Tuesday, 30 April 2019

بزرگداشت فردوسی


This is the ninth year that Friends Of Shahnameh has been celebrating Ferdowsi and his Shahnameh in Manchester.
گروه دوستان شاهنامه برای نهمین سال پی‌در‌پی بزرگداشت فردوسی را در منچستر جشن می‌گیرد 
با حضور استاد کیومرث و همراهان و اعضای گروه شاهنامه‌خوانی دوستان شاهنامه.
مهمان ویژه‌ی برنامه: دکتر محمود کویر با آغاز و فرجام شاهنامه.

بارداد: مبلغ دو پوند (به طور داوطلبانه) بابت کمک به مخارج برنامه 


تلفن تماس برای اطلاعات بیشتر 
07887775556

سپاس ویژه از حمایت نیازمندیهای منچستر

© All rights reserved

شاهنامه‌خوانی در منچستر 170

داستان به پادشاهی اردشیر بابکان رسیده

به بغداد بنشست بر تخت عاج
به سر برنهاد آن دلفروز تاج
 کمر بسته و گرز شاهان به دست
بیاراسته جایگاه نشست
 شهنشاه خواندند زان پس ورا
ز گشتاسپ نشناختی کس ورا
چو تاج بزرگی به سر برنهاد
چنین کرد بر تخت پیروزه یاد
که اندر جهان داد گنج منست
جهان زنده از بخت و رنج منست
کس این گنج نتواند از من ستد
بد آید به مردم ز کردار بد
چو خشنود باشد جهاندار پاک
ندارد دریغ از من این تیره خاک
جهان سر به سر در پناه منست
پسندیدن داد راه منست
نباید که از کارداران من
ز سرهنگ و جنگی سواران من
بخسپد کسی دل پر از آرزوی
گر از بنده گر مردم نیک خوی
 گشادست بر هرکس این بارگاه
ز بدخواه وز مردم نیک خواه
همه انجمن خواندند آفرین
    که آباد بادا به دادت زمین
+++
سر کینه ورشان به راه آورید
گر آیین شمشیر و گاه آورید

اردشیر برای تصاحب گنج اردوان بعد از کشتن او به راهنمایی اطرافیان دختر اردوان را به همسری می‌پذیرد.  در این هنگام دوتا از پسرهای اردوان به زندان افتاده و دوتای دیگر به هندوستان گریخته‌اند. پسر بزرگ اردوان زهری را همراه فرستاده‌ای برای خواهرش می‌فرستد و می‌گوید چرا با دشمن ما مهربان شدی و از خواهرش می‌خواهد تا زهر را به اردشیر بخوراند

که بنوشت بیدادی اردوان
ز داد وی آبادتر شد جهان
 چنو کشته شد دخترش را بخواست
 بدان تا بگوید که گنجش کجاست
 دو فرزند او شد به هندوستان
به هر نیک و بد گشته همداستان
 دو ایدر به زندان شاه اندرون
دو دیده پر از آب و دل پر ز خون
به هندوستان بود مهتر پسر
که بهمن بدی نام آن نامور
فرستاده یی جست با رای و هوش
جوانی که دارد به گفتار گوش
چو از پادشاهی ندید ایچ بهر
بدو داد ناگه یکی پاره زهر
 بدو گفت رو پیش خواهر بگوی
    که از دشمن این مهربانی مجوی
+++
برادر دو داری به هندوستان
به رنج و بلا گشته همداستان
دو در بند و زندان شاه اردشیر
پدر کشته و زنده خسته به تیر
تو از ما گسسته بدین گونه مهر
پسندد چنین کردگار سپهر؟
چو خواهی که بانوی ایران شوی
به گیتی پسند دلیران شوی
 هلاهل چنین زهر هندی بگیر
   به کار آر یکپار بر اردشیر

دختر اردوان که دلش برای برادرانش می‌سوزد، تصمیم می‌گیرد تا به گفته‌ی آنها عمل کند. در جامی از یاقوت زر با شکر و پسته و آب شربت  خنکی درست و زهر را قاطی آن می‌کند. وقتی اردشیر از شکار برمی‌گردد جام حاوی شربت مسموم را به او می‌دهد. اتفاقا جام از دست اردشیر میفتد و شربت زهرآلود بر زمین می‌ریزد. دختر اردوان می‌ترسد و رنگ از رخش می‌پرد. اردشیر با دیدن حالت او شک می‌کند و دستور می‌دهد چهار مرغ میاوردند. مرغ‌ها از پسته‌ها شروع به خوردن می‌کنند و خیلی .زود در مقابل چشمات اردوان جان می‌دهند

ورا جان و دل بر برادر بسوخت
به کردار آتش رخش برفروخت
ز اندوه بستد گرانمایه زهر
بدان بد که بردارد از کام بهر
چنان بد که یک روز شاه اردشیر
به نخچیر بر گور بگشاد تیر
 چو بگذشت نیمی ز روزه دراز
سپهبد ز نخچیرگه گشت باز
سوی دختر اردوان شد ز راه
دوان ماه چهره بشد نزد شاه
بیاورد جامی ز یاقوت زرد
پر از شکر و پست با آب سرد
بیامیخت با شکر و پست زهر
که بهمن مگر یابد از کام بهر
چو بگرفت شاه اردشیر آن به دست
ز دستش بیفتاد و بشکست پست
شد آن پادشا بچه لرزان ز بیم
هم اندر زمان شد دلش به دو نیم
جهاندار زان لرزه شد بدگمان
پراندیشه از گردش آسمان
بفرمود تا خانگی مرغ چار
پرستنده آرد بر شهریار
چو آن مرغ بر پست بگذاشتند
گمانی همی خیره پنداشتند
هم انگاه مرغ آن بخورد و بمرد
    گمان بردن از راه نیکی ببرد

اردشیر موبد و کدخدا را می‌خواند و از آنها می‌پرسد که چگونه باید دختر اردوان را مجازات کرد. آنها پاسخ می‌دهند که سرش را باید برید. اردشیر هم به موبدی دستور می‌دهد تا سر همسرش را از تن جدا کند

بفرمود تا موبد و کدخدای
بیامد بر خسرو پاک رای
+++
ز دستور ایران بپرسید شاه
که بدخواه را برنشانی به گاه
شود در نوازش بران گونه مست
که بیهوده یازد به جان تو دست
چه بادافره ست این برآورده را
چه سازیم درمان خودکرده را
چنین داد پاسخ که مهترپرست
چو یازد بجان جهاندار دست
سرش بر گنه بر بباید برید
کسی پند گوید نباید شنید
بفرمود کز دختر اردوان
چنان کن که هرگز نبیند روان

موبد دختر را می‌برد تا او ا بکشد ولی دختر اردوان می‌گوید که اگر می‌خواهی سر مرا ببری تسلیم هستم ولی بدان که بچه‌ای در راه دارم، بچه‌ی اردشیر. بگذار تا بچه به دنیا آید و بعد مرا بکش

