سزد گر بگویم یکی داستان
که باشد خردمند هم داستان
مبادا که گستاخ باشی به دهر
که از پای زهرش فزونست زهر
مساایچ با آز و با کینه دست
ز منزل مکن جایگاه نشست
سرای سپنجست با راه و رو
تو گردی کهن دیگر آرند نو
یکی اندر آید دگر بگذرد
زمانی به منزل چمد گر چرد
چو برخیزد آواز طبل رحیل
به خاک اندر آید سر مور وپیل
ز پرویز چون داستانی شگفت
ز من بشنوی یاد باید گرفت
خسرو پرویز در دنیا به همه چیز می رسد و گنج هایی افسانه ای را دور خود جمع می کند، گنج هایی که نظیر آن در دنیا پیدا نمی شود. همه ی کشورها به ایران باج می دادند
که چندی سزاواری دستگاه
بزرگی و اورنگ و فر و سپاه
کزان بیشتر نشنوی در جهان
اگر چند پرسی ز دانا مهان
ز توران وز هند وز چین و روم
ز هرکشوری کان بد آباد بوم
همی باژ بردند نزدیک شاه
به رخشنده روز و شبان سیاه
غلام و پرستنده از هر دری
ز در و ز یاقوت و هر گوهری
ز دینار و گنجش کرانه نبود
چنو خسرو اندر زمانه نبود
ز شاهین وز باز و پران عقاب
ز شیر و پلنگ و نهنگ اندر آب
همه برگزیدند پیمان اوی
چو خورشید روشن بدی جان اوی
یکی از گنج های خسرو پرویز گنج عروس بوده که از باج و خراج کشورها ی مختلف درست شده بود. دیگر گنج خضرا که از در خوشاب بود که اگر روی هم گذاشته میشد تپه ای به ارتفاع پرتاب تیر را درست می کرد، گنج بعدی گنج بادآور بود که از حد و شمارش بیرون بود (هنگامی که ایرانیان اسکندریه را محاصره کردند، رومیان ثروت شهر را در کشتی هایی نهادند تا به مکانی امن بفرستند، اما باد به جهت مخالف وزید و کشتی به سمت ایرانیان آمد. از این رو به آن گنج باد آورد می گفتند). بعد از آن گنجی پر از دیبای خسروی داشت، بعد گنج افراسیاب بود که مانند نداشت، گنج سوخته گنج بعدی بود که همه ی کشور را روشن و فروزان کرده بود. شادورد یا همان فرش زرباف بزرگ از دیگر گنج های خسرو پرویز بود. علاوه بر این اموال، در دربار خسرو پرویز رامشگرانی سترگ چون سرگش و باربد بودند. او همچنین دوازده هزار کنیز، دوهزار و دویصت پیل، شانزده هزار اسب جنگی، دویست اسب سواری و شصت و شش عماری کش داشت. برای اطلاعات بیشتر در مورد گنج های خسرو پرویز اینجا کلیک کنید). با وجود این همه دارایی خسرو پرویز به دست یک پیشکار تبه شد و گنجش به او وفا نکرد
نخستین که بنهاد گنج عروس
ز چین و ز برطاس وز روم و روس
دگر گنج پر در خوشاب بود
که بالاش یک تیر پرتاب بود
که خضرا نهادند نامش ردان
همان تازیان نامور بخردان
دگر گنج باد آورش خواندند
شمارش بکردند و در ماندند
دگر آنک نامش همیبشنوی
تو گویی همه دیبهٔ خسروی
دگر نامور گنج افراسیاب
که کس را نبودی به خشکی و آب
دگر گنج کش خواندی سوخته
کزان گنج بد کشور افروخته
دگر آنک بد شادورد بزرگ
که گویند رامشگران سترگ
به زر سرخ گوهر برو بافته
به زر اندرون رشتهها تافته
ز رامشگران سرکش ور بار بد
که هرگز نگشتی به آواز بد
به مشکوی زرین ده و دوهزار
کنیزک به کردار خرم بهار
دگر پیل بد دو هزار و دویست
که گفتی ازان بر زمین جای نیست
فغستان چینی و پیل و سپاه
که بر زین زرین بدی سال و ماه
دگر اسب جنگی ده و شش هزار
دو صد بارگی کان نبد در شمار
ده و دوهز را اشتر بارکش
عماری کش وگام زن شست وشش
که هرگز کس اندر جهان آن ندید
نه از پیر سر کاردانان شنید
چنویی به دست یکی پیشکار
