© All rights reserved
You have stumbled across a floating bottle. Are you interested enough to read the content of the message inside? مهم نیست که کی هستم و چی هستم. سخنی دارم با سنگ صبور قلم؛ آنرا بشنو، اگر مایلی
Pages
▼
Friday, 29 March 2013
به وقت کجا؟
یکی از نکاتی که در ارتباطات ماهواره ای معمولا در نظر گرفته می شود توجه به مخاطب شناسی است. اگرچه کانال های ماهواره ای ایران همواره مرکزی مشخص را به عنوان هدف پخش برنامه های خود اعلام می کنند (مثلا پخش برای اروپا و یا آمریکا) توجه به این نکته که اینترنت مرزبندی مشخصی ندارد مهم است.دقیقا به همین دلیل ساعت پخش اعلام برنامه ها به وقت شهری بخصوص در آمریکا یا اروپا شاید برای همگان چندان مفید نباشد. آیا بهتر نیست تا زمان بندی برنامه های پخش شده از ایران به وقت ایران اعلام شود تا هر کسی با توجه به محل سکونت خود جمع یا تفریقی ساده انجام دهد و به قول معروف مشکل دوتا نشود
"ببینم، حالا تو لس آنجلس ساعت چنده؟"
© All rights reserved
Wednesday, 27 March 2013
Tuesday, 26 March 2013
از سرما لبریزم، دلم تب می خواهد
پرده ها را کنار زدم. باز هم همان منظرۀ تکراری چند روز پیش، دانه های ریز برف پخش در آسمان شیری رنگ. دوباره به تخت خوابم برگشتم. گمانم ناله های جسمم در من اثر کرده، کمی بیشتر در تخت ماندم. مدتی بعد نور کمرنگی که روی کمد اتاق افتاده بود مرا وادار به چرخش به سمت پنجره کرد. برف بند آمده بود و شعاعی از نور به درون اتاق می تابید. در گوشه ای از آسمان رنگ آبی از لابلای سپیدی ابرها دیده می شد. عید دیدنی خورشید جز چند دقیقه بطول نینجامید و مجددا آسمان برفی شد. اما همان حضور کوتاه وجودم را کمی آرام کرد. از تخت پایین آمدم تا روزم را آغاز کنم
© All rights reserved
Monday, 25 March 2013
گم کرده راه
از فواید کولاک این است که گاهی آشنایی قدیمی راهش را در برف و بوران گم می کند و به دیداری هر چند سرد ولی دلچسب مهمانت
© All rights reserved
Friday, 22 March 2013
Thursday, 21 March 2013
اولین روز بهار
بالاخره به اولین صبح 1392 رسیدیم. اولین روز سال جدید با آفتاب شروع شد. بعد از مدتها آفتابی نیمه جون وسط ظهر روز تخت ولو شده بود. خسته تر و غمگین تر از آن بودم که به آغوش باز آفتاب بی اعتنا بمانم و برای اولین بار پس از مدتها خودم را به چرت بعداز ظهر مهمان کردم. آفتاب پشت پنجره فرحبخش بود. امروز پیامی از دوستی قدیمی داشتم که اشک شوق به چشمانم آورد. چقدر مایلم این ضرب المثل را باور کنم: سالی که نکوست از بهارش پیداست
© All rights reseved
Wednesday, 20 March 2013
Tuesday, 19 March 2013
29 اسفند
بالاخره این روز فرا رسید. آخرین روزی که به طور کامل در تسخیر سال 1391 است و چه سال سخت، پردرد و پر هراسی. کم کم فشار انگشتان 1391 بر گلویم سست تر می شود و همین بهانه ای برای نیم نفسی تازه کردن. هر چند که کسی از آینده و از 1392 خبر ندارد، با این حال چشم به راه سال جدیدم. دلم می خواهد همراه با باغچه مان سبز شوم، گمانم اول باید قاصد درد را فراموش کنم. رسیدن به این باور را به فال نیک می گیرم
