Pages

Sunday, 29 June 2014

فیلم طبیب



بالاخره چندی پیش موفق شدم فیلم طبیب را ببینم
طبیب (به آلمانیDer Medicus)(به انگلیسیThe Physician) فیلمی تاریخی محصول کشور آلمان است، بر اساسرمان حکیم اثر نوا گوردون نویسنده امریکایی (ترجمه جواد اشرف)، این رمان در سال ۱۹۸۶ منتشر شد و بیش از ۲۱ میلیون نسخه از آن در دنیا به فروش رسید. فیلم توسط فلیپ اشتولتسل کارگردانی می‌شود، و فیلم‌نامه‌اش توسط جان برگر نوشته شده‌است. در این فیلم بن کینگزلی در نقش ابوعلی سینا بازی می‌کنند http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B7%D8%A8%DB%8C%D8%A8_(%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85_%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B3)
بسیار خوشحال شدم که بالاخره فیلمی هم در مورد بوعلی سینا نابغه ی ایران ساخته شد. فیلم را دوست داشتم ولی اینکه به  فیلم به عنوان فیلمی درباره زندگی ابوعلی سینا اشاره می شود، اشتباه است. فیلم در مورد زندگی دانشجویی است که به دنبال کسب دانش به ابوعلی سینا می پیوندد. اگرچه او دانشجوی ابوعلی سیناست ولی در بسیاری از موارد از او سبقت می گیرد و در چند جا حتی پاسخگوی سوالات ابوعلی سینا هم می شود

این برتری علمی از طریق عدم دسترسی ابوعلی سینا به دانش  تشریح  توجیه  شده. او مسلمان است و در اسلام تشریح بدن مرده جایز نیست، و به همین دلیل بوعلی نمی توانسته در مورد آناتومی بدن اطلاعات دقیقی داشته باشد.  اتفاقا دو روز بعد از تماشای این فیلم، کتاب یادداشت های دکتر قاسم غنی* به دستم رسید. در قسمتی از کتاب به نکته ای اشاره شده بود که مرا به یاد این فیلم انداخت. دسترسی داشتن یا نداشتن به امکانات تشریح به دین خاصی بستگی نداشته. "البته حجم معلومات و کمیت اطلاعات بقراط در طب محدود بود بواسطه آنکه دست زدن به مرده انسان مقدور نبود، تشریح کم می دانست، فیزیولژی نواقص بسیار داشت." ص5  

خلاصه که ای کاش کسی با آگاهی و بدون تعصب فیلمی در خصوص زندگی بوعلی سینا درست می کرد یا کتابی در این مورد می نوشت تا ما هم اینقدر به "چرا چنین گفتند؟" یا "چرا چنین شد؟" ها نمی پرداختیم

+++
 یادداشتهای دکتر قاسم غنی، جلد دهم، لندن، 1362 هجری شمسی*

© All rights reserved

مرزهای قدیم ایران


Manchester, UK

یکی از سیستم های قدیمی که در کتابخانه ها رواج داشت، کاغذ برچسب کتابخانه بود که معمولا در صفحه اول کتاب چسبانده می شد و کتابدار روی آن تاریخ برگشت کتاب را مهر می زد که می بایست کتاب تا آن تاریخ به کتابخانه برگردانده می شد و یا تمدید می شد و تاریخ جدیدی جای مهر قدیمی را می گرفت. با سیستم های الکترونیکی امروزه خواننده کتاب از دسترسی به اطلاعات مربوط به آخرین باری که کتاب قرض گرفته شده بی بهره است. که البته اکثرا هم مهم نیست ولی گاهی هم دانستنش مفید است

 کتاب هفت اقلیم را از کتابخانه دانشگاه به امانت گرفتم. وقتی آنرا ورق می زدم بوی کاغذ قدیمی آن عنان توجه مرا به صفحه اول معطوف داشت. آخرین تاریخ مهر خورده 3 اکتبر 1972 بود. علاقه ام به خواندن بیشتر شد. به قسمت مربوط به ایران* رفتم و توضیحات آنرا خواندم
الاقلیم الثالث  این اقلیم تعلق  بمریخ دارد و ابتدای این اقلیم از حد مشرق عین بلاد چین بود و بر بلاد یاجوح و ماجوع و شمال بلاد ترکستان و وسط بلاد کابل گذرد پس بامصار قندهار و وسط بلاد کرمان و سیستان و بلاد فارس و عراق و جنوب دیار بکر و شمال بلاد مغرب و وسط ولایت شام بگذرد
پس بربلاد مصر و اسکندریه و وسط قادسیه و قیروان و بلاد طنجه گذشته ببحر اعظم منتهی شود و چون بسیاری از شهرهای ایران داخل این اقلیم است واجب دید که مجملا احوال ایران را مذکور ساخته بعد از آن شروع در بلدانی که مخصوص این اقلیم است نماید
ایران مملکتی است در غایت وسعت و نزهت مشتمل بر صنوف نعمت
ساکن آن جمله بزرگان ملک
 گوشه بگوشه همه ارکان ملک
بیشتر از علم و ادب بهرمند
اهل سخن را که شمارد که چند
  و ایران زمین در وسط اقلیم سبعه افتاده شرقیش ولایت هند و کابل و ماوراء النهر و خوارزم است. تا حد سقسین و بلغار و غربیش ولایت روم و تکفور و سس و شام و شمالیش ولایت آس و روس و تکس و چرکس و سرطاس و دشت خورک که آنرا دشت قبچاق خوانند و الان که فرنگستان را گویند و فارق میان ولایت ایران زمین قلعه ایست که اسکندر بنا ساخته و بحر خزر را که بحر گیلان و مازندران نامند و جنوبیش بیابان نجد است که بر راه مکه واقع شده و بعضی ایران را بکیومرث منسوب داشته اند و کفته اند که او را ایران نام بوده و برخی بهوشنگ که او نیز ایران نام داشت رجوع می کنند اما اصلح آنست که به ایرج بن فریدون منسوب است
هفت اقلیم، امین احمد رازی، 1010 ه، باتصحیح و تعلیق جواد فاضل، کتابفروشی علی اکبر علمی ص 93*


