Tuesday, 30 August 2011

گفتگویی با غفور محمدزاده

عکس: غفور محمدزاده


 وقتی برای مراسم رونمایی کتاب بازگشت دنبال کسی میگشتم تا در اجرای برنامه همراهیم کند، یکی از دوستان، آقای محمدزاده را به من معرفی کردند. به موسیقی محلی علاقه داشتم و خوشبختانه این توفیق نصیبم شد که با یکی از کسانی که سالها به نواختن دوتار و تحقیق روی موسیقی محلی خراسانی پرداخته آشنا بشوم و به گونه ای همکاری داشته باشم. ایشان هم با وجود مشغله کاری فراوان روی مرا زمین ننداختند و با نواختن دوتار و اجرای موسیقی محلی خراسانی بدنبال سخنان من پیرامون کتاب بازگشت، حضار را سرگرم و فضای نوستالژی داستان بازپشت را محسوس تر کردند. چندی بعد از اجرای برنامه فرصتی دست داد تا با آقای محمدزاده مصاحبه ای داشته باشم. با سپاس از ایشان، شما را به خواندن سخنانشان دعوت می کنم

*************************

* با سلام و تشکر از اینکه قبول کردید صحبتی با هم داشته باشیم. به عنوان مقدمه با یه معرفی کوتاه از خودتون شروع کنید لطفا 
** سلام و وقت بخیر. من غفور محمدزاده متولد 30/6/56 تربت جام هستم. می دونین که تربت جام شهر آواها و نواهای عرفانیه و یکی از قطب های موسیقی تو کشوربه حساب میاد. پدرم علاقمند موسیقی محلی و از مریدان استاد غلامعلی پورعطاییه. یادمه که بچه بودم خیابان جامی روبروی گاراژ محمودآباد اول یه دکه داشت که بعدا شد مغازه. تو اون دکه و مغازه نوار می فروخت. خواننده های سرشناس تربت جام به خونه ی ما رفت و آمد داشتند این شد که من علاقمند شدم.در همون سنین کودکی تا قبل اینکه دوتار نوازی رو یاد بگیرم در حین بازی های بچگانه و بعدها که بزرگتر شدم در راه رفتن به مدرسه آهنگهای محلی که شنیده بودم رو با دهنم مثلا دوتار می زدم. الانم برام جالبه و خاطره انگیز. راهنمایی که می رفتم شدم عضو گروه سرود مدرسه. ولی این هدف من نبود. تا اینکه دبیرستان رفتم پی یاد گیری دوتار. اینجا یه چیز دیگه هم به من کمک می کرد. عموی من یارمحمد هم دوتار میزنه. او رفیق فابریک جمشید پسر ارشد استاد پورعطاییه خواننده ی قهار و دوتار نواز خوبیه. اونا که ساز می زدن صبر می کردم تموم بشه دوتار که میذاشتن کنار من با اجازه برمی داشتم و سعی می کردم که همون مقامهایی که اونا میزدن رو در بیارم. عموم هم منو راهنمایی می کرد. کم کم یه چیزایی یاد گرفتم. سال 76 با استاد غفاری رفتم جشنواره ی  فجر. اون سال استاد پورعطایی خواننده برتر جشنواره شد. گروهش گروه برتر. اکبر دلنواز سرنا نواز برتر و من نوازنده ی برگزیده ی  دوتار در بخش جوان . کی؟ سال 76. ولی من تا سال 81 دوتار نداشتم. تا اون سال با دوتار عاریه ای و امانتی مردم تمرین می کردم. با همۀ خوانندگان محلی هم کار کردم . استاد پورعطایی، استاد نورمحمد درپور، استاد کریم کریمی، استاد عبدالله امینی، استاد عبدالرئوف برنا و استاد عبدالعزیز احمدی همه و همه. از همون سال 76 با برنامه ی  فرهنگ و مردم رادیو ایران همکاری می کردم. از سال 81  با واحد شعر و موسیقی صدا و سیمای مرکز خراسان رضوی همکاریم رو شروع کردم. این همکاری از سال 84 جدی تر شد و تا الان ادامه داره. الانم به عنوان کارشناس موسیقی محلی باهاشون کار میکنم. در بیش از 60 قطعه موسیقی آهنگسازی، تنظیم، اجرا، ناظر ضبط ، هماهنگی و ... کردم. استاد ذوالفقار عسکریان و جمشید پورعطایی رو به مرکز معرفی کردم. الان دغدغه ی عمده ی من پژوهشه. فرهنگنامۀ موسیقی تربت جام رو به عنوان اولین کتاب مرجع در این زمینه آماده چاپ دارم. این کتاب که تحقیقاتش از همون 76 شروع شد ثمره ی 15  سال پژوهشه. انشاءالله تا آخر سال انتشارات سورۀ مهر وابسته به حوزۀ هنری چاپش می کنه. کتاب بعدی که دارم ویرایشش میکنم مجموعۀ دوبیتی های تربت جامه. البته در خصوص موسیقی خراسان برنامه های متعددی رو در رادیو مشهد تهیه کردم. مهمترینش ویژه برنامه ای به مناسبت درگذشت مرحوم استاد حاج قربان سلیمانی بود. علیرغم اینکه هیچگاه پخش نشد به مرحلۀ نهایی دهمین جشنواره بین المللی رادیو راه یافت. الان هم برای مجلات و روزنامه های خاصی مطلب مینویسم
                                                                                                                               