بشد موبد وپیش او دخت شاه
همی رفت لرزان و دل پرگناه
به موبد چنین گفت کای پرخرد
مرا و ترا روز هم بگذرد
اگر کشت خواهی مرا ناگزیر
   یکی کودکی دارم از اردشیر
+++
اگر من سزایم به خون ریختن 
ز دار بلند اندر آویختن
چو این گردد از پاک مادر جدا 
 بکن هرچ فرمان دهد پادشا 

موبد تا این را می‌شنود سریع برمی‌گردد و به اردشیر خبر می‌دهد ولی اردشیر هنوز به قتل دختر اردوان مصر است. موبد ولی با خودش فکر می‌کند که این کار درست نیست. بهتر این است که تا بدنیا آمدن کودک او صبر کنم

ز ره باز شد موبد تیزویر 
بگفت آنچ بشنید با اردشیر
بدو گفت زو نیز مشنو سخن
کمند آر و بادافره او بکن
 به دل گفت موبد که بد روزگار 
که فرمان چنین آمد از شهریار
همه مرگ راییم برنا و پیر 
ندارد پسر شهریار اردشیر 
گر او بی عدد سالیان بشمرد 
به دشمن رسد تخت چون بگذرد
همان به کزین کار ناسودمند 
به مردی یکی کار سازم بلند 
ز کشتن رهانم مر این ماه را 
مگر زین پشیمان کنم شاه را 
هرانگه کزو بچه گردد جدا 
    به جای آرم این گفته ی پادشا

 بعد با خودش فکر می‌کند که باید فکری بکنم تا جوری نشود که بعد‌ها برای من حرف درست کنند و باور نکنند که این نوزاد فرزند پادشاست. فکری به خاطرش می‌رسد، به  خانه ‌می‌رود و خود را مصله می‌کند. اندام بریده شده‌اش را زیر نمک و در .
صندوقی می‌گذارد، در صندوق را مهر می‌کند، تاریخ می‌زند و آنرا به گنجور شاه می‌سپارد 

پس اندیشه کرد آنک دشمن بسیست
گمان بد و نیک با هرکسیست
یکی چاره سازم که بدگوی من
نراند به زشت آب در جوی من
به خانه شد و خایه ببرید پست
 برو داغ و دارو نهاد و ببست
به خایه نمک بر پراگند زود
به حقه در آگند بر سان دود
هم اندر زمان حقه را مهر کرد
بیامد خروشان و رخساره زرد
چو آمد به نزدیک تخت بلند
همان حقه بنهاد با مهر و بند
چنین گفت با شاه کین زینهار
سپارد به گنجور خود شهریار
نوشته بر آن حقه تاریخ آن
پدیدار کرده بن و بیخ آن
چو هنگامه زادن آمد فراز
   ازان کار بر باد نگشاد راز

.زمان زایمان دختر اردوان می‌رسد و او پسری می‌زاید. وزیر اسم این پسر را شاپور می‌گذارد

پسر زاد پس دختر اردوان
یکی خسروآیین و روشن روان
از ایوان خویش انجمن دور کرد
ورا نام دستور شاپور کرد
 نهانش همی داشت تا هفت سال
 یکی شاه نو گشت با فر و یال

از طرف دیگر روزی اردشیر با همان موبد درددل می‌کرده که پنجاه و یک سالم شده ولی پسری ندارم که پادشاهی بعد از من به .او برسد

مرا سال بر پنجه و یک رسید
ز کافور شد مشک و گل ناپدید
پسر بایدی پیشم اکنون به پای
دلارای و نیروده و رهنمای
پدر بی پسر چون پسر بی پدر
که بیگانه او را نگیرد به بر
 پس از من بدشمن رسد تاج و گنج
  مرا خاک سود آید و درد و رنج

وزیر متوجه می‌شود که زمان گشودن راز از راه رسیده. به پادشاه می‌گوید آیا امان می‌دهی تا چیزی به تو بگویم. شاه هم می‌گوید نیازی نیست که هراسان باشی. بگو.

به دل گفت بیدار مرد کهن
که آمد کنون روزگار سخن
بدو گفت کای شاه کهتر نواز
جوانمرد روشن دل و سرفراز
گر ایدونک یابم به جان زینهار
من این رنج بردارم از شهریار
بدو گفت شاه ای خردمند مرد
چرا بیم جان ترا رنجه کرد
 بگوی آنچ دانی و بفزای نیز
 ز گفت خردمند برتر چه چیز

کدخدا یا همان موبد هم چنین توضیح می‌دهد که اول دستور بده تا صندوقچه‌ای را که به امانت به گنجور سپرده‌ام بیاورند. شاه می‌گوید که در این صندوقچه چیست؟ او هم پاسخ می‌دهد که شرم من که از بیخ بریده شده داخل صندوق است. تو دختر اردوان را به من سپردی و گفتی که او را بکش ولی من او را نکشتم. اکنون او پسری دارد برای اینکه ثابت کنم که این بچه فرزند شاه است همان روز خود را مصله کردم و اینهم گواه من است با مهر و تاریخ. اکنون پادشاه پسری هفت ساله دارد که نامش را شاپور گذاشتم

چنین داد پاسخ بدو کدخدای
که ای شاه روشن دل و پاک رای
 یکی حقه بد نزد گنجور شاه
سزد گر بخواهد کنون پیش گاه
به گنجور گفت آنک او زینهار
ترا داد آمد کنون خواستار
 بدو بازده تا ببینم که چیست
مگرمان نباید به اندیشه زیست
 بیاورد آن حقه گنجور اوی
سپرد آنک بستد ز دستور اوی
 بدو گفت شاه اندرین حقه چیست
نهاده برین بند بر مهر کیست
 بدو گفت کان خون گرم منست
بریده ز بن پاک شرم منست
سپردی مرا دختر اردوان
که تا بازخواهی تن بی روان
نکشتم که فرزند بد در نهان
بترسیدم از کردگار جهان
 بجستم ز فرمانت آزرم خویش
بریدم هم اندر زمان شرم خویش
بدان تا کسی بد نگوید مرا
         به دریای تهمت نشوید مرا
کنون هفت ساله ست شاپور تو
که دایم خرد باد دستور تو
چنو نیست فرزند یک شاه را
نماند مگر بر فلک ماه را
ورا نام شاپور کردم ز مهر
که از بخت تو شاد بادا سپهر

اردشیر خیلی خوشحال می‌شود ولی می‌خواهد ببیند که وقتی فرزندش را می‌بیند آیا مهر پدری بر دلش می‌نشیند. برای همین از کدخدا می‌خواهد تا صد تا پسر دیگر هم قد و اندازه‌ی او بیاورد و همه را لباس یک جور به تن کند تا اردشیر ببیند که  فرزندش را از بین آنها می‌تواند بشناسد یا نه

کنون صد پسر گیر همسال اوی
به بالا و دوش و بر و یال اوی
همان جامه پوشیده با او بهم
نباید که چیزی بود بیش و کم
همه کودکان را به میدان فرست
به بازیدن گوی و چوگان فرست
چو یک دشت کودک بود خوب چهر
بپیچد ز فرزند جانم به مهر
بدان راستی دل گواهی دهد
  مرا با پسر آشنایی دهد

