You have stumbled across a floating bottle. Are you interested enough to read the content of the message inside? مهم نیست که کی هستم و چی هستم. سخنی دارم با سنگ صبور قلم؛ آنرا بشنو، اگر مایلی
Pages
▼
Monday, 23 November 2015
یادداشت های شهیره در ایران 1394
در حالیکه خطاطی می کرد جمله ای گفت که فکرم را تا مدتها
بخود مشغول داشت. "این دنیای زنگ تفریح است، ساعت بعد حساب داریم".
+++++++++++
نفیر
آنقدر تو فکر تعبیر جغد سفیدی
که دیشب در خواب دیدم فرو رفته بودم که اصلا متوجه نشدم که کی مینی بوس به سردخانه
رسید. طبق معمول چند دقیقه هم توی این ایستگاه توقف داشتیم. پرده ی
سدری رنگی، که قسمت دولا شده ی بالا و پایینش با عبور از دو میله ی متصل به پنجره بغل
محکم میشد، را از جلوی شیشه عقب زدم و به بیرون نگاه کردم. کامیونی کنار جاده پارک
شده بود، شخصی که پشتش بمن بود پا را در رکاب پشت کامیون انداخت و از قسمت عقب
کامیون بالا رفت. از همانجا به داخل کامیون نگاهی انداخت و با صدای بلندی گفت "همه
ی بارها را زدین دیگه؟" جواب نفر دوم که باید راننده ی کامیون می بود را
نشنیدم. چیزی آشنا در صدای شخص اولی موج میزد که حواسم را پرت کرد. نگاهم را به
صاحب صدا دوختم، بعد از چند لحظه از کامیون پایین پرید و سعی کرد تا با بهم سفتن
دستانش خاکی که در اثر تماس با جداره ی کامیون روی انگشتانش نشسته بود را پاک کند.
وقتی چرخید، دلم ریخت. خودش بود! امیر، خواستگار قبلیم.
در مینی بوس بسته شد و راه افتادیم. به سمت
پنجره چرخیدم تا جایی که میشد به عقب نگاه کردم. موهایش را خیلی کوتاه کرده بود و
ته ریشش هم بلندتر از معمول بود، شاید کمی هم لاغرتر شده بود ولی کلا قیافه اش مثل
قبل بود. حالم دگرگون شد، دلشوره ی غریبی سراغم آمد، قلبم تندتر از معمول می زد و
دهانم به خشکی چوب شده بود. خودم را با گوشه ی چادرم باد زدم. یاد قدیم افتادم و دعوای خانواده ها سر مهریه.
عجب اسم خنده داری داره، مهریه! تنها چیزی که درش دخالت نداره مهره.
عجیبه که بعد این همه سال جلوی
سردخانه می دیدمش. شاید این دیدار بی ارتباط به خواب شب قبلم نبود، بومی بر فراز بختی
کشته شده با دشنه ی رسم.
+++++++++++++++
سنگ پای قزوین
یه جور سرطانی در وجودش رشد
کرده بود که تراکم اعتماد به نفسش را بیمارگونه بالا می برد. شاید هم دچار یه جور
خودستایی محض بود. فکر می کرد که هر کاری که جنس زن انجام بده، هر لباسی که بپوشه،
هر لبخندی که بزنه، هر جوری که موهایش را درست کنه و هر حرفی که بر لبانش جاری بشه
برای خاطر جلب توجه مردهاست. مردهایی که صد البته در برداشت بیمار گونه ی او دائم
التحریک بودند. کسانی که هیچ مسئولیتی برای کنترل خود نداشتند و حتی با وجود پا به
سن گذاشتن و داشتن همسر و فرزند از قاعده ی دائم التحریکی مستثنا نبودند. نمی دانم
با این طرز تفکر به زنان بیشتر توهین می کرد یا به مردان! یک بار در ضمن سخنان بی
شک ارزنده اش اشاره ای توهین آمیزی به عقل زنان داشت و سعی در توجیه اجحافی که بر
زنان رفته و می رود. ولی نگفت چرا در صورت تخلف از قوانین این ناقص العقلان مشمول
مجازات تمام و کمال یا شاید هم بیشتر از معمول می شوند!
+++++++++++++
عادت به ظلم
با نظام تدریس امروزه آشنا
نیستم، ولی در دوران ما پنج سال دبستان، سه سال راهنمایی و چهار سال هم دبیرستان
داشتیم. برای به سرانجام رسانیدن این دوره و به مناسبت بزرگداشت پایان دوازده سال
تحصیلات ابتدایی و متوسطه با بچه های دبیرستانی به رستورانی رفتیم. اولین باری هم
بود که با هم (بخصوص دسته جمعی) جایی می رفتیم. پر از شوق بودیم، درس تمام شده بود
و هر کدام برای زندگی آینده ی خود نقشه می کشیدیم و رویایی می بافتیم. قرار بود
بعد از این، راه موفقیت راحت و بی دردسر پیش پایمان باز شود. خیلی دلم می خواست با
دوستان تماسی داشته باشم و در نشستی دوستانه از میزان صحت و سقم این تئوری با خبر
بشوم. باری جمعی پر خنده داشتیم. همانگونه که رسم دوران نوجوانی است، آسان و
سخاوتمندانه می خندی. در همین موقع آقایی که در رستوران کار می کرد نزدیک میز شد و
در کمال بی ادبی گفت با لخنی تند گفت: "ساکت باشید وگرنه می اندازمتان بیرون".
نه که مزاحم کسی بودیم. در رستوران جز ما کس دیگری نبود. بهرحال با این تشر ساکت
شدیم و دیگر جز با زمزمه سخنی بین ما ردوبدل نشد. چند دهه از آن زمان گذشته ولی
هنوز ماجرا را فراموش نکردم. نه اینکه بی ادبی و دخالت در کارهای دیگران امری غیرعادی
بود و از این رو این نادر پدیده در ذهنم نشسته، نه. ولی از خودمان تعجب می کنم که چرا
بلند نشدیم و از رستوران بیرون نرفتیم.
