داستان به شهر کجاران در دریای پارس رسیده که دختران آن شهر به حرفهی ریسندگی مشغولند
همه روزه دختران با دوک پنبه تا نزدیکی کوه میرفتند و شبانگاه با پنبههایی که به ریسمانی بدل شده بودند برمیگشتند. یادداشتی به خود: کرم ابریشم ؟
به شهر کجاران به دریای پارس
چه گوید ز بالا و پهنای پارس
یکی شهر بد تنگ و مردم بسی
ز کوشش بدی خوردن هر کسی
بدان شهر دختر فراوان بدی
که بی کام جوینده ی نان بدی
به یک روی نزدیک او بود کوه
شدندی همه دختران همگروه
ازان هر یکی پنبه بردی به سنگ
یکی دوکدانی ز چوب خدنگ
به دروازه دختر شدی همگروه
خرامان ازین شهر تا پیش کوه
برآمیختندی خورشها بهم
نبودی به خورد اندرون بیش و کم
نرفتی سخن گفتن از خواب و خورد
ازان پنبه شان بود ننگ و نبرد
شدندی شبانگه سوی خانه باز
شده پنبه شان ریسمان طراز
در ان شهر مردی زندگی میکرد به نام هفتواد که هفت پسر و یک دختر داشت و این دختر هم همراه بقیه دختران به نخریسی مشغول بود. روزی هنگام نهار که همه کار را کنار میگذاشتند و چیزی میخوردند این دختر هم سیبی را که براه افتاده بود و برداشته بود میخورد. وقتی به سیب گاز میزند میبیند که کرمی در وسط سیب هست. آنرا برمیدارد و در دوکدان میگذارد. وقتی دوباره به کار ریسندگی مشغول میشود پنبه را که از دوکدان برمیدارد میگوید با بخت این کرم دست به ریسیدن میزنم و مشغول ریسندگی میشود
بدان شهر بی چیز و خرم نهاد
یکی مرد بد نام او هفتواد
برین گونه بر نام او از چه رفت
ازیراک او را پسر بود هفت
گرامی یکی دخترش بود و بس
که نشمردی او دختران را به کس
چنان بد که روزی همه همگروه
نشستند با دوک در پیش کوه
برآمیختند آن کجا داشتند
به گاه خورش دوک بگذاشتند
چنان بد که این دختر نیک بخت
یکی سیب افگنده باد از درخت
به ره بر بدید و سبک برگرفت
ز من بشنو این داستان شگفت
چو آن خوب رخ میوه اندرگزید
یکی در میان کرم آگنده دید
به انگشت زان سیب برداشتش
بدان دوکدان نرم بگذاشتش
چو برداشت زان دوکدان پنبه گفت
به نام خداوند بی یار و جفت
من امروز بر اختر کرم سیب
به رشتن نمایم شما را نهیب
دختر چنان با سرعت شروع به ریسندگی کرد که همهی پنبههایی را که همراه داشت ریسید و حتی اگر از آن هم بیشتر بود باز هم میتوانست بریسد. شبانگاه همهی آنچه ریسیده بود به مادر داد و او را شاد کرد
چنین گفت با نامور دختران
که ای ماه رویان و نیک اختران
من از اختر کرم چندان طراز
بریسم که نیزم نیاید نیاز
به رشت آنکجا برده بد پیش
به کار آمدی گر بدی بیش
ازین سوی خانه برد آن طرازی که رشت
ازین دل مام او شد چو خرم بهشت
خلاصه دختر هر بامداد کمی سیب به کرم میداد و هر روز هم مقدار زیادی پنبه میریسید. تا اینکه پدر و مادرش روزی به او گفتند مگر پریای به تو کمک میکند که این همه پنبه میریسی . دختر هم قضیهی کرم را گفت.
همی لختکی سیب هر بامداد
پری روی دختر بران کرم داد
ازان پنبه هرچند کردی فزون
برشتی همی دختر پرفسون
چنان بد که یک روز مام و پدر
بگفتند با دختر پرهنر
که چندین بریسی مگر با پری
گرفتستی ای پاک تن خواهری
سبک سیم تن پیش مادر بگفت
ازان سیب و آن کرمک اندر نهفت
همان کرم فرخ بدیشان نمود
از آن به بعد همه این کرم را گرامی نگه داشتند و مرتب به او خوراک میدادند تا آنکه دوکدان برای کرم کوچک شد و صندوقی را برای او در نظر گرفتند
مر این کرم را خوار نگذاشتند
بخوردنش نیکو همی داشتند
تن آور شد آن کرم و نیرو گرفت
سر و پشت او رنگ نیکو گرفت
همی تنگ شد دوکدان بر تنش
چو مشک سیه گشت پیراهنش
به مشک اندرون پیکر زعفران
برو پشت او از کران تا کران
یکی پاک صندوق کردش سیاه
بدو اندرون ساخته جایگاه
در آن شهر امیری بود بدنهاد که میخواست پولهای هفتواد را تصاحب کند. هفتواد هم از شهر رفت و همراه او خیلی ها راهی شدند و از شهر کجاران رفتند به کوه. در قلهی کوه دژی ساختند با برج و بارهی بلند. حوضی هم برای کرم ساختند و محافظی هم برایش گماشتند که مراقبت از کرم را به عهده داشت. پنج سالی گذشت و کرم چنان بزرگ شد که یال و شاخ دراورد (یادداشتی به خود: اژدها؟)
یکی میر بد اندر آن شهراوی
سرافراز با لشکر و رنگ و بوی
بهانه همی ساخت بر هفتواد
که دینار بستاند از بدنژاد
ازان آگهی مرد شد در نهیب
بیامد ازان شهر دل با شکیب
به نزدیک او مردم انبوه شد
ز شهر کجاران سوی کوه شد
یکی دژ بکرد از بر تیغ کوه
شد آن شهر با او همه همگروه
نهاد اندران دژ دری آهنین
هم آرامگه بود هم جای کین
یکی چشمه یی بود بر کوهسار
ز تخت اندرآمد میان حصار
یکی باره یی کرد گرداندرش
که بینا به دیده ندیدی سرش
چو آن کرم را گشت صندوق تنگ
یکی حوض کردند بر کوه سنگ
چو ساروج و سنگ از هوا گشت گرم
نهادند کرم اندرو نرم نرم
چنان بد که دارنده هر بامداد
برفتی دوان از بر هفتواد
گزیدی به رنجش علف ساختی
تن آگنده کرم آن پرداختی
بر آمد برین کار بر پنج سال
چو پیلی شد آن کرم با شاخ و یال
مدتی بعد آن مکان را کرمان نامیدند و دختر خود مراقبت از کرم را به عهده گرفت و هفتواد هم سپهسالاری شد و دم و دستگاهی برای خود علم کرد و مانند شاهان شد و سپاهیانش از دریای چین تا کرمان میرسیدند
چو یک چند بگذشت بر هفتواد
بر آواز آن کرم کرمان نهاد
همان دخت خرم نگهدار کرم
پدر گشته جنگی سپهدار کرم
بیاراستندش وزیر و دبیر
به رنجش بدی خوردن و شهد و شیر
سپهبد بدی بر دژ هفتواد
همان پرسش کار بیداد و داد
سپاهی و دستور و سالار بار
هران چیز کاید شهان را به کار
همه هرچ بایستش آراستند
چنانچون شهان را بپیراستند
به کشور پراگنده شد لشکرش
همه گشت آراسته کشورش
ز دریای چین تا به کرمان رسید
همه روی کشور سپه گسترید
خلاصه چنان هفتواد توانگر شده بود که حتی به او پادشاه هم میگفتند. خبر به اردشیر میرسد و او از این بابت خوشحال نیست
چنان شد دژ نامور هفتواد
که گردش نیارست جنبید باد
همی گشت هر روز برترش بخت
یکی خویشتن را بیاراست سخت
همی خواندندی ورا شهریار
چو آگه شد از هفتواد اردشیر
اردشیر سپاهی میفرستد تا به هفتواد بجنگد. جنگی خونین بین این دو سپاه درمیگیرد و نهایتا اردشیر مجبور به عقب نشینی است و سپاهش را باز میخواند
سپهبد فرستاد نزدیک اوی
سپاهی بلند اختر و رزمجوی
چو آگاه شد زان سخن هفتواد
ازیشان به دل در نیامدش یاد
کمینگاه کرد اندران کنج کوه
بیامد سوی رزم خود با گروه
چو لشکر سراسر برآشوفتند
به گرز و تبرزین همی کوفتند
سپاه اندرآمد ز جای کمین
سیه شد بران نامداران زمین
کسی بازنشناخت از پای دست
تو گفتی زمین دست ایشان ببست
ز کشته چنان شد در و دشت و کوه
که پیروزگر شد ز کشتن ستوه
هرانکس که بد زنده زان رزمگاه
سبک باز رفتند نزدیک شاه
چو آگاه شد نامدار اردشیر
ازان کشتن و غارت و دار و گیر
غمی گشت و لشکر همی باز خواند
به زودی سلیح و درم برفشاند
پسر بزرگ هفتواد به نام شاهوی که از او جدا میزیست وقتی خبر این رزم را میشنود به پدر ملحق میشود. اردشیر خود را در بد موقعیتی میبیند
جدا بود ازو دور مهتر پسر
چو آگاه شد او ز رزم پدر
برآمد ز آرام وز خورد و خواب
به کشتی بیامد برین روی آب
جهانجوی را نام شاهوی بود
یکی مرد بدساز و بدگوی
ز کشتی بیامد بر هفتواد بود
+++
بیاراست بر میمنه جای خویش
سپهبد بد و لشکر آرای خویش
+++
بدیشان نگه کرد شاه اردشیر
دل مرد برنا شد از رنج پیر
اردشیر با تمام سپاهش که بازخوانده میروند تا به آبگیری میرسند. مردی به نام مهرک نوشزاد از نژاد کیان در جهرم بود که تا میشنود اردشیر رفته مال و اموالی که از او مانده را به تاراج میبرد. اردشیر ناراحت میشود که دشمنی مثل مهرک در خانهی خودم داشتم و به جنگ بیگانگان رقتم
بیابان چنان شد ز هر دو سپاه
که بر مور و بر پشه شد تنگ راه
برین گونه تا روز برگشت زرد
برآورد شب چادر لاژورد
ز هر سو سپه باز خواند اردشیر
پس پشت او بد یکی آبگیر
چو دریای زنگارگون شد سیاه
طلایه بیامد ز هر دو سپاه
خورش تنگ بد لشکر شاه را
که بدخواه او بسته بد راه را
به جهرم یکی مرد بد کی نژاد
+++
وزان ماندن او بران آبگیر
چو آگه شد از رفتن اردشیر
ز تنگی که بد اندر آن رزمگاه
ز بهر خورشها برو بسته راه
ز جهرم بیامد به ایوان شاه
ز هر سو بیاورد بی مر سپاه
همه گنج او را به تاراج داد
به لشکر بسی بدره و تاج داد
چو آگاهی آمد به شاه اردشیر
پراندیشه شد بر لب آبگیر
همی گفت ناساخته خانه را
چرا ساختم رزم بیگانه را
بزرگان لشکرش را پیش خواند
ز مهرک فراوان سخنها براند
چه بینید گفت ای سران سپاه
که ما را چنین تنگ شد دستگاه
چشیدم بسی تلخی روزگار
نبد رنج مهرک مرا در شمار
به آواز گفتند کای شهریار
مبیناد چشمت بد روزگار
چو مهرک بود دشمن اندر نهان
چرا جست باید به سختی جهان
تو داری بزرگی و گیهان تراست
همه بندگانیم و فرمان تراست
اردشیر و سپاهش خوانی آراستند و به بزم نشستند و بره کباب کردند. تا اردشیر خواست از کباب بره چیزی بخورد تیری به بره ای که میخواست بخورد اصابت کرد. همه دست از خوردن برداشتند و دیدند که بر تیر نوشتهای هم به زبان پهلوی بود. خواننده را میاورند و او پیام را اینچنین میخواند که این تیر را از دژ به سمت تو فرستادیم و شک نکن که اگر میخواستیم میتوانستیم آنرا مستقیم به خود اردشیر بزنیم که ما به بخت کرم داریم و تحت حمایت او به این کار توانمندیم. اردشیر هم نباید توانمندی این کرم را به هیج بگیرد_ یادداشتی به خود: ارشاد دیگران؟
بفرمود تا خوان بیاراستند
می و جام و رامشگران خواستند
به خوان بر نهادند چندی بره
به خوردن نهادند سر یکسره
چو نان را به خوردن گرفت اردشیر
همانگه بیامد یکی تیز تیر
نشست اندران پاک فربه بره
که تیر اندرو غرقه شد یکسره
بزرگان فرزانه ی رزمساز
ز نان داشتند آن زمان دست باز
بدیدند نقشی بران تیز تیر
بخواند آنک بد زان بزرگان دبیر
نوشته بران تیر بر پهلوی
که ای شاه داننده گر بشنوی
چنین تیز تیر آمد از بام دژ
که از بخت کرمست آرام دژ
گر انداختیمی بر اردشیر
بروبر گذر یافتی پر تیر
نباید که چون او یکی شهریار
کند پست کرم اندرین روزگار
آن شب اردشیر تمام مدت به کرم فکر کرد و روز بعد سپاهش را از لب آبگیر به سمت پارس کشاند. به دنبال آنها سپاه هفتواد و پسرش هم میامد تا اردشیر را دستگیر کنند
پراندیشه بود آن شب از کرم شاه
چو بنشست خورشید بر جایگاه
سپه برگرفت از لب آبگیر
سوی پارس آمد دمان اردشیر
پس لشکر او بیامد سپاه
ز هر سو گرفتند بر شاه راه
اردشیر به آبادی میرسد و به خانهای که در آن دو جوان منزل داشتند. آنها از اردشیر میپرسند که از کجا میایی که چنین آغشته به گرد راهید. اردشیر هم پاسخ میدهد که ما همراهان اردشیر هستیم که عقب ماندیم از او وقتی که از سپاه هفتواد میگریخت
بیامد گریزان و دل پر نهیب
همی تاخت اندر فراز و نشیب
یکی شارستان دید جایی بزرگ
ازان سو براندند گردان چو گرگ
چو تنگ اندر آمد یکی خانه دید
به در بر دو برنای بیگانه دید
ببودند بر در زمانی به پای
بپرسید زو این دو پاکیزه رای
که بیگه چنین از کجا رفته اید
که با گرد راهید و آشفته اید
بدو گفت زین سو گذشت اردشیر
ازو باز ماندیم بر خیره خیر
که بگریخت از کرم وز هفتواد
دو جوان هم میگویند که نگران نباش غم و شادمانی هر دو زود گذرند. ببین ضحاک و افراسیاب چه بر سر این سرزمین آوردند و اکنون از بین رفتهاند. اسکندر هم که همهی بزرگان را کشت خودش اکنون از بین رفته و جز به زشتی نامی از او نمیبرند. هفتواد هم چنین سرنوشتی خواهد داشت
به آواز گفتند کای سرفراز
غم و شادمانی نماند دراز
نگه کن که ضحاک بیدادگر
چه آورد زان تخت شاهی به سر
هم افراسیاب آن بداندیش مرد سکندر
کزو بد دل شهریاران به درد
که آمد برین روزگار
بکشت آنک بد در جهان شهریار
برفتند و زیشان بجز نام زشت
همین نیز بر هفتواد
بپیچد به فرجام این بدنژاد
از صحبت های آنان اردشیر جانی تازه میابد و امیدوار میشود. به آنان میگوید که او خود اردشیر است و از آنان میخواهد که راهی پیش پای او بگذارند تا بتواند بر لشکز هفتواد پیروز گردد
ز گفتار ایشان دل شهریار
چنان تازه شد چون گل اندر بهار
خوش آمدش گفتار آن دلنواز
بکرد آشکارا و بنمود راز
که فرزند ساسان منم اردشیر
یکی پند باید مرا دلپذیر
چه سازیم با کرم و با هفتواد
که نام و نژادش به گیتی مباد
جوانان وقتی فهمیدند که او خود اردشیر هست به او احترام گذاشتند و گفتند که تو حریف هفتواد و کرم نمیشوی مگر به مکر و حیله. جای او بر نوک کوه است و کرم در واقع دیوی خونریز است
سپهبدار ایران چو بگشاد راز
جوانانش بردند هر دو نماز
بگفتند هر دو که نوشه بدی
همیشه ز تو دور دست بدی
تن و جان ما پیش تو بنده باد
همیشه روان تو پاینده باد
سخنها که پرسیدی از ما درست
بگوییم تا چاره سازی نخست
تو در جنگ با کرم و با هفتواد
بسنده نه ای گر نپیچی ز داد
یکی جای دارند بر تیغ کوه
بدو اندرون کرم و گنج و گروه
به پیش اندرون شهر و دریا بپشت
دژی بر سر کوه و راهی درشت
همان کرم کز مغز آهرمنست
جهان آفریننده را دشمنست
همی کرم خوانی به چرم اندرون
یکی دیو جنگیست ریزنده خون
اردشیر با جوانان راه میفتد و به خورهی اردشیر خود را میرساند و سپاهی جمع میکند. وقتی نزدیک جهرم میرسد مهرک خود را پنهان میکند ولی او را به دام میندازند و میکشتند و همهی اطرافیان او را نیز جز دختری که در جایی مخفی میشود میکشند. سپاه اردشیر بعد به سراغ کرم می رود
چو برداشت زانجا جهاندار شاه
جوانان برفتند با او به راه
همی رفت روشن دل و یادگیر
سرافراز تا خوره ی اردشیر
چو بر شاه بر شد سپاه انجمن
بزرگان فرزانه و رای زن
برآسود یک چند و روزی به داد
بیامد سوی مهرک نوش زاد
چو مهرک بیارست رفتن به جنگ
جهان کرد بر خویشتن تار و تنگ
به جهرم چو نزدیک شد پادشا
نهان گشت زو مهرک بی وفا
دل پادشا پر ز پیکار شد
همی بود تا او گرفتار شد
به شمشیر هندی بزد گردنش
به آتش در انداخت بی سر تنش
اردشیر سپاه را به شهرگیر میسپارد و میگوید تو اینجا بمان با سپاه هر وقت دیدی از بالای کوه دودی نمایان است بدان که من کرم را کشتهام و آنزمان شما با سپاه به دژ حمله کن
یکی مرد بد نام او شهرگیر
خردمند سالار شاه اردشیر
چنین گفت پس شاه با پهلوان
که ایدر همی باش روشن روان
شب و روز کرده طلایه به پای
سواران با دانش و رهنمای
همان دیده بان دار و هم پاسبان
نگهبان لشکر به روز و شبان
من اکنون بسازم یکی کیمیا
چو اسفندیار آنک بودم نیا
اگر دیده بان دود بیند به روز
شب آتش چو خورشید گیتی فروز
بدانید کامد به سر کار کرم
گذشت اختر و روز بازار کرم
بعد اردشیر از بزرگان سپاهش هفت نفر را انتخاب میکند تا همراهش بیایند. اردشیر، گوهر و پارچه و چیزهای مختلف جمع می کند و دو صندوق را هم از سرب و ارزیز پر می کند و در درون دیگی از روی مخفی میکند و بعد هم ده الاغ میاورند و جامهها و صندوقها را بار آنها میکند. خود را هم به شکل مرد بازرگانی درمیاورد و آن دو جوان را هم همراه میکند و به سمت دژ هفتواد راه میفتند
گزین کرد زان مهتران هفت مرد
بسی گوهر از گنج بگزید نیز
ز دیبا و دینار و هرگونه چیز
به چشم خرد چیز ناچیز
دو صندوق پر سرب و ارزیز
کرد یکی دیگ رویین به بار اندرون
کرد که استاد بود او به کار اندرون
چو از بردنی جامه ها کرد راست
ز سالار آخر خری ده بخواست
چو خربندگان جامه های گلیم
بپوشید و بارش همه زر و سیم
همی شد خلیده دل و راه جوی
ز لشگر سوی دژ نهادند روی
همان روستایی دو مرد جوان
که بودند روزی ورا میزبان
از آن انجمن برد با خویشتن
که هم دوست بودند و هم رای زن
همی رفت همراه آن کاروان
به دژ که میرسند از او میپرسند که تو کیسی و بارت چیست. او هم میگوید که بازرگانی از خراسان هستم و وسایل زیادی از لباس و زیورالات و سیم و زر همراه دارم. من از بخت و به یاری نام این کرم مال و خواستهی زیادی جمع کردهام و اکنون آمدم تا خادم این کرم باشم
نگه کرد یک تن به آواز گفت
که صندوق را چیست اندر نهفت
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که هرگونه یی چیز دارم به بار
ز پیرایه و جامه و سیم و زر
ز دینار و دیبا و در و گهر
به بازارگانی خراسانیم
به رنج اندرون بی تن آسانیم
بسی خواسته کردم از بخت کرم
کنون آمدم شاد تا تخت کرم
اگر بر پرستش فزایم رواست
که از بخت او کار من گشت راست
در دژ را باز میکنند و او را راه میدهند. اردشیر هم کلی از زر و سیم و چیزهایی که همراه داشته میبخشد و برای مراقبان کرم سفرهای میندازد و خود در خدمت آنان میایستد. ولی مراقبان از نبید (شرابی که از خرما درست میشود) روی برمیگردانند که ما نوبت مراقبتمان است و نباید که مست شویم
پرستنده کرم بگشاد راز
چو آن بار او راند اندر حصار
بیاراست کار از در نامدار
سر بار بگشاد زود اردشیر
ببخشید چیزی که بد زو گزیر
یکی سفره پیش پرستندگان
بگسترد و برخاست چون بندگان
+++
هرانکس که زی کرم بردی خورش
ز شیر و برنج آنچ بد پرورش
بپیچید گردن ز جام نبید
که نوبت بدش جای مستی ندید
اردشیر که این را میشنود، میگوید همراه من کلی شیر و برنج هست. بگذارید که سه روز من در خدمت کرم باشم و غذای کرم را من به او بدهم و مراقب او باشم تا مگر لطف او شامل حال من شود. شما با خیال راحت خوش باشید سه روز و هر چقدر می میخواهید بخورید. روز چهارم هم (یادداشتی به خود: برای شما؟) من خانه ای میسازم از کاخ هم بهتر. محافطین هم میگویند خوب تو برو و نگهبان کرم باش
چو بشنید بر پای جست اردشیر
که با من فراوان برنجست و شیر
به دستوری سرپرستان سه روز
مر او را بخوردن منم دلفروز
مگر من شوم در جهان شهرهیی
مرا باشد از اخترش بهرهیی
شما می گسارید با من سه روز
چهارم چو خورشید گیتی فروز
برآید یکی کلبه سازم فراخ
سر طاق برتر ز ایوان و کاخ
فروشنده ام هم خریدارجوی
فزاید مرا نزد کرم آبروی
برآمد همه کام او زین سخن
بگفتند کو را پرستش تو کن
برآورد خربنده هرگونه رنگ
پرستنده بنشست با می به چنگ
محافظان کرم حواسشان از کرم پرت شد و به مستی خود پرداختند. اردشیر آتشی افروخت و ارزیز را در آن گداخت. وقتی زمان خوراک کرم شد ارزیز جوشان را به دهان کرم ریخت و او را از بین برد
بخوردند می چند و مستان شدند
رستندگان می پرستان شدند
چو از جام می سست شدشان زبان
بیامد جهاندار با میزبان
بیاورد ارزیز و رویین لوید
برافروخت آتش به روز سپید
چو آن کرم را بود گاه خورش
ز ارزیز جوشان بدش پرورش
زبانش بدیدند همرنگ سنج
بران سان که از پیش خوردی برنج
فرو ریخت ارزیز مرد جوان
به کنده درون کرم شد ناتوان
تراکی برآمد ز حلقوم اوی
که لرزان شد آن کنده و بوم اوی
بعد اردشیر روی بام رفت و دودی روی بام برانگیخت. شهرگیر هم متوجه شد که کرم از میان رفته و با سپاهش به دژ حمله کرد. اردشیر گفت مبادا که هفتواد بگریزد. من کرم را کشتهام و اکنون میتوانیم بر هفتواد دست یابیم. نهایتا ایرانیان هفتواد و شاهوی (پسرش) را هم دستگیر میکنند
برانگیخت از بام دژ تیره دود
دلیری به سالار لشکر نمود
وان دیده بان شد بر شهرگیر
که پیروزگر گشت شاه اردشیر
بیامد سبک پهلوان با سپاه
بیاورد لشکر به نزدیک شاه
چو آگاه شد زان سخن هفتواد
دلش گشت پردرد و سر پر ز باد
بیامد که دژ را کند خواستار
بران باره بر شد دمان شهریار
بکوشید چندی نیامدش سود
که بر باره ی دژ پی شیر بود
وزان روی لشکر بیامد چو کوه
بماندند با داغ و درد آن گروه
چنین گفت زان باره شاه اردشیر
که نزدیک جنگ آی ای شهرگیر
اگر گم شود از میان هفتواد
نماند به چنگ تو جز رنج و باد
که من کرم را دادم ارزیز گرم
شد آن دولت و رفتن تیز نرم
شنید آن همه لشکر آواز شاه
به سر بر نهادند ز آهن کلاه
ازان دل گرفتند ایرانیان
ببستند با درد کین را میان
سوی لشکر کرم برگشت باد
گرفتار شد در میان هفتواد
همان نیز شاهوی عیار اوی
که مهتر پسر بود و سالار اوی
بعد اردشیر دستور می دهد دو چوبهی دار برپا کنند و هفتواد و پسرش را بر دار کنند
بفرمود پس شهریار بلند
زدن پیش دریا دو دار بلند
دو بدخواه را زنده بر دار کرد
دل دشمن از خواب بیدار کرد
بیامد ز قلب سپه شهرگیر
بکشت آن دو تن را به باران تیر
بعد به رسم خود در آن شهر آتشکده برپا میکند و رسومی چون سده و مهرگان را هم برپا کرد. پادشاهی آن سرزمین را به دو جوانی که همراهیش کرده بودند میسپارد و سپس به سمت طیسفون به راه افتاد
بکرد اندران کشور آتشکده
بدو تازه شد مهرگان و سده
سپرد آن زمان کشور و تاج و تخت
بدان میزبانان بیدار بخت
وزان جایگه رفت پیروز و شاد
بگسترد بر کشور پارس داد
چو آسوده تر گشت مرد و ستور
بیاورد لشکر سوی شهر گور
به کرمان فرستاد چندی سپاه
یکی مرد شایسته ی تاج و گاه
وزان جایگه شد سوی طیسفون
فردوسی اعلام میکند که داستان کرم به پایان رسیده و حال میخواد داستانی دیگر در مورد اردشیر را بیان کند
حال این داستان چیست میماند برای جلسهی بعدی شاهنامهخوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما
لغاتی که آموختم
لوید = دیگ
تراک = شکاف
ارزیز = قلع
ابیانی که خیلی دوست داشتم
بیابان چنان شد ز هر دو سپاه
که بر مور و بر پشه شد تنگ راه
همی گفت ناساخته خانه را
چرا ساختم رزم بیگانه را
چنین است رسم جهان جهان
همی راز خویش از تو دارد نهان
نسازد تو ناچار با او بساز
که روزی نشیب است و روزی فراز
قسمتهای پیشین
ص 1288 پادشاهی اردشیر بابکان