کدخدا هم به دستور اردشیرعمل می‌کند و همه‌ی بچه‌ها هم سن و سال را با لباس مشابه در میدان جمع می‌کنند. وقتی که اردشیر به میدان میاید کودکی را با دست نشان می‌دهد و می‌گوید این اردشیری است و کدخدا هم به او می‌گوید که فرزندت را درست تشخیص دادی

بیامد به شبگیر دستور شاه
همی کرد کودک به میدان سپاه
یکی جامه و چهر و بالا یکی
که پیدا نبد این ازان اندکی
به میدان تو گفتی یکی سور بود
میان اندرون شاه شاپور بود
چو کودک به زخم اندر آورد گوی
فزونی همی جست هر یک بدوی
 بیامد به میدان پگاه اردشیر
تنی چند از ویژگان ناگزیر
نگه کرد و چون کودکان را بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
به انگشت بنمود با کدخدای
که آمد یکی اردشیری به جای
بدو راهبر گفت کای پادشا
دلت شد به فرزند خود بر گواه

شاه اردشیر به یکی از مستخدمینش می‌گوید که برو و با بچه ها مشغول چوگان بازی بشو و گوی را پیش من بینداز تا ببیتم کی شجاعتش را دارد که بیاید و گوی را از نزد من بگیرد. بی‌شک فرزند من باید چنین شجاعتی داشته باشد

یکی بنده را گفت شاه اردشیر
که رو گوی ایشان به چوگان بگیر
همی باش با کودکان تازه روی
به چوگان به پیش من انداز گوی
 ازان کودکان تا که آید دلیر
میان سواران به کردار شیر
ز دیدار من گوی بیرون برد
ازین انجمن کس به کس نشمرد
بود بی گمان پاک فرزند من
ز تخم و بر و پاک پیوند من

‌مستخدم هم همان کار را می‌کند و بازی کنان گوی را نزدیک اردشیر می‌برد. وفتی گوی را به نزدیک اردشیر می‌اندازد فقط شاپور است که جلو می‌رود و گوی را از نزدیک اردشیر برمی‌دارد و به بچه ها می‌سپارد

به فرمان بشد بنده ی شهریار
بزد گوی و افگند پیش سوار
دوان کودکان از پی او چو تیر
چو گشتند نزدیک با اردشیر
بماندند ناکام بر جای خویش
چو شاپور گرد اندر آمد به پیش
ز پیش پدر گوی بربود و برد
چو شد دور مر کودکان را سپرد

اردشیر خیلی خوشحال می‌شود. حال مطمئن است که شاپور پسر خود اوست. جشن می‌گیرند، طلا و جواهر نثار شاپور می‌کنند. اردشیر حتی مادر شاپور (دختر اردوان) را هم می‌بخشد و دستور می‌دهد تا او را هم به ایوان بیاوردند

ز شادی چنان شد دل اردشیر
که گردد جوان مردم گشته پیر
سوارانش از خاک برداشتند
همی دست بر دست بگذاشتند
شهنشاه زان پس گرفتش به بر
همی آفرین خواند بر دادگر
سر و چشم و رویش ببوسید و گفت
که چونین شگفتی نشاید نهفت
+++
برو زر و گوهر بسی ریختند
زبر مشک و عنبر بسی بیختند
ز دینار شد تارکش ناپدید
ز گوهر کسی چهره ی او ندید
به دستور بر نیز گوهر فشاند
به کرسی زر پیکرش برنشاند
 ببخشید چندان ورا خواسته
که شد کاخ و ایوانش آراسته
بفرمود تا دختر اردوان
به ایوان شود شاد و روشن روان
ببخشید کرده گناه ورا
ز زنگار بزدود ماه ورا

بعد از آن اردشیر فرهنگیان را برای آموزش شاپور فرا می‌خواند و آداب بزم و رزم را هم به او میاموزند. سپس شهرستانی را به نام او آباد می‌کنند که نامش را گندشاپور می‌گذارند

بیاورد فرهنگیان را به شهر
کسی کو ز فرزانگی داشت بهر
نوشتن بیاموختش پهلوی
نشست سرافرازی و خسروی
همان جنگ را گرد کرده عنان
ز بالا به دشمن نمودن سنان
ز می خوردن و بخشش و کار بزم
سپه جستن و کوشش روز رزم
وزان پس دگر کرد میخ درم
همان میخ دینار و هر بیش و کم
به یک روی بد نام شاه اردشیر
به روی دگر نام فرخ وزیر
گران خوار بد نام دستور شاه
          جهاندیده مردی نماینده راه
+++
نگه کرد جایی که بد خارستان
ازو کرد خرم یکی شارستان
 کجا گندشاپور خواندی ورا
 جزین نام نامی نراندی ورا

اردشیر همیشه و همه جا شاپور را با خودش همراه می‌کرده. اردشیر که مدت زیادی در جنگ به سر برده به پیشنهاد وزیر کسی را نزد کید هندی می‌فرستد تا او را از آینده باخبر کند و پیشاپیش بگوید که کدام جنگ‌ها برایشان پیروزی خواهد داشت و کدام شکست تا بتواند با درایت جنگها را انتخاب کند

چو شاپور شد همچو سرو بلند
ز چشم بدش بود بیم گزند
 نبودی جدا یک زمان ز اردشیر
ورا همچو دستور بودی وزیر
 نپرداختی شاه روزی ز جنگ
  به شادی نبودیش جای درنگ
+++
همی گفت کز کردگار جهان
بخواهم همی آشکار و نهان
 که بی دشمن آرم جهان را به دست
نباشم مگر شاد و یزدان پرست
بدو گفت فرخنده دستور اوی
که ای شاه روشن دل و راه جوی
سوی کید هندی فرستیم کس
که دانش پژوهست و فریادرس
بداند شمار سپهر بلند
در پادشاهی و راه گزند
اگر هفت کشور ترا بی همال
بخواهد بدن بازیابد به فال
 یکایک بگوید ندارد به رنج 
   نخواهد بدین پاسخ از شاه گنج 
+++
بدو گفت رو پیش دانا بگوی
که ای مرد نیک اختر و راه جوی
 به اختر نگه کن که تا من ز جنگ
کی آسایم و کشور آرم به چنگ
 اگر بود خواهد بدین دستگاه
به تدبیر آن زور بنمای راه
 وگر نیست این تا نباشم به رنج
   برین گونه نپراگند نیز گنج 

کید هندی هم وسایل آینده نگری‌اش را میاورد و اینگونه پیش بینی می‌کند که اگر می‌خواهی کلا از جنگ آسوده شوی باید نژادت با دختری از نژاد مهرک ازدواج کند و اینگونه بدون جنگ دنیا را به دست خواهی آورد و نیازی به جنگ هم نیست

بیاورد صلاب و اختر گرفت
یکی زیج رومی به بر در گرفت
 نگه ز آسانی و سود و درد و گزند
فرستاده را گفت کردم شمار
ز آسانی و سود و درد و گزند
گر از گوهر مهرک نوش زاد
برآمیزد این تخمه با آن نژاد
نشیند به آرام بر تخت شاه
نباید فرستاد هر سو سپاه
 بیفزایدش گنج و کاهدش رنج
تو شو کینه ی این دو گوهر بسنج
گر این کرد ایران ورا گشت راست
بیابد همه کام دل هرچ خواست