امروز روزی پر مهر است، روز ملی شدن نفت و روز یادکردن از ابرزنان و ابرمردان تاریخ ایران به خصوص دکتر مصدق برای باور ایرانی ها. روحش شاد
همچنین چهارشنبه سوری است. سرخی تو از من زردی من از تو. البته نه سرخی تو را می خواهم و نه قصد دارم که زردی هایم را به تو بسپارم
با آرزوی سلامتی و دلخوشی در سال جدید
با آرزوی سلامتی و دلخوشی در سال جدید
چیزی به پایان نمانده
© All rights reserved
Monday, 18 March 2013
سیاق
Tunisia
.طنین خس خس سینه وحشتم را می افزاید. کاش هراس پرنده ای بود که مترسکی آن را می پراند
© All rights reserved
شاهنامه خوانی در منچستر _16
این آخرین جلسه شاهنامه خوانی در سال جاری ( ه. خ. 1391) است. خوشحالم که این توفیق را داشتیم تا کمی با این میراث ارزنده خود آشنا بشویم. سپاس از تمامی دوستانی که از راه دور یا نزدیک همراهیمان کردند
در این بخش پادشاهی منوچهر را به پایان رساندیم و به ماجرای سام رسیدیم
منوچهر بعد از مدتی (هفت روز) که در عزای پدربزرگش فریدون بوده تاج پادشاهی بر سر می گذارد و بر جهان فرمانروایی می کند. وی خود را هم اهل جنگ و هم اهل عدل و داد معرفی می کرد. البته خود را فقط بنده ای می خواند و اعلام می کند که به همان راه و رسم فریدون ادامه خواهد داد و بدان و اهریمنان (که شامل دین دارانی که مردم خویش را زبون می سازند و از رنج مردم گنج می سازند) را کیفر خواهد داد
بدان را ز بد دست کوته کنم
زمین را بکین رنگ دیبه کنم
گراینده گرز و نماینده تاج
فروزنده ی ملک بر تخت عاج
ابا این هنرها یکی بنده ام
جهان آفرین را پرستنده ام
همه دست بر روی گریان زنیم
همه داستانها ز یزدان زنیم
کزو تاج و تختست ازویم سپاه
ازویم سپاس و بدویم پناه
براه فریدون فرخ رویم
نیامان کهن بود گر ما نویم
هر آنکس که در هفت کشور زمین
بگردد ز راه و بتابد ز دین
نماینده ی رنج درویش را
زبون داشتن مردم خویش را
برافراختن سر به بیشی و گنج
به رنجور مردم نماینده رنج
همه نزد من سر به سر کافرند
وز آهرمن بدکنش بدترند
هر آن کس که او جز برین دین بود
ز یزدان و از منش نفرین بود
وزان پس به شمشیر یازیم دست
کنم سر به سر کشور و مرز پست
لغاتی که آموخته ام
میغ = ابر
دیبه = دیبا
قسمت های پیشین
© All rights reserved
Friday, 15 March 2013
خاطره
عجیبه! بعد از این همه سال لحظه ای را که در این خانه مهمان بودم به یاد میاورم. البته در آن موقع حیاط و حوض بزرگ آن از قسمت ساختمان تفکیک شده بود و تمامی حیاط خانه قسمت باریک کنار عمارت بود که به در ورودی ختم میشد. آن روز پشت شیشه های بزرگ همین سالن نشستیم، نزدیک ظهر بود و صاحب خانه به اصرار ما (من و مادرم) را برای نهار نگه داشت؛ نهار قورمه سبزی (که هنوز طعم آن را به خاطر دارم) داشتند. نمی دانم آیا هنوز این خانه پابرجاست و یا اینکه با ویروس آپارتمان سازی از پای در آمده
روح صاحب خانه شاد
© All rights reserved
Thursday, 14 March 2013
Wednesday, 13 March 2013
Tuesday, 12 March 2013
یکپارچگی
