Friday 11 September 2020

شاهنامه‌خوانی در منچستر 236

قرنطینه  2020، در قرنطینه  ماه سپتامبر این بخش را از طریق زوم  در کنار هم خواندیم
هجدهمین جلسه در قرنطینه

دوران پادشاهی نوشین‌روان را به پایان رساندیم و در آغاز پادشاهی هرمزد پسر نوشین روان هستیم
  

در ابتدای این بخش اشعاری را می‌خوانیم که به نظر من حال و هوای آن با اشعار معمول شاهنامه فرق دارد

بخندید تموز بر سرخ سیب 
همیکرد با بار و برگش عتاب
که آن دسته گل بوقت بهار 
بمستی همیداشتی درکنار 
همی باد شرم آمد از رنگ اوی
 همی یاد یار آمد از چنگ اوی
چه کردی که بودت خریدار آن
کجا یافتی تیز بازار آن
عقیق و زبرجد که دادت بهم
ز بار گران شاخ تو هم بخم
همانا که گل را بها خواستی
بدان رنگ رخ را بیاراستی
همی رنگ شرم آید از گردنت
همی مشک بوید ز پیراهنت
مگر جامه از مشتری بستدی
به لوئلؤ بر از خون نقط برزدی
زبرجدت برگست و چرمت بنفش
سرت برتر از کاویانی درفش
بپیرایه زرد وسرخ وسپید
مرا کردی از برگ گل ناامید
نگارا بهارا کجا رفته‌ای
که آرایش باغ بنهفته‌ای
همی مهرگان بوید از باد تو
بجام می‌اندر کنم یاد تو
چورنگت شود سبز بستایمت
چو دیهیم هرمز بیارایمت
که امروز تیزست بازار من
نبینی پس از مرگ آثار من

باز در این قسمت فردوسی از منبع داستان میگوید. دوستانی که این بخش را دنبال می‌کنند، میدانند که درباره منابع همیشه صحبت کردیم که فردوسی چگونه همچون محققی امانت دار همیشه مراجع کار را مشخص میکند  و این گونه نام اشخاصی که در جمع آوری مطالب نقشی داشته اند هم زنده مانده 
شادانِ برزین یا شادان پسرِ برزین، (قرن چهارم هجری) از اهالی طوس، و یکی از چهار تن خردمندی بود که شاهنامه منثور ابومنصوری که شامل داستانهای قدیمی دوران آنها میشد را به صورت نثر جمع آوری کردند. سه نفر دیگر ماهوی یا شاهوی از اهالی نیشابور، ماخ یا شاخ (پیر خراسانی) از اهالی هرات و  یزدانداد پسر شاپور سیستانی بودند. یادداشتی به خود: گفته اند که نام دختر خسرو اول انوشیروان هم بوده به نوشته ٔ ابن بلخی مادرش فیروز جشنده خمرابخت بنت یزدان داد بنت انوشروان_ فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 25  
این چهار نفر با کمک یکدیگر شاهنامه‌ای منثور را گردآوردی کردند. این شاهنامه، به شاهنامهٔ ابومنصوری معروف است چون به دستورِ امیر ابومنصور محمد بن عبدالرزاق، فرمان‌روای  طوس نوشته شده

یکی پیر بد مرزبان هری
پسندیده و دیده ازهر دی
جهاندیده‌ای نام او بود ماخ
سخن‌دان و با فر و با یال و شاخ
بپرسیدمش تا چه داری بیاد
ز هرمز که بنشست بر تخت داد
چنین گفت پیرخراسان که شاه

داستان اینگونه است که در ابتدا هرمزد که بر تخت می‌نشیند میگوید که می خواهد بر اساس عدل حکومت کند. خردمندان و مستمندان از دریافت این مطلب شاد و  تبهکاران هراسان می‌شوند

