دو سپاه ایران (فرمانده کی خسرو) و توران (فرمانده افراسیاب) درجنگ هستند. افراسیاب که سپاهش خسارت زیادی دیده از تاریکی شب استفاده می کند و سپاه باقی مانده اش را به سمت دیگر روز جیجون می برد
چنین گفت با لشکر افراسیاب
که من چون گذر یابم از رود آب
بجیحون و زورق زمان مشمرید
گذر کرد از آموی و بگذاشت آب
روز بعد جلوداران سپاه ایران از نبود تورانی ها مطلع می شوند و خبر به کی خسرو می دهند. کی خسرو به خاطر این پیروزی خدا را شکر می کند
که پردخته شد شاه زین کارزار
همه دشت خیمه ست و پرده سرای
چو بشنید خسرو دوان شد بخاک
جهاندار و بیدار و پروردگار
تو دادی مرا فر و دیهیم و زور
تو کردی دل و چشم بدخواه کور
ابتدا کشته شدگان ایرانی را خاک می کنند، بعد کی خسرو پیامی به کی کاووس می نویسد و ماجرای جنگ را برایش شرح می دهد و می گوید که افراسیاب گریخته و ما هم به دنبال او روان خواهیم شد
بدین پنج روز اندرین رزمگاه
همی کشته جستند ز ایران سپاه
سزاوار هر یک یکی دخمه کرد
بیاورد قرطاس و مشک و عبیر
چنانچون سزا بود زان رزمگاه
برفت او و ما از پس اندر دمان
افراسیاب که با سپاهش فرارکرده به مشورت با بزرگان توران وسپاه قراخان می نشیند و آنها پیشنهاد می دهند تا او و سپاه به گنگ دژ بروند تا هم استراحتی کنند و هم افراسیاب بتواند سپاهی برای مبارزه با کی خسرو جمع کند
چو زان رود جیحون شد افراسیاب
همی گفت هر کس ز جنگ آنچ دید
سپهدار ترکان چه مایه گریست
بران کس که از تخمه ی او بزیست
ز بهر گرانمایه فرزند خویش
بزرگان و خویشان و پیوند خویش
همی خواست کایند شیران به جنگ
ازان پس چو گشت انجمن آنچ ماند
بزرگان برتر منش را بخواند
چو گشتند پر مایگان انجمن
ز لشکر هر آنکس که بد رای زن
که هم جای جنگست و جای درنگ
از طرف دیگر کی خسرو به دنبال افراسیاب از رود جیحون عبور می کند و به مردم آن منطقه که بهرحال تحت تسلط ایران نبودند می گوید که آسوده باشید ما به شما کاری نداریم
سپه چون گذر کرد زان سوی رود
فرستاد زان پس به هر کس درود
بخواهید ما را ز یزدان(پاک؟) کلمه آخر در مصرع نیامده
عده ای از راه بلدان محل را با خود همراه می کند. به سپاهش نیز می گوید هر کسی که تسلیم شد و دست از جنگ شست با او نجنگید فقط اگر خواست تا با شما بجنگد او را بکشید
هر آن کس که بود از در کارزار
بیاورد و با خویشتن یار کرد
ز ترکان هر آنکس که فرمان کند
دل از جنگ جستن پشیمان کند
شما را حلال است خون ریختن
بار دیگر سپاه ایران و توران بهم می رسند. اینبار در گنگ
زمین کان آهن شد از میخ نعل
همه آب دریا شد از خون لعل
بسر بر ز گرد سیاه ابر بست
تبیره دل سنگ خارا بخست
زمین گشت چون چادر آبنوس
ستاره غمی شد ز آوای کوس
زمین گشت جنبان چو ابر سیاه
تو گفتی همی بر نتابد سپاه
همی نعل اسبان سرکشته خست
+++
همه دشت مغز و سر و پای بود
همانا مگر بر زمین جای بود
همه دشت بی تن سر و پای و دست
دو لشکر برین کار خستو شدند
که گر یک زمان نیز لشکر چنین
بماند برین دشت با درد و کین
نماند یکی زین سواران بجای
همانا سپهر اندر آید ز پای
ز بس چاک چاک تبرزین و خود
روانها همی داد تن را درود
چو کیخسرو آن پیچش جنگ دید
جهان بر دل خویشتن تنگ دید
بیامد بیکسو ز پشت سپاه
بپیش خداوند شد دادخواه