© All rights reserved

پس از فوتبال

مشکل بشود باور کرد که همین هفته پیش بود که آسمان چند روز پشت سرهم آفتابی بود، تیم ملی در برزیل بازی داشت و ما امیدوار چشم به صفحه تلوزیون می دوختیم یا در اینترنت به دنبال خبری، عکسی یا حتی گاهی بدون هدفی مشخص پرسه می زدیم. هوا چند روز است که گرفته و بارانی است، حتی به سلام و خبری کوتاه هم کسی دلخوشم نمی کند. انگار زندگی به حالت معمول خود برگشته
 به نور فکر می کنم و به معدود روزهای آفتابی که خورشید از پنجره ی اتاقم سرک  می کشد و همچون قهرمانی افسانه ای به نیابت از طرف من به جنگ افسردگی می رفت. به خاطرات شیرین می اندیشیدم که گستاختر از نور آفتاب حتی در زیر باران استوایی منچستر از درز بین آجرها هم به درون تراوش می کند. آه! چقدر امروز همه چیز دور است

© All rights reserved

Friday, 27 June 2014

گوگل در جام جهانی







  کلا جام جهانی امسال بازی های دیدنی و پر گل کم نداشتیم. خوشحالم که ایران هم در این دوره شرکت داشت و ممنونم از همه بازیکنان تیم ملی و مربیان آنها



Thursday, 26 June 2014

آخ! بازی ایران و بوسنی

می دانم که فقط یک بازی فوتبال بود ولی ...  شاید جایی که تیم هایی مثل ایتالیا و هلند کنار زده شدند و به قول معروف  "عقاب پر ریخته" نباید از ایران انتظار بالایی داشت. ولی بعد از بازی با آرژانتین باور کردم که تیم ملی ایران " پشه ای لاغر" نیست. حالا توی قلبم دردی نشسته و هر چه که می گویم "فقط یک بازی بوده و برد و باخت طبیعیه" سوزشش کمتر نمی شود.  امروز اینجا هوا هم ابری و دلگیر است. مادرم می گفت حداقل تیم والیبال ما شانس دارد. الحق هم والیبالیست ها خوب پیش رفتند. خدا قوت بچه های تیم ملی والیبال. ولی کاش با بازی بهتری با جام جهانی فوتبال خداحافظی می کردیم

بازی ایران و بوسنی را در کنار دیگر طرفداران ایران در سالنی که به همین منظور اجاره شده بود، تماشا کردم. تجربه ی جالبی بود  بچه های حاضر در سالن خوب تشویق می کردند و حسابی فرصت داشتیم تا از ته دل فریاد بزنیم (دقیقه 77 سوال "ایران چکارش می کنه" با پاسخ معمول "سوراخ سوراخش" می کنه همراه نشد و بدون جواب ماند). ولی از آنجا که فقط طرفداران تیم ملی در سالن حضور داشتند، هیجان بودن در کنار طرفداران تیم مقابل را کم داشت. با این حال خوشحالم که این بازی را اینجا دیدم و بازی با آرژانتین را در گرانادا

عجیب اینجا بود که وقتی گزارشگر در بازی ایران و آرژانتین از جنس پیراهن های تیم ملی که آب می رفت گفت مهم نبود ولی وقتی در این بازی گزارشگر اشاره به پیراهن بچه ها و بازی زیر باران کرد خیلی عصبانی شدم

با این حال نباید فراموش کنم که بودن بچه ها در جام جهانی باعث افتخار بود. آنهم با بازی زیبایشان مقابل آرژانتین که حتی  گروهی از تماشاچیان انگلیسی حاضر در گرانادا را هم وادار به فریاد "ایران، ایران" زدن کرد. چقدر برای آن بازی دوستان و غریبه ها بهم تبریک گفتند. برای همیشه این بازی در خاطرم خواهد ماند 

© All rights reserved

Tuesday, 24 June 2014

فال قهوه



 پر از خواستن

© All rights reserved

Me in cellular level


The experiment sounded simple enough, to a small amount of water that was hold in the mouth for about one minute, a little bit of salt was added, then five drops of the washing up liquid added to participate cells. The mixture was then put in alcohol which separated the mixture into two layers of water and oil. After letting it settle down for a short while, the DNA formed in the middle layer. So I guess the blob in the middle is me!

© All rights reserved

Monday, 23 June 2014

4 banning plastic bags


Oxford road, Manchester


© All rights reserved

ایران مقابل بوسنی وهرزگوی

بازی چهارشنبه ایران مقابل بوسنی وهرزگوین همزمان با بازی آرژانتین و نیجریه است. این یعنی برای تماشای بازی ایران در منچستر باید در خانه هایمان بمانیم، چون حتما بازی آرژانتین روی صفحه بزرگ* نمایش داده می شود
   کلی در اینترنت چرخیدم تا متوجه شدم بازی بعدی ایران مستقیم از کانال آی.تی.وی4 پخش می شود
خلاصه به آن دسته از دوستانی که قصد دارند بازی را بیرون تماشا کنند توصیه می کنم که مطمئن بشوند که بازی ایران پخش می شود 

__________
برای خودم ترجمه کردم که  صفحه بزرگ معنی* 
big screen
است. اگر ترجمه ای بهتر می دانید ممنون می شوم بمن هم اطلاع بدهید. قبلا سپاسگزارم

© All rights reserved

Sunday, 22 June 2014

بچه ها متشکریم

Love it when football units strangers that politicians try so hard to separate. Iran's Team Meli was fantastic in their game against Argentina.