                                                        
* برنده شدن عنوان نوازندۀ برگزیدۀ  دوتار در بخش جوان چه تاثیری در کارهای هنری شما داشته؟ داشتن چنین عنوانی راه رو هموارتر میکنه یا نه؟
** قطعا سخت تر. چون من که در اون برهه اول شدم یا نباید دوباره تو هیچ جشنواره ای شرکت کنم یا اینکه اینقدر تمرین و ممارست داشته باشم که اون اول بودنم رو از دست ندم. برای همین تمرینمو قطع نکردم. الانم وقتی نمونه ی اجراهای اون سالامو گوش می کنم می بینم خیلی بهتر شده.

Friday, 26 August 2011

چه چیزی ما را به ورود به غار ترغیب کرد؟

آفتاب پرستی بود که از مدتها پیش در گوشه ای از غار می زیست. چمباتمه زدن بر راس هرمی که از فضولات خفاشان بر پستای خاک ایجاد شده بود بلندای صعودش بود و گوش سپردن به صدای بال خفاشان در تاریکی محض تنها جلوۀ محسوس زندگیش و آن نیز جز برهم زدن خوابش ثمری نداشت. جلوسش زیر آفتاب را فراموش کرده بود و یا شاید هم چشمانش را از خاطر برده بود که آنقدر حریص نگاه بودند که هر یک بی توجه به موقعیت دیگری در کاسه خود پرسه ای بی وقفه داشت. گرمایی که از پوست فلسدارش براحتی رد میشد، داغی مطبوعی که پنجه های خورشید بر تخته سنگ های بسترش یادگاری می گذاشت و سبزیی که در همه سو بی هیچ منتی گسترده بود همه را به فراموش سپرده بود.

اکنون حال گلدان محبوبه شبی را داشت وقت سحرگاهان. در تاریکی راهش را با لمس دیوارهای سرد و نمدار غار پیدا میکرد و از برکت فضولات خفاش ها که حشرات را بخود جذب میکرد روزگار میگذراند. رگه های باریک جویبارهای زیرزمینی که از فواصل سنگها به بیرون تراوش میکرد تشنگیش را پاسخگو بود و زیستنی اینگونه تنها دغدغه زندگیش شد


© All rights reserved

Thursday, 25 August 2011


Torghabeh, Khorasan, Iran

Looking through some old photos I came across this one. I must have prepared it for the Persian New Year 1390 which was on 21 March 2011. I can't remember why I never used it; or maybe I've used it before but can/t remember it!


میگن ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس! خب منم این عکس رو حالا میخوام بذارم

© All rights reserved

Friday, 19 August 2011

مراسم رونمایی و معرفی کتاب بازگشت در منچستر

شنبه 10 سپتامبر ساعت 5 تا 7 بعد از ظهر

در ساختمان کانون فرهنگی و هنری ایرانیان منچستر
Bamford Street, Stockport, SK1 3NQ



همراه با اجرایی از شاهنامه و موسیقی سنتی
 پذیرایی با چای و شیرینی
با حضور خود این محفل را مزین فرمایید

ضمنا کتاب در همین مکان به مبلغ 4.99 پوند به فروش میرسد
یک سوم از سود فروش کتاب به آسایشگاه معلولین در ایران و یک سوم به
Cancer Research UK
تعلق می گیرد

