Tuesday, 29 September 2009

تفکر



به حیرت زدگی و شیفتگی مولانا پس از شنیدن استدلال شمس تبریزی فکر می کردم

©All right reserved

Monday, 28 September 2009

Dِriving on LOVE roads

London, UK

Does anyone know what is the maximum speed limit permitted for driving on L-roads?

هیچ میدونستید که قوانین راهنمایی و رانندگی به سرعت مجاز تو بزرگراه های عشق اشاره ای نداره
حالا سوال اینجاست که از کجا میشه فهمید که تند نمیری

©All rights reserved

Thursday, 24 September 2009

جرات فکر کردن به او


سر و صدای همیشگی بازار و رفت و آمدهای مردم با تنه زدنهای های گاه و بیگاهشان غوغاء میکرد. نگاههای کنجکاوانه و نه چندان محترمانه چند پسر جوان که دور هم جمع شده بودند و گویا تماشای مردم را پیشه خود میدانستند، آزار دهنده بود، به سرعت قدمهایم اضافه کردم. برای لحظه ای کوتاه در مسیر شعاع نوری که از نورگیر سقف بازارروی زمین ولو میشد و آزادترین محدود شده این مجموعۀ بسته بود قرار گرفتم. پرتوی نور مرا نیز چون ستونهای حامی سقف قلقلکی داد، وجودم را به حسی مرموز وچشمانم را به نگاهی تازه مهمان کرد

همه چیز به نظرم زیباتر مبنمود. کیسه هایی سفیدی که تا چند سانتی لبه های تا زده شده شان پر ازانواع ادویه و سبزی خشک بودند در نظرم با صندوقهای پر از زر و سیم گنجینه های افسانه ای برابری میکردند. مجموعه ای بود سرشار ازطلای زردچوبه، زمرد سبز نعنای خشک، یاقوت زرشک و عقیق لواشکها پیچیده در زرورقهای آهاری . بوی زعفران، هل، دارچین و فلفل فضا را پر کرده بود. عروسکهای با چشمهای درشت و آبشاری از موهای طلایی آرام در کنار ماشینها و تفنگهای پلاستیکی به صف ایستاده بودند. در بالای سرشان کیسه ای پر از توپهای رنگی آویزان شده بود. چراغهای نئون همه چیز را درهاله ابریشم سقید غبارآلودی پیچیده بود

پیر مردی که گاری سنگینی را به جلو هول میداد فریادی برای هشدار دادن به انبوه جمعیتی که در تکاپو بودند سر داد . صدایش برای لحظه ای مرا از دنیای جادو شده ای که دچارش شده بودم رهانید. ولی عنکبوت ذهن به سرعت تارهای پاره شده تخیل را به هم بافت. قلم تفکر سناریوی تازه ای را بر کاغذ تصور نگاشت و دل را با سراب حضور او فریب داد. از آن پس من چاره ای جز بازی نقشی تحمیلی نداشتم

مثل همیشه دنبالم بود، اگرچه اینبار فاصله اش را با من خیلی کمتر کرده بود. آنقدر نزدیک مینمود که حتی صدای نفسهایش را در آن ازدهام میشنیدم. نگاهش کردم. بی هیچ درنگی دستم را در دستش گرفت. ناگهان ایستادم. قروشنده ای تامل چند ثاتیه ای من را در مقابل مغازه اش غنیمت شمرد و سعی داشت مرا به ورود به مغازه و خرید یکی از محصولاتش ترغیب کند. گیجی هیجان و لذت فشار دست او توام با اصرار فروشنده مرا به خلسه ای جنون آلود میبرد که بیش از آن تحملش را نداشتم. دستم را از دستانش آزاد کردم و به گوشه ای دویدم. به دیوار تکیه دادم و سعی کردم تا ظهور منطق در همان کنج دیوار از خود مخفی بمانم