اردشیر وفتی این را می‌شنود ناراحت می‌شود و می‌گوید که مهرک دشمن من بوده و من هرگز از نژاد او کسی را به خانه‌ی خود نمیاورم
چو بشنید گفتار او اردشیر
دلش گشت پر درد و رخ چون زریر
فرستاده را گفت هرگز مباد
که من بینم از تخم مهرک نژاد
به خانه درون دشمن آرم ز کوی
شود با بر و بوم من کینه جوی
 دریغ آن پراگندن گنج من
  فرستادن مردم و رنج من

قبلا هم در داستان داشتیم که  نژاد مهرک جز دختری از بین رفته بودند و این دختر هم فراری شده و در جایی پنهان بود. اردشیر فرمان می‌دهد تا او را پیدا کنند و زنده در آتش بسوزانند

ز مهرک یکی دختری ماند و بس
که او را به جهرم ندیدست کس
بفرمایم اکنون که جوینده باز
ز روم و ز چین و ز هند و طراز
بر آتش چو یابمش بریان کنم
برو خاک را زار و گریان کنم
ه جهرم فرستاد چندی سوار
  یکی مرد جوینده و کینه دار

دختر مهرک هم که می‌شنود که دنبال او هستند به خانه‌ی بزرگ ده می‌رود و در آنجا پنهان می‌شود

چو آگاه شد دخت مهرک بجست
سوی خان مهتر به کنجی نشست
چو بنشست آن دخت مهرک بده
مر او را گرامی همی کرد مه
بالید بر سان سرو سهی
خردمند با زیب و با فرهی
 مر او را دران بوم همتا نبود
به کشور چنو سرو بالا نبود

حال ماجرای دختر مهرک چه می‌شود می‌ماند برای جلسات بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر

در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
حقه = (حُ قِّ)  ظرف کوچکی برای نگهداری جواهر یا اشیاء دیگر 
بادافره = مجازات

ابیانی که خیلی دوست داشتم
نه کاریست کز دل همی بگذرد
خردمند باشم به از بی خرد

قسمتهای پیشین
ص 1299 داستان داد و فرهنگ اردشیر 
© All rights reserved


Monday, 29 April 2019

بزرگداشت فردوسی


This is the ninth year that Friends Of Shahnameh has been celebrating Ferdowsi and his Shahnameh in Manchester.

گروه دوستان شاهنامه برای نهمین سال پی‌در‌پی بزرگداشت فردوسی را در منچستر جشن می‌گیرد.
با حضور استاد کیومرث و همراهان و اعضای گروه شاهنامه‌خوانی دوستان شاهنامه.
مهمان ویژه‌ی برنامه: دکتر محمود کویر با آغاز و فرجام شاهنامه.
بارداد: مبلغ دو پوند (به طور داوطلبانه) بابت کمک به مخارج برنامه
لطفا توجه داشته باشید ورود وسایل نقلیه شخصی به خیابان آکسفورد ممنوع می‌باشد.

جهت اطلاع لینک یکی از پارکینگ‌های نزدیک به محل اجرای برنامه را در زیر اضافه کرده‌ام.
تلفن تماس برای اطلاعات بیشتر :


Wednesday, 17 April 2019

مشکل تایپ فارسی در فتوشاپ

از دوستان در مورد مشکل تایپ فارسی در فتوشاپ پرسیده بودم و روش‌های پیشنهادی آنان را نیز امتحان کرده بودم. متاسفانه مشکل همچنان باقی بود تا اینکه با گشتی در یوتیوب به ویوئویی رسیدم که لینکش را در اینجا ثبت کردم و متوجه شدم که مشکل در تنظیمات فتوشاپ است و بی‌خودی این همه مدت با این مشکل کنار آمده بودم 
حال منم و تایپ فارسی در فتوشاپ :)

© All rights reserved

Tuesday, 16 April 2019

بزرگداشت فردوسی 2019

https://www.facebook.com/events/294916501401626/
This is the ninth year that Friends Of Shahnameh has been celebrating Ferdowsi and his Shahnameh in Manchester.

دوستان شاهنامه برای نهمین سال بزرگداشت فردوسسی را در منچستر جشن خواهند گرفت. به امید دیدار شما در برنامه.
گروه دوستان شاهنامه برای نهمین سال پی‌در‌پی بزرگداشت فردوسی را در منچستر جشن می‌گیرد.
با حضور استاد کیومرث و همراهان و اعضای گروه شاهنامه‌خوانی دوستان شاهنامه.
مهمان ویژه‌ی برنامه: دکتر محمود کویر با آغاز و فرجام شاهنامه.
بارداد: مبلغ دو پوند (به طور داوطلبانه) بابت کمک به مخارج برنامه
لطفا توجه داشته باشید ورود وسایل نقلیه شخصی به خیابان آکسفورد ممنوع می‌باشد.

جهت اطلاع لینک یکی از پارکینگ‌های نزدیک به محل اجرای برنامه را در زیر اضافه کرده‌ام.
تلفن تماس برای اطلاعات بیشتر : 07887775556
© All rights reserved

CIWA

This is the Centre, a space to work. For me? A space to write and to think. in this nest the calmness of the present turns the turmoil of life into words; words that grow and learn how to leave this nest in order to live.
خانه‌ای برای نوشتن

© All rights reserved

Monday, 15 April 2019

شاهنامه‌خوانی در منچستر 169

داستان به شهر کجاران در دریای پارس رسیده که دختران آن شهر به حرفه‌ی ریسندگی مشغولند

همه روزه دختران با دوک پنبه تا نزدیکی کوه می‌رفتند و شبانگاه با پنبه‌هایی که به ریسمانی بدل شده بودند بر‌می‌گشتند. یادداشتی به خود: کرم ابریشم ؟

به شهر کجاران به دریای پارس
چه گوید ز بالا و پهنای پارس 
 یکی شهر بد تنگ و مردم بسی
ز کوشش بدی خوردن هر کسی
 بدان شهر دختر فراوان بدی 
که بی کام جوینده ی نان بدی
به یک روی نزدیک او بود کوه
شدندی همه دختران همگروه
 ازان هر یکی پنبه بردی به سنگ
یکی دوکدانی ز چوب خدنگ
به دروازه دختر شدی همگروه 
خرامان ازین شهر تا پیش کوه 
برآمیختندی خورشها بهم 
نبودی به خورد اندرون بیش و کم 
نرفتی سخن گفتن از خواب و خورد 
ازان پنبه شان بود ننگ و نبرد
شدندی شبانگه سوی خانه باز 
شده پنبه شان ریسمان طراز

در ان شهر مردی زندگی می‌کرد به نام هفتواد که هفت پسر و یک دختر داشت و این دختر هم همراه بقیه دختران به نخ‌ریسی مشغول بود. روزی هنگام نهار که همه کار را کنار می‌گذاشتند و چیزی می‌خوردند این دختر هم سیبی را که براه افتاده بود و برداشته بود می‌خورد. وقتی به سیب گاز می‌زند می‌بیند که کرمی در وسط سیب هست. آنرا برمیدارد و در دوکدان  می‌گذارد. وقتی دوباره به کار ریسندگی مشغول میشود پنبه را که از دوکدان برمیدارد می‌گوید با بخت این کرم دست به ریسیدن می‌زنم و مشغول ریسندگی می‌شود