© All rights reserved
Sunday, 22 November 2015
Saturday, 21 November 2015
Monday, 21 September 2015
سیاه یا چسب
زیبایی و نجابت اجباری است. چنانچه شکل و شمایل یا رفتار و افکارت با معیارهای از پیش دیکته شده ی زیبایی و پاکدامنی هم ترازی ندارد، باید خود را اصلاح کنی. چاره کار خرج کردن، تیغ جراحی، از چشم ها نهان شدن یا کمی تظاهر است. پول نداری؟ باید قرض بگیری. دیگران وظیفه دارند تا هزینه ی زیبایی تو را بپردازند. عمق پاکدامنی هم که به ضخامت کفن سیاهی است که خود را در آن می پیچیی. نگرش و اندیشه؟ نگران نباش. هزار توی افکار می تواند پوسیده باشد و به اعتبار سکون متغفن؛ باکی نیست. تو در ظاهر معنی پیدا می کنی و بس. پس ظاهر را به تحمیل ها بیارا و از انظار بپوشان. نماد یک هنگامی با تعاریف جامعه را پذیرا باش تا کامروا گردی
© All rights reserved
Wednesday, 16 September 2015
راند دوم: مردم 1 دولت 0
اگر لغتswarm در انگلیسی دقیقا معادل فارسی "خس و خاشاک" نباشد، حداقل از
لحاظ تاریخی می توان این دو لغت را هم تراز دانست. دیوید کامران نخست وزیر وقت
انگلستان swarm را برای توصیف موج پناه
جویانی که بخصوص از جانب سوریه به اروپا روی آورده بودند بکار برد. حدود دو تا سه
ماه پیش کمپین تبلیعات بر علیه مهاجران به حد اعلای خود رسید و رساناها همواره
مصاحبه ها و برنامه هایی علیه مهاجران می گذاشتند. به راحتی صدای اعتراض گروهی از
مردم انگلیس برعلیه دید و افکار نژاد پرستانه ی دولت در بوق و کرنای این کمپین رادیو
و تلوزیون گم شد. ولی ناگهان ورق برگشت و دولت مجبور به تغییر روش شد. اگرچه به ظاهر
مردم این دور برنده شدند، شک دارم که این رویه ادامه داشته باشد و دیر یا زود
احتمالا با علم کردن عملکردی منفور از شخصی که مثلا به عنوان پناه جو وارد این
کشور شده مجددا دولت بر کرسی برنده تکیه خواهد زد.
A few months ago, there was hardly any night that TV didn't have interviews with selected people or officials who had a lot to say about the negative effect of migration on the economy and the general well being of the society. Even the phrase asylum seeker was almost always referred to as migration. Suddenly, probably not autonomous to the vivid images of young people dying after risking escape, the campaign could no longer be followed in its original shape. Even David Cameron was forced to reconsider the government’s inaction in response to the human catastrophes. But it probably won’t last.
© All rights reserved
Tuesday, 15 September 2015
First turning
Today I saw a tree surrendering to the autumn. Its leaves were turning yellow. I guess it's official: "autumn is here", which is fine, but didn't summer go very fast this year?
امروز با اولین درختی که تسلیم پاییز شده بود مواجه شدم. وقتشه که باور کنیم پاییز برگشته
© All rights reserved
Monday, 14 September 2015
پرسه و قهوه به شرط کتاب 3
همراه گروهی از کتاب دوستان و علاقمندان بناهای تاریخی در منچستر به "حمام ویکتوریا"* سری زدیم و برنامه ی اخیر "پرسه و قهوه به شرط کتاب" را در مکان تاریخی این بنا اجرا کردیم
با تشکر از همه دوستان که ما را همراهی نمودند بخصوص آقا کیومرث که ضمن اشاره به داستان فلک ناز خاطرات دوران کودکی خود را (از زمانی که پدر بزرگ برای بچه ها که دور کرسی جمع می شدند این داستان را می خوانده) با ما سهیم شدند
برنامه های دیگر پرسه و قهوه به شرط کتاب
http://sharp-pencils.blogspot.co.uk/2015/07/blog-post_21.html
*Victoria Baths
++++++++++++++++++++++
Related previous posts
© All rights reserved
Saturday, 12 September 2015
آفتابِ ماه
گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من
آنچه البته به چایی نرسد فریاد است
+++
زشیخ شهر جان بردم به تزویر مسلمانی
مدارا گر به این کافر نمی کردم چه می کردم
+++
تصادفا کتاب "مجموعه آثار یغما جندقی، تصحیح: سید علی داود، با مقدمه ای از دکتر باستانی پاریزی، انتشارات توس، 1357" را در قفسه ی کتابخانه ی دانشگاه منچستر دیدم. کنجکاو شدم و چون اطلاعاتی در مورد یغمای جندقی نداشتم، کتاب را به امانت گرفتم و شروع به خواندن کردم. یغما متولد 1196 در هشتاد سالگی 1276 ه. در خور وفات یافت و در بقعه ی امامزاده داود دفن شد. "بنده ی فرمان خود هستم که پوستین ایمان برکنم، نه مطیع دیگران می شوم که آستین پوستین در پوشم" ص11
یغما شاعر آزاده ی دوران قاجار بوده که به مداحی نپرداخته. نگاهی به اشعار یغما جسارت وی را نمایان می سازد، وی در بیان پلیدی ها حتی کلمات ناپسند و ناسزا و هزل را هم در اشعارش گنجانده. یغما خطی خوش نیز داشته و از وی متون چند متن دست نوشته باقی است از جمله: برهان قاطع که در سال 1240 ه نوشته
دلم از زندگانی سخت سیره
بمیرم هر چه زوتر باز دیره
زنان را دل سرای درد و ماتم
تن مردان نشان تیغ و تیره
پسر در خون طپان، دختر عزادار
برادر کشته و خواهر اسیره
تخلص میرزا ابوالحسن در ابتدا "مجنون" بوده ولی پس از توطئه ای اموال وی توقیف می شود و خود وی نیز به فلک بسته می شود. وی به شاه عبدالعظیم پناه برده و در آنجا منزوی می شود و تخلص خود را از مجنون به یغما تغییر می دهد
به من از مال دنیا یک تخلص مانده مجنون است
بکار آید گرای (گرآیی) لیلی وش آنرا نیز یغما کن
آثار یغما را می توان به غزلیات، هجویات و مراثی وی تقسیم کرده. کتاب مذکور اشعار یغما را قالب جدیدی معرفی می کند که بعدها اشعار دوران انتلاب مشروطه از آن برداشت شده. همچنین ادوارد براون یغما را مبتکر سبک "نوحه سینه زنی" می داند
رباعی سنگ مزار یغما اینگونه است
یغما من و بخت و شادی و غم با هم
کردیم سفر به ملک هستی زعدم
چون نوسفران زگرد ره بخت بخفت
شادی ره خود گرفت، من ماندم و غم
+++
کتاب راکه خواندم تصمیم گرقتم چند خطی برای یاداوری بخود هم شده اینجا بنویسم ولی گرفتاریهای معمول مجال نمی داد. متنی را بر کاغذ پاره ای نوشتم که آن نیز به فراموشی سپرده شد. تا آنکه چندی پیش یکی از مجلات "ره آورد*" را ورق می زدم رسیدم به کپی عکسی که قبلا در کتاب بالا از یغما دیده بودم. توجهم به مقاله جلب شد. مقاله بر اساس سلسله ی گفتارهای حبیب یغمایی در رادیو ایران در سال 1341 بود. از آنجا که با خواندن مقاله نکاتی را که قبلا خوانده بودم برای مجددا احیا شد، تصمیم به نوشتن این متن کردم
دل اگر شاد بود، خانه چه دوزخ چه بهشت
رنج اگر دور زتن، جامه چه پشمینه چه برد
تا توان کاست غم از بهر چه جان باید کاست؟
تا توان خورد می از بهر چه غم باید خورد؟
...