کتاب ایران را از یاد نبریم (محمدعلی اسلامی ندوشن، انتظار زمین، انتشارات توس، 1351) را می خواندم، این قسمت به نظرم پیش بینی جالبی آمد: "...شاید تا چند سال دیگر، فرستنده های تلوزیون اقمار مصنوعی تمام مردم گیتی را در پای یک تصویر بنشانند، و سراسر جهان را در خود پرتوافکن سازند." ص 316
ولی حال که بشر کمابیش با تلوزیون های ماهواره ای به این توانایی رسیده باید بگویم که ضمن جالب و مفید بودن پدیده یکپارچگی، این توانایی کمی هم ملال آور می باشد. مثلا از یک قاره به قاره دیگر می روی و همان مک دونالد را در آنجا میبینی. حتی چیدمان صندلی ها و دکور داخل مغازه ها به هم می ماند. به هر حال یکپارچگی و ملال دو روی یک سکه اند
© All rights reserved
Monday, 11 March 2013
معجزه قنات
دنبال یکی از نوشته های قدیمی ام می گشتم. کشوی میز را باز کردم و دسته کاغذهای داخل آنرا بیرون آوردم. یکی یکی کاغذها را وارسی کردم. موفق به یافتن آنچه دنبالش می گشتم نشدم در عوض یک صفحه روزنامه قدیمی را پیدا کردم، البته نه چندان قدیمی، تاریخ روزنامه 18 اوت 2011 بود. عکس بالای صفحه را که دیدم به خاطر آوردم چرا روزنامه را نگه داشتم: تصمیم داشتم چیزی در رابطه با مجسمه ای که آقای لوک جرام * ساخته بود بنویسم. گمانم آن روزها اشاره ای هم به این مطلب در نشریه ماهانه کانون فرهنگی و هنری منچستر داشتم. بهرحال فرصت را غنیمت می شمارم و امشب در اینباره چند خطی می نویسم
این مجسمه از مجموعه ای با 300 لوله میان تهی شبیه فولوت از استیل، فرورفته در نیم دایره ای عظیم، ساخته شده که هنگام با وزش باد آهنگ می نوازد. جالبی این مجسمه آوازخوان این است که طراح آن به گفته خودش زمانیکه از ایران بازدید می کرده برای ساخت این مجسمه از مردی که شغلش کندن قنات بوده الهام گرفته که از آواز چاه های قنات در باد صحبت می کرده
این مجسمه تا تاریخ 29 اوت 2011 در لایم پارک بوده و بعد از آن قرار بوده تا دور انگلستان برده شود
Jon Smith, singing sculpture that is in tune with nature, Stockport Times West, Thursday, August 18, 2011
* Luke Jerram
© All rights reserved
روزی چهار فصل
روز عجیبی بود
در بحبوحه برف و کولاک هوا گاهی صاف و آفتابی می شد
آفتاب! خورشید با همان تابش گاهگاهش کمی شادم کرد
© All rights reserved
شاهنامنه خوانی در منچستر - 15
در قسمت قبلی خواندیم که منوچهر سر تور را از بدن جدا نمود ... سلم در دژی در دریا دور از گزند بود، منوچهر سپاهش را به شیروی می سپارد و قرار می گذارد تا وارد دژ سلم شود و دروازه دژ را بروی سپاهیانش بگشاید. قرار آنها این بود که زمانیکه منوچهر پرچم را داخل دژ برافراخت سپاه به دژ حمله کند. منوچهر به تنهایی به دژ رفت و به دژبان گفت من از طرف تور آمده ام او مرا مامور کرده تا ار این دژ مراقبت کنم چون سپاه منوچهر در راه است و انگشتر تور را به عنوان علامت نشان می دهد. وقتی منوچهر به دورن دژ راه میابد پرچم را می افرازد و دژ را بروی سپاهش می گشاید، سپاه به درون دژ راه میاید و جنگ در می گیرد. سلم فرار می کند ولی منوچهر به وی می رسد و سر از بدن وی جدا می سازد و سپاهان سلم از طرف منوچهر بخشیده می شوند. پس از پیروزی به سرزمین خود برمی گردد و فریدون به پیشوار او میاید و او را به تخت پادشاهی می نشاند. فریدون بعد از آن از دنیا می رود
