید به دو رستخیز
همی‌خواست از تن سرش رابرید

آنقدر ولی گرد و خاک بوده که چشمها درست نمی دیده. در این میان سعد غلتی می زند و بلند می شود و رستم را غافلگیر می کند و تیغی بر سر او می زند. سپاه ایران که از این رزم آگاه نبودند به دنبال رستم می گردند و او را کشته و غرق خون پیدا می کند. سپاه ایران با آگاهی به مرگ رستم پراکنده می شود. خیلی ها هم از تشنگی هلاک می گردند 

ز گرد سپه این مران را ندید
فرود آمد از پشت زین پلنگ
به زد بر کمر بر سر پالهنگ
بپوشید دیدار رستم ز گرد
بشد سعد پویان به جای نبرد
یکی تیغ زد بر سر ترگ اوی
که خون اندر آمد ز تارک بروی
چو دیدار رستم ز خون تیره شد
جهانجوی تازی بدو چیره شد
دگر تیغ زد بربر و گردنش
به خاک اندر افگند جنگی تنش
سپاه از دو رویه خودآگاه نه
کسی را سوی پهلوان راه نه
همی‌جست مر پهلوان را سپاه
برفتند تا پیش آوردگاه
بدیدندش از دور پر خون و خاک
سرا پای کردن به شمشیر چاک
هزیمت گرفتند ایرانیان
بسی نامور کشته شد در میان
بسی تشنه بر زین بمردند نیز
پر آمد ز شاهان جهان را قفیز

سپاه شکست خورده به سمت یزدگرد که در ان موقع در بغداد بوده هزیمت می کند و سپاه اعراب هم به دنبال آنها می رود. فرخزاد هرمزد به کرخ میاید و به نبرد با اعراب مشغول می شود و آنها را موقتا کمی عقب می راند. فرخزاد با همان لباس رزم پیش یزدگرد میاید و به یزدگرد می گوید که تو آخرین بازمانده ساسانیان هستی اکر تو کشته بشوی همه ایران نابود خواهد شد. تو برو به بیشه ی  نارون ، در واقع فرار کن

سوی شاه ایران بیامد سپاه
شب تیره و روز تازان به راه
به بغداد بود آن زمان یزدگرد
که او را سپاه اندآورد گرد
فرخ زاد هر مزد با آب چشم
به اروند رود اندر آمد بخشم
به کرخ اندر آمد یکی حمله برد
که از نیزه داران نماند ایچ گرد
هم آنگه ز بغداد بیرون شدند
سوی رزم جستن به هامون شدند
چو برخاست گرد نبرد از میان
شکست اندر آمد به ایرانیان
به فرخ زاد برگشت و شد نزد شاه
پر از گرد با آلت رزمگاه
فرود آمد از باره بردش نماز
دو دیده پر از خون و دل پرگداز
بدو گفت چندین چه مولی همی
که گاه کیی را بشولی همی
ز تخم کیان کس جز از تو نماند
که با تاج بر تخت شاید نشاند
توی یک تن و دشمنان صد هزار
میان جهان چون کنی کار زار
برو تا سوی بیشهٔ نارون
جهانی شود بر تو بر انجمن
وزان جایگاه چون فریدون برو
جوانی یکی کار بر ساز نو
فرخ زاد گفت و جهانبان شنید
یکی دیگر اندیشه آمد پدید

روز بعد که یزدگرد بر گاه می نشیند با بزرگان مشورت می کند که فرخزاد بمن پیشنهاد داده تا از اینجا بروم شما چه فکر می کنید؟  بزرگان می گویند که این نیست روی. یزدگرد می گوید ولی من اندیشه ای دیگر دارم بجای فرار کردن سپاهی جمع کنم و با دشمنان بجنگم. بزرگان هم احسنت می گویند