منع یغما مکن از باده به اندیشه مرگ
گر خوری ورنخوری باده که می باید مرد
+++
* زه اورد، شماره 63، 1383،
© All rights reserved
Friday, 11 September 2015
عشق من عکاسی
در دورانی سخت، عکاسی ریسمانی بود که مرا که خارج از جادبه ی منطق و در بی وزنی مطلق سیر می کردم به عالم فانی پیوند می داد و هنر رویین تن بودن را در وصالی ناممکن میسر می ساخت
I managed to escaped the gravity of logic at one stage. And photography was the rope connecting me to the world.
© All rights reserved
Thursday, 10 September 2015
قولی به خود
نه می خواهم زیر حرفم بزنم
نه می توانم روی حرفم بمانم
در امتداد حرفم قدم برداشتن بهترینه که از من ساخته است
به آن می پردازم
© All rights reserved
Thursday, 3 September 2015
فلک ناز
وه! چه کشفی بود. دوتا کتاب قطور دستم سنگینی می کردند، چرخیدم تا اونها را لحظه ای روی قفسه ی روبرو بگذارم، که چشمم افتاد به کتاب فلک ناز. عجب سعادتی. البته کتاب چاپ جدیده و احتمالا در برخی جاها نوشته ها دست خورده، ولی حداقل شانس اینرا دارم که بخشی از این کتاب را بخوانم. حداکثر کتابی را که می توانستم از کتابخانه به امانت بگیرم، گرفته بودم. دست به دامان دوستی که همراهم بود شدم تا ایشان کتاب را با کارتشون بگیرند. باری، آقا کیومرث می گفتند که وقتی در دوران بچگی موفق شده بودند که دو ریال پس انداز کنند، کتاب فلک ناز را که قیمتش 3 ریال بوده با تخفیف خریدند. پرسیدم هنوزم این کتاب را دارید؟ پاسخ ایشان را درست بخاطر نمیاورم ولی از سرنوشت اون کتاب در حال حاضر اطلاع ندارند. بهرحال در برنامه ی پرسه و قهوه بشرط کتاب قراره که ایشون در مورد این کتاب صحبت کنند
© All rights reserved
Monday, 31 August 2015
Sunday, 30 August 2015
دور تسلسل
با هر نفس عميق نيشتر دردي در شانه ام فرو مي رود
با اين حال ارامم، آرام آرام
...
بايد تابستان را پيدا كنم
جايي پنهان شده، يا پنهانش كرده اند
"منتظرم"
"منتظرم"
...
شير برنج و شربت توت فرنگي
حتي ليوان لبريز از يخ
نه حس گرما را الغا مي كند
و نه جواز انتظار را باطل
© All rights reserved
Thursday, 27 August 2015
Persian-Seda
حدود چهارسالی هست که افتخار همکاری با رادیو صدای آشنا منچستر (سه شنبه ها از 7 تا 9 شب به وقت لندن، بر موج 96.9 اف.ام.) را دارم. البته سابقه کار رادیو به زبان فارسی در منچستر به نزدیک یک چهارم قرن می رسد، به همت دوستان رادیویی بخصوص عمو رحیم. سه شنبه گذشته بیست و چهارمین سالگرد رادیو را جشن گرفتیم. در مورد خاطرات رادیو صحبت می کردیم، گفتم این رادیو تنها شانس ما برای گوش دادن به برنامه ای به زبان فارسی بود، چرا که در آن زمان از اینترنت و تلوزیون های ماهواره ای خبری نبود. تماس با ایران فقط از طریق تلفن امکان داشت و آن هم بسیار گران بود. جماعت ایرانی هم پراکنده و در ترس از یکدیگر بسر می بردند. خلاصه همت دوستانی چون خانم مرجان و آقایان عمو رحیم، آقای نکته چی و دکتر رضی صدای فارسی را به خانه های ما میاورد
Photo: Firozeh
با تبریکات ویژه به همکاران قدیمی و جدید رادیو (تیم رادیو در حال حاضر شامل خانم ها:مرجان، دریا، فیروزه، بیتا و اینجانب و آقایان رحیم، نکته چی و دکتر رضی می شود) و سپاس از شنوندگان گرامی که در موفقیت برنامه های فارسی رادیو صدای منچستر سهیم بوده اند
بیست و چهارمین سالگرد رادیو صدای آشنا مبارک باد
Happy anniversary to Persian-Seda radio 96.9 AllFm Tuesdays 7-9
Tuesday, 18 August 2015
مثلا تابستونه
It's so cold. I'm going to turn the central heating on, I don't care if this is August!
