چنین گفت خندان به هر دو جوان
که ای ایمن از شاه نوشین روان
یکی روی بنمای تا زین خورش
که باشد همی شاه را پرورش
چه رنگست کاید همی بوی خوش
یکی پرنیان چادر از وی بکش
جوان زان خورش زود بگشاد روی
نگه کرد زروان ز دور اند روی
همیدون جهود اندرو بنگرید
پس آمد چو رنگ خورشها بدید
چنین گفت زان پس به سالار بار
که آمد درختی که کشتی به بار
ببردند خوان نزد نوشین روان
خردمند و بیدار هر دو جوان
زروان سپس به دنبال جوانان به نزد شاه میرود و میگوید ای شاه دانا بدان که در این شیر زهر ریخته شده. شاه هم از جوانان میخواهد تا خود از شیر بخورند. آنها هم اینچنین میکنند و در دم جان میدهند
پس خوان همی رفت زروان چو گرد
چنین گفت با شاه آزادمرد
که ای شاه نیک اختر و دادگر
تو بی چاشنی دست خوردن مبر
که روی فلک بخت خندان تست
جهان روشن از تخت و میدان تست
خورشگر بیامیخت با شیر زهر
بداندیش را باد زین زهر بهر
چو بشنید زو شاه نوشین روان
نگه کرد روشن به هر دوجوان
که خوالیگرش مام ایشان بدی
خردمند و با کام ایشان بدی
جوانان ز پاکی وز راستی
نوشتند بر پشت دست آستی
همان چون بخوردند از کاسه شیر
توگویی بخستند هر دو به تیر
بخفتند برجای هر دو جوان
بدادند جان پیش نوشین روان
نوشینروان هم تا این ماجرا را میبیند عصبانی میشود و بدون اینکه فرصت آرام شدن و فکر کردن به خودش بدهد دستور میدهد تا مهبد و رنش که همان آشپز شاه بوده را بکشند ودمار از دودمان مهبود برارند و اموالش را هم مصادره میکنند
چوشاه جهان اندران بنگرید
برآشفت و شد چون گل شنبلید
بفرمود کز خان مهبود خاک
برآرید وز کس مدارید باک
بر آن خاک باید بریدن سرش
مه مهبود مانا مه خوالیگرش
به ایوان مهبود در کس نماند
ز خویشان او درجهان بس نماند
به تاراج داد آن همه خواسته
زن و کودک و گنج آراسته
رسیده از آن کار زروان به کام
گهی کام دید اندر آن گاه نام
به نزدیک او شد جهود ارجمند
برافراخت سر تا بابر بلند
مدتی زمان به کام زروان میگردد تا اینکه روزی نوشینروان به شکارگاه میرود و به گله اسبان نگاه میکند. اتفاقا در آن میان اسبی را میبیند که داغ مهبود را بر رانش زده بودند و همین او را به یاد مهبود میندازد و خیلی افسوس میخورد که مردی به آن باخردی چرا گول شیطان را خورد و دست به آن کار زد
بگشت اندرین نیز چندی سپهر
درستی نهان کرده از شاه چهر
چنان بد که شاه جهان کدخدای
به نخچیر گوران همی کرد رای
بفرمود تا اسب نخچیرگاه
بسی بگذرانند در پیش شاه
ز اسبان که کسری همی بنگرید
یکی را بران داغ مهبود دید
ازان تازی اسبان دلش برفروخت
به مهبود بر جای مهرش بسوخت
فروریخت آب از دو دیده بدرد
چنین گفت کان مرد با جاه و رای
ببردش چنان دیو ریمن ز جای
بدان دوستداری و آن راستی
چرا زد روانش درکاستی
نداند جز از کردگار جهان
ازان آشکارا درستی نهان
خلاصه با دلی پردرد به سمت شکارگاه راه میفتد و برای تسلی خود (؟) از دیگران میخواهد تا سخن و افسانه بگوید تا او آرام گیرد. زروان هم در میان همراهان بوده. خلاصه روزی به همین ترتیب صحبت گفته میشود و صحبت به سحر و جادو میرسد موبد میگوید که اینها همه نیرنگ و فریبه. تو از دین و از پروردگار بگو نه از جادو و جنبل. اینها مشتی دروغی بیش نیست. زروان ولی در میان صحبت میدود و میگوید نه جادو و جادوگری حقیقت دارد وجادوگری را میشناسم که اگر شیر توی غذا باشد با نگاه آنرا تبدیل به زهر میکند
وز ان جایگه سوی نخچیرگاه
بیامد چنان داغ دل کینه خواه
ز هر کس بره برسخن خواستی
ز گفتارها دل بیاراستی
سراینده بسیار همراه کرد
به افسانه ها راه کوتاه کرد
دبیران و زروان و دستور شاه
برفتند یک روز پویان به راه
سخن رفت چندی ز افسون و بند