دگر روز برگاه بنشست شاه
به سر برنهاد آن کیانی کلاه
یکی انجمن کرد با بخردان
بزرگان و بیدار دل موبدان
چه بینید گفت اندرین داستان
چه دارید یاد از گه باستان
فرخ زاد گوید که با انجمن
گذر کن سوی بیشهٔ نارون
به آمل پرستندگان تواند
به ساری همه بندگان تواند
چولشکر فراوان شود بازگرد
به مردم توان ساخت ننگ و نبرد
شما را پسند آید این گفت و گوی
به آواز گفتند کاین نیست روی
شهنشاه گفت این سخن درخورست
مرا در دل اندیشهٔ دیگرست
بزرگان ایران و چندین سپاه
بر و بوم آباد و تخت و کلاه
سر خویش گیرم بمانم بجای
بزرگی نباشد نه مردی ورای
مرا جنگ دشمن به آید ز ننگ
یکی داستان زد برین بر پلنگ
که خیره به بدخواه منمای پشت
چو پیش آیدت روزگاری درشت
چنان هم که کهتر به فرمان شاه
بد و نیک باید که دارد نگاه
جهاندار باید که او را به رنج
نماند بجای وشود سوی گنج
بزرگان برو خواندند آفرین
که اینست آیین شاهان دین
نگه کن کنون تا چه فرمان دهی
چه خواهی و با ما چه پیمان نهی

یزدگرد به بزرگان می گوید که اگر من به سمت خراسان بروم از آنجا می توانم کلی سپاه جمع کنم. هم سپاهیان خودمان هستند و هم قوای کمکی از خاقان چین خواهم گرفت. میشود با ازدواج با دختر خاقان پیوندمان را با خاقان حتی محکم تر هم بکنیم. ماهوی هم که صاحب منصب مرو است و لشکر و پیل دارد و از کسانی است که من به مقام منصوبش کرده ام. او چیزی نداشت و همه چیز از من بدست آورده. حتما کمک خواهد کرد
 
مهان را چنین پاسخ آورد شاه
کز اندیشه گردد دل من تباه
همانا که سوی خراسان شویم
ز پیکار دشمن تن آسان شویم
کزان سو فراوان مرا لشکرست
همه پهلوانان کنداورست
بزرگان و ترکان خاقان چین
بیایند و بر ما کنند آفرین
بران دوستی نیز بیشی کنیم
که با دخت فغفور خویشی کنیم
بیاری بیاید سپاهی گران
بزرگان و ترکان جنگاوران
کنارنگ مروست ماهوی نیز
ابا لشکر و پیل و هر گونه چیز
کجاپیشکارشبانان ماست
برآوردهٔ دشتبانان ماست
ورا بر کشیدم که گوینده بود
همان رزم را نیز جوینده بود
چو بی‌ارز رانام دادیم و ارز
کنارنگی و پیل و مردان و مرز
اگر چند بی‌مایه و بی‌تنست
برآوردهٔ بارگاه منست
ز موبد شنیدستم این داستان
که با خواند از گفتهٔ باستان
که پرهیز از آن کن که بد کرده‌ای
که او را به بیهوده آزرده‌ای
بدان دار اومید کو را به مهر
سر از نیستی بردی اندر سپهر

فرخ زاد در پاسخ می گوید که شاه خیلی هم روی کمک کسی که به او کمک کردی مطمئن نباش. چون بدگوهرانی هستند که اگرچه به آنها خوبی کرده ای آنها خوبی را با بدی پاسخ می دهند

فرخ زاد برهم بزد هر دودست
بدو گفت کای شاه یزدان پرست
به بد گوهران بر بس ایمن مشو
که این را یکی داستانست نو
که هر چند بر گوهر افسون کنی
به کوشی کزو رنگ بیرون کنی
چو پروردگارش چنان آفرید
تو بر بند یزدان نیابی کلید
ازیشان نبرند رنگ و نژاد
تو را جز بزرگی و شاهی مباد

 پاسخ می دهد که امتحانش ضرری ندارد و روز بعد به سمت خراسان به راه  میفتند

بدو گفت شاه‌ای هژبر ژیان
ازین آزمایش ندارد زیان
ببود آن شب و بامداد پگاه
گرانمایگان برگرفتند راه
ز بغداد راه خراسان گرفت
هم رنجها بر دل آسان گرفت
بزرگان ایران همه پر ز درد
برفتند با شاه آزاد مرد
برو بر همی‌خواندند آفرین
که بی تو مبادا زمان و زمین
خروشی برآمد ز لشکر به زار
ز تیمار وز رفتن شهریار