تبه شد تو تیمار و تنگی مدار
باید ازعاقبت خسرو پرویز عبرت گرفت. بهتر این است که بی رنجی گزینیم. خوب و بد جهان می گذرد و هر چه را که به دست آوری در نهایت از دست خواهی داد. بهتر همان که نیکی کنیم
تو بی رنجی از کارها برگزین
چو خواهی که یابی بداد آفرین
که نیک و بد اندر جهان بگذرد
زمانه دم ما همیبشمرد
اگر تخت یابی اگر تاج و گنج
وگر چند پوینده باشی به رنج
سرانجام جای تو خاکست و خشت
جز از تخم نیکی نبایدت کشت
با آن عدل و داد که خسرو پرویز داشت نهایتا در پایان دوران پادشاهیش بی دادگر شد و ایران و توران را به نابودی کشاند. خسرو پرویز باآن همه گنج و خواسته باز چشم به اموال مردم داشت و دارایی های آنها را به نفع خود مصادره می کرد. مردم همه از ظلم او نالان بودند. خیلی ها مهاجرت می کنند و اوضاع ایران بهم می ریزد
بدان نامور تخت و جای مهی
بزرگی و دیهیم شاهنشهی
جهاندار هم داستانی نکرد
از ایران و توران برآورد گرد
چو آن دادگر شاه بیداد گشت
ز بیدادی کهتران شادگشت
بیامد فرخ زاد آزرمگان
دژم روی با زیردستان ژکان
ز هرکس همی خواسته بستدی
همی این بران آن برین بر زدی
به نفرین شد آن آفرینهای پیش
که چون گرگ بیدادگر گشت میش
بیاراست بر خویشتن رنج نو
نکرد آرزو جز همه گنج نو
چو بیآب و بینان و بی تن شدند
ز ایران سوی شهر دشمن شدند
هر آنکس کزان بتری یافت بهر
همی دود نفرین برآمد ز شهر
در این هرج و مرج شخصی به نام گراز که نگهبان رومیان بود وقتی خسرو بیدادگر می شود از هم پیمانی با ایران روی برمیتابد. زادفرخ که در واقع در خدمت خسرو پرویز بوده با گراز پنهانی هم پیمان می شود. گراز پیامی به قیصر می فرستد و او را تشویق می کند تا به ایران حمله آنرا تسخیر کند. می گوید من هم سپاه تو را حمایت خواهم کرد. قیصر هم می پذیرد و سپاهش را به سمت ایران میفرستد
یکی بیهنر بود نامش گراز
کزو یافتی خواب و آرام و ناز
که بودی همیشه نگهبان روم
یکی دیو سر بود بیداد و شوم
چو شد شاه با داد بیدادگر
از ایران نخست او بپیچید سر
دگر زاد فرخ که نامی بدی
به نزدیک خسرو گرامی بدی
نیارست کس رفت نزدیک شاه
همه زاد فرخ بدی بار خواه
شهنشاه را چون پرآمد قفیز
دل زاد فرخ تبه گشت نیز
یکی گشت با سالخورده گراز
ز کشور به کشور به پیوست راز
گراز سپهبد یکی نامه کرد
به قیصر و را نیز بدکامه کرد
بدو گفت برخیز و ایران بگیر
نخستین من آیم تو را دستگیر
چو آن نامه برخواند قیصر سپاه
فراز آورید از در رزمگاه
بیاورد لشکر هم آنگه ز روم
بیامد سوی مرز آباد بوم
خسرو پرویز که می شنودسپاه روم به سمت ایران میاید با بزرگان ایران می نشیند و صحبت میکند و نهایتا نامه ای به گراز می نویسد که آفرین خوب نقشه ای برای نابودی سپاه روم کشیدی. وقتی سپاه روم از راه رسید تو از پشت به آنها حمله کن و منهم سپاهی آماده دارم که به آنها می تازد و چون رومیان در محاصره فرار می گیرند به آسانی از بین خواهند رفت. نامه را به پیام رسانی می دهند و خسرو به او می گوید که طوری برو که تو را دستگیر کنند و چون دستگیر شدی نامه را بگذار از دستت بگیرند
چو آگاه شد زان سخن شهریار
همیداشت آن کار دشوار خوار
بدانست کان هست کارگر از
که گفته ست با قیصر رزمساز
بدان کش همیخواند و او چارهجست
همیداشت آن نامور شاه سست
ز پرویز ترسان بد آن بدنشان
ز درگاه او هم ز گردنکشان