نویسنده: دکتر شهیره شریف
ناشر: انتشارات راهیان سبز، ایران
چاپ و صحافی: چاپخانه هنر، ایران
طرح جلد: ابوالقاسم جمال زاده

Thursday, 18 August 2011

یه زنگ تفریح

داشتم رو ماهنامه سپتامبر کانون فرهنگی و هنری ایرانیان منچستر کار می کردم یهو یاد این جک افتادم که دوستان برای نشریه چند ماه پیش گرداوری کرده بودند. چراش رو مطمئن نیستم. ولی شاید برای این بود که جکش بی ربط به مطالب جدید نشریه نبود. بهرحال باز اونقدر دلم برای این مورچه سوخت که نگو. ولی این دل سوختن اصلا نتونست جلوی خندم رو بگیره. گفتم اینجا هم بنویسمش، شاید به دل شما هم نشست

عشق کور است
از یه مورچه میپرسن: چرا افسرده ای؟
میگه: آخه هفت سال عاشق یه مورچه بودم تازه فهمیدم چای خشک بود


Monday, 15 August 2011

دنیای عجیبیه


With my trusted Sony Ericsson

یه گوشه دنیا
لایه های محو شک روهم دیگه رنگ تند یقین میشن
و درد و تیرگی با ملات اشک مکرر دیوار سیمانی رو درست می کنن
که جز دوری هیچ باری نداره 
یه گوشه دیگه دنیا هم
اصلا آب از آب تکون نمی خوره

All rights reserved

Sunday, 14 August 2011

تشکر از همه حضار در مجلس رونمایی کتاب بازگشت



Kish Island, Iran


خانم ها: آزاده علیزاده، فرزانه مرادی (+ خواهر ایشان) و مهدیه
آقایان: محسن حقیقی، سینا، گلکار، محمدزاده، نیما شریف، یاشار

با حضورتان دلگرمم کردید. از تک تک شما ممنون

+
سپاس فراوان از آتوسا و مهتاب


Saturday, 13 August 2011

For a friend

Get well soon


© All rights reserved

آخه چرا

http://www.pic.iran-forum.ir/images/ym2hbexqvhk9lj8153qz.jpg
عکس از اینترنت، عکاس نامعلوم

Photographer: unknown

we often assume that we have the right to insult others because they look different.
...
Whatever she is wearing or not wearing is her own business
Leave her alone! 


دلم می گیره از بی رحمی آدما. چقدر به هم ظلم می کنیم. چقدر به خودمون ظلم می کنیم
 فقط به خاطر اینکه طرف با ما فرق داره به خودمون این اجازه رو میدیم که تا جایی که در توانمونه توهین، تحقیر و ازار نثار یکدیگه بکنیم. مخصوصا اینکه طرف از جنس مونث هم باشه، دیگه معرکه ست

یکی دردش اینه که چرا زن نامرئی نیست، چرا زیر یه پارچه سیاه تهی از هر چی زندگیست نمیشه، چرا یه کفن سیاه از همون دوران طفولیت دورش نمی پیچه و نمی میره. چرا از آشپزخونه و اتاق خواب کسانی که همزمان چندتای دیگه مثل اونو به اسم دین و شرع  به بردگی گرفتن پاشو بیرون میگذاره
یکی دیگه هم ناراحته که چرا طرف با وجود چادر و چاقچور لذت بستنی خوردن رو تجربه می کنه
بسه دیگه، بسه
راحتش بذارین
هر چی پوشیده و نپوشیده
به خودش مربوطه و بس

Friday, 12 August 2011

در مجلس رونمایی کتاب بازگشت


28 ژوئن 2011، هفتم مرداد 1390
نگارخانه سلطانعلی مشهدی
خیابان کوهسنگی، کوهسنگی 29، ضلع غربی پارک کوهسنگی، پارکینگ شماره یک
مشهد

*** 
درباره نویسنده:
(شهیره شریف)
در ایران بدنیا آمده و بزرگ شدم  ولی بیشتر سالهای عمرم را در انگلستان سپری کردم.  رشته تحصیلیم داروسازی است که تا مقطع دکترا این رشته را دنبال کردم. پس از فارغ التحصیل شدن از دانشگاه منچستر در مقام استادیاری در همین دانشگاه مشغول به تدریس شدم. از کودکی به نوشتن علاقمند بودم و با وجود دلبستگی شدید به تدریس بعد از سه سال مبارزه با شوق نوشتن، تسلیم شده و از کار کناره گیری کردم تا همه وقت و انرژیم را صرف نوشتن کنم.  به عنوان وبلاگ نویس مدتی در سایت های مختلف فعالیت داشتم ولی بازگشت اولین کتاب من است.