مردم و انان که قوم و خویش خاقان بودند زار به دنبال یزدگرد راه میفتند که ما بی تو چگونه باشیم
از خاقانیان آنها که سخنور بودند در خاک شدند ولی ما به پشتوانه ی اینکه در پناه تو هستیم با تو همراه شدیم و می خواهیم با تو بمانیم

ازیشان هر آنکس که دهقان بدند
وگر خویش و پیوند خاقان بدند
خروشان بر شهریار آمدند
همه دیده چون جویبار آمدند
که ما را دل از بوم و آرامگاه
چگونه بود شاد بی روی شاه
همه بوم آباد و فرزند وگنج
بمانیم و با تو گزینیم رنج
زمانه نخواهیم بی‌تخت تو
مبادا که پیچان شود بخت تو
همه با توآییم تا روزگار
چه بازی کند دردم کارزار
ز خاقانیان آنک بد چرب گوی
به خاک سیه برنهادند روی
که ما بوم آباد بگذاشتیم
جهان در پناه تو پنداشتیم
کنون داغ دل نزد خاقان شویم
ز تازی سوی مرز دهقان شویم

یزدگرد هم خیلی متاثر می شود و می گوید که همگی دعا کنید تا قدرت این تازیان کاهش بیابد. من نمی خواهم شما کنار من باشید و صدمه ببینید. اینجا نمانید که سپاه اعراب به این سمت میایند. آنها هم با چشمان گریان باز می گردند

شهنشاه مژگان پر از آب کرد
چنین گفت با نامداران بدرد
که یکسر به یزدان نیایش کنید
ستایش ورا در فزایش کنید
مگر باز بینم شما رایکی
شود تیزی تا زیان اندکی
همه پاک پروردگار منید
همان از پدر یادگار منید
نخواهم که آید شما را گزند
مباشید با من ببد یارمند
ببینیم تا گرد گردان سپهر
ازین سوکنون برکه گردد به مهر
شماساز گیرید با پای او
گذر نیست با گردش و رای او
وزان پس به بازارگانان چین
چنین گفت کاکنون به ایران زمین
مباشید یک چند کز تازیان
بدین سود جستن سرآید زیان
ازو باز گشتند با درد و جوش
ز تیمار با ناله و با خروش

فرخ زاد هم لشکر خود را جمع میکند و راه میفتند تا اینکه به ری می رسند. در آنجا کمی استراحت میکنند

فرخ زاد هرمزد لشکر براند
ز ایران جهاندیدگان را بخواند
همی‌رفت با ناله و درد شاه
سپهبد به پیش اندرون با سپاه
چو منزل به منزل بیامد بری
بر آسود یک چند با رود و می

بعد از ری به گرگان می روند و از آنجا به بست. در بست یزدگرد به ماهوی سوری که کنارنگ مرو بوده نامه ای می نویسد که من از دنبال این پیام به سمت شما میایم نامه را که دریافت کردی سپاهت را جمع و جور کن و آماده ی نبرد شو

ز ری سوی گرگان بیامد چو باد
همی‌بود یک چند نا شاد و شاد
ز گرگان بیامد سوی راه بست
پر آژنگ رخسار و دل نادرست 
دبیر جهاندیده راپیش خواند
دل آگنده بودش همه برفشاند
جهاندار چون کرد آهنگ مرو
به ماهوی سوری کنارنگ مرو
یکی نامه بنوشت با درد و خشم
پر از آرزو دل پر از آب چشم
نخست آفرین کرد بر کردگار
خداوند دانا و پروردگار
خداوند گردنده بهرام وهور
خداوند پیل و خداوند مور
کند چون بخواهد ز ناچیز چیز
که آموزگارش نباید به نیز
بگفت آنک ما را چه آمد بروی
وزین پادشاهی بشد رنگ و بوی
ز رستم کجا کشته شد روز جنگ
ز تیمار بر ما جهان گشت تنگ
بدست یکی سعد وقاص نام
نه بوم و نژاد و نه دانش نه کام
کنون تا در طیسفون لشکرست
همین زاغ پیسه به پیش اندرست
تو با لشکرت رزم را سازکن
سپه را برین برهم آواز کن
من اینک پس نامه برسان باد
بیایم به نزد تو ای پاک وراد
فرستادهٔ دیگر از انجمن
گزین کرد بینا دل و رای زن