شهنشاه بنشست با مهتران
هر آنکس که بودند ز ایران سران
ز اندیشه پاک دل رابشست
فراوان زهر گونهای چاره جست
چو اندیشه روشن آمد فراز
یکی نامه بنوشت نزد گراز
که از تو پسندیدم این کارکرد
ستودم تو را نزد مردان مرد
ز کردارها برفزودی فریب
سر قیصر آوردی اندر نشیب
چواین نامه آرند نزدیک تو
پراندیشه کن رای تاریک تو
همیباش تا من بجنبم زجای
تو با لکشر خویش بگذار پای
چو زین روی و زان روی باشد سپاه
شود در سخن رای قیصر تباه
به ایران و را دستگیر آوریم
همه رومیان را اسیر آوریم
ز درگه یکی چاره گر برگزید
سخن دان و گویا چناچون سزید
بدو گفت کاین نامه اندر نهان
همی بر بکردار کارآگهان
چنان کن که رومیت بیند کسی
بره بر سخن پرسد از تو بسی
بگیرد تو را نزد قیصر برد
گرت نزد سالار لشکر برد
بپرسد تو را کز کجایی مگوی
بگویش که من کهتری چارهجوی
به پیمودم این رنج راه دراز
یکی نامه دارم بسوی گراز
تواین نامه بربند بردست راست
گر ایدون که بستاند از تو رواست
برون آمد از پیش خسرو نوند
به بازو مر آن نامه را کرد بند
پیام رسان هم همینگونه عمل می کند و نامه به دست قیصر میفتد. قیصر اینطور تصور می کند که گراز قصد از بین بردن سپاه روم را دارد. سیاه را فورا برمی گرداند و اینگونه حربه ی ایرانیان، رومی ها را از حمله به ایران بازمیدارد
بیامد چو نزدیک قیصر رسید
یکی مرد به طریق او را بدید
سوی قیصرش برد سر پر ز گرد
دو رخ زرد و لبها شده لاژورد
بدو گفت قیصر که خسرو کجاست
ببایدت گفت بما راه راست
ازو خیره شد کهتر چاره جوی
ز بیمش باسخ دژم کرد روی
بجویید گفت این بلاجوی را
بداندیش و بدکام و بدگوی را
بجستند و آن نامه از دست اوی
گشاد آنک دانا بد و راه جوی
ازان مرز دانا سری را بجست
که آن پهلوانی بخواند درست
چو آن نامه برخواند مرد دبیر
رخ نامور شد به کردار قیر
به دل گفت کاین بد کمین گر از
دلیر آمدستم به دامش فراز
شهنشاه و لشکر چو سیصد هزار
کس از پیل جنگش نداند شمار
مرا خواست افگند در دام اوی
که تاریک بادا سرانجام اوی
وازن جایگه لشکر اندر کشید
شد آن آرزو بر دلش ناپدید
گراز که از بازگشت سپاه روم مطلع می شود نامه ای می نویسد و به قیصر می گوید چرا باز گشتید حال خسرو متوجه می شود و دمار از روزگار من درمیاورد. قیصر هم نامه ای می نویسد که تو می خواستی دودمان ما را بر باد دهی. هر چه گراز پوزش می خواهد و توضیح می دهد فایده ای ندارد
چو آگاهی آمد به سوی گراز
که آن نامور شد سوی روم باز
دلش گشت پر درد و رخساره زرد
سواری گزید ازدلیران مرد
یکی نامه بنوشت با باد و دم
که بر من چرا گشت قیصر دژم
از ایران چرا بازگشتی بگوی
مرا کردی اندر جهان چارهجوی
شهنشاه داند که من کردم این
دلش گردد از من پر از درد وکین
چو قیصر نگه کرد و آن نامه دید
ز لشکر گرانمایهای برگزید
فرستاد تازان به نزد گراز
کزان ایزدت کردهبد بی نیاز
که ویران کنی تاج و گاه مرا
به آتش بسوزی سپاه مرا
کز آن نامه جز گنج دادن بباد
نیامد مرا از تو ای بد نژاد
مرا خواستی تا به خسرو دهی
که هرگز مبادت بهی و مهی
به ایران نخواهند بیگانهای
نه قیصر نژادی نه فرزانهای
به قیصر بسی کرد پوزش گراز
به کوشش نیامد بدامش فراز
خسرو پرویز سپس سخنگویی می فرستد به گراز و توبیخش می کند و می گوید که سپاهی که در دست توست و پنهانی و در دل با قیصر هستند به نزد من بفرست.