ز جادوی و آهرمن پرگزند
به موبد چنین گفت پس شهریار
که دل رابه نیرنگ رنجه مدار
سخن جز به یزدان و از دین مگوی
ز نیرنگ جادو شگفتی مجوی
بدو گفت زروان انوشه بدی
خرد را به گفتار توشه بدی
ز جادو سخن هرچ گویند هست
نداند جز از مرد جادوپرست
اگر خوردنی دارد از شیر بهر
پدیدار گرداند از دور زهر
نوشینروان که این صحبت را میشنود یاد جریانات قبل میفتد ولی هیچ نمیگوید. متوجه میشود که کاسهای زیر نیمکاسه هست. خلاصه با اندوه از آنچه قبلا رفته و شک به زروان به خانه برمیگردد
چو بشنید نوشین روان این سخن
برو تازه شد روزگار کهن
ز مهبود و هر دو پسر یاد کرد
برآورد بر لب یکی باد سرد
به ز روان نگه کرد و خامش بماند
سبک با ره گامزن را براند
روانش ز اندیشه پر دود بود
که زروان بداندیش مهبود بود
همی گفت کین مرد ناسازگار
ندانم چه کرد اندران روزگار
که مهبود بردست ماکشته شد
چنان دوده را روز برگشته شد
مگر کردگار آشکارا کند
دل و مغز ما را مدارا کند
که آلوده بینم همی زو سخن
پر از دردم از روزگار کهن
همی رفت با دل پر از درد وغم
پرآژنگ رخ دیدگان پر ز نم
به خانه که میرسد چادری لب آب برایش میزندد و وقتی زروان وارد آن چادر میشود. نوشینروان دستور میدهد تا چادر از بیگانه خالی شود و به صحبت با زروان مینشیند. شاه میپرسد که چرا فرزندان مهبود کشته شدند و چون زروان را ترس برمیدارد نوشینروان متوجه گناهکاری او میشود و به او میگوید که بگو که جریان چه بوده. زروان هم ماجرا را طوری تعریف میکند که همه گناهان انگار پای مرد جهود بوده
به منزل رسید آن زمان شهریار
سراپرده زد بر لب جویبار
چو زروان بیامد به پرده سرای
ز بیگانه پردخت کردند جای
ز جادو سخن رفت وز شهد و شیر
بدو گفت شد این سخن دلپذیر
ز مهبود زان پس بپرسید شاه
ز فرزند او تا چرا شد تباه
چو پاسخ ازو لرز لرزان شنید
ز زروان گنهکاری آمد پدید
بدو گفت کسری سخن راست گوی
مکن کژی و هیچ چاره مجوی
که کژی نیارد مگر کار بد
سراسر سخن راست زروان بگفت
نهفته پدید آورید از نهفت
گنه یک سر افگند سوی جهود
نوشینروان هم دستور میدهد که او را به بند کشند و میفرستد تا مرد جهود را هم بیاوردند. از او هم جریان را میپرسند و نهایتا هر دوی آنها را بر دار میکنند
تن خویش راکرد پر درد و دود
چو بشنید زو شهریار بلند
هم اندر زمان پای کردش ببند
فرستاد نزد مشعبد جهود
دواسبه سواری به کردار دود
چوآمد بدان بارگاه بلند
بپرسید زو نرم شاه بلند
که این کار چون بود با من بگوی
بدست دروغ ایچ منمای روی
جهود از جهاندار زنهار خواست
که پیداکند راز نیرنگ راست
بگفت آنچ زروان بدو گفته بود
سخن هرچ اندر نهان رفته بود
جهاندار بشنید خیره بماند
رد و موبد و مرزبان را بخواند
دگر باره کرد آن سخن خواستار
به پیش ردان دادگر شهریار
بفرمود پس تا دو دار بلند
فروهشته از دار پیچان کمند
بزد مرد دژخیم پیش درش
نظاره بروبر همه کشورش
به یک دار زروان و دیگر جهود
کشنده برآهخت و تندی نمود
بباران سنگ و بباران تیر
بدادند سرها به نیرنگ شیر
جهان را نباید سپردن ببد
که بر بد گمان بی گمان بد رسد
بعد که نوشینروان متوجه میشود که مهبود و دودمانش را بیگناه کشته پشیمان و برای جبران کارهایش به دنبال باقیماندگان خاندان مهبود میگردد.نهایتا یک دختر و سه مرد از خویشان او را میابند. داراییهای مصادره شده مهبود و مرد جهود را هم به آنان میدهد. از خداوند تقاضای بخشش میکند و به درویشان هم بخشش میکند تا مگر گناهانش آمرزیده شوند
ز خویشان مهبود چندی بجست
کزیشان بیابد کسی تندرست
یکی دختری یافت پوشیده روی
سه مرد گرانمایه و نیک خوی
همه گنج زروان بدیشان نمود
دگر هرچ آن داشت مرد جهود