چقدر سرده. يخ كردم. ميروم شوفاژها را روشن كنم، انگار نه انگار كه فصلي هم بنام تابستان هست. مثل يه كارتون
Danger mouse
بود كه.طرف يكجا مثلا همه ي أب هاي دنيا را مي دزديد و بعد اونا رو به قيمّت خيلي بالا مي فروخت، گرماي تابستان را كسي دزديده
© All rights reserved
Sunday, 16 August 2015
پیروزی قسمت دوم
تو رستوران منیژه همچنان سرسنگین بود. سعی می کرد از نگاه من فرار کنه، سرش را پایین انداخته بود و با غذاش بازی می کرد. گفتم: هنوزم دلخوری
چادرش را جلوتر کشید : نباید باشم؟
ببین منیژه جان، سرمون خیلی شلوغ بود، یکی از بچه ها هم مریض بود، من باید جورشو می کشیدم
فقط آهی کشید
خب، ببخشین خانم، دیگه تکرار نمیشه. دفعه دیگه اینطوری شد میگم حاج خانم ما گفتن من نباید دست به سیاه و سفید بزنم. خوبه؟
خندید. باز هم همان لبخند جادوییش، فکر کردم، هیچ وقت از این لبخند سیر نمی شوم. سرم را به طرفش خم کردم و آرام گفتم: دیوانه دوستت دارم
در حالیکه هنوز می خندید، به اطرافش نگاه کرد، لبش را گاز گرفت و باز چادرش را توی صورتش کشید. چشمان قهوه ایش برق می زد. نصفی از کباب کوبیده ای که در بشقابش بود را برید و گوشه ی بشقاب من گذاشت. گفت: زیاده
اون روز اصلا نمی توانستم پیش بینی کنم که روزی دست رو منیژه بلند می کنم. البته تقصیر خودش بود، اعصابم رو خرد کرده بود. مگه چیکار کرده بودم؟ خلاف شرع که نبود! اینهمه زن با هوو به آرامی کنار میان. ولی منیژه که تصادفی جریان صیغه رو فهمیده بود تو روم وایساد. می گفت اگه من مردی را صیغه کرده بودم، تو چکار می کردی؟ تو رو به خدا می بینین، آخه اینم حرفه؟
© All rights reserved
گامی به بلندای استیلتس
The British Museum, London
گاهی آنقدر بلند اقبال می شوی که انگار کوتاه قامتیت را جفتی
stilts*
جبران کرده
ولی، وای به روزی که بیفتی
ولی، وای به روزی که بیفتی
راستی معادل فارسی این کلمه چیست*
© All rights reserved
Friday, 14 August 2015
پيروزي قسمت اول
اولین روزی که از دستم دلخور شد رو یادم میاد، اون روز سرم خيلي شلوغ بود دو تا وانت بار را بايد راه مي انداختم، از قبل هماهنگ شده بود و مورد جهاز تازه عروسي بود كه بايد جابجا مي شد. مريضي يكي از راننده ها همه برنامه روز رو بهم ريخته بود. مجبور بودم خودم مسئوليت يكي از وانت بإرها را بعهده بگيرم. منيژه هم بند كرده بود كه بايد ببينمت، بهش گفتم اخه عزيزم من كار دارم و نمي توانم همه چيز را ول كنم و در خدمت تو باشم. از لرزش صداش معلوم بود کهناراحت شده
احساس گناه کردم و از خودم بدم آمد، ولي چاره اي نبود اگه مي خواستم وضعيت خودم رو كامل براش شرح بدم تمام روز به سوْال و جواب مي گذشت، كجا بايد بري؟ تو چرا؟ كس ديگه اي نيست؟ چيزي جابجا نكني، سنگين برنداري، چيزي نشكنه و هزاران سوْال ديگه و شرط و شروط.
بايد تلفن رو تموم مي كردم، ميشد بعدا از دلش دربيارم. تصميم گرفتم شب با يه دسته گل برم خونشون و شام به رستوراني در همسايگي خونشون دعوتش كنم. مطمئن بودم اينكه با هم براي شام بريم بيرون موردي نخواهد داشت و پدرش اجازه ميده مخصوصا كه رستوران همسايه خونه خودشون هم بود و حتما راحت ميشد ما رو تحت نظر داشت تا مبادا خلافي ازمون سر بزنه
© All rights reserved
بارش گزار
ساعت از يازده گذشته با اين حال هنوز حتي از شدت باران سيل اسايي كه از اول صبح بي وفقه باريده كاسته نشده. بعد از صبحانه دوباره به تخت برگشتم. برنامه امروز را رديف كرده بودم كه مثلا امروز به خريد اختصاص داشته باشه ولي الان حتي تصور بيرون رفتن از خانه وحشتناكه. اخه اين همه باران جز شاهدي بر سوراخ شدن (البته شايد لفظ قلوه كن شدن مناسب تر باشه) تا لإيه هاي استري اوزون مگه تعبير ديگه اي هم ميشه داشته باشه
با خودم فكر مي كردم بد نبود كه كمي از اين بارون را مي شد فرستاد به ايران و معادلش آفتاب از ايران گرفت. ولي شايد هم نه، چرا كه حتما توافق خورشيدي پيچيده تر از توافق هسته اي است، هرچي نباشه حق خورشيدي مسلم تر از حق هسته ايي به نظر مياد
© All rights reserved
Thursday, 13 August 2015
A sigh of relief
Prologue = 😱
****************
Sickness proved to be more effective than the alarm clock. It even made her bypass the stage of coonfusion between sleep and awareness, hence saving her at least 5 min.
She raised her head and looked in the bathroom mirror. Pronounced dark circles under her eyes looked as if they have always been there, even though their apparent permenant position was only forged recently.
The petty desire to brush her teeth was soon overruled by the fear of throwing up again. She walked back to the bedroom and looked at the bedside clock ,5.17am. She climbed under the quilt and tried to calm herself by focusing on her breathing, the way she was instructed to do in the yoga class. There was still time, At 6.30 the A-level results would be available on line.
*****************
Epilogue = ☺️
****************
Sickness proved to be more effective than the alarm clock. It even made her bypass the stage of coonfusion between sleep and awareness, hence saving her at least 5 min.
She raised her head and looked in the bathroom mirror. Pronounced dark circles under her eyes looked as if they have always been there, even though their apparent permenant position was only forged recently.
The petty desire to brush her teeth was soon overruled by the fear of throwing up again. She walked back to the bedroom and looked at the bedside clock ,5.17am. She climbed under the quilt and tried to calm herself by focusing on her breathing, the way she was instructed to do in the yoga class. There was still time, At 6.30 the A-level results would be available on line.