***
با عرض سلام و ادب خدمت حضار محترم
و تشکر از دست اندرکاران این برنامه  بابت  فرصتی که بمن داده شده. تبریکی دارم به خانم ناظران به خاطر طرح های شیک و ظریفی که عرضه کرده اند. باعث افتخار من است که برای اولین بار کتابم را بطور عمومی در این جمع معرفی می کنم.

نمایشگاه زیورالات و سنگهای قیمتی است و صحبت پیرامون خواص سنگها. دیدم اگه نخواهم از دسته بیفتم باید بگویم که من هم گوهر سخن آورده ام و در کلام. ولی دیدم که کتاب خودم را معرفی می کنم و صحیح نیست که کار را یک قطعه جواهر معرفی کنم. بهرحال کار اول است و مسلما خالی از ایراد نیست.

دوستی می گفت "چه خوب که برنامه رونمایی کتاب شما با نمایشگاه سنگ های قیمتی همراه است. اینطوری حداقل می شود به خریداران کتابتون این مژده رو بدهید که بابت هر نسخه که بفروش برسد یک سنگ قیمتی هم هدیه می دهید، شاید توفیقی بشود و چند تا از کتابهایتان هم به این هوا بفروش برسد". ضمن تشکر از این دوست گرامی برای رای اعتمادشان به قلم بنده باید بگویم که متاسفانه چنین قولی نمی توانم بدهم. البته از شوخی گذشته طرح های زیبای خانم ناظران برای فروش عرضه شده و امیدوارم که در کنار این زیورالات و سنگهای قیمتی، کناب بنده را هم به عنوان مشتی سنگ ریزه قبول داشته باشید.  ادعایی نیست. همیشه گفتم که این کتاب: برگ سبزی است تحفه درویش"

باری، کتاب داستانی تخیلی است ولی بر اساس حوادث واقعی که برای خود یا اطرافیانم اتفاق افتاده نوشته شده. عنوان کتاب بازگشت هست برای خودم این عنوان دارای معانی مختلفی است. یکی از مهمترین آنها که می توانم با شما هم در میان بگذارم این است که پس از بیشتر از بیست سال دوری از خواندن و نوشتن فارسی با این کتاب به عالم زبان فارسی برگشتم. به هر حال زندگی در کشوری که مردمش به زبانی متفاوت تکلم می کنند و درگیری های روزمره با درس و کار، گاهی ضررهایی چون دور شدن  از زبان مادری دارد. البته در طی این مدت فکر نمی کنم که هیچگاه ارتباطم با ایران و زبان فارسی قطع شده باشه ولی خارج از دایره محاور ساده و هر روزی توفیق نوشتن کمتر نصیبم شده بود.

بازگشت همچنین اشاره ای است به برگشت رکسانا به ایران. رکسانا یکی از شخصیت های اصلی داستان هست که در زمان نوجوانی به همراه خانواده اش از ایران کوچ کرده و بعد از سالها زمانی که به بیماری لاعلاجی دچار هست، تصمیم می گیرد که برای خداحافظی به زادگاهش برگردد. بازگشت ماجراهای این سفر است که از قول دوست رکسانا نقل میشود. در این کتاب اسمی از دوست رکسانا برده نمی شود،همچنین  اسمی از کشوری که رکسانا ساکن آن است و یا شهرهای ایران که از آنها دیدن می کند برده نمی شود. از بیماری رکسانا هم فقط به عنوان یه بیماری لاعلاج نام برده می شود. اینها همه عمدی است و سعی شده تا با حذف یک سری از نام و نشانها برخی از پیش داوری و پیش فرضهای احتمالی خواننده را که همه ما چه خواسته و چه نا خواسته درگیرشان هستیم به حداقل برساند. تا چه حد کتاب در این زمینه موفق بوده قضاوتش با من نیست.

داستان تاملی است در برخی از آداب جمعی از ایرانیان از دیدگاه کسی که مدتها دور از این جمع بوده ولی یک نقد اجتماعی نیست. بنده نه توان این کار را و نه تبحر و تخصصی در این زمینه دارم. شاید حتی چندان علاقه ای هم با این کار نداشته باشم.