+++

 مشکلات راه انداختن مهمانی بزرگ  در دیار انگلستان کم نیست، از کوچکی خانه ها گرفته تا نبود یا کمبود امکاناتی چون اجاق گاز چند شعله با امکان پخت هم زمان چند نوع غذا، تا دسته دسته بودن دوستانی که باید با هم دعوت بشوند و یا نشوند، خلاصه لیست ادامه دارد ولی به همین بستده می کنم. همانطوری که قبلا هم گفتم گاهی که می خواهی مهمانی راه بیندازی مجبوری به علت فراوانی دوستان (چشمک) و کمبود امکانات از خیرش بگذری. با این حال وقتی برای برنامه ای مثل تماشای فوتبال ایران در مکانی عمومی می خواهی چند نفری را همراه کنی، همه چیز صورت دیگری پیدا می کند. دیروز هم برای بازی ایران و آرژانتین گروه پر بار فوج فوج  دوستان ما به یک نفر تقلیل یافت! بازم دم حدود 40 تا ایرانی دیگه که برای تماشای بازی آمدند گرم و جای دوستان غایب هم خالی

دیروز صبح حدود سه صبح بیدار شده بودم و دل توی دلم نبود. خورد و خوراک هم که به کلی از برنامه روزانه ام حذف شده بود. دلم به قول معروف مثل سیر و سرکه می جوشید و نمی توانستم تا بعد از ظهر و شروع بازی صبر کنم. خلاصه روز با طمانینه گذشت. چند ساعتی به شروع بازی مانده بود که به گرانادا و محل عمومی تماشای فوتبال رسیدیم تا "ع" ماشین را جایی پارک کند و به ما بپیوندد، ما جلوی باجه رسیدیم، مچ بندهای ورود را به دور مچ هایمان زدند و خوش آمد گویان ما را به سمت صندلی ها روانه کردند. جز من و "آ" ایرانی دیگری دیده نمی شد.  در ابتدا برای سرگرمی بازی فوتبال ساحلی بین کاستاریکا و یوروگوا را شاهد بودیم که خودش تجربه ی جالبی بود، در فواصل نیمه بازی آنها و همچنین در نیمه بین بازی ایران و آرژانتین هم رقص سمبا داشتیم که یک جورایی فضا را به قولی برزیلی کرده بود




   فوتبال ساحلی بین کاستاریکا و یوروگوا 


 برای کشیدن شدن پرچم روی صورت هایمان به صفی که برای همین منظور تشکیل شده بود پیوستیم و خواستیم تا پرچم ایران را روی صورتمان بکشند. از خانمی که صورت مرا نقاشی می کرد پرسیدم می دانی پرچم ایران چه رنگی است؟ پاسخ مثبت داد و گفت همینه دیگه و پرچم را در لیست پرچم ها نشانم داد و گفت که به نظرم  امروز ایران خوب بازی بکنه. گفتم امیدوارم. خلاصه با صورت های نقاشی شده به جمع پیوستیم و بقیه فوتبال ساحلی را تماشا کردیم. تا اینکه بازی با برنده شدن کاستاریکا به پایان رسید



 بلاخره بازی ایران و آرژانتین شروع شد. خوشبختانه از سردرگمی و گیجی معمول بچه ها خبری نبود (هورا!). از ابتدا تیم ملی معرکه بود، نیمه دوم از آن هم بهتر. گویا همه و از همه مهمتر خود بچه ها باور داشتند که می توانند در مقابل آرژانتینی ها بایستند و نفس کش بطلبند



هواداران ایران با وجود اینکه تعدادشان از افرادی که پیراهن های سفید و آبی پوشیده بودند کمتر بود حضورشان ملموس بود و بعد از مدتی انگلیسی های حاضر هم به جمع تشویق کنندگان ایران پیوستند.  تا توانستیم داد زدیم، هول کردیم، ترسیدیم، امیدوار شدیم، دلمان سوخت، عصبانی شدیم، خوشحال، پر از غرور و ... خلاصه خیلی احساسات ضد و نقیض را همزمان زیستیم. نگاه من مرتب به ساعتی بود که زمان بازی را نشان می داد. 60 دقیقه اول تمام شد بدون گل و 60 دقیقه دوم هم همین طور... ولی شد آنچه نمی باید می شد. خب قسمت نشد ولی با چنین بازی کردن، برد و باخت مهم نبود، ایران از خیلی جهات برنده از مبارزه بیرون آمد. برای من بعد از بازی ایران و امریکا، بازی ایران و آرژانتین دومین بازی خاطره آفرین ایران در جام جهانی بود



مکان برای خانواده ها بخصوص ایده آل بود. بچه ها با شن و ماسه مشغول بودند و بزرگ تر ها هم فوتبال تماشا می کردند. اغذیه و نوشیدنی هم که به فروش می رفت. رقص سمبا هم که تماشاچیان خودش را داشت



داشت یادم می رفت بگم که مجری برنامه با پایان گرفتن فوتبال  در صحنه حاضر شد و از طرفداران تیم ایران برای همراهی و حمایت در طول بازی تشکر کرد. به سمت ماشین رفتیم، در راه چند نفر که از روی لباس هایمان متوجه شده بودند طرفدار ایران هستیم، از بازی بچه ها تعریف کردند. وقتی به خانه رسیدیم همسایه ها و دوستان انگلیسی هم برایمان پیام تبریک داشتند. این اولین بار در عمرم بود که چنین اتفاقی را تجربه می کردم. تا بازی بعدی بعدی ایران چه شود

© All rights reserved



ماجراهای خانم مرغه - 14


In our garden

سه شب قبل خواب دیدم که آقا خروسه دم در آشپزخانه آمده بود و غرغر می کرد. به ساعت نگاه کردم، نصفه شب بود. عصبانی از اینکه چرا کسی این حیوان رو تو جاش نگذاشته رفتم بیرون، با روباهی مواجه شدم (اگه میشد آهنگ زمینه رو متن گذاشت، الان باید صدای نواختن حماسی طبل بلند می شد، بگذریم). مجبور به دست و پنجه نرم کردن با روباه شدم تا مرغ و خروس و جوجه ها را نجات بدم. خلاصه در حین کارزار از خواب پریدم. پریشب نزدیکی های سحر بود که به شوق بازی فرتبال ایران و آرژانتین از خواب بیدار شدم و دیگه هم خوابم نبرد

 همانطوری که در تخت دراز کشیده بودم و به صدای پرنده ها گوش می دادم، متوجه تغییر ناگهانی در ریتم آوازشان شدم. انگار یکباره همه چیز بوی وحشت گرفت. خیلی عجیب بود، آن لحظه گویا خود خود حضرت سلیمان بودم و زبان حیوانات کاملا برایم قابل فهم شده بود. از جا پریدم و از پنجره حیاط را نگاه کردم، خودش بود! همان روباهی که شب قبل به خوابم آمده بود. دقیقا وسط چمن های باغچه و زیر پایه ای که غذای پرنده ها را روش می ریزیم. دوربینم را آوردم و یک عکس هم از روباه گرقتم. جالب بود کمی طول کشید تا بفهمد که من پشت پنجره بهش نگاه می کنم ولی به محض اینکه نگاهش به نگاهم افتاد به سرعت باد فرار کرد و پشت حصار چوبی دور خانه ناپدید شد