چو بنشست بر نامور پیشگاه
نخست آفرین کرد بر کردگار
توانا و داننده روزگار
دگر گفت ما تخت نامی کنیم
گرانمایگان را گرامی کنیم
جهان را بداریم در زیر پر
چنان چون پدر داشت با داد و فر
گنه کردگانرا هراسان کنیم
ستم دیدگان را تن آسان کنیم
ستون بزرگیست آهستگی
همان بخشش و داد و شایستگی
بدانید کز کردگار جهان
بد و نیک هرگز نماند نهان
نیاگان ما تاجداران دهر
که از دادشان آفرین بود بهر
نجستند جز داد و بایستگی
بزرگی و گردی و شایستگی
ز کهتر پرستش ز مهتر نواز
بداندیش را داشتن در گداز
بهرکشوری دست و فرمان مراست
توانایی و داد و پیمان مراست
کسی را که یزدان کند پادشا
بنازد بدو مردم پارسا
که سرمایه شاه بخشایشست
زمانه ز بخشش بسایشست
به درویش برمهربانی کنیم
بپرمایه بر پاسبانی کنیم
هرآنکس که ایمن شد از کار خویش
برما چنان کرد بازار خویش
شما را بمن هرچ هست آرزوی
مدارید راز از دل نیکخوی
ز چیزی که دلتان هراسان بود
مرا داد آن دادن آسان بود
هرآنکس که هست از شما نیکبخت
همه شاد باشید زین تاج وتخت
میان بزرگان درخشش مراست
چوبخشایش داد و بخشش مراست
شما مهربانی بافزون کنید
ز دل کینه و آز بیرون کنید
هر آنکس که پرهیز کرد از دو کار
نبیند دو چشمش بد روزگار
بخشنودی کردگار جهان
بکوشید یکسر کهان و مهان
دگر آنک مغزش بود پرخرد
سوی ناسپاسی دلش ننگرد
چو نیکی فزایی بروی کسان
بود مزد آن سوی تو نارسان
میامیز با مردم کژ گوی
که او را نباشد سخن جز بروی
وگر شهریارت بود دادگر
تو بر وی بسستی گمانی مبر
گر ای دون که گویی نداند همی
سخنهای شاهان بخواند همی
چو بخشایش از دل کند شهریار
تو اندر زمین تخم کژی مکار
هرآنکس که او پند ما داشت خوار
بشوید دل از خوبی روزگار
چوشاه از تو خشنود شد راستیست
وزو سر بپیچی درکاستیست
درشتیش نرمیست در پند تو
بجوید که شد گرم پیوند تو
ز نیکی مپرهیز هرگز به رنج
مکن شادمان دل به بیداد گنج
چو اندر جهان کام دل یافتی
رسیدی بجایی که بشتافتی
چو دیهیم هفتاد بر سرنهی
همه گرد کرده به دشمن دهی
بهر کار درویش دارد دلم
نخواهم که اندیشه زو بگسلم
همی‌خواهم از پاک پروردگار
که چندان مرا بر دهد روزگار
که درویش را شاد دارم به گنج
نیارم دل پارسا را به رنج
هرآنکس که شد در جهان شاه فش
سرش گردد از گنج دینار کش
سرش را بپیچم ز کندواری
نباید که جوید کسی مهتری
چنین است انجام و آغاز ما
سخن گفتن فاش و هم راز ما
درود جهان آفرین برشماست
خم چرخ گردان زمین شماست
چو بشنید گفتار او انجمن
پر اندیشه گشتند زان تن بتن
سرگنج داران پر از بیم گشت
ستمکاره را دل به دو نیم گشت
خردمند ودرویش زان هرک بود
به دل‌ش اندرون شادمانی فزود

ولی بعد از مدتی رفتار پادشاه تغییر میکند و قید عدل و داد  را میزند و همه ی کسانی که پیش پدرش قرب داشتند را بی گناه به بهانه ای به زندان انداخته و نابود می کند

چنین بود تا شد بزرگیش راست
هرآن چیز درپادشاهی که خواست
برآشفت وخوی بد آورد پیش
به یکسو شد از راه آیین وکیش
هرآنکس که نزد پدرش ارجمند
بدی شاد و ایمن زبیم گزند
یکایک تبه کردشان بی‌گناه
بدین گونه بد رای و آیین شاه