گزین کرد خسرو پس آزاده یی
سخن گوی و دانا فرستاده یی
یکی نامه بنوشت سوی گراز
کهای بی بها ریمن دیو ساز
تو را چند خوانم برین بارگاه
همی دورمانی ز فرمان و راه
کنون آن سپاهی که نزد تواند
بسال و به ماه اور مزد تواند
برای و به دل ویژه با قیصرند
نهانی به اندیشه دیگرند
برما فرست آنک پیچیدهاند
همه سرکشی رابسیچیدهاند
گراز هم دوازده هزار نفر را انتخاب می کند و می گوید که پشت هم باشید. سپاه تا خوره ی اردشیر میرود و همانجا می ماند تا دستور بعدی صادر شود. خسرو هم زاد فرخ را می فرستد تا پیغامش را به آنها برساند. پیغام این بود که شما سپاهیان ما هستید چرا گذاشتید سپاه روم تا جایی که پیش روی کرده بود جلو آید
چواین نامه آمد بنزد گراز
پر اندیشه شد کهتر دیوساز
گزین کرد زان نامداران سوار
از ایران و نیران ده و دو هزار
بدان مهتران گفت یک دل شوید
سخن گفتن هرکسی مشنوید
بباشید یک چند زین روی آب
مگیرید یک سر به رفتن شتاب
چو هم پشت باشید با همرهان
یکی کوه کندن ز بن بر توان
سپه رفت تاخرهٔ اردشیر
هر آنکس که بودند برنا و پیر
کشیدند لشکر بران رودبار
بدان تا چه فرمان دهد شهریار
چو آگاه شد خسرو از کارشان
نبود آرزومند دیدارشان
بفرمود تا زاد فرخ برفت
به نزدیک آن لشکر شاه تفت
چنین بود پیغام نزد سپاه
که از پیش بودی مرا نیک خواه
چرا راه دادی که قیصر ز روم
بیاورد لشکر بدین مرز و بوم
که بود آنک از راه یزدان بگشت
ز راه و ز پیمان ما برگذشت
وقتی سپاهیان پیام خسرو را می شنود ترس برشان می دارد. منتها زادفرخ که خود پنهانی با گراز پیمان دوستی بسته بود به آنها می گوید که نترسید خسرو از شما کاری نپسندیده ندیده. با هم یک زبان باشید و بگویید که خبر ندارد وبند را به آب ندهید. بگویید که هنوز با خسرو هستید. آنها هم صلاح کار خود را در این می بینند و همانگونه که زادفرخ آنها را راهنمایی کرده بود پاسخی اماده می کنند
چو پیغام خسرو شنید آن سپاه
شد از بیم رخسار ایشان سیاه
کس آن راز پیدا نیارست کرد
بماندند با درد و رخساره زرد
پیمبر یکی بد به دل با گراز
همیداشت از آب وز باد راز
بیامد نهانی به نزدیکشان
برافروخت جانهای تاریکشان
مترسید گفت ای بزرگان که شاه
ندید از شما آشکارا گناه
مباشید جز یک دل و یک زبان
مگویید کز ما که شد بدگمان
وگر شد همه زیر یک چادریم
به مردی همه یاد هم دیگریم
همان چون شنیدند آواز اوی
بدانست هر مهتری راز اوی
مهان یکسر از جای برخاستند
بران هم نشان پاسخ آراستند
زادفرخ نزد خسرو پرویزباز می گردد و پاسخ آنها را به خسرو می دهد. خسرو هم می گوید به ایشان بگو تا کسی که قیصر روم را فریفت تا به ایران لشکرکشی کند، را به نزد ما بفرستید
بر شاه شد زاد فرخ چو گرد
سخنهای ایشان همه یاد کرد
بدو گفت رو پیش ایشان بگوی
که اندر شما کیست آزار جوی
که به فریفتش قیصر شوم بخت
به گنج و سلیح و به تاج و به تخت
که نزدیک ما او گنهکار شد
هم از تاج و ارونگ بیزار شد
فرستید یک سر بدین بارگاه
کسی راکه بودست زین سرگناه
زادفرخ هم آن پیام را به آنها می رساتد ولی کسی لب از لب نمی گشاید. زادفرخ عصبانی می شود و می گوید چرا می ترسید. بزرگی در رکاب خسرو پرویز نیست. بمن و شاه دشنام دهید از او نترسید. انها هم جرات پیدا می کنند و بر علیه خسرو پرویز شعار می دهند
بشد زاد فرخ بگفت این سخن
رخ لشکر نو ز غم شد کهن
نیارست لب را گشود ایچ کس
پر از درد و خامش بماندند و بس
سبک زاد فرخ زبان برگشاد
همیکرد گفتار نا خوب یاد
کزین سان سپاهی دلیر و جوان
نبینم کس اندر میان ناتوان
شما را چرا بیم باشد ز شاه
به گیتی پراگنده دارد سپاه
بزرگی نبینم به درگاه اوی
که روشن کند اختر و ماه اوی
شما خوار دارید گفتار من
مترسید یک سر ز آزار من
به دشنام لب را گشایید باز
چه بر من چه بر شاه گردن فراز
هر آنکس که بشنید زو این سخن
بدانست کان تخت نوشد کهن
همه یکسر از جای برخاستند