بدان شهر بی چیز و خرم نهاد 
یکی مرد بد نام او هفتواد 
برین گونه بر نام او از چه رفت 
ازیراک او را پسر بود هفت 
گرامی یکی دخترش بود و بس
      که نشمردی او دختران را به کس 
+++
چنان بد که روزی همه همگروه 
نشستند با دوک در پیش کوه 
برآمیختند آن کجا داشتند 
به گاه خورش دوک بگذاشتند
چنان بد که این دختر نیک بخت 
یکی سیب افگنده باد از درخت
به ره بر بدید و سبک برگرفت
ز من بشنو این داستان شگفت
 چو آن خوب رخ میوه اندرگزید 
یکی در میان کرم آگنده دید
به انگشت زان سیب برداشتش 
بدان دوکدان نرم بگذاشتش 
چو برداشت زان دوکدان پنبه گفت
به نام خداوند بی یار و جفت
من امروز بر اختر کرم سیب 
به رشتن نمایم شما را نهیب 

دختر چنان با سرعت شروع به ریسندگی کرد که همه‌ی پنبه‌هایی را که همراه داشت ریسید و حتی اگر از آن هم بیشتر بود باز هم می‌توانست بریسد. شبانگاه همه‌ی آنچه ریسیده بود به مادر داد و او را شاد کرد

چنین گفت با نامور دختران 
که ای ماه رویان و نیک اختران
من از اختر کرم چندان طراز 
بریسم که نیزم نیاید نیاز
به رشت آنکجا برده بد پیش
به کار آمدی گر بدی بیش
 ازین سوی خانه برد آن طرازی که رشت
   ازین دل مام او شد چو خرم بهشت 

خلاصه دختر هر بامداد کمی سیب به کرم می‌داد و هر روز هم مقدار زیادی پنبه می‌ریسید. تا اینکه پدر و مادرش روزی به او گفتند مگر پری‌ای به تو کمک می‌کند که این همه پنبه می‌ریسی . دختر هم قضیه‌ی کرم را گفت. 

همی لختکی سیب هر بامداد 
پری روی دختر بران کرم داد
ازان پنبه هرچند کردی فزون 
برشتی همی دختر پرفسون 
چنان بد که یک روز مام و پدر 
بگفتند با دختر پرهنر 
که چندین بریسی مگر با پری
گرفتستی ای پاک تن خواهری
 سبک سیم تن پیش مادر بگفت 
ازان سیب و آن کرمک اندر نهفت
همان کرم فرخ بدیشان نمود 
   زن و شوی را روشنایی فزود 

از آن به بعد همه این کرم را گرامی نگه داشتند و مرتب به او خوراک می‌دادند تا آنکه دوکدان برای کرم کوچک شد و صندوقی را برای او در نظر گرفتند 

مر این کرم را خوار نگذاشتند
بخوردنش نیکو همی داشتند 
 تن آور شد آن کرم و نیرو گرفت 
سر و پشت او رنگ نیکو گرفت
همی تنگ شد دوکدان بر تنش 
چو مشک سیه گشت پیراهنش
به مشک اندرون پیکر زعفران 
  برو پشت او از کران تا کران 
یکی پاک صندوق کردش سیاه 
بدو اندرون ساخته جایگاه 

در آن شهر امیری بود بدنهاد که می‌خواست پول‌های هفتواد را تصاحب کند. هفتواد هم از شهر رفت و همراه او خیلی ها راهی شدند و از شهر کجاران رفتند به کوه. در قله‌ی کوه دژی ساختند با برج و باره‌ی بلند. حوضی هم برای کرم ساختند و محافظی هم برایش گماشتند که مراقبت از کرم را به عهده داشت. پنج سالی گذشت و کرم چنان بزرگ شد که یال و شاخ دراورد (یادداشتی به خود: اژدها؟) 

یکی میر بد اندر آن شهراوی
سرافراز با لشکر و رنگ و بوی
 بهانه همی ساخت بر هفتواد 
که دینار بستاند از بدنژاد 
ازان آگهی مرد شد در نهیب 
 بیامد ازان شهر دل با شکیب 
+++
یکی لشکری شد بر او انجمن
همه نامداران شمشیرزن
+++
به نزدیک او مردم انبوه شد
ز شهر کجاران سوی کوه شد
 یکی دژ بکرد از بر تیغ کوه 
شد آن شهر با او همه همگروه 
نهاد اندران دژ دری آهنین 
هم آرامگه بود هم جای کین
یکی چشمه یی بود بر کوهسار 
ز تخت اندرآمد میان حصار
یکی باره یی کرد گرداندرش 
که بینا به دیده ندیدی سرش
چو آن کرم را گشت صندوق تنگ 
یکی حوض کردند بر کوه سنگ 
چو ساروج و سنگ از هوا گشت گرم 
نهادند کرم اندرو نرم نرم
چنان بد که دارنده هر بامداد 
برفتی دوان از بر هفتواد 
گزیدی به رنجش علف ساختی 
تن آگنده کرم آن پرداختی 
بر آمد برین کار بر پنج سال 
     چو پیلی شد آن کرم با شاخ و یال 

مدتی بعد آن مکان را کرمان نامیدند و دختر خود مراقبت از کرم را به عهده گرفت و هفتواد هم سپهسالاری شد و دم و دستگاهی برای خود علم کرد و مانند شاهان شد و سپاهیانش از دریای چین تا کرمان می‌رسیدند

چو یک چند بگذشت بر هفتواد
بر آواز آن کرم کرمان نهاد
 همان دخت خرم نگهدار کرم 
پدر گشته جنگی سپهدار کرم
بیاراستندش وزیر و دبیر 
  به رنجش بدی خوردن و شهد و شیر 
سپهبد بدی بر دژ هفتواد 
همان پرسش کار بیداد و داد
سپاهی و دستور و سالار بار 
هران چیز کاید شهان را به کار 
همه هرچ بایستش آراستند 
چنانچون شهان را بپیراستند
به کشور پراگنده شد لشکرش 
همه گشت آراسته کشورش 
ز دریای چین تا به کرمان رسید 
  همه روی کشور سپه گسترید 

خلاصه چنان هفتواد توانگر شده بود که حتی به او پادشاه هم می‌گفتند. خبر به اردشیر می‌رسد و او از این بابت خوشحال نیست

چنان شد دژ نامور هفتواد 
که گردش نیارست جنبید باد 
همی گشت هر روز برترش بخت 
یکی خویشتن را بیاراست سخت
همی خواندندی ورا شهریار 
 سر مرد بخرد ازو در خمار 
+++
چو آگه شد از هفتواد اردشیر
نبود آن سخنها ورا دلپذیر

اردشیر سپاهی می‌فرستد تا به هفتواد بجنگد. جنگی خونین بین این دو سپاه درمی‌گیرد و نهایتا اردشیر مجبور به عقب نشینی است و سپاهش را باز می‌خواند 