سه مرد از دبیران نوشین روان به نام های ایزدگشسپ، برزمهر و ماه آذر  مشاوران نوشین روان بودند که هرمزد از انها می ترسیده و مخصوصا کمر به نابودی آنها می‌بندد 

سه مرد از دبیران نوشین روان
یکی پیر ودانا و دیگر جوان
چو ایزد گشسب و دگر برزمهر
دبیر خردمند با فر وچهر
سه دیگر که ماه آذرش بود نام
خردمند و روشن دل و شادکام
برتخت نوشین روان این سه پیر
چو دستور بودند وهمچون وزیر
همی‌خواست هرمز کزین هرسه مرد
یکایک برآرد بناگاه گرد
همی‌بود ز ایشان دلش پرهراس
که روزی شوند اندرو ناسپاس

هرمزد در ابتدا به سراغ ایزدگشسپ میرود و بدون بهانه او را به زندان میاندازد و (یادداشتی به خود اولین زندانیان سیاسی؟) در زندان هم او را آزار می‌دهد و گرسنه نگاه می دارند. مجروح و خسته و گرسنه آذرگشسپ پیامی برای زردهشت می‌فرستد و او هم با وجود اینکه از آینده کار می‌ترسد آشپزش را می‌فرستد تا غذا برای ایزدگشسپ ببرد و خودش هم به زندان برای دیدار آیزدگشسپ میرود

بایزد گشسب آن زمان دست آخت
به بیهوده بربند و زندانش ساخت
دل موبد موبدان تنگ شد
رخانش ز اندیشه بی‌رنگ شد
که موبد بد وپاک بودش سرشت
بمردی ورا نام بد زردهشت
ازان بند ایزدگشسب دبیر
چنان شد که دل خسته گردد به تیر
چو روزی برآمد نبودش زوار
نه خورد ونه پوشش نه انده گسار
ز زندان پیامی فرستاد دوست
به موبد که ای بنده را مغز و پوست
منم بی‌زواری به زندان شاه
کسی را به نزدیک من نسیت راه
همی خوردنی آرزوی آیدم
شکم گرسنه رنج بفزایدم
یکی خوردنی پاک پیشم فرست
دوایی بدین درد ریشم فرست
دل موبد از درد پیغام اوی
غمی گشت زان جای و آرام اوی
چنان داد پاسخ که از کار بند
منال ار نیاید به جانت گزند
ز پیغام اوشد دلش پرشکن
پراندیشه شد مغزش از خویشتن
به زاندان فرستاد لختی خورش
بلرزید زان کار دل در برش
همی‌گفت کاکنون شود آگهی
بدین ناجوانمرد بی‌فرهی
که موبد به زندان فرستاد چیز
نیرزد تن ما برش یک پشیز
گزند آیدم زین جهاندار مرد
کند برمن از خشم رخساره زرد
هم از بهر ایزد گشسب دبیر
دلش بود پیچان و رخ چون زریر
بفرمود تا پاک خوالیگرش
به زندان کشد خوردنیها برش
ازان پس نشست از بر تازی اسب
بیامد به نزدیک ایزد گشسب
گرفتند مر یکدگر را کنار
پر از درد ومژگان چو ابر بهار
ز خوی بد شاه چندی سخن
همی‌رفت تا شد سخنها کهن
نهادند خوان پیش ایزدگشسب
گرفتند پس واژ و برسم بدست
پس ایزد گشسب آنچ اندرز بود
به زمزم همی‌گفت و موبد شنود
ز دینار وز گنج وز خواسته
هم از کاخ و ایوان آراسته
به موبد چنین گفت کای نامجوی
چو رفتی از ایدر به هرمزد گوی
که گر سرنپیچی ز گفتار من
براندیشی از رنج و تیمار من
که از شهریاران توخورده‌ام
تو را نیز در بر بپرورده‌ام
بدان رنج پاداش بند آمدست
پس از رنج بیم گزند آمدست
دلی بیگنه پرغم ای شهریار
به یزدان نمایم به روز شمار