لازم به تذکر هست که یک سوم از سود فروش این کتاب به آسایشگاه معلولین ذهنی در ایران (مشهد) تعلق می گیرد و یک سوم هم به سازمان خیریه تحقیقات برای درمان سرطان در انگلستان. نماینده کسی نیستم وفقط از طرف خودم از بابت حمایت غیرمستقیمی که با خرید این کتاب به این سازمانها می فرمایید پیشاپیش تشکر می کنم.

برای آشتایی بیشتر با نحوه نگارش کتاب چند پاراگراف را انتخاب کردم که با اجازه برایتان می خوانم:

"وسایل چای و غذایی سبک همراهم بود  ولی نیاز به نزدیک شدن به منبع سر و صداهای زندگی که غلغل می­جوشید، از هر کناری سر می­رفت و برزمین جاری می­شد، مرا وادار به پیاده شدن از ماشین کرد. تماس دستان آفتاب بر شانه هایم موجی از گرما را تا اعماق روحم پرواز داد. به طرح اندامم که خورشید با سیاه قلمی بر کاغذِ خاک سایه زده بود نگاه کردم. تاریکی­ قلم خورده بلندتر از قد من بود و بی دقتی در رعایت تناسب بین دست  و پا کاملاً مشهود بود. درعوض سرعت انتقال حرکت از سوژه به طرح سایه زده شده، نجومی بود. به این سبک کارعلاقمند شدم  و کمی وقت در تماشاخانۀ ریگزار به ستایش آثار به  نمایش گذاشته شده صرف کردم.   

قدم گذاشتن بر روی فرشی از سنگریزه بعد از مدتی رانندگی فرح بخش بود. سعی می­کردم که پاهایم را طوری بر زمین بگذارم که هنگام تماس، قلۀ پاره سنگی برگودی کف پایم فشار آورد و خستگی را از پاهایم دور سازد. چند قدم  دورتر درخشش شیئی  در زیر نور آفتاب نظرم را به خود جلب کرد. یک سکه صد تومانی بود که برخاک افتاده بود. از یافتنش خشنود بودم و پیدا کردنش را به فال نیک گرفتم. درست همان حسی را داشتم که پیدا کردن غیرمنتظرانۀ اسکناسی فراموش شده در جیب لباسی که مدتها پوشیده نشده به ارمغان می­آورد. کنار جویبار مکثی کردم و سکه را  به داخل آب انداختم. سکه رقص کنان خود را به بالای  قلوه سنگی خزه گرفته در بستر جویبار رساند. مطمئن بودم که بچه­هایی که پاچۀ شلوارها را تا  زانو تا  زده بودند  و به دنبال ماهی، جویبار را می پیمودند، به زودی به کشفِ گنجی کوچک  نائل می­شدند و خوش اقبالی سکه تداوم پیدا می­کرد. گاهی برای بدام انداختن شکارگریزپای سعادت، اتفاقات کوچک و شانس­های کم رنگ کافی است."


+++
ممنون از توجه شما


© All rights reserved

آدما عوض میشن

یا شاید این سیر طبیعی زمانه؟
_______


اگه سرقرار نیومدم، بدون که مردم
...............
...............
..............
.............
اگه سر قرار نیومدم، بدون گرفنار بودم



تفاوت از کجا تا به کجا می بینم


© All rights reserved



Written in Braille language

"Braille was devised in 1825 by Louis Braille, a blind Frenchman. Each Braille character, or cell, is made up of six dot positions, arranged in a rectangle containing two columns of three dots each. A dot may be raised at any of the six positions to form sixty-four possible subsets, including the arrangement in which no dots are raised." http://en.wikipedia.org/wiki/Braille

I closed my eyes and tried to follow the shape of words with my fingers, it was more difficult that I expected. I couldn't even follow a straight line and my finger kept sliding to the lines below. 

اولین باری بود که خط بریل را از نزدیک می دیدم. چشمهایم را بستم و سعی کردم با لمس حروف، کلمات رو حس کنم. خیلی سخت نر از اونی بود که فکر می کردم. حتی یک خط مستقیم را دنبال کردن کار پر دردسری بود. تازه فهمیدم که چقدر خوشبختم و کتاب خواندن چقدر برام راحته. دیدن کلمات نعمت یزرگیه، دیگه بهانه هایی چون کمبود وقت و گرفتاری نمی تونه منو از خواندن باز داره، البته تا وقتی که هنوز تجربه بالا برام زنده ست. ولی باز فراموشی میاد و میشم همون که همیشه بودم. میاد، می دونم میاد


© All rights reserved

Wednesday, 10 August 2011

Double agent

Yahoo is very clever, isn't it? First it charges others for putting their adds on your email page, then it offers you to pay and have the Yahoo mail plus, the add free version of the Yahoo mail!