به دشنام لبها بیاراستند
زاد فرخ به خسرو پرویز برمیگردد و به او می گوید که من هراسانم خسرو می فهمید که او دارد آب به آسیای دشمن می ریزد ولی از ترس برادرش، رستم هیچ نمی گوید. رستم قبلا از خسرو پیچیده بود و با ده هزار سربازش در جایی مخفی بود
بشد زاد فرخ به خسرو بگفت
که لشکر همه یار گشتند و جفت
مرا بیم جانست اگر نیز شاه
فرستد به پیغام نزد سپاه
بدانست خسرو که آن کژگوی
همی آب و خون اندر آرد به جوی
ز بیم برادرش چیزی نگفت
همیداشت آن راستی در نهفت
که پیچیده بد رستم از شهریار
بجایی خود و تیغ زن ده هزار
دل زاده فرخ نگه داشت نیز
سپه را همه روی برگاشت نیز
زادفرخ هم می دانست که شاه همه ی اینها را از چشم او می بیند، سپاه را آزمایش می کند و می کوشیده تا همه را یک به یک به راه آورد. زادفرخ می گوید که فره ایزدی از این شاه دور شده و باید شاهی نو به جای او بنشانیم. پیرمردی آگاه به زادفرخ می گوید که خسرو گناه این را از تو می دارد. باید برای جلوگیری از تخریب ایران و نیران، سریع یکی از پسرهای او را که کم حرف و حرف گوش کن هست را انتخاب کنیم و بجای او بر تخت بنشانیم. شیرویه که در زندان هست گزینه ی مناسبی است
بدانست هم زاد فرخ که شاه
ز لشکر همه زو شناسد گناه
چو آمد برون آن بد اندیش شاه
نیارست شد نیز در پیشگاه
بدر بر همیبود تا هرکسی
همیکرد زان آزمایش بسی
همیساخت همواره تا آن سپاه
به پیچید یکسر ز فرمان شاه
همیراند با هر کسی داستان
شدند اندر آن کار همداستان
که شاهی دگر برنشیند به تخت
کزین دور شد فرو آیین و بخت
بر زاد فرخ یکی پیر بود
که برکارها کردن آژیر بود
چنین گفت بازاد فرخ که شاه
همی از تو بیند گناه سپاه
کنون تا یکی شهریاری پدید
نیاری فزون زین نباید چخید
که این بوم آباد ویران شود
از اندوه ایران چونیران شود
نگه کرد باید به فرزند اوی
کدامست با شرم و بیگفت و گوی
ورا شاد بر تخت باید نشاند
بران تاج دینار باید فشاند
چو شیروی بیدار مهتر پسر
به زندان بود کس نباید دگر
مدتی بعد سپاه تخوار از راه می رسد. زادفرخ در راه به پیشواز او می رود و از بدیهای خسرو با تخوار صحبت می کند و می گوید که می خواهیم کودتا کنیم و پادشاهی دیگر را انتخاب کنیم
همی رای زد زین نشان هرکسی
برین روز و شب برنیامد بسی
که برخاست گرد سپاه تخوار
همه کارها زو گرفتند خوار
پذیره شدنش زاد فرخ به راه
فراوان برفتند با او سپاه
رسیدند پس یک بدیگر فراز
سخن رفت چند آشکارا و راز
همان زاد فرخ زبان برگشاد
بدیهای خسرو همه کرد یاد
همیگفت لشکر به مردی و رای
همیکرد خواهند شاهی بپای
تخوار می گوید که حال که خسرو به بدی روی کرده من هم پشت شاه جدید هستم. اگر اینگونه ادامه بدهد همه ی بزرگان ایران در بند و زندان خواهند بود. پس زاد فرخ او را برمی گزیند تا برای آزادی شرویه از زندان برود. او هم سپاهش را به جنگ با محافظین زندان می برد و بر آن لشگر پیروز می شود
سپهبد چنین داد پاسخ بدوی
که من نیستم چامهٔ گفت وگوی
اگر با سپاه اندر آیم به جنگ
کنم بر بدان جهان جای تنگ
گرامی بد این شهریار جوان
به نزد کنارنگ و هم پهلوان
چو روز چنان مرد کرد او سیاه
مبادا که بیند کسی تاج و گاه
نژند آن زمان شد که بیداد شد
به بیدادگر بندگان شاد شد
سخنهاش چون زاد فرخ شنید
مر او را ز ایرانیان برگزید
بدو گفت کاکنون به زندان شویم
به نزدیک آن مستمندان شویم
بیاریم بیباک شیروی را
جوان و دلیر جهانجوی را
سپهبد نگهبان زندان اوست
کزو داشتی بیشتر مغز و پوست
ابا شش هزار آزموده سوار
همیدارد آن بستگان را به زار
چنین گفت با زاد فرخ تخوار
که کار سپهبد گرفتیم خوار
گرین بخت پرویز گردد جوان
نماند به ایران یکی پهلوان
مگر دار دارند گر چاه وبند
نماند به ایران کسی بیگزند
بگفت این و از جای برکند اسپ
همیتاخت برسان آذر گشسپ
سپاه اندر آورد یکسر به جنگ
سپهبد پذیره شدش بی درنگ
سر لشکر نامور گشته شد