سپهبد فرستاد نزدیک اوی 
سپاهی بلند اختر و رزمجوی
چو آگاه شد زان سخن هفتواد 
ازیشان به دل در نیامدش یاد
کمینگاه کرد اندران کنج کوه 
بیامد سوی رزم خود با گروه 
چو لشکر سراسر برآشوفتند 
به گرز و تبرزین همی کوفتند 
سپاه اندرآمد ز جای کمین 
سیه شد بران نامداران زمین 
کسی بازنشناخت از پای دست 
تو گفتی زمین دست ایشان ببست
ز کشته چنان شد در و دشت و کوه
که پیروزگر شد ز کشتن ستوه
هرانکس که بد زنده زان رزمگاه 
سبک باز رفتند نزدیک شاه
چو آگاه شد نامدار اردشیر 
ازان کشتن و غارت و دار و گیر 
غمی گشت و لشکر همی باز خواند 
 به زودی سلیح و درم برفشاند 

پسر بزرگ هفتواد به نام شاهوی که از او جدا می‌زیست وقتی خبر این رزم را می‌شنود به پدر ملحق می‌شود. اردشیر خود را در بد موقعیتی می‌بیند

جدا بود ازو دور مهتر پسر 
چو آگاه شد او ز رزم پدر
برآمد ز آرام وز خورد و خواب 
به کشتی بیامد برین روی آب 
جهانجوی را نام شاهوی بود 
یکی مرد بدساز و بدگوی 
ز کشتی بیامد بر هفتواد بود 
+++
 دل هفتواد از پسر گشت شاد  
بیاراست بر میمنه جای خویش 
سپهبد بد و لشکر آرای خویش
+++
بدیشان نگه کرد شاه اردشیر
دل مرد برنا شد از رنج پیر 

 اردشیر با تمام سپاهش که بازخوانده می‌روند تا به آبگیری می‌رسند. مردی به نام مهرک نوش‌زاد از نژاد کیان در جهرم بود که تا می‌شنود اردشیر رفته مال و اموالی که از او مانده را به تاراج میبرد. اردشیر ناراحت می‌شود که دشمنی مثل مهرک در خانه‌ی خودم داشتم و به جنگ بیگانگان رقتم  

بیابان چنان شد ز هر دو سپاه 
که بر مور و بر پشه شد تنگ راه
برین گونه تا روز برگشت زرد 
برآورد شب چادر لاژورد 
ز هر سو سپه باز خواند اردشیر 
پس پشت او بد یکی آبگیر 
چو دریای زنگارگون شد سیاه 
طلایه بیامد ز هر دو سپاه
خورش تنگ بد لشکر شاه را 
  که بدخواه او بسته بد راه را 
به جهرم یکی مرد بد کی نژاد
کجا نام او مهرک نوش زاد
+++
وزان ماندن او بران آبگیر 
چو آگه شد از رفتن اردشیر
ز تنگی که بد اندر آن رزمگاه 
ز بهر خورشها برو بسته راه
ز جهرم بیامد به ایوان شاه 
ز هر سو بیاورد بی مر سپاه
همه گنج او را به تاراج داد 
به لشکر بسی بدره و تاج داد 
چو آگاهی آمد به شاه اردشیر
   پراندیشه شد بر لب آبگیر 
همی گفت ناساخته خانه را
چرا ساختم رزم بیگانه را
بزرگان لشکرش را پیش خواند
ز مهرک فراوان سخنها براند
چه بینید گفت ای سران سپاه
که ما را چنین تنگ شد دستگاه
چشیدم بسی تلخی روزگار
نبد رنج مهرک مرا در شمار
به آواز گفتند کای شهریار
مبیناد چشمت بد روزگار
چو مهرک بود دشمن اندر نهان
چرا جست باید به سختی جهان
تو داری بزرگی و گیهان تراست
همه بندگانیم و فرمان تراست

اردشیر و سپاهش خوانی آراستند و به بزم نشستند و بره  کباب کردند. تا اردشیر خواست از کباب بره چیزی بخورد تیری به بره ای که می‌خواست بخورد اصابت کرد. همه دست از خوردن برداشتند و دیدند که بر تیر نوشته‌ای هم به زبان پهلوی بود. خواننده را میاورند و او پیام را اینچنین می‌خواند که این تیر را از دژ به سمت تو فرستادیم و شک نکن که اگر می‌خواستیم می‌توانستیم آنرا مستقیم به خود اردشیر بزنیم که ما به بخت کرم داریم و تحت حمایت او به این کار توانمندیم. اردشیر هم نباید توانمندی این کرم را به هیج بگیرد_ یادداشتی به خود: ارشاد دیگران؟

بفرمود تا خوان بیاراستند
می و جام و رامشگران خواستند
+++
به خوان بر نهادند چندی بره
به خوردن نهادند سر یکسره
چو نان را به خوردن گرفت اردشیر
همانگه بیامد یکی تیز تیر
 نشست اندران پاک فربه بره 
که تیر اندرو غرقه شد یکسره 
بزرگان فرزانه ی رزمساز 
ز نان داشتند آن زمان دست باز 
بدیدند نقشی بران تیز تیر 
  بخواند آنک بد زان بزرگان دبیر 
+++
نوشته بران تیر بر پهلوی
که ای شاه داننده گر بشنوی
 چنین تیز تیر آمد از بام دژ 
که از بخت کرمست آرام دژ
گر انداختیمی بر اردشیر 
بروبر گذر یافتی پر تیر
نباید که چون او یکی شهریار 
کند پست کرم اندرین روزگار 

آن شب اردشیر تمام مدت به کرم فکر کرد و روز بعد سپاهش را از لب آبگیر به سمت پارس کشاند. به دنبال آنها سپاه هفتواد و  پسرش هم میامد تا اردشیر را دست‌گیر کنند

پراندیشه بود آن شب از کرم شاه 
چو بنشست خورشید بر جایگاه 
سپه برگرفت از لب آبگیر
سوی پارس آمد دمان اردشیر
 پس لشکر او بیامد سپاه 
 ز هر سو گرفتند بر شاه راه 

اردشیر به آبادی می‌رسد و به خانه‌ای که در آن دو جوان منزل داشتند. آنها از اردشیر می‌پرسند که از کجا میایی که چنین آغشته به گرد راهید. اردشیر هم پاسخ می‌دهد که ما همراهان اردشیر هستیم که عقب ماندیم از او وقتی که از سپاه هفتواد می‌گریخت

بیامد گریزان و دل پر نهیب 
همی تاخت اندر فراز و نشیب
یکی شارستان دید جایی بزرگ 
ازان سو براندند گردان چو گرگ
چو تنگ اندر آمد یکی خانه دید 
به در بر دو برنای بیگانه دید
ببودند بر در زمانی به پای 
بپرسید زو این دو پاکیزه رای 
که بیگه چنین از کجا رفته اید 
که با گرد راهید و آشفته اید 
بدو گفت زین سو گذشت اردشیر 
ازو باز ماندیم بر خیره خیر 
که بگریخت از کرم وز هفتواد
وزان بی هنر لشکر بدنژاد 