مردی که تقریبا زیر بار روسریهای رنگیی که حمل میکرد گم شده بود و مرتب قیمت اجناسش را قریاد میزد از کنارم رد شد. پشت سرش مجددا او را دیدم که با نگاهی جدی به من نزدیک میشود. اینباردستانش را به دور کمرم حلقه کرد، مرا به خود نزدیکتر نمود و آرام لبانم را با بوسه ای گرم و طولانی چشید. انگشتانش را که آزادتر از همیشه مینمودند چون" شانه ای نرم" میان موهایم کشید و عبارت " دوستت دارم، خیلی" را که این اواخر زیاد تکرار کرده بود بار دگر در گوشم زمزمه کرد. منتظر من بود تا من نیز به علاقه ام به او اعتراف کنم. نگاهم را به زمین انداختم و برای اولین بار آهسته گفتم "دوستت دارم". هنوز تپشهای تند ونامنظم قلبم و شعله ای را که در دلم فروزان کرده بود حس میکردم که رفتنش را متوجه شدم

از پناه دیوار بیرون خزیدم و با احتیاط نگاهی به اطراف کردم. همه چیز عادی بود، نه چوبه داری به رسم انتقام جویی مردان داغ بر پیشانی زده برای من برپا شده بود ونه نگاهی پراز نفرت به من دوخته. به راهم ادامه دادم تا به حجره کوچک کتاب فروشی که به قصد آن آمده بودم رسیدم. بعد از سلام و احوالپرسیهای معمول مشغول به تماشای ردیف کتابهای دست دومی که روی میزی پشت سرفروشنده چیده شده بود شدم. کتاب شعری نظرم را جلب کرد، آنرا برداشتم و صفحاتش را ورق زدم. بیتی نظرم را به خود جلب کرد. بهای کتاب را پرداختم و از مسیری متفاوت با راهی که آمده بودم برگشتم. در راه مرتب به اطراف نگاه میکردم. نمیدانسیم که آیا دچار توهم شده بودم یا اینکه او واقعا در آن دقایق با من بود. هر چه که بود ردپایش بر افکار و قلبم مدرکی انکار ناپذیر دال بر حضور شیرین او بود

چیزی به رسیدن به در خروجی بازار نمانده بود که متوجه یکی دیگر از نورگیرهای سقف شدم. در مرکز دایره نوری که روی زمین نقش بسته بود ایستادم. چشمانم را بستم و بیتی را که چندی پیش در کتاب شعر خوانده بودم زیر لب زمزمه کردم

کنون بر من در این راز باز است
که با تو عشق ورزیدن مجاز است


© All right reserved

Tuesday, 22 September 2009

روزی تهی از انتظار

جمعه بی رحمترین روز هفته ست

اصلا شاید برای همین هم اسمش رو گذاشتند ج =جراحت، م = مجازات، ع = عتاب، ه = هلاکت



© All rights reserved

Monday, 21 September 2009

ماهیت عشق

عشق باید یک سوسپانسیون (محلولی با ذرات معلق) باشد چون هیچ چیزی در آن حل شده نیست


Love must be a suspension, nothing ever is dissolved in it!

© All rights reserved

Friday, 18 September 2009

ابوالحسن خرقانی

خرابه های ساختمانی قدیمی در یکی از کوچه های بسطام
زادگاه ابوالحسن خرقانی در قومس از توابع بسطام میباشد

سالها پیش مطلبی رو گذرا شنیدم که خیلی برام جالب بود. همیشه دنبال پیدا کردن متن کامل و نام و نشانی از صاحب نقل قول بودم. تا اینکه بخت یار شد ودوستی گرامی
آقای احمدیفرد راهنمایی فرمودند. با سپاس از ایشون


عطار در تذکره الاولیا درباره ابوالحسن خرقانی آورده

گويند شيخ ابوالحسن خرقاني بر سر در خانقاه خود نوشته بود: هر کس که در اين سرا درآيد نانش دهيد و از ايمانش مپرسيد، چه آنکس که بدرگاه باري تعالي به جانی ارزد، البته بر خوان بوالحسن به نانی ارزد



More of my old pictures


حوض بی ماهی
Originally uploaded by Shahireh




Legend = اسطوره
Originally uploaded by Shahireh

Thursday, 17 September 2009

مرید

Manchester, UK

آهسته آمدی، خیلی آرام
شاید حتی پاورچین
از پشت نقابی توری
با تردید
درودی فرستادی
به کسی که چشم انتطارت نبود

