از ورودت به دنیای من دقیقا یک سال می گذرد. هرچند که خورشید اشغالگرحضورت گویا قرنهاست که بر سرزمین وجودم پرتوافشانی می کند. دریاها بینمان فاصله است ولی افکار و تخیلاتم چنان مرا با تو پیوند میدهند که گوئی تار و پودِ نقشی از یک قالی را به هم می بافند. از زمان برخورد اولین نگاهمان تاکنون کره خاکی یک دور به دور خورشید گشته و من هزاران بار به دور تو. شوق زندگی از حرارت وجودت در کاسه دلم می جوشد و به تمامی زوایای جسمم سرازیز می شود. باران برکت دوستی توست که حس سوزانی را که به کرات مرا از ادامه این راه برحذرمی دارد بی پروا خاموش می سازد. نمی گویم که یوسف گم گشته ای بودی که به کنعان دل باز گشتی. نمی گویم که جز نجیبانه با هم گفت وشنودی نداشتیم. ولی خواسته ها و نیازهایم در تو معنی پیدا می کند چون چیزی در وجودت با روح سرگردانم همخونی دارد. با من بمان، بازهم بمان و بازهم بمان
+++++++++++++++++++++
© All rights reserved