روانش ز مهبود بریان شدی
شب تیره تا روز گریان بدی
ز یزدان همی خواستی زینهار
همی ریختی خون دل برکنار
به درویش بخشید بسیار چیز
زبانی پر از آفرین داشت نیز
که یزدان گناهش ببخشد مگر
ستمگر نخواند ورا دادگر
در پایان داستان فردوسی گریزی میزند و نکات اخلاقی داستان را گوشزد میکند
کسی کو بود پاک و یزدان پرست
نیازد به کردار بد هیچ دست
به فرجام زو جان هراسان بود
که گرچند بد کردن آسان بود
اگر بد دل سنگ خارا شود
نماند نهان آشکارا شود
وگر چند نرمست آواز تو
گشاده شود زو همه راز تو
ندارد نگه راز مردم زبان
همان به که نیکی کنی در جهان
چو بیرنج باشی و پاکیزه رای
ازو بهره یابی به هر دو سرای
در پایان باز فردوسی از اهمیت خرد میگوید و راستی که نام نیک را پس از مرگ در جهان زنده نگه میدارد
کنون کار زروان و مرد جهود
نمانی و نامت بماند دراز
تن خویش را شاه بیدادگر
جز از گور و نفرین نیارد به سر
اگر پیشه دارد دلت راستی
چنان دان که گیتی بیاراستی
چه خواهی ستایش پس ازمرگ تو
خرد باید این تاج و این ترگ تو
چنان کز پس مرگ نوشین روان
ز گفتار من داد او شد جوان
پس از این به آبادانی و ساخت شهر و به عدل و دادگری حکومت کردن میپردازد و جهان پر از صلح و دوستی میشود. نوشینروان شهرستانی به مدل رومی درست میکند با آسمانخراشهایی به ارتفاع دو فرسنگ. در آنجا کاخی میسازد با تزیینات طلا و از هنرمندان کشورهای مختلف برای تزیین آن استفاده میکند و گرداگرد آن روستا میسازد برای سرپناه بیگانگان. ایجاد اشتغال میکند و کسانی که روی زمین کار میکردند و دست تنها بودند را کارگر میدهد. تقسیم بندی طبقات: کشاورز و پیشهور، مرزبان و تاجر ومردان دین. اسم آن مکان سورستان نامید
ازان پس که گیتی بدوگشت راست
جز از آفرین در بزرگی نخواست
بخفتند در دشت خرد و بزرگ
به آبشخور آمد همی میش وگرگ
مهان کهتری را بیاراستند
به دیهیم بر نام او خواستند
بیاسود گردن ز بند زره
ز جوشن گشادند گردان گره
ز کوپال وخنجر بیاسود دوش
جز آواز رامش نیامد به گوش
کسی را نبد با جهاندار تاو
بپیوست با هرکسی باژ و ساو
جهاندار دشواری آسان گرفت
همه ساز نخچیر و میدان گرفت
نشست اندر ایوان گوهرنگار
همی رای زد با می ومیگسار
یکی شارستان کرد به آیین روم
فزون از دو فرسنگ بالای بوم
بدو اندرون کاخ و ایوان و باغ
به یک دست رود و به یک دست راغ
چنان بد بروم اندرون پادشهر
که کسری بپیمود و برداشت بهر
برآورد زو کاخهای بلند
نبد نزد کس درجهان ناپسند
یکی کاخ کرد اندران شهریار
بدو اندر ایوان گوهرنگار
همه شوشه ی طاقها سیم و زر
بزر اندرون چند گونه گهر
یکی گنبد از آبنوس وز عاج
به پیکر ز پیلسته و شیز و ساج
ز روم وز هند آنک استاد بود
وز استاد خویشش هنر یاد بود
ز ایران وز کشور نیمروز
همه کارداران گیتی فروز
همه گرد کرد اندران شارستان
که هم شارستان بود و هم کارستان
اسیران که از بربر آورده بود
ز روم وز هر جای کازرده بود
وزین هر یکی را یکی خانه کرد
همه شارستان جای بیگانه کرد
چو از شهر یک سر بپرداختند
بگرد اندرش روستا ساختند
بیاراست بر هر سویی کشتزار
زمین برومند و هم میوه دار
ازین هریکی را یکی کار داد
چوتنها بد از کارگر یار داد
یکی پیشه کار و دگر کشت ورز
یکی آنک پیمود فرسنگ و مرز
چه بازارگان و چه یزدان پرست
ندید اندرو چشم یک جای زشت
بیاراست آن شارستان چون بهشت
ورا سورستان کرد کسری به نام
که درسور یابد جهاندار کام
جز از داد و آباد کردن جهان
زمانه چو او را ز شاهی ببرد
چنان دان که یک سر فریبست و بس
بلندی وپستی نماند بکس
بعد فردوسی اعلام میکند که داستان بعدی داستان جنگ خاقان و هیتال هست.
کنون جنگ خاقان و هیتال گیر
چو رزم آیدت پیش کوپال گیر