سپهبد به جنگ اندرون کشته شد
پراگنده شد لشکر شهریار
سیه گشت روز و تبه گشت کار
تخوار به زندان می رود. شیرویه گریان می گوید پس خسرو کجاست. تخوار می گوید که ما به دنبال تو آمدیم تا بجای او تو را بر تخت بنشانیم اگر با ما راه نیایی یکی دیگر از پانزده برادرت را بر این کار انتخاب خواهیم کرد
به زندان تنگ اندر آمد تخوار
بدان چاره با جامهٔ کارزار
به شیروی گردنکش آواز داد
سبک پاسخش نامور باز داد
بدانست شیروی کان سرفراز
بدانگه به زندان چرا شد فراز
چو روی تخوار او فروزان بدید
از اندوه چندان دلش بردمید
بدو گفت گریان که خسرو کجاست
رها کردن مانه کار شماست
چنین گفت با شاهزاده تخوار
که گر مردمی کام شیران مخوار
اگر تو بدین کار همداستان
نباشی تو کم گیر زین راستان
یکی کم بود شاید از شانزده
برادر بماند تو را پانزده
بشایند هرکس به شاهنشهی
بدیشان بود شاد تخت مهی
فروماند شیروی گریان بجای
ازان خانهٔ تنگ بگذارد پای
زادفرخ ولی همچنان بر بارگاه خسرو می ماند و به کسی اجازه دیدار با خسرو را نمی دهد. وقتی که شب فرا می رسد به پاسبانان شب، زادفرخ دستور می دهد که از خسرو پرویز فراموش کنید و قباد را در هر پاس یاد کنی
همان زاد فرخ بدرگاه بر
همیبود و کس را ندادی گذر
که آگه شدی زان سخن شهریار
به درگاه بر بود چون پرده دار
چو پژمرده شد چادر آفتاب
همیساخت هر مهتری جای خواب
بفرمود تا پاسبانان شهر
هر آنکس که از مهتری داشت بهر
برفتند یکسر سوی بارگاه
بدان جای شادی و آرام شاه
بدیشان چنین گفت کامشب خروش
دگرگونهتر کرد باید ز دوش
همه پاسبانان بنام قباد
همیکرد باید بهر پاس یاد
چنین داد پاسخ که ای دون کنم
ز سر نام پرویز بیرون کنم
شب که فرا می رسد پاسبانان با نام قباد در کوچه ها جار می زنند. خسرو در آن زمان خفته بود، شیرین بیدار می شود و آواز جارچی ها را می شنود. هراسان می شود و خسرو را بیدار می کند. خسرو هم هراسان می شود و می گوید نام اصلی شیرویه قباد است و اینرا پیشکار ما می دانسته و فقط او شیرویه را به نام قباد می خوانده. باید بروم و از فغفور چین کمک بخواهم و سپاهی از او بگیرم
چو شب چادر قیرگون کرد نو
ز شهر و ز بازار برخاست غو
همه پاسبانان بنام قباد
چو آواز دادند کردند یاد
شب تیره شاه جهان خفته بود
چو شیرین به بالینش بر جفته بود
چو آواز آن پاسبانان شنید
غمی گشت و زیشان دلش بردمید
بدو گفت شاها چه شاید بدن
برین داستانی بباید زدن
از آواز او شاه بیدار شد
دلش زان سخن پر ز آزار شد
به شیرین چنین گفت کای ماه روی
چه داری بخواب اندرون گفت وگوی
بدو گفت شیرین که بگشای گوش
خروشیدن پاسبانان نیوش
چو خسرو بدان گونه آوا شنید
به رخساره شد چون گل شنبلید
چنین گفت کز شب گذشته سه پاس
بیابید گفتار اخترشناس
که این بد گهر تا ز مادر بزاد
نهانی و را نام کردم قباد
به آواز شیرویه گفتم همی
دگر نامش اندر نهفتم همی
ورا نام شیروی بد آشکار
قبادش همیخواند این پیشکار
شب تیره باید شدن سوی چین
وگر سوی ما چین و مکران زمین
بریشان به افسون بگیریم راه
ز فغفور چینی بخواهم سپاه
ازان کاخترش به آسمان تیره بود
سخنهای او بر زمین خیره بود
شب تیره افسون نیامد به کار
همیآمدش کار دشوار خوار
بعد خسرو به شیرین می گوید که زمان فرود این نفرین بر ما رسیده. شیرین می گوید فکری بکن تا به دشمنت نیاز نداشته باشی. وقتی صبح شود حتما دشمنت به اینجا میاید
به شیرین چنین گفت که آمد زمان
ر افسون ما چیره شد بدگمان
بدو گفت شیرین که نوشه بدی
همیشه ز تو دور دست بدی
بدانش کنون چارهٔ خویش ساز
مبادا که آید به دشمن نیاز
چو روشن شود دشمن چاره جوی
نهد بیگمان سوی این کاخ روی
فوری از گنج شاه زره می خواهد با دو شمشیر هندی و کلاه خود. خسرو با مستخدمی گرد راه می افتد و به باغی می رسند در آنجا پر از درخت بود و جای خواب و استراحت نداشت. خسرو سپرش را از شاخه ای آویزان می کند و خود بر چمن و زعفران می نشیند و تیغش را به زیر زانوهایش می گذارد. از طرفی صبح به کاخ خسرو پرویز می ریزند ولی او را نمی یابند و گنجش را غارت می کنند