دو جوان هم می‌گویند که نگران نباش غم و شادمانی هر دو زود گذرند. ببین ضحاک و افراسیاب چه بر سر این سرزمین آوردند و اکنون از بین رفته‌اند. اسکندر هم که همه‌ی بزرگان را کشت خودش اکنون از بین رفته و جز به زشتی نامی از او نمی‌برند. هفتواد هم چنین سرنوشتی خواهد داشت

به آواز گفتند کای سرفراز 
غم و شادمانی نماند دراز 
نگه کن که ضحاک بیدادگر 
چه آورد زان تخت شاهی به سر
هم افراسیاب آن بداندیش مرد سکندر
کزو بد دل شهریاران به درد 
 که آمد برین روزگار 
بکشت آنک بد در جهان شهریار
برفتند و زیشان بجز نام زشت 
  نماند و نیابند خرم بهشت  
 همین نیز بر هفتواد 
بپیچد به فرجام این بدنژاد

از صحبت های آنان اردشیر جانی تازه میابد و امیدوار می‌شود. به آنان می‌گوید که او خود اردشیر است و از آنان می‌خواهد که راهی پیش پای او بگذارند تا بتواند بر لشکز هفتواد پیروز گردد

ز گفتار ایشان دل شهریار 
چنان تازه شد چون گل اندر بهار 
خوش آمدش گفتار آن دلنواز 
بکرد آشکارا و بنمود راز
که فرزند ساسان منم اردشیر 
یکی پند باید مرا دلپذیر 
چه سازیم با کرم و با هفتواد 
 که نام و نژادش به گیتی مباد 

جوانان وقتی فهمیدند که او خود اردشیر هست به او احترام گذاشتند و گفتند که تو حریف هفتواد  و کرم نمی‌شوی مگر به مکر و حیله. جای او بر نوک کوه است و کرم در واقع دیوی خون‌ریز است

سپهبدار ایران چو بگشاد راز 
جوانانش بردند هر دو نماز
بگفتند هر دو که نوشه بدی 
همیشه ز تو دور دست بدی 
تن و جان ما پیش تو بنده باد 
همیشه روان تو پاینده باد
سخنها که پرسیدی از ما درست
بگوییم تا چاره سازی نخست
تو در جنگ با کرم و با هفتواد 
بسنده نه ای گر نپیچی ز داد
یکی جای دارند بر تیغ کوه 
بدو اندرون کرم و گنج و گروه 
به پیش اندرون شهر و دریا بپشت 
دژی بر سر کوه و راهی درشت 
همان کرم کز مغز آهرمنست
جهان آفریننده را دشمنست
 همی کرم خوانی به چرم اندرون
یکی دیو جنگیست ریزنده خون

اردشیر با جوانان راه میفتد و به خوره‌ی اردشیر خود را می‌رساند و سپاهی جمع می‌کند. وقتی نزدیک جهرم می‌رسد مهرک خود را پنهان می‌کند ولی او را به دام میندازند و می‌کشتند و همه‌ی اطرافیان او را نیز جز دختری که در جایی مخفی می‌شود می‌کشند. سپاه اردشیر بعد به سراغ کرم می رود

چو برداشت زانجا جهاندار شاه 
جوانان برفتند با او به راه 
همی رفت روشن دل و یادگیر 
سرافراز تا خوره ی اردشیر 
چو بر شاه بر شد سپاه انجمن
بزرگان فرزانه و رای زن
 برآسود یک چند و روزی به داد 
بیامد سوی مهرک نوش زاد
چو مهرک بیارست رفتن به جنگ 
جهان کرد بر خویشتن تار و تنگ
به جهرم چو نزدیک شد پادشا 
نهان گشت زو مهرک بی وفا 
دل پادشا پر ز پیکار شد 
همی بود تا او گرفتار شد 
به شمشیر هندی بزد گردنش 
   به آتش در انداخت بی سر تنش 

اردشیر سپاه را به شهرگیر می‌سپارد و می‌گوید تو اینجا بمان با سپاه هر وقت دیدی از بالای کوه دودی نمایان است بدان که من کرم را کشته‌ام و آنزمان شما با سپاه به دژ حمله کن 

یکی مرد بد نام او شهرگیر
خردمند سالار شاه اردشیر 
چنین گفت پس شاه با پهلوان 
که ایدر همی باش روشن روان 
شب و روز کرده طلایه به پای 
سواران با دانش و رهنمای
همان دیده بان دار و هم پاسبان 
نگهبان لشکر به روز و شبان 
من اکنون بسازم یکی کیمیا 
چو اسفندیار آنک بودم نیا 
اگر دیده بان دود بیند به روز 
شب آتش چو خورشید گیتی فروز
بدانید کامد به سر کار کرم
  گذشت اختر و روز بازار کرم 

بعد اردشیر از بزرگان سپاهش هفت نفر را انتخاب می‌کند تا همراهش بیایند.  اردشیر، گوهر و پارچه و چیزهای مختلف جمع می کند و دو صندوق را هم از سرب و ارزیز پر می کند و در درون دیگی از روی مخفی می‌کند و بعد هم ده الاغ میاورند و جامه‌ها و صندوق‌ها را بار آنها می‌کند. خود را هم به شکل مرد بازرگانی درمیاورد و آن دو جوان را هم همراه می‌کند و به سمت دژ هفتواد راه میفتند

گزین کرد زان مهتران هفت مرد 
دلیران و شیران روز نبرد
+++
بسی گوهر از گنج بگزید نیز 
ز دیبا و دینار و هرگونه چیز
به چشم خرد چیز ناچیز 
دو صندوق پر سرب و ارزیز 
کرد یکی دیگ رویین به بار اندرون
 کرد که استاد بود او به کار اندرون
 +++
چو از بردنی جامه ها کرد راست 
ز سالار آخر خری ده بخواست
چو خربندگان جامه های گلیم 
بپوشید و بارش همه زر و سیم 
همی شد خلیده دل و راه جوی 
ز لشگر سوی دژ نهادند روی
همان روستایی دو مرد جوان
که بودند روزی ورا میزبان 
از آن انجمن برد با خویشتن 
که هم دوست بودند و هم رای زن
همی رفت همراه آن کاروان 
   به رسم یکی مرد بازارگان 

به دژ که می‌رسند از او می‌پرسند که تو کیسی و بارت چیست. او هم می‌گوید که بازرگانی از خراسان هستم و وسایل زیادی از لباس و زیورالات و سیم و زر همراه دارم. من از بخت و به یاری نام این کرم مال و خواسته‌ی زیادی جمع کرده‌ام و اکنون آمدم تا خادم این کرم باشم 

نگه کرد یک تن به آواز گفت 
که صندوق را چیست اندر نهفت 
چنین داد پاسخ بدو شهریار 
که هرگونه یی چیز دارم به بار 
ز پیرایه و جامه و سیم و زر
ز دینار و دیبا و در و گهر 
 به بازارگانی خراسانیم 
به رنج اندرون بی تن آسانیم 
بسی خواسته کردم از بخت کرم 
کنون آمدم شاد تا تخت کرم 
اگر بر پرستش فزایم رواست
که از بخت او کار من گشت راست

در دژ را باز می‌کنند و او را راه می‌دهند. اردشیر هم کلی از زر و سیم و چیزهایی که همراه داشته می‌بخشد و برای مراقبان کرم سفره‌ای میندازد و خود در خدمت آنان میایستد. ولی مراقبان از نبید (شرابی که از خرما درست می‌شود) روی برمی‌گردانند که ما نوبت مراقبتمان است و نباید که مست شویم

 پرستنده کرم بگشاد راز 
 هم انگه در دژ گشادند باز 
+++
چو آن بار او راند اندر حصار 
بیاراست کار از در نامدار
سر بار بگشاد زود اردشیر 
ببخشید چیزی که بد زو گزیر
یکی سفره پیش پرستندگان 
  بگسترد و برخاست چون بندگان 
+++
هرانکس که زی کرم بردی خورش 
ز شیر و برنج آنچ بد پرورش 
بپیچید گردن ز جام نبید 
که نوبت بدش جای مستی ندید

اردشیر که این را می‌شنود، می‌گوید همراه من کلی شیر و برنج هست. بگذارید که سه روز من در خدمت کرم باشم و غذای کرم را من به او بدهم و مراقب او باشم تا مگر لطف او شامل حال من شود. شما با خیال راحت خوش باشید سه روز و هر چقدر می می‌خواهید بخورید. روز چهارم هم (یادداشتی به خود: برای شما؟) من خانه ای می‌سازم از کاخ هم بهتر. محافطین هم می‌گویند خوب تو برو و نگهبان کرم باش 

چو بشنید بر پای جست اردشیر 
که با من فراوان برنجست و شیر
به دستوری سرپرستان سه روز 
مر او را بخوردن منم دلفروز 
مگر من شوم در جهان شهره‌یی 
مرا باشد از اخترش بهره‌یی 
 شما می گسارید با من سه روز 
 چهارم چو خورشید گیتی فروز
برآید یکی کلبه سازم فراخ 
سر طاق برتر ز ایوان و کاخ
فروشنده ام هم خریدارجوی 
فزاید مرا نزد کرم آبروی 
برآمد همه کام او زین سخن 
بگفتند کو را پرستش تو کن 
برآورد خربنده هرگونه رنگ
   پرستنده بنشست با می به چنگ

محافظان کرم حواسشان از کرم پرت شد و به مستی خود پرداختند. اردشیر آتشی افروخت و ارزیز را در آن گداخت. وقتی زمان خوراک کرم شد ارزیز جوشان را به دهان کرم ریخت و او را از بین برد  

بخوردند می چند و مستان شدند 
رستندگان می پرستان شدند 
چو از جام می سست شدشان زبان
بیامد جهاندار با میزبان 
 بیاورد ارزیز و رویین لوید 
برافروخت آتش به روز سپید 
چو آن کرم را بود گاه خورش 
ز ارزیز جوشان بدش پرورش
زبانش بدیدند همرنگ سنج 
بران سان که از پیش خوردی برنج 
فرو ریخت ارزیز مرد جوان 
به کنده درون کرم شد ناتوان
تراکی برآمد ز حلقوم اوی 
  که لرزان شد آن کنده و بوم اوی 

بعد اردشیر روی بام رفت و دودی روی بام برانگیخت. شهرگیر هم متوجه شد که کرم از میان رفته و با سپاهش به دژ حمله کرد. اردشیر گفت مبادا که هفتواد بگریزد. من کرم را کشته‌ام و اکنون می‌توانیم بر هفتواد دست یابیم. نهایتا ایرانیان هفتواد و شاهوی (پسرش) را هم دستگیر می‌کنند

برانگیخت از بام دژ تیره دود 
دلیری به سالار لشکر نمود 
وان دیده بان شد بر شهرگیر
که پیروزگر گشت شاه اردشیر
 بیامد سبک پهلوان با سپاه 
بیاورد لشکر به نزدیک شاه 
چو آگاه شد زان سخن هفتواد 
دلش گشت پردرد و سر پر ز باد
بیامد که دژ را کند خواستار 
بران باره بر شد دمان شهریار 
بکوشید چندی نیامدش سود 
که بر باره ی دژ پی شیر بود 
وزان روی لشکر بیامد چو کوه 
بماندند با داغ و درد آن گروه 
چنین گفت زان باره شاه اردشیر 
که نزدیک جنگ آی ای شهرگیر
اگر گم شود از میان هفتواد 
نماند به چنگ تو جز رنج و باد 
که من کرم را دادم ارزیز گرم 
شد آن دولت و رفتن تیز نرم 
شنید آن همه لشکر آواز شاه 
به سر بر نهادند ز آهن کلاه 
ازان دل گرفتند ایرانیان 
ببستند با درد کین را میان 
سوی لشکر کرم برگشت باد 
گرفتار شد در میان هفتواد 
همان نیز شاهوی عیار اوی
   که مهتر پسر بود و سالار اوی 

بعد اردشیر دستور می دهد دو چوبه‌ی دار برپا کنند و هفتواد و پسرش را بر دار کنند

بفرمود پس شهریار بلند 
زدن پیش دریا دو دار بلند 
دو بدخواه را زنده بر دار کرد 
دل دشمن از خواب بیدار کرد 
بیامد ز قلب سپه شهرگیر 
بکشت آن دو تن را به باران تیر 

بعد به رسم خود در آن شهر آتشکده برپا می‌کند و رسومی چون سده و مهرگان را هم برپا کرد. پادشاهی آن سرزمین را به دو جوانی که همراهیش کرده بودند می‌سپارد و سپس به سمت طیسفون به راه افتاد

بکرد اندران کشور آتشکده
بدو تازه شد مهرگان و سده
 سپرد آن زمان کشور و تاج و تخت 
بدان میزبانان بیدار بخت 
وزان جایگه رفت پیروز و شاد 
بگسترد بر کشور پارس داد 
چو آسوده تر گشت مرد و ستور 
بیاورد لشکر سوی شهر گور
به کرمان فرستاد چندی سپاه 
یکی مرد شایسته ی تاج و گاه 
وزان جایگه شد سوی طیسفون
  سر بخت بدخواه کرده نگون 

فردوسی اعلام می‌کند که داستان کرم به پایان رسیده و حال می‌خواد داستانی دیگر در مورد اردشیر را بیان کند

چو از گفته ی کرم پرداختم
دری دیگر از اردشیر آختم

حال این داستان چیست می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما

در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
لوید = دیگ
تراک = شکاف
ارزیز = قلع

ابیانی که خیلی دوست داشتم
بیابان چنان شد ز هر دو سپاه 
که بر مور و بر پشه شد تنگ راه

همی گفت ناساخته خانه را
چرا ساختم رزم بیگانه را 

چنین است رسم جهان جهان

همی راز خویش از تو دارد نهان
  نسازد تو ناچار با او بساز 
 که روزی نشیب است و روزی فراز 

قسمتهای پیشین
ص 1288 پادشاهی اردشیر بابکان 
© All rights reserved