 باید بیشتر مواظب جوجه ها باشیم. ولی خودمونیم اینقدر که از زیرکی روباه می گویند، هشیار تر از مامان مرغابی نبود که به محض اینکه پشت پنجره ظاهر می شدی نگاهش به سمت تو می چرخید و تا موقعی که نگاهش می کردی زیر نظرت داشت. یادش بخیر. الان تو یک مزرعه است، حتما این بهار هم باز جوجه دار شده و مشغول حفاظت از آنهاست 

© All rights reserved

Saturday, 21 June 2014

بهترین بازی ما

وای چه بازی بود. چه روزی. آفرین به تیم ملی. خیلی دلم می خواهد بنویسم ولی خسته ام. تا فردا

بچه ها متشکریم

© All rights reserved

تاپ، تاپ قلب یا صدای برخورد توپ با زمین



خب، چند ساعتی بیشتر به بازی دوم ایران در جام جهانی نمانده، اینجا دوستان استقبال چندانی برای تماشای عمومی بازی ایران و آرژانتین نشان ندادند. ولی امیدوارم که ما چند نفر تنها طرفداران تیم ایران نباشیم. البته اگر هم تقدیر اینطور رقم خورد، اشکالی نداره. باز هم میگیم ایران ایران

امیدوارم که تیم ملی، امروز دفاعی بازی نکنه
بچه ها ما همه به فکرتونیم و در هیجان و ترس و امید با شما شریکیم
ولی ما گل می خوایم یاالله


© All rights reserved

Thursday, 19 June 2014

بازی بعدی ایران را با هم ببینیم

قابل توجه دوستانی که در منچستر و حومه زندگی می کنند
برای تماشای بازی ایران و آرژانتین روز شنبه از طریق
big screen
 نیاز به تهیه بلیت هست. البته بلیت رايگان است ولی بدون بلیت راه نمی دهند
بلیت را می شود همان روز جلوی در تهیه کرد، از  بعد از ظهر باجه های بلیت باز می شود. خیلی خوب می شود طرفداران ایران هم آنجا باشند. اخلاق خوش، رنگ سبز و سفید و قرمز و طبل و دهل یادتون نرود. به امید دیدار تک تک شما در شنبه و صد البته بازی خوب تیم ملی
ما گل می خوایم یالله

آدرس و نقشه محل
ITV Fever Pitch, Old Granada Studios, Quay Street, Manchester, M60 9EA

 بلیت پیش فروش تمام شده. سایت زیر برای اطلاعات بیشتر 

© All rights reserved

یگانه

لبانت نقطه اوج جاذبه زمین است
 و لبخندت آرامش بخش ترین ملودی

© All rights reserved

گمونم تب بر لازمه :)


هزار و یک کار دارم، ولی مگه این فوتبال میگذاره
سی.دی. که عمو رحیم برای رادیو آماده کرده بودند و به من رسید پر از آهنگ های فوتباله و اصلا مجال نمی ده


© All rights reserved

Tuesday, 17 June 2014

اولین بازی ایران - جام جهانی 2014

نظر شخصی


چاره ای جز انتظار نبود، با اینکه خیلی هیجان زده بودم باید تا ساعت 8 شب صبر می کردم تا بازی ایران و نیجریه شروع شود. فقط امیدوار بودم که بازیکنان تیم ملی با آرامش بیشتری از من روزشان را شروع کرده باشند. ناخن هایم را با سه رنگ سبز، سفید و قرمز تزیین کردم و طبق معمول سر کلاس حاضر شدم. در پایان کلاس مایکل فرم شرط بندی را از کیفش بیرون آورد و شروع به تکمیل آن کرد. گاهی هم برای اطمینان و به عنوان مشورت، ضمن آنکه  فرم را تکمیل می کرد، نام تیم های که فکر می کرد برنده می شوند را بلند بلند برای کلاس می خواند. حواسم به او و پیش بینی هایش که یکی بعد از دیگری اعلام می شد نبود، ولی وقتی گفت "بازی بعدی نیجریه برنده خواهد بود"، فوری اعتراض کردم که "کی گفته؟ اصلا هم همچین اتفاقی نخواهد افتاد". طفلک مایکل، فوری معذرت خواست و گفت "ببخشید باید می گفتم که ایران می بره" و یکی دیگر پرسید، ایران یا عراق؟! دفعه اول نبود که فردی انگلیسی، ایران و عراق را با هم اشتباه می گرفت. بهرحال ناخن هایم را نشان دادم و گفتم "ایران، ایران با پرچمی این رنگی". خلاصه نمی دانم که مایکل روی فرمش کدام تیم را برنده پیش بینی کرد ولی خیلی مهم نبود 

باید سریع به خانه برمی گشتم و برای بازی آماده می شدم. مدتی بعد با بوق و کرنا در خانه "م" دور هم جمع شدیم. باید مرتب به خودم گوشزد می کردم تا  نفس کشیدن فراموشم نشود... بازی آغاز شد. حدود یک ربع اول گیجی معمول بچه ها و جوگیر شدنشان برایم عادی بود، ولی وقتی به شیوه معمول دفاعی بازی کردن ادامه دادند فهمیدم که خبری از بازی تهاجمی نخواهد بود. خلاصه بازی بدون گل به پایان رسید و به نظرخیلی ها مخصوصا دوستان داخل ایران، بچه ها بازی خوبی ارائه دادند. ولی به نظر من حیف که طبق معمول عقب کشیده بودند و کمابیش بازی در زمین ایران انجام شد. به قول "ر" رنگ سبز پیراهن حریف بچه ها را گیج کرده و آنها را با چمن اشتباه می گیرند. باری، آندو و دژاگه (طفلکی تنها باید خط حمله را تشکیل می داد، پس بقیه کجا بودند؟ آهان چسبیده به گل خودمان!) بهتر از بقیه بودند. کاش بازی را بعدا برای بچه ها تحلیل کنند و در تیم در مورد نقاط ضعف و قوت بازیکنان صحبت بشود. خلاصه که شانس آوردیم که گل نخوردیم ولی امیدوارم که بچه ها در بازی بعدی ترس را کنار بگذارند و بازی را به زمین مقابل هم بکشانند. شخصا گمان نمی کنم ما شانسی در مقابل آرژانتین داشته باشیم ولی باخت با یک بازی خوب در مقابل آرژانتین هم برای خودش برد است. البته می دانم که در اقلیت هستم و خیلی ها مخالفند. بهرحال باید دید برای آن روز مربی و تیم چه نقشه ای کشیده اند