*****************
Epilogue = ☺️
© All rights reserved
Tuesday, 11 August 2015
یک کتاب
دیروز ضمن "پرسه و قهوه به شرط کتاب" یکی از دوستان (س) از همه پرسید: "اگر می خواستید یک کتاب را به عنوان بهترین کتابی که خوانده اید نام ببرید کدام کتاب را انتخاب می کردید؟". کمی فکر کردم. اول نمی خواستم همان موقع پاسخ بدهم چون با خودم گفتم باید حسابی در این مورد فکر کنم. ولی دیدم اگر در مورد انتخابم شک دارم یا اگر کتابی هست که همان موقع اسمش در ذهنم جرقه نزده، نمی تواند عنوان بهترین کتابی که خوانده ام را داشته باشه. این بود که تاخیر بیشتر را جایز ندانستم و کتابی که نظرم در آن موقع بهترین انتخاب بود نام بردم. اسم کتاب چشمهایش اثر بزرگ علوی
راستی چه عالی میشه اگر دوستان عنوان کتاب مورد علاقه خودشون را در صفحه "پرسه و قهوه به شرط کتاب" بنویسند
© All rights reserved
Sunday, 9 August 2015
باز هم آفتاب لطفا
دیروز اولین روز آفتابی منچستر در سال جاری بود (البته قبلا هم چند روز گرم و تابستانی داشتیم ولی من در منچستر نبودم). همه کارهایم را کنار گذاشتم و تمام روز را در حیاط گذراندم. چه لذتی داشت، تماشاگر آفتاب بودن، وقتی که چشم ها اینگونه به باران خو گرفته. شب هم اتفاقا بازپخش برنامه ای از تلوزیون جمهوری اسلامی ایران را نگاه می کردم که به بحران بی آبی در ایران اشاره ای داشت
هوای ایران و انگلستان هم مثل طرز تفکر و رفتارهای اجتماعی غالب در این کشورها بی بهره از افراط و تفریط نیست
کاش جایی هم بود که خط میانه ای حاکم بود
© All rights reserved
Wednesday, 5 August 2015
war crime
Remember, remember:
If my memory serves me right, up to now on the anniversary of this catastrophe there was talk of celebrating "the end of war in Europe". 2015 is the first time that there has been a mention of this war crime on the news. But even now there were attempts to show this as a blessing in disguise, as it pevented further loss of lives!!!!!!!!!!!!!
"In August 1945, during the final stage of the Second World War, the United States dropped atomic bombs on the Japanese cities of Hiroshima and Nagasaki. The two bombings, which killed at least 129,000 people, remain the only use of nuclear weapons forwarfare in history..."
https://en.wikipedia.org/wiki/Atomic_bombings_of_Hiroshima_and_Nagasaki
I wonder why they talk about it now. Why now?
If my memory serves me right, up to now on the anniversary of this catastrophe there was talk of celebrating "the end of war in Europe". 2015 is the first time that there has been a mention of this war crime on the news. But even now there were attempts to show this as a blessing in disguise, as it pevented further loss of lives!!!!!!!!!!!!!
"In August 1945, during the final stage of the Second World War, the United States dropped atomic bombs on the Japanese cities of Hiroshima and Nagasaki. The two bombings, which killed at least 129,000 people, remain the only use of nuclear weapons forwarfare in history..."
https://en.wikipedia.org/wiki/Atomic_bombings_of_Hiroshima_and_Nagasaki
I wonder why they talk about it now. Why now?
به نظرم آمد که امسال (2015) اولین سالی است که در چنین روزی اخبار انگلستان بجای بوق و کرنای جشن پایان جنگ در اروپا به سالروز یا شاید سالشب این فاجعه پرداخت. با خودم فکر می کردم چرا حالا؟ چه چیزی باعث شده که امروز زمان مناسبی برای بازکردن پرونده این جنایت شناخته شود؟
که رفتگرها مرگ را از کوچه ها رفتند
نوزدان جلوتر از آنکه نطفه اشان بسته شود
درد را با شیر مکیدند
و جان کندن را زیستند
نوزدان جلوتر از آنکه نطفه اشان بسته شود
درد را با شیر مکیدند
و جان کندن را زیستند
چرا که جمعی آمدند، بدون اینکه فرود آیند
تا نسل های آینده
را کشتند و سوزاندند
...
حال با وقاحت می گویند که از کشته شدن بیشتر نجات دادند
! ما چرا آسان فراموش کرده ایم
تا نسل های آینده
را کشتند و سوزاندند
...
حال با وقاحت می گویند که از کشته شدن بیشتر نجات دادند
! ما چرا آسان فراموش کرده ایم
© All rights reserved
کتاب "...و انسان را آسایشی نیست"
روز یکشنبه 12 ژوئیه طی مراسمی از کتاب "...و انسان را آسایشی نیست" ترجمه ی آقای رحیم زاده رونمایی شد
نیمی از بهای فروش کتاب به سازمان خیریه انجمن حمایت از بیماران سرطانی (مرکز تخصصی رادیو تراپی انکولوژی رضا) در مشهد تعلق خواهد گرفت
چنانچه مایل به تهیه این کتاب هستید، مستقیما با ایشان (ایمیل آدرس زیر) تماس بگیرید
نیمی از بهای فروش کتاب به سازمان خیریه انجمن حمایت از بیماران سرطانی (مرکز تخصصی رادیو تراپی انکولوژی رضا) در مشهد تعلق خواهد گرفت
چنانچه مایل به تهیه این کتاب هستید، مستقیما با ایشان (ایمیل آدرس زیر) تماس بگیرید
rahim.rahimzadeh@sky.com
+++
در ادامه به گزارش کوتاهی از این مراسم می پردازیم