هم آنگه زره خواست از گنج شاه
دو شمشیر هندی و رومی کلاه
مان ترکش تیرو زرین سپر
یکی بندهٔ گرد و پرخاشخر
شب تیرهگون اندر آمد به باغ
بدان گه که برخیزد ازخواب زاغ
به باغ بزرگ اندر از بس درخت
نبد شاه را در چمن جای تخت
بیاویخت از شاخ زرین سپر
بجایی کزو دور بودی گذر
نشست از برنرگس و زعفران
یکی تیغ در زیر زانو گران
چو خورشید برزد سنان از فراز
سوی کاخ شد دشمن دیو ساز
یکایک بگشتند گرد سرای
تهی بد ز شاه سرافراز جای
به تاراج دادند گنج ورا
نکرد ایچ کس یاد رنج ورا
همه باز گشتند دیده پرآب
گرفته ز کار زمانه شتاب
باز فردوسی نصیحت می کند که از این زمانه ی بی وفا چه می خواهیم، هر کسی تقدیری دارد ولی سرانجام همه در خاک خواهیم آرامید
چه جوییم ازین گنبد تیزگرد
که هرگز نیاساید از کارکرد
یک را همی تاج شاهی دهد
یکی رابه دریا به ماهی دهد
یکی را برهنه سر و پای و سفت
نه آرام و خورد و نه جای نهفت
یکی را دهد نوشه و شهد و شیر
بپوشد به دیبا و خز و حریر
سرانجام هردو به خاک اندرند
به تاریک دام هلاک اندرند
اگر خود نزادی خردمند مرد
نبودی ورا روز ننگ و نبرد
ندیدی جهان از بنه به بدی
اگر که بدی مرد اگر مه بدی
مجدد فردوسی به داستان خسرو برمی گردد. نیمی از روز که می گذرد خسرو گرسنه می شود و به باغبانی که در باغ بوده و چهره ی خسرو را نمی شناخته از گوهرهای روی کمرش می دهد که این را ببر و با این نان و گوشت بخر و بیاور تا بخوریم
کنون رنج در کار خسرو بریم
بخواننده آگاهی نوبریم
همیبود خسرو بران مرغزار
درخت بلند ازبرش سایه دار
چو بگذشت نیمی ز روز دراز
بنان آمد آن پادشا رانیاز
به باغ اندرون بد یکی پایکار
که نشناختی چهرهٔ شهریار
پرستنده راگفت خورشید فش
که شاخی گهر زین کمر بازکش
بران شاخ برمهرهٔ زر پنج
ز هرگونه مهره بسی برده رنج
چنین گفت با باغبان شهریار
که این مهرهها تا کت آید به کار
به بازار شو بهرهای گوشت خر
دگر نان و بیراه جایی گذر
باغبان به نانوایی می رود و می خواهد تا نانوا بجای گوهر به او نان دهد. نانوا که چشمش به آن گوهر ها میافتد می گوید که اینها خیلی گرانبها هستند و با هم به پیش گوهر فروش میروند و او می گوید که اینها را نمی شود قیمت گذاشت. اینها فقط در گنج پادشاه هست و از باغبان میپرسد که تو اینها را از کجا دزدیدی. او را پیش زادفرخ می برند و او هم جواهرات را به شیرویه نشان می دهد و او می فهمد که اینها جواهرات پدرش است. از مرد باغبان می پرسند که بگو اینها را از کی گرفتی و او هم میگوید که از مردی زره پوش در باغ که شبیه به خود پادشاه هست
مرآن گوهران را بها سی هزار
درم بد کسی را که بودی به کار
سوی نانوا شد سبک باغبان
بدان شاخ زرین ازو خواست نان
بدو نانوا گفت کاین رابها
ندانم نیارمت کردن رها
ببردند هر دو به گوهر فروش
که این را بها کن بدانش بکوش
چو داننده آن مهرهها رابدید
بدو گفت کاین را که یارد خرید
چنین شاخ در گنج خسرو بدی
برین گونه هر سال صد نوبدی
تو این گوهران از که دزدیدهای
گر از بنده خفته ببریدهای
سوی زاد فرخ شدند آن سه مرد
ابا گوهر و زر و با کارکرد
چو آن گوهران زاد فرخ بدید
سوی شهریار نو اندر کشید
به شیروی بنمود زان سان گهر
بریده یکی شاخ زرین کمر
چنین گفت شیروی با باغبان
که گر زین خداوند گوهر نشان
نگویی هم اکنون ببرم سرت
همان را که او باشد از گوهرت
بدو گفت شاها به باغ اندرست
زره پوش مردی کمانی بدست
ببالا چو سرو و به رخ چون بهار
بهر چیز مانندهٔ شهریار
سراسر همه باغ زو روشنست
چو خورشید تابنده در جوشنست
فروهشته از شاخ زرین سپر
یکی بنده در پیش او با کمر
برید این چنین شاخ گوهر ازوی
مراداد و گفتا کز ایدر بپوی
ز بازار نان آور و نان خورش