ولی خودمانیم تماشاچیان ایرانی حاضر دراستادیوم معرکه بودند. صدای تشویق هایشان و "ایران، ایران" گفتنشان گاهی فضای استادیوم را پر می کرد. امیدوارم برای بازی های بعدی هم به همین ترتیب ادامه دهند

بهرحال یک امتیاز داریم و برای این امتیاز ممنون تیم هستیم ولی خواهشا بچه ها حمله کننین


َ گزارش بازی ایران و نیجریه
http://www.telegraph.co.uk/sport/football/world-cup/10903500/Iran-vs-Nigeria-World-Cup-2014-live.html
© All rights reserved

Monday, 16 June 2014

Nearly there :)



At 8.00 tonight

© All rights reserved

Sunday, 15 June 2014

ایران، ایران

چقدر زود تپش قلبم شروع شده هنوز بیشتر از 24 ساعت به اولین بازی ایران مانده ولی حسابی رفتم تو حس فوتبال. پارسال  برای آخرین بازی مقدماتی ایران مقابل کره جنوبی (در خرداد  1392) ایران بودیم. تازه از راه رسیده بودیم و گیجی راه هنوز از سرم نپریده بود که بازی ایران شروع شد.  جلوی تلوزیون نشستیم و به تشویق تیم از راه دور و پای گیرنده ی تلوزیون پرداختیم. بازی را دقیقا یادم نمی آید ولی گل قوچان نژاد را کاملا به خاطر دارم. حتی می دانم در آن لحظه کجای اتاق ایستاده بودم و چگونه سعی داشتم با دوربینم عکسی از تصویر تلویزونی بیندازم


 بعد از پایان بازی صدای بوق اتومبیل ها ما را هم وسوسه کرد تا به خیابان برویم و از نزدیک شاهد جشن و شادی مردم باشیم. بودن در ایران آنهم در چنین موقعیتی شانسی فوق العاده بود. چند ساعت در ترافیک گره خورده ای که نه راه پیش و نه راه پس، پیش پای ما می گذاشت گذراندیم و بالاخره تصمیم گرفتیم که مسیر را پیاده طی کنیم. اگرچه مسیر خیلی هم طولانی نبود، ولی از انجا که مادر هم با وجود ناراحتی که داشت همپای ما میامد کمی نگران بودم. با این حال تنها چاره پیاده رفتن بود. هر طوری بود، مسیر را طی کردیم و به جمعیت انبوهی که دور هم جمع شده بودند پیوستیم


خیلی از جوان ها مشغول رقص و پایکوبی بودند و بقیه هم با کف زدن و سوت همراهی می کردند. نیروی انتظامی از دور همه چیز را زیر نظر داشتند ولی کاری نداشت و جمعیت را راحت گذاشته بودند تا انرژی خود را تخلیه کنند. جالب اینجا بود که شعارهای مردم رنگ سیاسی هم بخود گرفت: "پا قدم روحانی، رفتیم جام جهانی". بستنی و ذرت بدست کنار جمعیت ایستاده بودیم و نگاه می کردیم. حواسم هم به مادر بود (بخصوص بعد از  پیاده روی نسبتا طولانیمان) و هم به بچه ها. حدود نیم ساعت که گذشت نفهمیدم از کجا و چه کسی شروع به انداختن ترقه کرد. جمعیت مثل ساردین در قوطی کنسرو بهم چسبیده بودند و ترقه ها یکی بعد از دیگری وسط جمعیت می افتاد، عجیب اینجا بود که برای اکثریت این امری طبیعی بود ولی  به نظر من موقعیت کمی نگران کننده شد، تصمیم به برگشت گرفتیم. باز هم باید راهی طولانی را پیاده میامیدیم ولی خوشبختانه انرژی راه یافتن تیم ملی به جام جهانی در وجود تک تک ما حلول کرده بود و توانستیم خودمان را به خانه برسانیم. خلاصه آنروز با خستگی جسمی ولی پر از شعفی فراموش نشدنی به خانه برگشتیم و اکنون ... بازهم ما گل می خوایم یالله   

 © All rights reserved

Saturday, 14 June 2014

One of my favourite places



I don't know what is it about the combination of coffee and books, but it's exhilarating.

یکی از مکان های مورد علاقه من کتاب فروشی هایی هستند که قهوه خانه هم دارند. چقدر عالی میشود که در ایران هم این ترکیب باب بشود. البته پارسال بودن در "کافه کتاب" در مشهد را تجربه کردم. هنوز راه زیادی داریم تا به پای 
 Water stones (http://www.waterstones.com/waterstonesweb)
 برسیم ولی خوشحالم که این حرکت شروع شده
ه
© All rights reserved

Getting ready



I haven't been outside today, but assume a lot of people are getting ready for the football game later on today