نگر تا سخنگوی دهقان چه گفت
که راز دل آن دید کو دل نهفت
***
رسید آنگهی تنگ در شاه روم
خروشید کای مرد بیداد شوم
بکشتی برادر ز بهر کلاه
کله یافتی چند پویی براه
کنون تاجت آوردم ای شاه و تخت
به بار آمد آن خسروانی درخت
زتاج بزرگی گریزان مشو
فریدونت گاهی بیاراست نو
درختی که پروردی آمد به بار
بیابی هم اکنون برش در کنار
اگر بار خارست خود کشته ای
و گر پرنیانست خود رشته ای
همی تاخت اسپ اندرین گفت گوی
یکایک به تنگی رسید اندر اوی
یکی تیغ زد زود بر گردنش
بدو نیمه شد خسروانی تنش
***
در دخمه بستند بر شهریار
شد آن ارجمند از جهان زار و خوار
جهانا سراسر فسوسی و باد
بتو نیست مرد خردمند شاد
کلماتی که آموختم
حصن = دژ، قلعه
پشنگ = افشاندن آب
قسمت های قبلی
© All rights reserved
Sunday, 10 March 2013
Happy Mother's Day
روز مادر بر همه مادران
و هفته زن بر همه زنان
مبارک باد
به امید دستیابی به برابری اجتماعی و حقوقی زن و مرد در همه دنیا
مبارک باد
به امید دستیابی به برابری اجتماعی و حقوقی زن و مرد در همه دنیا
Happy mother's day
Have a colourful day
© All rights reserved
Saturday, 9 March 2013
چه خوب که فردا شکل امروز نیست
گمانم شش هفت تا کتاب را به کتابخانه برمی گرداند. اسامی آنها را یکی یکی می گفت و روی میز می گذاشت. رسید به کتابی از نادر ابراهیمی، گفت این را هم گرچه نخوانده ام. اگرچه بمن مربوط نمی شد ولی نتوانستم سکوت کنم. گفتم "به نظر می رسد که اهل کتاب هستید، ولی چطور توانستید از نوشتۀ نادر ابراهیمی بگذرید، کتاب را نخوانده برگرداندید، مگر می شود؟" گفت "سعی کردم بخوانمش ولی نتوانستم با نوشته ارتباط برقرار کنم". شاید چون نادر ابراهیمی از نویسنده های مورد علاقه من است صحبت دوست کتاب خوانمان را درک نکردم. بهرحال اتفاقا از نادر ابراهیمی کتابی در دست داشتم. آن شب وقتی برگشتم کتاب را خواندم. اینهم دو جمله از جملات کتاب، مهمان نادر ابراهیمی
زردترین روز، روزی است که قلب پاییز می کند
ص 54*
عذاب دادن از شرایط دوست داشتن است
ص 73*
اعتقاد فروشی نیست؛ اما تحمیل کردنی ست. تاسف ما همیشه همین بود
75 ص *
فردا شکل امروز نیست، نادر ابراهیمی، روزبهان، تهران، 1368*
© All rights reserved
Friday, 8 March 2013
Wednesday, 6 March 2013
از استعدادهای نهان بنده
به ثریا
دیروز دوستی عزیزمهمان برنامه رادیو صدای آشنا منچستر بود. این مهمان گرامی کسی نبود جر خانم رجبی که طبق معمول با صدای گرم خود ما را مهمان کردند. اولین شعری که انتخاب کرده بودند، تصنیف بنگر به جهان یا هیچ از اجراهای محسن نامجو بود. باید اعتراف کنم که تا آن زمان این اجرای آقای نامجو را نشنیده بودم ولی آواز خانم رجبی بدلم نشست