خبر این دیدار ولی به هرمزد میرسد او هم عصبانی میشود و و فرمان کشتن  ایزد گشسپ را در زندان می‌دهد. بعد نقشه ای برای زردهشت هم می‌کشد. او را دعوت میکند تا به صرف غذا مهمان شاه باشد. از طرفی هم به آشپز دستور می‌دهد تا در یکی از غذاها سم بریزند. وقتی غذا را میاورند شاه از همه آنها می‌خورد و وقتی به کاسه زهر دار میرسد شاه لقمه ای می‌گیرد و و به زردهشت تعارف میکند. او هم که میداند قضیه چیست ابتدا نمی خورد و بهانه میاورد که گرسنه نیست ولی هرمزد می‌پرسد که دست مرا رد میکنی؟ نهایتا او ناچار می‌شود تا لقمه زهرآلود را بخورد. سرانجام زردهشت ناراحت و نالان از کنار سفره بلند می‌شود و به خانه ی خود میرود

چوموبد سوی خانه شد در زمان
ز کارآگهان رفت مردی‌دمان
شنیده یکایک بهرمزد گفت
دل شاه با رای بد گشت جفت
ز ایزد گشسب آنگهی شد درشت
به زندان فرستاد و او را بکشت
سخنهای موبد فراوان شنید
بروبر نکرد ایچ گونه پدید
همی‌راند اندیشه برخوب و زشت
سوی چاره کشتن زردهشت
بفرمود تا زهر خوالیگرش
نهانی برد پیش دریک خورش
چو موبد بیامد بهنگام بار
به نزدیکی نامور شهریار
بدو گفت کامروز ز ایدر مرو
که خوالیگری یافتستیم نو
چو بنشست موبد نهادند خوان
ز موبد بپالود رنگ رخان
نست کان خوان زمان ویست
همان راستی در گمان ویست
خورشها ببردند خوالیگران
همی‌خورد شاه از کران تا کران
چو آن کاسه زهر پیش آورید
نگه کرد موبد بدان بنگرید
بران بدگمان شد دل پاک اوی
که زهرست بر خوان تریاک اوی
چوهرمز نگه کرد لب را ببست
بران کاسه زهر یازید دست
بران سان که شاهان نوازش کنند
بران بندگان نیز نازش کنند
ازان کاسه برداشت مغز استخوان
بیازید دست گرامی بخوان
به موبد چنین گفت کای پاک مغز
تو راکردم این لقمهٔ پاک ونغز
دهن بازکن تا خوری زین خورش
کزین پس چنین باشدت پرورش
بدو گفت موبد به جان و سرت
که جاوید بادا سر وافسرت
کزین نوشه خوردن نفرماییم
به سیری رسیدم نیفزاییم
بدو گفت هرمز به خورشید وماه
به پاکی روان جهاندار شاه
که بستانی این نوشه ز انگشت من
برین آرزو نشکنی پشت من
بدو گفت موبد که فرمان شاه
بیامد نماند مرا رای و راه
بخورد و ز خوان زار و پیچان برفت
همی‌راند تا خانهٔ خویش تفت

شاه هم کسی را می‌فرستند تا او را از عاقبت زردهشت مطلع کند. فرستاده هم میرود و زردهشت به او میگوید به شاه بگو که سزای این کارهایش را خواهد دید و در جایی و دنیایی که هر دو برابریم، شکایتش را خواهم کرد

ازان خوردن ز هر باکس نگفت
یکی جامه افگند ونالان بخفت
بفرمود تا پای زهر آورند
ازان گنجها گر ز شهر آورند
فرو خورد تریاک و نامد به کار
ز هرمز به یزدان بنالید زار
یکی استواری فرستاد شاه
بدان تا کند کار موبد نگاه
که آن زهرشد بر تنش کارگر
گر اندیشهٔ ما نیامد ببر
فرستاده را چشم موبد بدید
سرشکش ز مژگان برخ بر چکید
بدو گفت رو پیش هرمزد گوی
که بختت ببر گشتن آورد روی
بدین داوری نزد داور شویم
بجایی که هر دو برابر شویم
ازین پس تو ایمن مشو از بدی
که پاداش پیش آیدت ایزدی
تو پدرود باش ای بداندیش مرد
بد آید برویت ز بد کارکرد
چو بشنید گریان بشد استوار
بیاورد پاسخ بر شهریار