یکشنبه 12 ژوئیه در کانون فرهنگی و هنری ایرانیان منچستر غوغایی برپا بود. جمعیتی از دوستان و آشنایان آقای رحیم زاده برای شرکت در مراسم رونمایی از کتاب ایشان جمع شده بودند. "...و انسان را آسایشی نیست" ترجمه ی اثر استیون کی توسط آقای رحیم زاده است که در بهار 1394 در ایران با تیراژ 1000 نسخه توسط انتشارات اندیشه معاصر چاپ شده. این کتاب با حمایت کانون فرهنگی و هنری ایرانیان منچستر در این سوی آب نیز در اختیار علاقمندان قرار گرفت
در طی مراسم رونمایی چند گروه موسیقی (کاظم شاکری و مازیار، مهدی و مهدی و سیما، ثریا و مازیار) هنرنمایی کردند؛هاله جلالی یکی از سروده های خود را با نوای سنتور فرشید اجرا کرد؛ بنده وظیفه ی نقد کتاب را به عهده داشتم و آقای عدل در پی سخنانی در مورد سهمی که از فروش کتاب به انجمن حمایت از بیماران سرطانی (مرکز تخصصی رادیو تراپی انکولوژی رضا) در مشهد تعلق می گیرد اطلاعاتی را در اختیار حضار قرار دادند. در پایان آقای رحیم زاده تاریخچه ای از فعالیت های خود را در زمینه ترجمه کتاب بیان کردند
در کتاب "... و انسان را آسایشی نیست" شخصیت اصلی داستان کریم فردی عراقی است که برای فرار از فشار زندگی در کشوری تحت سلطه ی صدام اقدام به فرار از عراق و مهاجرت به انگلستان می کند. برخلاف تصور ابتدایی وی، که می تواند برداشت خیلی ها از زندگی در جامعه غربی باشد، مشکلات با شروع زندگی در غرب پایان نیافته و فقط از شکلی به شکلی دیگر درآمدند. تمرکز داستان بر روابط اعضای خانواده با هم و با محیط اطراف است و می تواند برخی از تجارب مهاجرت در طیف وسیعی از ایرانیان را نیز شامل شود
داستان تاملی است در زندگی یک خانواده پناه جو و بهایی که آنها برای رهایی از روزمرگی تحت سلطه ی دیکتاتوری می پردازند
© All rights reserved
Wednesday, 22 July 2015
Tuesday, 21 July 2015
جیرجیرک احمد غلامی
امروز برنامه کاریم سبکتره شاید هم به همین دلیل عجله ای برای بیرون آمدن از تخت نداشتم، عجیب دلم هوس کتاب و نوشتن کرده
تصمیم گرفتم روز را با خواندن شروع کنم، کتاب جیرجیرک نوشته احمد غلامی (نشر چشمه) را که چندی پیش از کتابخانه گرفتم، از میان ردیف کتاب های منتظر خواندن که روی میز عسلی کنار تختم قرار دارند، بیرون کشیدم، مجددا زیر لحاف، که در این نم و خنکی صبح تابستانه منچستر به حرارتش نیاز داشتم، رفتم و تا پایان داستان از جا تکون نخوردم
اگرچه داستان تم غمگینی داشت، خواندنش شیرین و خالی از لطف نبود. برخی دورانها و اتفاقات را اگر تجربه کرده باشی، حتی پس از فراموشی، فقط با یک اشاره آنها را مجددا نه تنها بیاد میاوری که زندگی می کنی. انقلاب و جنگ از این مقوله اند. جیرجیرک از نوع داستان هایی بود که خاطره هایی که شاید با سختی فراموش کرده بودم یا هولشون داده بودم تو بخش تاریکتری از حافظه، را جانی دوباره بخشید. حال خاطرات مثل صدای یکنواخت جیرجیرک در گوشم بی وقفه تکرار می شوند ولی می دانم به زودی باز به فراموشی آنها عادت می کنم
سبک نوشته ی جیرجیرک شیوا و خواندنش آسان بود، پرش بین ماجراهای داستان اگرچه فراوان ولی نرم و به آسانی قابل درک بود. داستان از کلیشه های معمول حوادث جنگ و شهادت دور بود و آدم های داستان، اگرچه از قماش مختلف، تک بعدی نبودند
برای جلسه بعدی "پرسه و قهوه به شرط کتاب" در مورد جیرجیرک صحبت می کنم. خب از ستون کتاب هایی که روی میز عسلی منتظر خواندند یکی کم شد ولی چون می خواهم از احمد غلامی بازهم بخوانم بی شک به زودی به تعداد کتاب ها اضافه نیز خواهد شد
© All rights reserved
Monday, 20 July 2015
شاهنامه خوانی در منچستر 73
صبح هوا کمی آفتابی بود و تصمیم داشتیم جلسه را به حیاط ببریم، البته اینکار انجام هم شد ولی بعدا (اهدایی هوای همیشه بارانی منچستر) مجبور شدیم باز بساط را جمع کنیم و داخل اتاق بیایم
باری، تا اینجا داستان را دنبال کرده بودیم که سپاهی از ایران با تژاو رودررو می شود. گیو از تژاو می پرسد که تو کیستی. تژاو که مرزبان آن قسمت بوده می گوید که نژاد من از ایرانیان است ولی من داماد شاه و جز بزرگان توران هستم
ز گردنکشان پیش او رفت گیو
تنی چند با او ز گردان نیو
برآشفت و نامش بپرسید زوی
چنین گفت کای مرد پرخاشجوی
بدین مایه مردم بجنگ آمدی
ز هامون بکام نهنگ آمدی
بپاسخ چنین گفت کای نامدار
ببینی کنون رزم شیر سوار
بگیتی تژاوست نام مرا
بهر دم برآرند کام مرا
نژادم بگوهر از ایران بدست
ز گردان وز پشت شیران بدست
کنون مرزبانم بدین تخت و گاه
نگین بزرگان و داماد شاه
گیو می گوید که این سخن را به کس دیگری نگو چرا که این سخن باعث آبروریزی است. گیو سعی می کند که تژاو را با خود همراه سازد. ولی تژاو قبول نمی کند
بدو گفت گیو اینکه گفتی مگوی
که تیره شود زین سخن آبروی
از ایران بتوران که دارد نشست
مگر خوردنش خون بود گر کبست
اگر مرزبانی و داماد شاه
چرا بیشتر زین نداری سپاه
بدین مایه لشکر تو تندی مجوی
بتندی بپیش دلیران مپوی
که این پرهنر نامدار دلیر
سر مرزبان اندر آرد بزیر
گر اایدونک فرمان کنی با سپاه
بایران خرامی بنزدیک شاه
کنون پیش طوس سپهبد شوی
بگویی و گفتار او بشنوی
ستانمت زو خلعت و خواسته
پرستنده و اسپ آراسته
تژاو فریبنده گفت ای دلیر
درفش مرا کس نیارد بزیر
مرا ایدر اکنون نگینست و گاه
پرستنده و گنج و تاج و سپاه
همان مرز و شاهی چو افراسیاب
کس این را ز ایران نبیند بخواب
پرستار وز مادیانان گله
بدشت گروگرد کرده یله
تو این اندکی لشکر من مبین
مراجوی با گرز بر پشت زین
من امروز با این سپاه آن کنم
کزین آمدن تان پشیمان کنم
بیژن فرزند گیو به گفتگوی بین گیو و تژاو اعتراض می کند