وقتی بودی
محسورحس وحشی نگاهت شدم
دلتنگ تو و آوازهای مغمومت
دعوت پر اوهام و جسورانه اولت
و سفرهایی که میرفتیم
نه به راهی طولانی، که به خلوتی دور

ولی امشب تو را به گونه ای دگر یافتم
بی هیچ تعلق خاطری با سردی نگاهم کردی
نوایی در گوشم خواند، "فراموشش کن
"وابسته نبودن خود نوعی آزادی است
دریغا، که من این آزادی را نمیخواهم
و صلاح راه را نمی جویم

(16/09/09)
© All rights reserved

Monday, 14 September 2009

وفور محصولات 100% خارجی

North of Iran

They were cooling off in the shadow of a lorry parked alongside the road. Just above where they sat, there was a sign indicating that imported tea was on sale there.

It probably was reassuring to this man to know that imported products were readily available, when it was so hard to find anything authentic. Even handmade products all had ‘made in China’ stamped on them. I wonder about the future of these kids and millions like them.

این خانواده زیر سایه یک کامیون نشسته بودند
عجیب اینکه تابلویی که بالای سرشون دیده میشد
چای 100% محصول خارجی رو تبلبغ میکرد
همه چیز تو مغازه ها بود، الا اثری از محصولات داخلی
حتی صنایع دستی موجود هم از چین وارد شده بودند
وه! که چه خوشبختیم ما
و چه آینده ای دارند بچه هایی ما


© All rights reserved

جوون و جاهل


Hooligans committing another act of vandalism!
;D

بازم این جاهلا اومدند و کافه رو به هم ریختند

©All rights reserved

Thursday, 10 September 2009

need a deleting-reality rubber!

In our garden


Have you ever said something that later you come to regret it?

تا حالا شده که حرفی رو زده باشین و بعدا از گفتن اون پشیمون
آخه چرا هیپکس یک پاک کن برای چاره حرفهایی که نباید گفت ولی میگیم اختراع نمی کنه


© All rights reserved


Wednesday, 9 September 2009

remember 3 nines, remember me


090909 TODAY!!
Originally uploaded by *abro*


Today's date is 09/09/09
apart from it being an interesting combination of numbers, it's the day that I started writing a short story for the purpose of publishing it as a book. Good luck to me :))

__________

Thank you to Abro for designing this wonderful logo for me even without knowing it himself. : )))))))))
Thanks for your permission to use it here.


تاریخ امروز خیلی جالبه
09/09/09
جالبتر اینه که از امروز کار روی اولین داستانی که امیدوارم بعدها به عنوان اولین کتابم چاپ بشه رو شروع کردم
با آرزوی موفقیت برای خودم
:D

Tuesday, 8 September 2009

Feeding time

Wales, UK

For me the most important tool for photographing birds (after a good camera) is a piece of bread. I tend to get as near to them as possible, sit on one knee with the bread in one hand and camera in the other. All that remains is to wait. Don’t do what I do, though! At the very least you might end up with sore fingers.

فکر می کنم که بعد ازداشتن دوربینی با قابلیت گرفتن چندین عکس در ثانیه، نان مهمترین وسیله برای عکاسی از پرنده ها ست. معمولا سعی می کنم تا جایی که میشه به سوژه نزدیک بشم، زانو بزنم (با یک دست دوربین و دست دیگرتکه ای نان) و منتظر بمانم. خیلی طول نمی کشد که نان کار خودش را می کند. ولی در پایان از انگشتها چی باقی می ماند، فقط خدا می داند


©All rights reserved

Sunday, 6 September 2009

Enemy’s fighter planes

Gilan, North of Iran

Everywhere they followed
their mission: sucking our blood
Nothing could stop them
neither sunshine nor the cloud

جنگنده های دشمن
____________
خیلی بودند، خیلی
صداشون کر کننده
تشنه خونمون
وحشی و درنده
ته گوشمون رژه می رفتند
قدرت حملشون
از هوش برنده
 نیشهای اونا بدجور گزنده
تماسی کوتاه و بعد
خارشی کشنده


© All rights reserved

Saturday, 5 September 2009

لذت گنگ


اندک اندک از گرمای اشعه خورشید کاسته می شد. کوچه از خواب بعد از ظهر برمی خاست و رفت و آمدها در خیابان ریتم منظم بی نظمی معمول و تندتری را پیدا می کرد

