به افسانه های کهن فارسی علاقه زیادی دارم. نمی خواهم در مورد اهمیت این بخش از ادبیات فارسی چیزی بنویسم، سررشته ای نیز در این مقوله ندارم. ولی به عنوان یک خواننده یکی از نکات مهم این داستان ها برایم آشنایی سطحی و کلی با رسومی و عاداتی (چه ناپسند و چه شایسته) است که پس از گذشت سالیان سال برخی از آنها زنده نگه داشته شدند و برخی به فراموشی سپرده شدند. البته اگه فرض بگیریم که این افسانه ها نوعی بیان شرایط حاکم بر جامعه در زمان پیدایش آنها بوده
داستان زیر خلاصه ای است از یکی از داستان های کتاب پانزده افسانه از افسانه های روستائی ایران (
حسین کوهی کرمانی، انتشارات ابن سینا، 1348). داستان یک داستان طنز نیست ولی مثلا با نگاه طنزآلود خلاصه نویسی کردم. پارازیت های فکری خودم را در داخل پرانتز نوشتم تا از جریان داستان جدا باشند
***
روزی از روزها شفانون (دختر یه پادشاه) چشمش میفته به جوان خوش قد و بالایی به اسم کمالا. طبق معمول هم یک دل نه صد دل عاشقش میشه (راستی چطوریه که تو داستان ها همه با همون نگاه اول عاشق میشن؟ اصلا فرق یک دل با صد دل عاشقی چیه؟) باری، شفانون از کمالا می خواهد که شب رو مهمونش بشه (این هم از اون مواردیه که قابل تامله)
کمالا خواهش می کنه که بذار برم و میگه که راهم دوره و دشمن دارم
رهوم دورست منزل کافرستون -- که می ترسم بمونم در زمستون
ولی این حرفا به گوش شفانون نمیره و در جوابش میگه
اگر صد سال بمونی در زمستون -- هم اسبوت جو دهم هم خود در شبستون
خصیل اسب تو مونی شکر دوم -- جو و اسب ترا بادوم تر دوم
بجای کاه اسبوت ینجه آروم -- بپا میخ طلائیش گذاروم
خلاصه به اصرار، کمالا از اسب پایین میاد و سر سفره شفانون که از پوست پلنگ بوده حاضر میشه. بعد شام دختر از کمالا می پرسه که خب حالا کجا میخوابی؟ کمالا میگه من تو ایوان میخوابم. شفانون هم میگه
بایوون خفتنت حرفی ندارم -- ولی از دشمنات اندیشه دارم
(الزلما این اشاره ای به خواسته های غیر مشروع نیست، خب شایدم هست. به هر حال گویا طرف زیر بار نرفته)
کمالا رو ایوان می خوابه و قراره که صبح سحر به راهش ادامه بده. صبح که میشه خروس میخوانه، شفانون عصبانی میشه
خروسک تو میخوان وقت سحر نیست -- که یار از من جدا کردن محل نیست
خروسک گر بخوانی لال گردی -- ز چش کور و زتن بیمار گردی
(حالا معلوم نیست که این یه نفرین بوده و یا یه تهدید جدی. در ضمن بر سر اون خروس چی میاد معلوم نیست!)
به هر حال با کمی تاخیر صبح روز بعد کمالا راهی میشه. ولی قبل از رفتن به شفانون میگه میخوام به عنوان یادگاری اون پوست پلنگ رو که دیشب روش شام خوردیم بهم بدی (نه دیگه، نه! هم خوردن و هم بردن؟). شفانون هم میگه میترسم که برادرام از روی این بشتاسنت و دمار از روزگارت درآوردند (این برادران هم که گویا کار دیگه ای ندارن) ولی کمالا میگه که باکی نیست
پوست پلنگ را میگیره و راهی میشه
از طرفی شفانون نوکری داشت که خبر مهمانی شب رو برای برادرهای شفانون میبره. وصف کمالات این نوکر را دقیقا از خود کتاب نقل میکنم
"از قضای فلکی شفانون یک نوکر خیلی بد حنس و کجل و نامرد داشت"
(خلاصه برادرها که ماجرا رو میشنوند کمر به قتل کمالا میبندند (طبیعتا
شفانون نگران میشه و اونم بدنبال کمالا راه میفته. اول برادرها به کمالا میرسن، به حیله ازاسب پایینش می کشند و او را میکشند. شفانون هم که این ماجرا را میبینه خودش رو میکشه. همونجا دو تا قبر میکنن و این دو عاشق (البته بنده هیچ نشانی برای علاقه کمالا به شفانون ندیدم ولی فرض رو بر این می گیریم که عاشق بوده (خب، اینم از آخر و عاقبت عشق. شاید مرگ دلبر همراه با خودکشی دلباخته مرز بین یک دل و صد دل عاشقیه)
جالب اینه که اون طرف که اینها رو لو داده بوده، از کرده خودش پشیمون میشه (ولی حالا بشنوید که چطور خبرچینیش رو میخواد جبران کنه). یه قبر میکنه بین قبر این دو عاشق، وصیت میکنه که اونجا خاکش کنند و بعد خودش رو میکشه. خلاصه اونم یین این دو نفر دفن میشه. (ای بابا هر کی هر وصیتی کرد که نباید اجرا بشه که! حالا اون رو بی فکری یه چیزی گفته. وایستا ببینم! شاید هم این قانون بدی نباشه. حانواده گرامی بنده باید همین جا به اطلاع برسونم که بدم نمیاد تو فروشگاه
Harrods
دفن بشم. شب ها هم لطفا کسی یادم نکنه چون روحم خیلی کار و خرید داره .. کلی از ماجرا پرت شدیم! خب برگردیم به موضوع اصلی)
خلاصه دوتا سرو از خاک دو عاشق سبز میشه و یه خار بوته از قبر وسطی (به بابا، انگار اون دتیا هم همین نوشته رو پیشونی قراره باقی بمونه، گفتیم حداقل جسم که می یوسه و از بین میره و لی نمیدونستیم که نوشته های اقبال ابدی هستند، ای روزگار روزگار)
© All rights reserved