© All rights reserved

Friday, 13 June 2014

تا ١٦ راهي نيست

يادمه جام جهاني قبلي در تلوزيون انگليس تبليغي بود براي هتلي كه مي گفت اگر مي خواهيد در مورد فوتبال نشنويد و از تماشاي فوتبال فرار مي كنيد در اين هتل هيچگاه تلويزيون روي بأزي فوتبال تنظيم نمي شود و هيچ حرفي در مورد فوتبال زده نمي شود. خلاصه از اين طريق مشتري جلب مي كرد. كلا خيلي از مردم اينجا فوتبالي هستند ولي جالبه كه خيلي ها هم از فوتبال خوششان نميايد و مخصوصا موقع جام جهاني از برنامه هاي فوتبال خسته مي شوند و در فكر مرهمي براي تب فوتبال مي گردند. ولي در ايران تا جايي كه يادمه اگه ايران به جام جهاني راه پيدا كند تقريبا همه با شوق مسابقات ايران را دنبال مي كنند و برد و بأخت و نحوه ي بأزي تيم ملي خيلي مهمتر از فوتبال مي شود. شايد چون ايران هر دوره به جام جهاني راه پيدا نمي كند اينقدر جام جهاني مهم مي شود. شايد هم جام جهاني موقعيتي است تا دور از مسائل سياسي سري در سرها بلند كرد و نفس كش طلبيد

ما گل مي خوابم ياالله

© All rights reserved

تب فوتبال

كلي خنديدم، مخصوصا وقتي به ماجراي جوراب ها رسيدم
با أرزوي موفقيت براي تيم ملي

11 Things You Need To Know About Iran Before The World Cup

http://www.buzzfeed.com/lukebailey/things-you-need-to-know-about-iran-before-the-world-cup

© All rights reserved

Thursday, 12 June 2014

نه چندان باهوش



A sunny day took me out to the garden. No sooner I opened my book and started reading, a bee came hovering round, but soon gave up and rested on yellow flowers in a picture of a field in my book, I guess even the bees can be fooled.

 فرود روی عکسی در کتابم
عجب دنیایی است. حتی زنبورها فریب می خوردند

© All rights reserved

Tuesday, 10 June 2014

ماجراهای خانم مرغه - 13

In our house

این کوچولو که پا به پای آقا خروسه راه میرود (برای دیدنش باید به دقت میان گلهای سفید نگاه کنید) اسمش نباته، کپی باباشه و برعکس نقل خیلی بابایی هست. البته ارتباط آقا خروسه هم با بچه ها عالیه. همیشه اول آنها را صدا می زند و بعد از آنها غذا می خورد. تکه های بزرگ نان و یا دانه های جو را با نوکش تکه می کند و می اندازد جلوی بچه ها. "ر" می گفت تابحال چنین خروس "جنتلی" ندیده. راستش منم نگران بودم با بچه ها جور نباشه ولی حالا می بینم که بی شک از بهترین باباهای دنیاست


© All rights reserved

جایی که الان هستی



یک عکس قدیمی

© All rights reserved

Monday, 9 June 2014

شرمنده



Photo by Ali

سر کلاس بودم و به توضیحات بن گوش می کردم. وقتی خواستم خودکارم را بردارم و نکته ای را یادداشت کنم نگاهم به دستم افتاد، یکی از ناخن های مصنوعیم افتاده بود. کمی فکر کردم ولی به خاطر نیاوردم که کی و کجا ممکنه افتاده باشد. بهرحال باید اسب وحشی خیال را فعلا یه جورایی مهار می کردم و به کلاس برمیگشتم، به نوشتن ادامه دادم. ولی وقتی سرم را از روی دفترم بلند کردم، نگاهم به ناخن مصنوعی افتاد که از بد روزگار دقیقا وسط کاغذ های برونن، که روی صندلی کنار من نشسته بود، ولو شده بود. آخه چطوری؟ از همه جا هم روی دفتر دستک برونن! باید چکار می کردم؟ اول فکر کردم که به روی خودم نیاورم و به قول معروف خودم را به "کوچه علی چپ" بزنم و وانمود کنم که ماجرا ربطی بمن ندارد. ولی طرح روی ناخن و انگشت بی ناخن من کاملا  گویای ماجرا بود. شاید بهتر بود که معذرت می خواستم و ناخن را برمی داشتم؟ کلی با خودم کلنجار رفتم، هرکاری که می کردم باعث شرمندگی بود. بهرحال بعد از کمی سبک و سنگین کردن راهکارهای مختلف در یک حمله گازانبری به سمت ناخن شیرجه رفتم، ناخن را برداشتم و بدون اینکه حرفی بزنم یا به برونن نگاه کنم آنرا داخل کیفم انداختم و چنان ژست "نه خانی آمده و نه خانی رفته" گرفتم که احتمالا برونن ماجرا را خطای دید پنداشته. البته امیدوارم


© All rights reserved

Sunday, 8 June 2014

پرسه در کوچه یس کوچه های هنر - کنسرت همای، عباسی و مستان

این پست را نه به عنوان منتقد و صاحب نظر در امر موسیقی بکله به عنوان شنونده می نویسم. نظرات بیان شده جنبه تخصصی نداشته و چیزی جز برداشت شخصی من نیست

+++

شبی بین هفته، آنهم در فصل امتحانات، چندان هم فرصت ایده الی برای اجرای برنامه موسیقی نیست. با این حال جمعیت نسبتا زیادی (در مقایسه با ایرانیان مقیم منچستر که معمولا از این نوع برنامه ها استقبال می کنند)  برای کنسرت پرواز همای، یلدا عباسی و گروه مستان دورهم گرد آمده بودند. اولین بار حدود چهار سال پیش شاهد هنرنمایی این گروه در منچستر بودم. از اینکه مجددا شانس حضور در برنامه ی این گروه نصیبم شده بود خوشحال بودم

 برخلاف رسم معمول برنامه های ایرانی، این کنسرت به موقع شروع شد. صداقت شعرها برایم جذاب بود، یورتمه آزاد قلم بر دشت کاغذ را می شد در آنها حس کرد. ترکیب شعر و موسیقی چون مرهمی بر زخم های روح اثر می کرد و بر دل می نشست. سعی کردم کنسرت چهار سال پیش را با اجرای 2014 مقایسه کنم. تفاوت بارز و عمده ای که در کار گروه به چشم می خورد همکاری خانم عباسی با گروه بود که اجرا را در سطحی متفاوت ممکن ساخته بود (حضور زنان در عرصه موسیقی ایران را پدیده ای تحسین برانگیز و خود را مدیون تک تک این هنرمندان می دانم). شاید تنها موردی که به عنوان انتقاد می توانم ذکر کنم،  در اجرای دو صدایی پرواز همای و یلدا عباسی بود که گرچه اکثرا هماهنگ بود گاهی به علت اختلاف فاحش در تن صداها، صدای یلدا عباسی تحت سلطه قرار می گرفت و اجرای دو صدایی دو خواننده گاهی تبدیل به ترکیبی از صدای خواننده اصلی و خواننده ی پشتیبان (حتی گاهی نیمه پشتیبان) میشد. البته نمی دانم که آیا با توجه به موقعیت زنان در ایران این اختلاف  به عمد بود یا نه. شاید هم این موردی بود که باید با صدا تنظیم می شد - با تشکر از آقای تربتی که بعد از نگارش این بخش توضیحاتی در مورد این اجرای دو صدایی فرمودند. ایشان این اجرا را کاری تکنیکی خواندند که خاصیتی بدین گونه دارد و کمتر کسی توانایی انجام آنرا دارد