یزدگرد نامه ای دیگر هم به طوس میفرستد. با نام خدا شروع می کند و از سختی هایی که بر آنها رفته می گوید و اینکه بزرگان آن منطقه همیشه یار آنها بوده اند

یکی نامه بنوشت دیگر بطوس
پر از خون دل و روی چون سندروس
نخست آفرین کرد بر دادگر
کزو دید نیرو و بخت و هنر
خداوند پیروزی و فرهی
خداوند دیهیم شاهنشهی
پی پشه تا پر و چنگ عقاب
به خشکی چو پیل و نهنگ اندر آب
ز پیمان و فرمان او نگذرد
دم خویش بی رای او نشمرد
ز شاه جهان یزدگرد بزرگ
پدر نامور شهریار سترگ
سپهدار یزدان پیروزگر
نگهبان جنبده و بوم و بر
ز تخم بزرگان یزدان شناس
که از تاج دارند از اختر سپاس
کزیشان شد آباد روی زمین
فروزندهٔ تاج و تخت و نگین
سوی مرزبانان با گنج و گاه
که با فرو برزند و با داد و راه
شمیران و رویین دژ و رابه کوه
کلات از دگر دست و دیگر گروه
نگهبان ما باد پروردگار
شما بی‌گزند از بد روزگار
مبادا گزند سپهر بلند
مه پیکار آهرمن پرگزند
همانا شنیدند گردنکشان
خنیده شد اندر جهان این نشان
که بر کارزای و مرد نژاد
دل ما پر آزرم و مهرست و داد
به ویژه نژاد شما را که رنج
فزونست نزدیک شاهان ز گنج
چو بهرام چوبینه آمد پدید
ز فرمان دیهیم ما سرکشید
شما را دل از شهر ای فراخ
به پیچید وز باغ و میدان و کاخ
برین باستان راع و کوه بلند
کده ساختید از نهیب گزند
گر ای دون که نیرو دهد کردگار
به کام دل ما شود روزگار
ز پاداش نیکی فزایش کنیم
برین پیش دستی نیایش کنیم
همانا که آمد شما را خبر
که ما را چه آمد ز اختر به سر
ازین مارخوار اهرمن چهرگان
ز دانایی و شرم بی بهرگان
نه گنج و نه نام و نه تخت و نژاد
همی‌داد خواهند گیتی بباد
بسی گنج و گوهر پراگنده شد
بسی سر به خاک اندر آگنده شد

و ادامه می دهد که نوشین روان چنین خوابی دیده بود که تازیان که به اروند رود برسند دودمان پادشاهان و خاک ایران بر باد می رود و بعد اشاره ای به فروریختن کنگره کاخ می کند

چنین گشت پرگار چرخ بلند
که آید بدین پادشاهی گزند
ازین زاغ ساران بی‌آب و رنگ
نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ
که نوشین روان دیده بود این به خواب
کزین تخت به پراگند رنگ و آب
چنان دید کز تازیان صد هزار
هیونان مست و گسسته مهار
گذر یافتندی با روند رود
نماندی برین بوم بر تار و پود
به ایران و بابل نه کشت و درود
به چرخ زحل برشدی تیره دود
هم آتش به مردی به آتشکده
شدی تیره نوروز و جشن سده
از ایوان شاه جهان کنگره
فتادی به میدان او یکسره

یزدگرد ادامه می دهد که اکنون خواب نوشین روان تعبیر شده و بخت از ما برگشته و روشنایی ها به تاریکی تبدیل شده

کنون خواب راپاسخ آمد پدید
ز ما بخت گردن بخواهد کشید
شود خوار هرکس که هست ارجمند
فرومایه را بخت گردد بلند
پراگنده گردد بدی در جهان
گزند آشکارا و خوبی نهان
بهر کشوری در ستمگاره‌ای
پدید آید و زشت پتیاره‌ای
نشان شب تیره آمد پدید
همی روشنایی بخواهد پرید

ما به راهنمایی وزیر خود به سمت خراسان آمدیم تا ببینیم تقدیر برای ما چه رقم زده. فرخ زاد که دوست و خویشاوند ماست اکنون در بالتونیه است. کشمگان پسر فرخزاد در کنار ماست و اطلاعاتی به ما از این مناطق می دهد