چنین گفت بیژن بفرخ پدر
که ای نامور گرد پرخاشخر
سرافراز و بیداردل پهلوان
به پیری نه آنی که بودی جوان
ترا با تژاو این همه پند چیست
بترکی چنین مهر و پیوند چیست
همی گرز و خنجر بباید کشید
دل و مغز ایشان بباید درید
باری جنگ در می گیرد و تژاو که معدود سپاهیان همراهش کشته شده اند می گریزد. بیژن بدنبال وی می تازد
بسی برنیامد برین روزگار
که آن ترک سیر آمد از کارزار
سه بهره ز توران سپه کشته شد
سربخت آن ترک برگشته شد
همی شد گریزان تژاو دلیر
پسش بیژن گیو برسان شیر
خروشان و جوشان و نیزه بدست
تو گفتی که غرنده شیرست مست
تژاو در حالی که بیژن تاج او را از سرش برداشته به داخل دژ پناه می برد. اسپنوی هراسان به تژاو می تازد که حال که دشمن را بدین جا کشاندی باید مرا هم به همراه خود ببری
چنین تا در دژ همی تاخت اسپ
پس اندرش بیژن چو آذرگشسپ
چو نزدیکی دژ رسید اسپنوی
بیامد خروشان پر از آب روی
که از کین چنین پشت برگاشتی
بدین دژ مرا خوار بگذاشتی
سزد گر ز پس برنشانی مرا
بدین ره بدشمن نمانی مرا
تژاو هم اسپنوی را بر اسبش سوار می کند و به سمت توران می تازند، در حالیکه هنوز بیژن در تعقیب او بوده. مدتی می گذرد و اسب تژاو نزدیک است از پای دراید. بناچار تژاو، از اسپنوی را جا می گذارد و خود به تنهایی به سمت افراسیاب می تازد. از طرفی بیژن که به اسپنوی می رسد او را بر ترک خود سوار می کند و به سمت سپاه ایران برمی گردد
پس اندر نشاندش چو ماه دمان
برآمد ز جا باره زیرش دنان
همی تاخت چون گرد با اسپنوی
سوی راه توران نهادند روی
زمانی دوید اسپ جنگی تژاو
نماند ایچ با اسپ و با مرد تاو
تژاو آن زمان با پرستنده گفت
که دشوار کار آمد ای خوب جفت
فروماند این اسپ جنگی ز کار
ز پس بدسگال آمد و پیش غار
اگر دور از ایدر به بیژن رسم
بکام بداندیش دشمن رسم
ترا نیست دشمن بیکبارگی
بمان تا برانم من این بارگی
فرود آمد از اسپ او اسپنوی
تژاو از غم او پر از آب روی
سبکبار شد اسپ و تندی گرفت
پسش بیژن گیو کندی گرفت
چو دید آن رخ ماه روی اسپنوی
ز گلبرگ روی و پر از مشک موی
پس پشت خویش اندرش جای کرد
سوی لشکر پهلوان رای کرد
بشادی بیامد بدرگاه طوس
ز درگاه برخاست آوای کوس
سپاه ایران وارد دژ تژاو می شوند و گله و اموال دژ را تصاحب می کند
سپهدار و گردان پرخاشجوی
بویرانی دژ نهادند روی
ازان پس برفتند سوی گله
که بودند بر دشت ترکان یله
گرفتند هر یک کمندی بچنگ
چنانچون بود ساز مردان جنگ
بخم اندر آمد سر بارگی
بیاراست لشکر بیکبارگی
نشستند بر جایگاه تژاو
سواران ایران پر از خشم و تاو
از طرفی تژاو به نزد افراسیاب می رسد و گزارش پیروزی ایرانیان را به وی می دهد
تژاو غمی با دو دیده پرآب
بیامد بنزدیک افراسیاب
چنین گفت کامد سپهدار طوس
ابا لشکری گشن و پیلان کوس
پلاشان و آن نامداران مرد
بخاک اندر آمد سرانشان ز گرد
همه مرز و بوم آتش اندر زدند
فسیله سراسر بهم برزدند
چو بشنید افراسیاب این سخن
غمی گشت و بر چاره افگند بن
افراسیاب هم که عصبانی است بر پیران خرده می گیرد که همه اینها تقصیر توست، پیران هم برای چاره حویی لشکر میاراید، سپاهی عظیم با صد هزار سپاهی
بپیران ویسه چنین گفت شاه
که گفتم بیاور ز هر سو سپاه
درنگ آمدت رای از کاهلی
ز پیری گران گشته و بددلی
نه دژ ماند اکنون نه اسپ و نه مرد
نشستن نشاید بدین مرز کرد
بسی خویش و پیوند ما برده گشت
بسی مرد نیک اختر آزرده گشت
کنون نیست امروز روز درنگ
جهان گشت بر مرد بیدار تنگ
جهاندار پیران هم اندر شتاب
برون آمد از پیش افراسیاب
ز هر مرز مردان جنگی بخواند
سلیح و درم داد و لشکر براند
+++
سپاهی ز جنگ آوران صدهزار
نهاده همه سر سوی کارزار
ز دریا بدریا نبود ایچ راه
ز اسپ و ز پیل و هیون و سپاه
پیران سپاه خود را برای شبیخون زدن به ایرانیان از بیراهه می برد
بفرمود پیران که بیره روید
از ایدر سوی راه کوته روید
نباید که یابند خود آگهی
ازین نامداران با فرهی
مگر ناگهان بر سر آن گروه
فرود آرم این گشن لشکر چو کوه
از طرفی هم جاسوسانی می فرستد تا از سپاه دشمن برایش خبر آوردند و آنان که سپاه ایران در حال بیخبری و مستی می بینند این خبر را برای او میاورند
برون کرد کارآگهان ناگهان
همی جست بیدار کار جهان
بتندی براه اندر آورد روی
بسوی گروگرد شد جنگجوی
میان سرخس است نزدیک طوس
ز باورد برخاست آوای کوس
بپیوست گفتار کارآگهان
بپیران بگفتند یک یک نهان
که ایشان همه میگسارند و مست
شب و روز با جام پر می بدست
سواری طلایه ندیدم براه
نه اندیشه ی رزم توران سپاه
سی هزار مرد جنگی برای شبیخون زدن انتخاب می شوند و اهسته به سمت سپاه ایران می روند. ابتدا تمام حیوانات گله را می گیرند
گزین کرد زان لشکر نامدار
سواران شمشیرزن سی هزار
برفتند نیمی گذشته ز شب
نه بانگ تبیره نه بوق و جلب
چو پیران سالار لشکر براند
میان یلان هفت فرسنگ ماند
نخستین رسیدند پیش گله
کجا بود بر دشت توران یله
گرفتند بسیار و کشتند نیز
نبود از بد بخت مانند چیز
سپس به سمت سپاه ایران روی آوردند. گیو بیدار بود و صدایی می شنود، بیرون می رود و وقتی متوجه می شود، در میان سپاه می چرخد و هر که را هوشیار بوده بیدار می کند. پیش پدر (گودرز؟) می رود و او را خبر دار می کند و بعد پیش پسرش بیژن می رود. او را دعوا می کند که اینجا دشت نبرد است یا باغ می
وزان جایگه سوی ایران سپاه
برفتند برسان گرد سیاه
همه مست بودند ایرانیان
گروهی نشسته گشاده میان