که ای برتر از دانش پارسا
جهاندار و بر هر کسی پادشا
ار نیستم من ستم یافته
چو آهن بکوره درون تافته
نخواهم که پیروز باشم بجنگ
نه بر دادگر بر کنم جای تنگ
بگفت این و بر خاک مالید روی
جهان پر شد ازناله ی زار اوی
همانگه برآمد یکی باد سخت
که بشکست شاداب شاخ درخت
همی خاک بر داشت از رزمگاه
چنین تا سپهر و زمین تار شد
جهان آفرین را دگر بود رای
بهر کار با رای او نیست پای
افراسیاب که بین سپاه کی خسرو و سپاه رستم و گستهم گیر افتاده به مشورت با یارانش برمی خیزد. بزرگان سپاه به او پیشنهاد می دهند تا در داخل دژ پناه گیرد
خوش آمدش و ایمن شد از روزگار
افراسیاب به دژ گنگ می رود، نامه ای به فغفور چین می نویسد و از کمک می خواهد
پیاده بران باره بر دیده بان
نگهبان بروز و بشب پاسبان
رد و موبدش بود بر دست راست
نویسنده ی نامه را پیش خواست
یکی نامه نزدیک فغفور چین
نبشتند با صد هزار آفرین
+++
چنین گفت کز گردش روزگار
نیامد مرا بهره جز کارزار
بپروردم آن را که بایست کشت
کنون شد ازو روزگارم درشت
چو فغفور چین گر بیاید رواست
که بر مهر او بر روانم گواست
گر خود نیاید فرستد سپاه
کرین سو خرامد همی کینه خواه
افراسیاب سپاه را در داخل دژ سازمان دهی می کند و سپس با خیال راحت با رامشگران می نشیند
بدیوار عراده بر پای کرد
ببرج اندرون رزم را جای کرد
+++
بفرمود تا سنگهای گران
کشیدند بر باره افسونگران
بس کاردانان رومی بخواند
سپاهی بدیوار دژ برنشاند
برآورد بیدار دل جاثلیق
بران باره عراده و منجنیق
+++
چو آسوده شد زین بشادی نشست
خود و جنگسازان خسرو پرست
پری چهره هر روز صد چنگ زن
شدندی بدرگاه شاه انجمن
شب و روز چون مجلس آراستی
سرود از لب ترک و می خواستی
همی داد هر روز گنجی بباد
بر امروز و فردا نیامدش یاد
کی خسرو به پای دژ می رسد و از بساط سور و ساز حیران می شود
دو هفته برین گونه شادان بزیست
که داند که فردا دل افروز کیست
سیم هفته کیخسرو آمد بگنگ
شنید آن غونای و آوای چنگ بماند
بخندید و برگشت گرد حصار
اندر آن گردش روزگار
چنین گفت کان کو چنین باره کرد
نه از بهر پیکار پتیاره کرد
کی خسرو و سپاهش در کنار دژ مستقر می شوند و کی خسرو نقشه ای برای تسخیر دژ گنگ می کشد
ز یک سوی آن شارستان کوه بود
ز پیکار لشکر بی اندوه بود
که روشن شدی مرد را زو روان
ز لشکر زمین دست بر سر گرفت
سراپرده زد رستم از دست راست
ز شاه جهاندار لشکر بخواست
دل افروز با بوق و با کوس بود
چو خورشید برداشت از چرخ زنگ
نبیند جهان نیز هرگز بخواب
اگر کشته گر زنده آید بدست
ببیند سر تیغ یزدان پرستدن
برآنم که او را ز هر سو سپاه
نه از کین و از کامکاری کنند
سپاه همه باره ی دژ فرود آوریم
همه سنگ و خاکش برود آوریم
حال آیا کی خسرو موفق به فتح دژ می شود یا نه می ماند برای جلسه ای دیگر
لغاتی که آموختم
قرطاس = کاغذ نامه
عراده = آلت جنگی شبیه منجنیق ولی کوچک تر
شعر = گیسو، جامه ابریشمی ظریف
ابیاتی که خیلی دوست داشتم
ز گیتی ستمکاره را دور کن
ز بیمش همه ساله رنجور کن
چو خورشید زرین سپر برگرفت
شب آن شعر پیروزه بر سر گرفت
شجره نامه
افراسیاب نوه فریدون
پشنگ پسر شیده پسر افراسیاب
قسمت های پیشین
ص 858 نبخواند برو بر بگیریم راه
© All rights reserved