هوای اتاق جز در قسمتی که مستقیما در مقابل دهانه ی کولر آبی پر صدایی قرار داشت گرم و راکد بود. عقربه ی ساعت شمارِساعت دیواری با بی میلی و آهسته عدد پنج را در آغوش می کشید. زنی به دیوار تکیه داده و نگاهش را بر روی گوشی تلفن ثابت نگه داشته بود. منتظر دریافت پیامی بود حاوی دلیل یا دست کم بهانه ای برای نیامدن کسی که همه چیز برای ورودش آماده بود

اما بر خلاف تصور او زنگ در خانه زودتر از تلفن به صدا در آمد، اندکی بعد جلوی در با سلامی ورود مهمان را خیرمقدم می گفت. در نگاهش که تا دقایقی پیش محل کارزار تردید و یقین بود حس تحسین موج می زد. مشکلات این ملاقات را با خود مرور کرد ولی نتوانست تصمیم بگیرد که عاملی که سبب شده بود راه آسانتر انتخاب نشود را چه بخواند

درک برخی حقایق برایش تازگی داشت. اینکه میشد بر منطقی غیر از آنچه عقل حکم می کند تکیه کرد، میشد آن چیزی بود که می خواست، میشد زنده بودن را چشید و رهایی را تجربه کرد اگر چه برای مدتی اندک

آرام زیرگوش مهمانش جمله ای را زمزمه کرد: حضورت را در این روز گرم و پر از سردرگمی فراموش نمی کنم، چرا که اینجایی، نه به اصرار من که به خواست خود


©All rights reserved




Friday, 4 September 2009

Michael Jackson's Give Thanks to Allah



This is the lyric for "Give tanks to Allah" by Michael Jackson. Love listening to this song in his angelic voice.

Give thanks to Allah,
For the moon and the stars
Praise Him all day for what is and what was
Take hold of your "Iman"
Don't give in to "Shaitan"
Oh you who believe please give thanks to Allah.
Allahu Gafur, Allahu Rahim, Allahu Yuhib-un-Muhsinin
Wa Khalikuna, Wa Razikuna, Wahua Alla Kulli Shai-in Kadir
Allah is Gafur, Allah is Rahim, Allah is the one who loves the Mohsinin,
He is a creater, He is a sustainer
And He is the one who has power over all

آهنگ سپاس از خدا با صدای مایکل جکسون رو شنیدید؟ به نظر من زیباست


Thursday, 3 September 2009

خط سیر پاییز

Cheadle hulme, Stockport, UK

Autumn is just around the corner, but I still haven’t had enough of summer!


مدتی است که درسکوت به تماشای درختان تنومندی که تابلوهای هزار رنگی را به تصویرکشیده اند ایستاده ام. تنها عبور باد از میان شاخه ها و تداوم سقوط آزاد برگهای زرد، حضور طبیعت را در گالری "باور رنگ" متذکر میشود. خورشید از لابلای برگهای پولکی سرک میکشد و چشمانم را از نگاه به نقطه آغاز سماع برگها منع میکند

ناگزیر به پایین به برکه سبزی مینگرم که چون آینه ای غبار گرفته زیباییهای پاییز را در هاله ای از ابهام میپیچد. انعکاس تصویر محیط در این برکه، هراس گنگی را (از آینده ای بی تو) برمن تحمیل میکند. گویا به جام جهان نمایی مینگرم که سرنوشتی شوم در آن تجلی پیدا کرده: رویاهای به خون کشیده شده و امیدهای پژمرده در قالب رنگهای پاییزی

در یک روز پرهیجان تابستانی وارد زندگیم شدی. امروز که رفتی دنیا در پاییزی فرورفته که حتی به نهانیترین زوایای قلبم نیز سرایت کرده. میدانم که بی تو خزان دل زمستانی بس تهی و سهمگین را به دنبال خواهد داشت. ولی آیا در فراسوی کرختی و خموشی چنین فصل هولناکی باز هم زندگی با بهاری دگر ادامه خواهد یافت؟


©All rights reserved