Saturday, 30 October 2010

در تمکن صبر

بر فراز سرزمین رویاهای دوردست
بر مرکب قالیچۀ پرندۀ خیال
ناگهان
شنهای نرم بیابان واقعیت
با نوحه های باد منقلع می شوند و با معراجشان
پلکانم را مجبور به بستن می کنند

چون چشمانم را می گشایم
فرسنگها فاصله بینمان را می بینم
و پوستی سوخته از آفتاب جسارت
که در غیاب سایه وجودت، حرارت، نفسی امانش نداده
و ردپای تشنگی که چون ترکهای عمودی بر لبانم خیمه زده
و ستاره هایی که در جای جای پهنه ای مشکی
چون نگین، لباسِِ آسمان را می آرایند
و سرد شبی را نشان می شوند که گرمای آغوشت را کم می آورد

سراب سحرآلود آوایت
در سیاق شتر عاصی دلشوره
در سرایی نزدیک محو می شود
جایی در قلب صحرا چشمه ای از قعر خاک جوشیده
و واحه ای بر مدار آب شکل گرفته
پرندۀ دلتنگی مرتعب و مرتعش
بر برگ آهارخورده نخلی در همان نزدیکی
آشفته نغمه ای می خواند

در این وادی تنهایم
و در این تنهایی با مرور شعرهایت
با تو همراهم

++++++++++
مرتعب = ترسان
مرتعش = لرزان
سیاق = راندن
منقلع = از بن کنده، برکنده
© All rights reserved

3 comments:

zari said...

خیلی زیبا بود و با معنایی عمیق بخصوص از این قسمت خوشم اومد
چون چشمانم را می گشایم
فرسنگها فاصله بینمان را می بینم
و پوستی سوخته از آفتاب جسارت

Anonymous said...

خيلي با احساس
صادقانه
و تاثير گذار بود

آفرين

Shahireh said...

ممنون دوستان
از حمایت
همیشگی شما
:)