اگرچه هرمزد از کرده ی خود پشیمان است ولی دیگر دیر بود و موبد هم اینگونه به دست هرمزد کشته می‌شود

سپهبد پشیمان شد از کار اوی
بپیچید ازان راست گفتار اوی
مر آن درد را راه چاره ندید
بسی باد سرد از جگر برکشید
بمرد آن زمان موبد موبدان
برو زار وگریان شده بخردان

حال فردوسی باز در اینجا نصیحت میکند که روزگار خوشی بر هیچ کسی نمیماند

چنینست کیهان همه درد و رنج
چه یازد بتاج وچه نازی به گنج
که این روزگار خوشی بگذرد
زمانه نفس را همی‌بشمرد

وقتی خبر مرگ موبد پخش می‌شود همه ناراحت می‌شوند ولی هرمزد که گویا تازه کارها و خونریزیش روی غلتک افتاده بود به خونریزی ادامه می‌دهد. این بار به بهرام آذر مهان برای کمک روی میاورد و میگوید من همه بزرگان را دعوت می کنم وقتی از سیمای برزین پرسیدم تو تا می‌توانی از او بدگویی کن. این کار هم انجام می‌شود و چون سخن از سیمای بزرین به میان میاید بهرام آذرمهان شروع به بدگویی میکند و میگوید خرابی شهرها تقصیر اوست 

چوشد کار دانا بزاری به سر
همه کشور از درد زیر و زبر
جهاندار خونریز و ناسازگار
نکرد ایچ یاد از بد روزگار
میان تنگ خون ریختن را ببست
به بهرام آذرمهان آخت دست
چوشب تیره‌تر شد مر او را بخواند
به پیش خود اندر به زانو نشاند
بدو گفت خواهی که ایمن شوی
نبینی ز من تیزی و بدخوی
چو خورشید بر برج روشن شود
سرکوه چون پشت جوشن شود
تو با نامداران ایران بیای
همی‌باش در پیش تختم بپای
ز سیمای برزینت پرسم سخن
چو پاسخ گزاری دلت نرم کن
بپرسم که این دوستار توکیست
بدست ار پرستنده ایزدیست
تو پاسخ چنین ده که این بدتنست
بداندیش وز تخم آهرمنست
وزان پس ز من هرچ خواهی بخواه
پرستنده و تخت و مهر و کلاه
بدو گفت بهرام کایدون کنم
ازین بد که گفتی صدافزون کنم
بسیمای برزین که بود از مهان
گزین پدرش آن چراغ جهان
همی‌ساخت تا چاره‌ای چون کند
که پیراهن مهر بیرون کند
چو پیدا شد آن چادر عاج گون
خور از بخش دوپیکر آمد برون
جهاندار بنشست بر تخت عاج
بیاویختند آن بهاگیر تاج
بزرگان ایران بران بارگاه
شدند انجمن تا بیامد سپاه
ز در پرده برداشت سالار بار
برفتند یکسر بر شهریار
چو بهرام آذرمهان پیشرو
چو سیمان برزین و گردان نو
نشستند هریک به آیین خویش
گروهی ببودند بر پای پیش
به بهرام آذرمهان گفت شاه
که سیمای برزین بدین بارگاه
سزاوار گنجست اگر مرد رنج
که بدخواه زیبا نباشد به گنج
بدانست بهرام آذرمهان
که آن پرسش شهریار جهان
چگونست وآن راپی و بیخ چیست
کزان بیخ اورا بباید گریست
سرانجام جز دخمهٔ بی‌کفن
نیابد ازین مهتر انجمن
چنین داد پاسخ که ای شاه راد
زسیمای بر زین مکن ای یاد
که ویرانی شهر ایران ازوست
که مه مغز بادش بتن بر مه پوست
نگوید سخن جز همه بتری
بر آن بتری بر کند داوری