کیفیت صدا در اجرای موسیقی زنده بسیار مهم است، این امر در موسیقی سنتی حتی اهمیت بیشتری نیز پیدا می کند. گمانم در این دیار تا دستیابی به شرایط ایده ال پخش صداهنوز راه زیادی داریم. شاید هم تقصیر تا حدودی از ماست. اکثر ما (این ما شامل من هم می شود) دقیقه نود تصمیم می گیریم تا در برنامه شرکت کنیم و بلیت را از قبل تهیه نمی کنیم. در نتیجه حسابی نیست که در شب برنامه چند نفر شرکت خواهند کرد و آیا فروش بلیت ها بهای کرایه ی سالن و دستگاه های صوتی مناسب تر برای موسیقی سنتی را شامل می شود یا نه. خلاصه مسئله صدا را هم می گذاریم به پای کمبود یا نبود امکانات

از تفاوت بین دو اجرا در سالهای 2010 و 2014 نوشتم. نمی دانم آیا آوای نی در اجرای 2010 هم به همین صورت بود یا نه. بهرحال تک نوازی نی بسیار دلنشین بود، فقط زمان کمی به آن اختصاص داده شده بود، کاش بیشتر به شنیدن آوای نی مهمان می شدیم

باری، یکی از دلچسب ترین قسمت ها مانند اجرای قبلی این گروه همنوازی اسفندیار شاهمیر (دف) و سحاب تربتی (تنبک) بود.  اگرچه تشویق بی موقع خیلی از تماشاگران امکان درک کامل زیر و بم این ترکیب مسحور کننده را سلب می کرد، شاهد واکنش خودجوش تماشاگران بودن هم خالی از لطف نبود

بعد از برنامه به جمع مشتاقان عکس و امضا پیوستم. فرصتی شد تا سوالی را که چهار سال پیش داشتم از سحاب تربتی بپرسم با تشکر از ایشان که سوالات نه چندان تخصصی بنده را تحمل کرده و پاسخ گقتند

از شیوه آماده شدنتان برای نواختن تنبک بگویید 
قبل از اجرا تمرینات خاصی برای گرم کردن دست انجام می دهم. نرمش انگشتان. از انگشت کوچک به بزرگ و برعکس، هر انگشتی بطور جداگانه، بعد کل انگشتان با هم و حرکت کل دست  (باز و بستن انگشتان) ادامه میابد. معمولا این تمرینات روزانه است

چقدر باید برای این نرمش های روزانه زمان بگذارید  
معمولا حدود 20 دقیقه برای نرمش و برای ساز زدن حدود 2 ساعت روزانه کار می کنم

پس کلا بعد از نرمش حدود 2 ساعت تمرین می کنید
حداقل. این بطور معمول هست. باید اتودهایی جهت ریز زدن و نرم کردن حرکت های دست هم انجام دهم و سپس به اتودهای سرعتی بپردازم که حدودا یک ساعت طول می کشد

معنی اتود را باید بعدا در اینترنت پیدا کنم
منظور تمرینات جهت ساز زدن است

+++

 برای آشنایی بیشتر با مستان و همای به سایت زیر مراجعه نمایید
 http://parvazehomay.com/
سایت زیر سایت اختصاصی سحاب تربتی است
http://www.sahabtorbati.blogfa.com/
مصاحبه رادیو صدای آشنا (َ96.9 اف.ام) با پرواز همای از رادیو پخش شده و مصاحبه با یلدا عباسی هم به زودی ازهمین  رادیو پخش خواهد شد

© All rights reserved

Friday, 6 June 2014

Shadows


از پنجره ی هتل به بیرون نگاه کردم. سایه چند گل
نسترن، نیلوفر، یاسمن، رز، مریم، بنفشه، کوکب، مینا و
...

© All rights reserved

Thursday, 5 June 2014

شاهنامه خوانی در منچستر - 40

بعد از پیروزی بر لشکر دیوان در مازندران و سپردن تخت شاهی به اولاد، کاوس شاه به سمت ایران حرکت کرد

چو کاووس در شهر ایران رسید
ز گرد سپه شد هوا ناپدید
برآمد همی تا به خورشید جوش
زن و مرد شد پیش او با خروش
همه شهر ایران بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند

باز هم به مناسبت پیروزی در جنگ خلعت داده شد - یاد تاریخ بیهقی افتادم: در پاورقی یکی از قسمت ها خواندم که لباس در آن زمان مانند مدال های کنونی بوده که به رزمندگان به فراخور شجاعتی که در جنگ از خود نشان داده اند ارائه می شده