همزمان با شروع خواندشان، خانم رجبی گوشی خود را بمن دادند تا اجرای برنامه را ضبط کنم. از آنجا که خیلی به تکنولژی واردم!! با عجله کمی گوشی را جابجا کردم تا تصویر درست در کادر باشد و به دو نفری که در دو طرفم حاضر بودند تصویر روی گوشی را نشان دادم که مطمئن شوم همه چیز درست است و تصویر ضبط می شود. آنها نیز با تکان دادن سر تایید کردند. خلاصه خانم رجبی هم یکی از بهترین اجراهایشان را به ما و شنوندگان برنامه هدیه دادند. ته دلم از اینکه این اجرا به نحوی فیلم برداری می شد خوشحال بودم
زمانیکه آواز ایشان به پایان رسید، گوشی را برگرداندم. خانم رجبی نگاهی به گوشی انداختند و گفتند: "باید این دکمه قرمز را فشار می دادید تا ضبط میشد." خلاصه معلوم شد که در تمام مدتی که گوشی بدست ژست فیلمبرداران را گرفته بودم، اصلا هیچ چیزی ضبط نشده بود. کلی شرمنده شدم. دیدم که توانایی بنده در فیلمبرداری برای ایشان سودی نداشت، گفتم حداقل
ماجرا را اینجا بنویسم تا خاطره ای شود از هیچ
اجرای خانم رجبی برای مدت یک هفته روی سایت رادیو (قسمت اول 5/3/12 ساعت 19، دقیقه 48.50) خواهد بود
© All rights reserved
Tuesday, 5 March 2013
Monday, 4 March 2013
شاهنامه خوانی در منچستر _14
تا آنجا رسیده بودیم که سلم و تور تصیم گرفتند قبل از اینکه منوچهر تمامی فنون جنگی را از پدر پدربزرگش فریدون بیاموزد و به خونخواهی پدرش ایرج لشگرکشی کند، به پیکار وی بشتابند. پس لشکری آراستند و سوی ایران راه افتادند و فرستاده ای فرستادند که به منوچهر بگوید که به خاطر اینکه فرزند دختر ایرج است و نه پسر او، سزاوار جانشین پادشاه شدن نیست
بدو گفت نزد منوچهر شو
بگویش که ای بی پدر شاه نو
اگر دختر آمد ز ایرج نژاد
ترا تیغ و کوپال و جوشن که داد
+++
منوچهر خندید و گفت آنگهی
که چونین نگوید مگر ابلهی
سپاس از جهاندار هر دو جهان
شناسنده ی آشکار و نهان
که داند که ایرج نیای منست
فریدون فرخ گوای منست
کنون گر بجنگ اندر آریم سر
شود آشکارا نژاد و گهر
که چندان نمانم ورا دستگاه
به زرور خداوند خورشید و ماه
که بر هم زند چشم زیر و زبر
بریده به لشکر نمایمش سر
جالب اینجاست که شاهنامه حدود 1000 سال پیش نوشته شده و پادشاهی آن موقع از پدر به نوۀ دختری رسیده. تقریبا شبیه قانونی که به تازگی و در قرن بیست و یکم در تاریخ انگلستان ثبت شد و بر طبق آن اولین فرزند پادشاه به تخت سلطنت نشانده می شود چه دختر باشد و چه پسر
+++
اشعار زیر هم برایم آشنا بود و مرا به یاد جنگ ایران و عراق انداخت
بکوشید کاین جنگ آهرمنست
همان درد و کین است و خون خستنست
همه در پناه جهاندار بید
میان بسته دارید و بیدار بید
بهشتی بود شسته پاک از گناه
کسی کو شود کشته زین رزمگاه
بریزند خون و بگیرند بوم
هر
آن کس که از لشکر چین و روم
همه
نیکنامند تا جاودان
بما
نند با فره ی موبدان
+++
بیت پندآموز این هفته هم برایم بیت زیر بود
زمانه بیک سان ندارد درنگ
گهی شهد و نوش است و گاهی شرنگ
لغاتی که آموختم
هژبر = شیر، پهلوان
شرنگ = زهر
قسمت های پیشین
http://sharp-pencils.blogspot.co.uk/2012/11/blog-post_6.html
© All rights reserved
Saturday, 2 March 2013
WoW, today is sunny!
امروز هوا آفتابی است و نیازی در ذهنم زمان شستن ملحفه ها و پرده ها را یادآور می شود
باید حتما وقتی را هم برای رسیدگی به خاک گلدان ها اختصاص دهم
و نفس کشیدن
© All rights reserved