بخیمه درون گیو بیدار بود
سپهدار گودرز هشیار بود
خروش آمد و بانگ زخم تبر
سراسیمه شد گیو پرخاشخر
+++
بیامد باسپ اندر آورد پای
بکردار باد اندر آمد ز جای
بپرده سرای سپهبد رسید
ز گرد سپه آسمان تیره دید
بدو گفت برخیز کامد سپاه
یکی گرد برخاست ز اوردگاه
وزان جایگه رفت نزد پدر
بچنگ اندرون گرزه ی گاو سر
همی گشت بر گرد لشکر چو دود
برانگیخت آن را که هشیار بود
یکی جنگ با بیژن افگند پی
که این دشت رزم است گر باغ می
سرانجام جر اندکی از ایرانیان بقیه کشته می شوند
سپیده چو برزد سر از برج شیر
بلشکر نگه کرد گیو دلیر
همه دشت از ایرانیان کشته دید
سر بخت بیدار برگشته دید
دریده درفش و نگونسار کوس
رخ زندگان تیره چون آبنوس
+++
پسر بی پدر شد پدر بی پسر
همه لشگر گشن زیر و زبر
به بیچارگی روی برگاشتند
سراپرده و خیمه بگذاشتند
نه کوس و نه لشکر نه بار و بنه
همه میسره خسته و میمنه
ازین گونه لشکر سوی کاسه رود
برفتند بی مایه و تار و پود
+++
ز هامون سپهبد سوی کوه شد
ز پیکار ترکان بی اندوه شد
فراوان کم آمد ز ایرانیان
برآمد خروشی بدرد از میان
همه خسته و بسته بد هرک زیست
شد آن کشته بر خسته باید گریست
نه تاج و نه تخت و نه پرد هسرای
نه اسپ و نه مردان جنگی بپای
نه آباد بوم نه مردان کار
نه آن خستگانرا کسی خواستار
گودرز پسر و نوه خود را از دست داده (گیو و بیژن؟) پیکی می فرستد تا اوضاع را به شاه (کی خسرو) گزارش دهد
جهاندیده گودرز با پیر سر
نه پور و نبیره نه بوم و نه بر
نه آن خستگان را خورش نه پزشک
همه جای غم بود و خونین سرشک
+++
یکی نامداری ز ایرانیان
بفرمود تا تنگ بندند میان
دهد شاه را آگهی زین سخن
که سالار لشکر چهه افگند بن
کی خسرو که هنوز ناراحت از دست دادن برادرش (فرود) است خبر شکست لشکر هم به او می رسد
ز کار برادر پر از درد بود
بران درد بر درد لشکر فزود
زبان کرد گویا بنفرین طوس
شب تیره تا گاه بانگ خروس
لغاتی که آموختم
کبست = خنظل، گیاهی نلخ
چکاو = پرنده ای است اندکی از گنجشک بزرگتر و خوش آواز
گشن = به معنی انبوه و بسیار
ابیاتی که دوست داشتم
چکاو = پرنده ای است اندکی از گنجشک بزرگتر و خوش آواز
گشن = به معنی انبوه و بسیار
ابیاتی که دوست داشتم
چنین آمد این گنبد تیزگرد
گهی شادمانی دهد گاه درد
چنین است رسم جهان
که کردار خویش از تو دارد نهان
همی با تو در پرده بازی کند
ز بیرون ترا بی نیازی کند
ز باد آمدی رفت خواهی به گرد
چه دانی که با تو چه خواهند کرد
گهی شادمانی دهد گاه درد
چنین است رسم جهان
که کردار خویش از تو دارد نهان
همی با تو در پرده بازی کند
ز بیرون ترا بی نیازی کند
ز باد آمدی رفت خواهی به گرد
چه دانی که با تو چه خواهند کرد
ببند درازیم و در چنگ آز
ندانیم باز آشکارا ز راز
ندانیم باز آشکارا ز راز
شجره نامه
زرسب = پسر طوس
ریونیز = داماد طوس
ریونیز = داماد طوس
بیژن = فرزند گیو
فرود = فرزند سیاوش
گیو = پسر گودرز؟
قسمت های پیشین
ص 534 نامه کیخسرو به فریبرز کاووس
© All rights reserved
Monday, 13 July 2015
پرسه و قهوه به شرط کتاب 2
دومین جلسه ی پرسه و قهوه به شرط کتاب در گالری
در منچستر برگزار شد. ممنون از دوستانی که تشریف آوردند و جای دوستانی هم که نبودند خالی بود
تجربه ی
flash mob
دیدنی بود. ناگهان اعضای گروه کر در سالن گالری جمع شدند، شروع به خواندن کردند و بلافاصله هم همه متفرق شدند
راستی این کلمه فارسیش چی میشه؟
http://sharp-pencils.blogspot.co.uk/2015/06/1.html
+++
A flash mob = is a group of people
who assemble suddenly in a public place, perform an unusual and seemingly
pointless act for a brief time, before quickly dispersing
© All rights reserved
Thursday, 9 July 2015
طغیان عقل
دیگه قصه هاتو گوش نمی کنم
برای شنیدنشون ازت خواهش نمی کنم
دیگه آغوش گرمتو نمی خوام
اصلا دیگه حتی باهات راه نمیام
تقصیر خودم بود که بهت نزدیک شدم
از اول شک داشتم ولی منکر تردیدم شدم
از همه نابینا تر من بودم
از همه دیونه تر من بودم
اون لحظه ای که ازش می ترسیدم اینجاست
دورانی که پر از حس درد و تنهایی هاست
همین خواست تو بود یا چیز دیگه؟
اینا همه بازی بود؟ بازی بودن با همدیگه
برای شنیدنشون ازت خواهش نمی کنم
دیگه آغوش گرمتو نمی خوام
اصلا دیگه حتی باهات راه نمیام
تقصیر خودم بود که بهت نزدیک شدم
از اول شک داشتم ولی منکر تردیدم شدم
از همه نابینا تر من بودم
از همه دیونه تر من بودم
اون لحظه ای که ازش می ترسیدم اینجاست
دورانی که پر از حس درد و تنهایی هاست
همین خواست تو بود یا چیز دیگه؟
اینا همه بازی بود؟ بازی بودن با همدیگه
© All rights reserved
Tuesday, 7 July 2015
A journey in the wonder inn
I followed the Les Trois Mousquetaires as they wandered in the Wonder Inn.
Inside, there were others
Soon the empty chairs were to be occupied by 16 (turned 12) artists.
Cameras checked...
...and volunteers helped.
Soon everyone was busy working.
There were lots of research...
...discussion
...different ways.
Ideas developed.
We had lots of support...
...as ideas further developed and pieces written.
We were painting the town red...
...using a green screen!
It wasn't just work; we stopped for lunch :)
I got to observe the Artist's mind...
...and lots of other fantastic artists at work.