هم اکنون برفتم چو باد از برش
بدانست شیروی کو خسروست
که دیدار او در زمانه نوست
سیصد هزار از درگاه راه میافتند و به باغ میروند. خسرو که از دور سپاه را می بیند وحشت می کند و سربازان او هم که خسرو را میبینند زار به نزد زادفرخ برمیگردند که او پادشاه ماست و ما نمیتوانیم بر او صدمه ای بزنیم
ز درگاه رفتند سیصد سوار
چو باد دمان تا لب جویبار
چو خسرو ز دور آن سپه را بدید
به پژمرد و شمشیر کین برکشید
چو روی شهنشاه دید آن سپاه
همه باز گشتند گریان ز راه
یکایک بر زاد فرخ شدند
بسی هر کسی داستانی زدند
که ما بندگانیم و او خسروست
بدان شاه روز بد اکنون نوست
نیارد برو زد کسی باد سرد
چه در باغ باشد چه اندر نبرد
زادفرخ خود پیش خسرو می رود و به او میگوید که گیرم که تو هزاران نفر را کشتی آخرش چی. همه ی ایران دشمن توست. بهتره تسایم بشی نا ببینیم چه میشود کرد و تقدیر چیست. خسرو هم قبول می کند
بشد زاد فرخ به نزدیک شاه
ز درگاه او برد چندی سپاه
چو نزدیک او رفت تنها ببود
فراوان سخن گفت و خسرو شنود
بدو گفت اگر شاه بارم دهد
برین کردهها زینهارم دهد
بیایم بگویم سخن هرچ هست
وگرنه بپویم به سوی نشست
بدو گفت خسرو چه گفتی بگوی
نه انده گساری نه پیکارجوی
چنین گفت پس مرد گویا به شاه
که درکار هشیاتر کن نگاه
بران نه که کشتی تو جنگی هزار
سرانجام سیرآیی از کارزار
همه شهر ایران تو را دشمنند
به پیکار تو یک دل و یک تنند
بپا تا چه خواهد نمودن سپهر
مگر کینها بازگردد به مهر
بدو گفت خسرو که آری رواست
همه بیمم از مردم ناسزاست
که پیش من آیند و خواری کنند
بیم بر مگر کامگاری کنند
خسرو به یاد حرف های ستاره شمار می افتد که گفته بود تو در یین دو کوه طلا و نقره میمیری وقتی آسمان بالای سرت زرین است. خسرو می اندیشد که این رزه رزین بالای سرم مثل آسمان زرین است خودم هم در آهن غرقم و ان همه طلا و نقره از من باقی مانده که در دست من نیست. خسرو را بر پیل سوار می کنند و به تبعید به طیسفون می فرستند. خسرو هم به گنجش می گوید که با من مهربان نبودی با دشمنم نیز مهربان مباش
چو بشنید از زاد فرخ سخن
دلش بد شد از روزگار کهن
که او را ستاره شمر گفته بود
ز گفتار ایشان برآشفته بود
که مرگ توباشد میان دو کوه
بدست یکی بنده دور از گروه
یکی کوه زرین یکی کوه سیم
نشسته تو اندر میان دل به بیم
ز بر آسمان تو زرین بود
زمین آهنین بخت پرکین بود
کنون این زره چون زمین منست
سپر آسمان زرین منست
دو کوه این دو گنج نهاده به باغ
کزین گنجها بد دلم چون چراغ
همانا سرآمد کنون روز من
کجا اختر گیتی افروز من
کجا آن همه کام و آرام من
که بر تاجها بر بدی نام من
ببردند پیلی به نزدیک اوی
پر از درد شد جان تاریک اوی
بران کوههٔ پیل بنشست شاه
ز باغش بیاورد لشکر به راه
چنین گفت زان پیل بر پهلوی
که ای گنج اگر دشمن خسروی
مکن دوستی نیز با دشمنم
که امروز در دست آهرمنم
به سختی نبودیم فریادرس
نهان باش و منمای رویت بکس
قباد یا همان شیرویه دستور میدهد که با خسرو به بدی رفتار نکنند. گلینوش با هزار استوار همراه خسرو می روند و سی و هشت سال پس از پادشاهی خسرو پرویز به این ترتیب به پایان می رسد. قباد تاج شاهی را بر سر می گذارد ولی پس از هفت ماه پادشاهیش به پایان می رسد
به دستور فرمود زان پس قباد
کزو هیچ بر بد مکن نیز یاد
بگو تاسوی طیسفونش برند
بدان خانهٔ رهنمونش برند
بباشد به آرام ما روز چند
نباید نماید کس او را گزند
برو بر موکل کنند استوار
گلینوش را با سواری هزار
چو گردنده گردون به سر بر بگشت
شد آن شاه را سال بر سی و هشت
کجا ماه آذر بدی روز دی
گه آتش و مرغ بریان و می
قباد آمد و تاج بر سر نهاد
به آرام بر تخت بنشست شاد
ز ایران بر و کرد بیعت سپاه
درم داد یک ساله از گنج شاه
نبد پادشاهیش جز هفت ماه
تو خواهیش ناچیز خوان خواه شاه
چنین است رسم سرای جفا
نباید کزو چشم داری وفا