تهمتن بیامد به سر بر کلاه
نشست از بر تخت نزدیک شاه
سزاوار او شهریار زمین
یکی خلعت آراست با آفرین
یکی تخت پیروزه و می شسار
یکی خسروی تاج گوهر نگار
یکی دست زربفت شاهنشهی
ابا یاره و طوق و با فرهی
صد از ماهرویان زرین کمر
صد از مشک مویان با زیب و فر
صد از اسپ با زین و زرین ستام
صد استر سیه موی و زرین لگام
همه بارشان دیبه ی خسروی
ز چینی و رومی و از پهلوی
ببردند صد بدره دینار نیز
ز رنگ و ز بوی و ز هرگونه چیز
ز یاقوت جامی پر از مشک ناب
ز پیروزه دیگر یکی پر گلاب
نوشته یکی نامه ای بر حریر
ز مشک و ز عنبر ز عود و عبیر
سپرد این به سالار گیتی فروز
به نوی همه کشور نیمروز
چنان کز پس عهد کاووس شاه
نباشد بران تخت کس را کلاه
مگر نامور رستم زال را
خداوند شمشیر و گوپال را
ازان پس برو آفرین کرد شاه
که بی تو مبیناد کس پیشگاه
دل تاجداران به تو گرم باد
روانت پر از شرم و آزرم باد
+++
زمین را ببخشید بر مهتران
چو باز آمد از شهر مازندران
به طوس آن زمان داد اسپهبدی
بدو گفت از ایران بگردان بدی
پس آنگه سپاهان به گودرز داد
ورا کام و فرمان آن مرز داد
وزان پس به شادی و می دست برد
جهان را نموده بسی دستبرد
بزد گردن غم به شمشیر داد
نیامد همی بر دل از مرگ یاد


ابیاتی که خیلی دوست داشتم

بزد گردن غم به شمشیر داد
نیامد همی بر دل از مرگ یاد

مگر نامور رستم زال را
خداوند شمشیر و کوپال را


قسمت های پیشین

ص 247 گشتن کاووس بر گرد جهان

© All rights reserved

Maybe

In doubt

© All rights reserved

ماجراهای خانم مرغه - قسمت 12

In our garden

جوجه ها با اینکه هنوز خیلی ریزه میزه هستند ولی با موجود ضعیف هفته قبلشون خیلی فاصله گرقتند. سریع می دوند و تازه شروع کردند به خوردن مستقل. البته قبلا هم خودشان غذا می خوردند ولی صبر می کردند تا مامان یا بابا با صدای خاصی که باید مخصوص دعوت بچه ها به غذا خوردن باشد صداشون بکنند تا بعد آنها شروع به توک زدن به دانه ها بکنند. انگار اینکار یک جور مهر تایید زدن است، یعنی تصویب شد، این دانه ها برای خوردن مجازند و استاندارد. ولی یکی دو روزه که یاد گرفته اند به تشخیص خودشان اعتماد کنند و قبل از دعوت هم شروع به خوردن می کنند

 هنوز به مادر خیلی وابسته هستند ولی نقل (جوجه یک روز زودتر از تخم بیرون آمده) حدود نیم متری از مادر فاصله می گیرد. نبات بیشتر به باباش عادت دارد و گاهی دور و بر آقا خروسه می پلکد. نکته ای که برام خیلی جالبه اینه که آقا خروسه خیلی احساس "من نون بیار خانواده هستم" می کند و دوست دارد که وقتی غذایی براشون میبری اول به او بدهی. البته نمی خورد ولی بقیه را صدا می کند تا بیایند و بخورند بعد خودش به آنها ملحق می شود. اگر زودتر غذا را جلوی مرغ و یا جوجه ها بگذاری و فرصت اعلام اینکه "من آنم که سیمرغ بود پهلوان" را ازش بگیری قهر می کند و یک گوشه می ایستد و به جمع خانواده نمی پیوندد

 در انگلستان، حتی در این فصل، هوا سرد است و جوجه ها هر چند وقت یکبار زیر پر و بال مادر قایم می شوند تا گرم شوند و باز بعد از مدتی بیرون میایند و مشغول دانه پیدا کردن می شوند. تبحر جوجه ها در پال پال کردن به مادرشان رفته، آقا خروسه خیلی سعی می کنه که ژست پال پال کردن را بگیرد ولی اصلا قدرت جابجایی خاک را حتی به اندازه ی بچه های کوچولش ندارد. البته حقم دارد، پاهای پر پرش امکان خاک بازی بهش نمی دهند. هر چند جوجه ها هم روی پاهایشان پر دارند ولی هنوز آنقدر رشد نکرده تا مانع از پال پال کردن بشود، ضمنا خانم مرغه که در این امر استاد است معلم جوجه ها بوده

باری، چند روزه که کلاغ سیاه و بزرگی دور و بر خانه می پلکد و یکی دو بار هم آقا خروسه و خانم مرغه بچه ها را سراسیمه به داخل آشپزخانه آورده اند.بهتر است بروم و به برنامه های "جوجه داری" برسم

© All rights reserved

Wednesday, 4 June 2014

مارکوپلو

 پشت در لحظه ای مکث کردم، صدای آهنگی که از ضبط صوت پخش می شد به نرمی فضا را پر می کرد: "دسته دسته دختران اهوازی ..." در زدم و وارد اتاق شدم. چمدانش را روی تخت گذاشته بود و یکی دو تکه را هم داخل ان گذاشته بود

برای بستن چمدان کمک لازم دارین -
نه، ممنون چیز خاصی نمی برم -
دل ما براتون تنگ میشه -
زود برمی گردم. تنها هم که نیستم. نگران نباش -
می دونم، ولی سفر با همه خوبیش دلتنگی های خودش را هم داره -
لبخندی زد و دستش را به طرف من دراز کرد. در آغوشش گرفتم و سرم را روی شانه اش گذاشتم. موهایم را نوازش کرد
 چیز خاصی می خوای -
سلامتی، فقط به سلامت بروید و زود برگردید -

© All rights reserved

Tuesday, 3 June 2014

Things happen for a reason


After many years of being totally dependant on my car I had to catch a bus yesterday. I find it surprising that the ticket cost was only £1 (apparently this will be the case for a particular company till the end of June).
Anyhow, I managed to get on a bus that wouldn't go all the way to where I wanted to go and I had to walk a good few stops. Halfway through, a text on a church's noticeboard stopped me in my tracks: "If everything is coming your way, you are in the wrong lane."


I was Angry with myself for getting on the wrong bus, but reading the noticeboard made me calmer. Maybe I was meant to see this inspirational message and that's why I end up walking; or maybe it is just my excuse for forgiving myself for not being able to get on the bus that I should have.

© All rights reserved

بی اجازه

 گفت: بدون پرداخت خروجی، اخد ویزا و مهر ورود از مرز گذشت و به سرزمینی دور پا نهاد
گفتم: گمانم حتما آن سرزمین ماهیتی از جنس عشق داشته

© All rights reserved