این یاهو هم تو زرنگی نوبرش رو اورده ها. از یه عده پول میگیره تا تبلیغاشون رو بذاره تو صفحه ایمیل های تو. بعد از تو پول میگیره که بتونی ایمیل هات رو تو یه صفحه بدون تبلیغ باز کنی

© All rights reserved

Nothing lasts; live life today

 I've recently came back to UK from a vacation, the current riots were the last thing that I expected. I used to think that you could be away from UK for years and come back being sure that nothing has changed, but not any more! I guess this is another evidence hinting towards the fact that: 'there is no guarantee'

+++++

یه زمانی میشد مطمئن باشی که حتی اگه سالها از انگلیس دور بمونی، وقتی برگشتی میبینی که آب از آب تکون نخورده و همه چیز به همون شکلی که بوده به  حیاتش ادامه میده. ولی شلوغی های این روزها که از لندن شروع شده و دامنش به شهرهای دیگه هم رسیده دلیل دیگه ای بر این ادعاست که: هیچ تضمینی در هیچ چیز نیست. تا یک هفته قبل تصور اینکه شاهد چنین تصاویری در رابطه با هرج و مرج در لندن باشیم غیر ممکن بود. در این عدم پایداری حتی در پایدارترین موقعیت ها دو نکته بزرگ نهفته: اولیش اینه که امروز آنطوری زندگی کن که دوست داری چون کی میدونه که فردا چه تغییری در شرایط داده میشه و آیا فرصت امروز را خواهی داشت یا نه و دوم اینکه نه خوشی، موفقیت یا عدل پایداره و نه سختی، درد یا ظلم. نه به طمع پاداش و نه از ترس مکافات راحت رو انتخاب نکن، به نفس عمل بپرداز  و بس

 گرگانی
نه غمماند نه شادي اين جهان را                   فنا فرجام باشد هر دوان را 




© All rights reserved

Tuesday, 9 August 2011

The men of power


...and we wonder why the world is in such chaos!?


وای به روزگار ما، نمک هم خیلی وقته که گندیده
 و ما موندیم که چرا اوضاع دنیا اینطوری بهم ریخته ست!؟

Iran!!!!!
  

Monday, 8 August 2011

What a wonderful world!

The motto written in Persian on my blog page reads: "it's not important who I am and what I am, I've got something to say, read it if you'd like". But now I see that a more realistic motto would say: "never-mind about saying anything at all, who you are and what you are speaks volumes!"
And this unfortunately is the way it is.


بر سر در صفحه وبلاگم نوشتم که: "مهم نیست که کی هستم و چی هستم، حرفی برای گفتن دارم، آنرا بشتو اگر مایلی" ولی الان که کمی باتجربه تر شدم تازه فهمیدم که: مهم نیست که چی میگی، کی هستی و چی هستی همه حرفها رو میزنه


© All rights reserved

تابلو فرش


Persian Carpet, Ramada Plaza, Doha, Qatar

از نکاتی که تو این سفر برام قابل توجه بود: خیلی از فرش فروشی ها قید فرش رو زده بودن و به خرید و فروش تابلو فرش رو اورده بودند
  
© All rights reserved

Saturday, 6 August 2011

از قطر

بعد از چند هفته دور بودن از وبلاگم که از توفیقات اجباری سفر به ایرانه، تو چند ساعتی که باید تا پرواز به مقصد در فرودگاه قطر می موندیم سری به اینجا زدم. دلم تنگ شده بود برای نوشتن، دلم تنگ شده بود برای هوای آزاد و حس رهایی تنفس در این صفحه. دلم تنگ شده بود برای شما و برای خودم
سلام دوباره مرا بپذیزید

It's been weeks since I had a look at this page! Not that I wanted to stay away, but my journey to Iran meant that I had to stay without having access to this and literally any other web page that I needed. Nearly the entire net is blocked, most people in Iran manage to bypass this one way or other, but staying away was my only option.

After a few hour of flying having almost four hours to kill in Qatar airport is not so bad, I get to catch up with my blog page. I get to breath!

© All rights reserved