کنون ما به دستوری رهنمای
همه پهلوانان پاکیزه رای
به سوی خراسان نهادیم روی
بر مرزبانان دیهیم جوی
ببینیم تا گردش روزگار
چه گوید بدین رای نا استوار
پس اکنون ز بهر کنارنگ طوس
بدین سو کشیدیم پیلان وکوس
فرخ زاد با ما ز یک پوستست
به پیوستگی نیز هم دوستست
بالتونیه‌ست او کنون رزمجوی
سوی جنگ دشمن نهادست روی
کنون کشمگان پور آن رزمخواه
بر ما بیامد بدین بارگاه
بگفت آنچ آمد ز شایستگی
هم ازبندگی هم ز بایستگی
شیندیم زین مرزها هرچ گفت
بلندی و پستی و غار و نهفت
دژ گنبدین کوه تا خرمنه
دگر لاژوردین ز بهر بنه
ز هر گونه بنمود آن دل گسل
ز خوبی نمود آنچ بودش به دل
زین جایگه شد بهر جای کس
پژوهنده شد کارها پیش وپس

 حال در این نامه دیگر چه نوشته می شود و نتیجه ی آن چیست، می ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر..سپاس از همراهی شما. خلاصه برخی از داستان‌ها به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال در لینک زیر بپیوندید
کلماتی که آموختم
دستوار = [ دَس ْت ْ ] (اِ مرکب ) عصا. چوبدست . چوبی که پیران در دست گیرند
دیهیم = [ دَ / دِ ] (اِ) تاجی که مخصوص پادشاهان
مولیدن = [ دَ ] (مص ) درنگ کردن و تأخیر نمودن
شولیدن =[ دَ ] (مص ) (از: شول + َیدن ، پسوند مصدری ) ژولیدن . بشولیدن . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). متحیر و درمانده نشستن
کنارنگ = [ ک ُ / ک َ رَ ] (اِ) صاحب طرف بود و مرزبانش نیزگویند. (نسخه ای از فرهنگ اسدی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
خنیده = [ خ َ دَ / دِ ] (ن مف ) مشهور. معروف

ابیاتی که خیلی دوست داشتم
ز موبد شنیدستم این داستان
که با خواند از گفتهٔ باستان
که پرهیز از آن کن که بد کرده‌ای
که او را به بیهوده آزرده‌ای
بدان دار اومید کو را به مهر
سر از نیستی بردی اندر سپهر

چنین گشت پرگار چرخ بلند
که آید بدین پادشاهی گزند
ازین زاغ ساران بی‌آب و رنگ
نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ
که نوشین روان دیده بود این به خواب
کزین تخت به پراگند رنگ و آب
چنان دید کز تازیان صد هزار
هیونان مست و گسسته مهار
گذر یافتندی با روند رود
نماندی برین بوم بر تار و پود
به ایران و بابل نه کشت و درود
به چرخ زحل برشدی تیره دود
هم آتش به مردی به آتشکده
شدی تیره نوروز و جشن سده
از ایوان شاه جهان کنگره
فتادی به میدان او یکسره

کنون خواب راپاسخ آمد پدید
ز ما بخت گردن بخواهد کشید
شود خوار هرکس که هست ارجمند
فرومایه را بخت گردد بلند
پراگنده گردد بدی در جهان
گزند آشکارا و خوبی نهان
بهر کشوری در ستمگاره‌ای
پدید آید و زشت پتیاره‌ای
نشان شب تیره آمد پدید
همی روشنایی بخواهد پرید
Evil would spread in the world
Good deeds won't be possible, unless in secret 
Only bad would be visible
شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور) --- بهرام‌گور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه می‌شود) --- کسری با لقب نوشین روان ---هرمزد  پسر نوشین روان، --- خسرو پسر هرمزد --- بهرام چوبین (فرمانده خسرو که ادعای شاهی کرد و به عنوان شاه  مدتی بر تخت نشسته --- خسرو پرویز مجدد بر تخت می نشیند --- شیرویه پسر خسرو پرویز --- گراز (با عنوان فرایین) --- پوران دخت ---آزرم دخت --- فرخ زاد --- یزدگرد

قسمت های پیشین

 1956 شیندیم زین مرزها هرچ گفت 

© All rights reserved

No comments: