Saturday, 27 July 2013

اوج نامردی

باورم نمی شد. چطور هادی توانسته بود کلبه چوبی کوچکی که محل بازی و آرامش سالهای بچگیمان بود خراب کند. کلبه را هادی سالهای پیش با کمک پدرش ساخته بود و غیر از آن دو و من کسی از وجود آن در عمق علف های بلند مجاور برکه خبر نداشت. از سالها پیش که هادی به خارج از کشور سفر کرد، تنها کسی بودم که گاهی با سر زدن به کلبه و یادی از قدیم کمی از دل تنگیم کاسته می شد. آن روز بعد از مدتها سری به کلبه زدم. ولی از کلبه اثری نبود! به سرعت سراغ پدر هادی رفتم. قبل از اینکه حرفی بزنم. پدر هادی دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: "بهرام جان، چند روز پیش هادی از سفر برگشت و اولین کاری که کرد خرد کردن کلبه بود. چون چوب ها پوسیده بودند و اگر بچه یا حیوانی به کلبه وارد میشد ممکن بود که  کلبه روی سرش خراب شود." من مات و متحیر ماندم که چرا هادی بدون اینکه بمن اطلاع بدهد کلبه را ویران کرده.  کلبه را او درست کرده بود، نه من، قبول دارم. ولی از سالها پیش که رفت آنجا متعلق به من و تنهایی من بود و او حق نداشت کلبه را بدون صحبت با من خراب کند. می توانست برگشتش را بمن اطلاع ندهد ولی کلبه را نباید ویران می کرد، آنهم ناگهانی و بی اطلاع. نه نباید

© All rights reserved

1 comment:

Unknown said...

چه حس خوبیه کلبه ی تنهایی