سیمای برزین میگوید که تو از من چه بدی دیدی که این صحبت ها را میکنی. او هم توضیح می‌دهد که وقتی قرار بود  جانشین نوشین روان انتخاب شود تو گفتی که او از مادری تورانی است و از ما نیست. شاه که به دنبال بهانه بود هر دوی آنها را به زندان می‌اندازد و روز سوم هم او سیمای برزین را در زندان می‌کشد

چو سیمای برزین شنید این سخن
بدو گفت کای نیک یار کهن
ببد برتن من گوایی مده
چنین دیو را آشنایی مده
چه دیدی ز من تا تو یار منی
ز کردار و گفتار آهرمنی
بدو گفت بهرام آذرمهان
که تخمی پراگنده‌ای در جهان
کزان بر نخستین توخواهی درود
از آتش نیابی مگر تیره دود
چو کسری مرا و تو را پیش خواند
بر تخت شاهنشهی برنشاند
ابا موبد موبدان برزمهر
چوایزدگشسب آن مه خوب چهر
بپرسید کین تخت شاهنشهی
کرا زیبد و کیست با فرهی
بکهتر دهم گر به مهتر پسر
که باشد بشاهی سزاوارتر
همه یکسر از جای برخاستیم
زبان پاسخش را بیاراستیم
که این ترکزاده سزاوارنیست
بشاهی کس او را خریدار نیست
که خاقان نژادست و بد گوهرست
ببالا و دیدار چون مادرست
تو گفتی که هرمز بشاهی سزاست
کنون زین سزا مر تو را این جزاست
گوایی من از بهر این دادمت
چنین لب به دشنام بگشادمت
ز تشویر هرمز فروپژمرید
چو آن راست گفتار او را شنید
به زندان فرستادشان تیره شب
وز ایشان ببد تیز بگشاد لب
سیم شب چو برزد سر از کوه ماه
ز سیمای برزین بپردخت شاه
به زندان دزدان مر او را بکشت
ندارد جز از رنج و نفرین بمشت

آذر مهان که می‌شنود سیمای برزین بیگناه کشته شده به شاه پیامی می فرستد که من راز تو را به کسی آشکار نخواهم کرد. مرا آزاد کن برای تو سود خواهم داشت و پندی به تو میدهم که برایت بسیار سودمند خواهد بود. هرمزد هم او را آزاد میکند و پیش خود می خواند و میگوید آن پند تو چیست

چو بهرام آذرمهان آن شنید
که آن پاکدل مرد شد ناپدید
پیامی فرستاد نزدیک شاه
که ای تاج تو برتر از چرخ ماه
تو دانی که من چند کوشیده‌ام
که تا رازهای تو پوشیده‌ام
به پیش پدرت آن سزاوار شاه
نبودم تو را جز همه نیکخواه
یکی پند گویم چوخوانی مرا
بر تخت شاهی نشانی مرا
تو را سودمندیست از پند من
به زندان بمان یک زمان بند من
به ایران تو راسودمندی بود
خردمند را بی‌گزندی بود
پیامش چو نزدیک هرمز رسید
یکی رازدار از میان برگزید
که بهرام را پیش شاه آورد
بدان نامور بارگاه آورد
شب تیره بهرام را پیش خواند
به چربی سخن چند با او براند
بدو گفت برگوی کان پند چیست
که ما را بدان روزگار بهیست

بهرام آذرمهان هم میگوید که در خزانه و گنج شاه صندوقی سیاه است. در آن نامه ای مهر شده توسط نوشین روان است. آن را پیدا کن تا به گنجهای پدر دست بیابی

چنین داد پاسخ که در گنج شاه
یکی ساده صندوق دیدم سیاه
نهاده به صندوق در حقه‌ای
بحقه درون پارسی رقعه‌ای
نبشتست بر پرنیان سپید
بدان باشد ایرانیان را امید
به خط پدرت آن جهاندار شاه
تو را اندران کرد باید نگاه
چوهرمز شنید آن فرستاد کس
به نزدیک گنجور فریادرس
که در گنجهای پدر بازجوی
یکی ساده صندوق و مهری بروی
بران مهر بر نام نوشین‌روان
که جاوید بادا روانش جوان
هم اکنون شب تیره پیش من آر
فراوان بجستن مبر روزگار
شتابید گنجور و صندوق جست
بیاورد پویان به مهر درست

صندوق را  باز می‌کنند و نامه را می خواند و می‌بیند که پیش بینی است که هرمزد در دوران پادشاهش دست به خون آلوده میکند. شاه هم عصبانی می‌شود نامه را پاره میکند. بهرام آذرمهان میگوید که تو اصلا از نژاد کسان نیستی. هرمزد هم عصبانی می‌شود و بهرام آذرمهان  را به زندان می‌فرستد و در همانجا نیز هلاکش میکند 

جهاندار صندوق را برگشاد
فراوان ز نوشین‌روان کرد یاد
به صندوق در حقه با مهر دید
شتابید وزو پرنیان برکشید
نگه کرد پس خط نوشین‌روان
نبشته بران رقعهٔ پرنیان
که هرمز بده سال و بر سر دوسال
یکی شهریاری بود بی‌همال
ازان پس پرآشوب گردد جهان
شود نام و آواز او درنهان
پدید آید ازهرسویی دشمنی
یکی بدنژادی وآهرمنی
پراگنده گردد ز هر سو سپاه
فروافگند دشمن او را ز گاه
دو چشمش کند کور خویش زنش
ازان پس برآرند هوش از تنش
به خط پدر هرمز آن رقعه دید
هراسان شد و پرنیان برکشید
دوچشمش پر از خون شد و روی زرد
ببهرام گفت ای جفاپیشه مرد
چه جستی ازین رقعه اندرهمی
بخواهی ربودن ز من سرهمی
بدو گفت بهرام کای ترک زاد
به خون ریختن تا نباشی تو شاد
توخاقان نژادی نه از کیقباد
که کسری تو را تاج بر سر نهاد
بدانست هرمز که او دست خون
بیازد همی زنده بی‌رهنمون
شنید آن سخن‌های بی‌کام را
به زندان فرستاد بهرام را
دگر شب چو برزد سر از کوه ماه
به زندان دژ آگاه کردش تباه

اینگونه همه بزرگان از کنارش پراکنده می‌شوند (یادداشتی به خود: فرار مغزها). او هم مدتی در اصطخر میماند

نماند آن زمان بر درش بخردی
همان رهنمائی و هم موبدی
ز خوی بد آید همه بدتری
نگر تا سوی خوی بد ننگری
وزان پس نبد زندگانیش خوش
ز تیمار زد بر دل خویش تش
بسالی با صطخر بودی دو ماه
که کوتاه بودی شبان سیاه
که شهری خنک بود و روشن هوا
از آنجا گذشتن نبودی روا

حال دنباله  روزگار پادشاهی هرمزد چگونه است،  می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما
خلاصه برخی از داستان‌ها به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال در لینک زیر بپیوندید

کلماتی که آموختم
تموز = ماه اول تابستان

ابیاتی که خیلی دوست داشتم 
که بختت ببر گشتن آورد روی
بدین داوری نزد داور شویم
بجایی که هر دو برابر شویم
ازین پس تو ایمن مشو از بدی
که پاداش پیش آیدت ایزدی
تو پدرود باش ای بداندیش مرد
بد آید برویت ز بد کارکرد

نماند آن زمان بر درش بخردی
همان رهنمائی و هم موبدی
ز خوی بد آید همه بدتری
نگر تا سوی خوی بد ننگری
وزان پس نبد زندگانیش خوش
ز تیمار زد بر دل خویش تش

شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور) --- بهرام‌گور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه می‌شود) --- کسری با لقب نوشین روان ---هرمزد  پسر نوشین روان


 چوپنهان شدی چادر لاژورد ص 1689

© All rights reserved

No comments: